• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1083
تعداد نظرات : 4769
زمان آخرین مطلب : 4851روز قبل
دعا و زیارت

بي اشك حسرت تو هرگز مباد چشمي
اين اشك اگر نباشد كس آبرو ندارد
اي چلچراغ ايمان، اي جلوه گاه قرآن
حيف از تو گر برد نام هر كس وضو ندارد
راه وصال بستي با ديگران نشستي
رو كن به هر كه خواهي گل پشت و رو ندارد
«يا صاحب الزمان جهان در انتظار توست»

دوشنبه 12/6/1386 - 12:29
دعا و زیارت
.: السلام عليك يا یا بقیه الله(عج):.

 

  بسم رب المهدي

 

اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ

صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ

السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍوَلِيّاً وَحافِظاً

وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى

 تُسْكِنَهُ َرْضَكَ طَوْعاًوَتُمَتِّعَهُ فيهاطَويلا

 *** يَا فَاطِمَةَ الزَّهرَاءِ «س» ***

 

دوشنبه 12/6/1386 - 12:27
شعر و قطعات ادبی

ازسوز محبت چه خبر اهل هوس را

اين آتش عشق است نسوزد همه كس را

دوشنبه 12/6/1386 - 12:22
شعر و قطعات ادبی

می گذشت از در مسجد نفس آلوده سگی

گذر خویش ز درگاه تو یادم آمد

دوشنبه 12/6/1386 - 12:21
طنز و سرگرمی

??!!@@###$$%%^^&&**(())__++~~
هيچي داشتم کيبوردمو تست مي کردم

دوشنبه 12/6/1386 - 12:11
محبت و عاطفه

گاه يک لبخند آنقدر عميق ميشود که گريه ميکنم

گاه يک نغمه آن قدر دست نيافتني است که با آن زندگي ميکنم

گاه يک نگاه آن چنان سنگين است که چشمانم رهايش نميکنند

گاه يک عشق آن قدر ماندگار است که فراموشش نميکنم

دوشنبه 12/6/1386 - 10:55
محبت و عاطفه

شبي از پشت يک تنهايي نمناک و باراني تو را با لهجه گلهاي نيلوفر صدا کردم
تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا کردم
پس از يک جستجوي نقره اي در کوچه هاي آبي احساس تو را از بين گل هايي که در تنهاييم روئيدي با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي : دلم حيران و سرگردان چشماني است رويايي و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم تو را در دشتي از تنهايي و حسرت رها کردم
همين بود آخرين حرفت و من بعد ازعبورتلخ و غمگينت حريم چشمهايم را به روي اشکي ازجنس غروب ساکت و نارنجي خورشيد وا کردم
نمي دانم چرا رفتي نمي دانم چرا؟
شايد خطا کردم و تو بي آنکه فکر غربت چشمان من باشي
نمي دانم کجا؟ تا کي؟ براي چه؟
ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد
و بعد از رفتنت يک قلب دريايي ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاکستري گم شد
و گنجشکي که هر روز از کنار پنجره با مهرباني دانه برمي داشت تمام بالهايش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهايم خيس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسي حس کرد من بي تو تمام هستي ام از دست خواهد رفت
کسي حس کرد من بي تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت درياچه بغضي کرد
کسي فهميد تو نام مرا از ياد خواهي برد
و من با آنکه مي دانم تو هرگز ياد من را با عبور خود نخواهي برد هنوز آشفته ي چشمان زيباي توام برگرد!
ببين که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از اين همه طوفان و وهم و پرسش و ترديد کسي از پشت قاب پنجره آرام و زيبا گفت:
تو هم در پاسخ اين بي وفايي ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتي ما بين اشک و حسرت و ترديد
کنار انتظاري که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پائيزي ترين ويراني يک دل
ميان غصه اي از جنس بغض کوچک ابرنمي دانم چرا؟
شايد به رسم عادت و پروانگي مان بازبراي شادي و خوشبختي باغ قشنگ آرزوهايت دعا کردم

دوشنبه 12/6/1386 - 10:48
محبت و عاطفه
می شود از شر این همه نامردی ها به خفقان زیر میز پناه برد
می شود تمام روز را، در زیرلحافی گرم،به هیچ فکر کرد
آرام گرفت ، خوابید
می توان گوش ها را بست تا نشنود صدای آوار آب را
می توان چشمها رابست و به تاریکی رفت
و در عمق فاجعه ترک خوردن دیوار دیوانه وار خندید
می توان ،آه، آری ، می توان
به آواره های خانه رویایی من خندید
و نور، آن نور سبز،
کز زیر در به چشمان من می خزید
آیا جز ترنم امید برقلب تنهای من بود
نه ، همیشه انکاری است
همیشه ذهن زود باور ما
در میان فاصله ها ، رویاهایش را ،
خود کارگردانی کرده است.
بگو مرا چه کرده اند
که این چنین ،
در عمق ساعات نیمه شب ،
چشمانم رنگ خواب را نمی بینند
گویی که ساعت مرده است
یا شاید من !
من که جز طنین بالهای پشه ای ،
بر فضای بی کران آسمان نبوده ام
من که مرده ام و از مرده ی من ، بتی ساختند
خندان ، شاد ، سربه زیر،

بگو مرا چه کرده اند!

دوشنبه 12/6/1386 - 10:47
محبت و عاطفه

                              

                     دل سوختن؟ رسم عاشقی اين نيست که تک و تنها بسوزی و ديگر نمانی، ... کاش می دانستيم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهميديم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چيست و چقدر است، کاش بيراه نمی رفتيم و می مانديم چون روز اول، عاشق، عاشق، ...
                                                                                                            
بازی با کلمات قشنگ است، بازيگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقيقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازيسازی را بی نياز از دروغ و نيرنگ می سازد...

نمی دانم! بلد نيستم! من نمی دانم دل سوختن برای چيست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد اين بازيگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادين اين دنيای پوشالي...

آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برايم ديگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم،

و  می بويم، می جويم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسيم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزديک سازد،

نظر یادتون نره دوستان

دوشنبه 12/6/1386 - 10:46
محبت و عاطفه

 ازخدا پرسيدم چي دوست داري ؟ گفت : سخاوت .  غم گفت: ملامت . کوه گفت: صلابت . . فداي تو که گفتي : رفاقت

دوشنبه 12/6/1386 - 10:42
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته