بسم رب المهدي
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ
السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍوَلِيّاً وَحافِظاً
وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى
تُسْكِنَهُ َرْضَكَ طَوْعاًوَتُمَتِّعَهُ فيهاطَويلا
*** يَا فَاطِمَةَ الزَّهرَاءِ «س» ***
ازسوز محبت چه خبر اهل هوس را
اين آتش عشق است نسوزد همه كس را
می گذشت از در مسجد نفس آلوده سگی
گذر خویش ز درگاه تو یادم آمد
گاه يک لبخند آنقدر عميق ميشود که گريه ميکنم گاه يک نغمه آن قدر دست نيافتني است که با آن زندگي ميکنم گاه يک نگاه آن چنان سنگين است که چشمانم رهايش نميکنند گاه يک عشق آن قدر ماندگار است که فراموشش نميکنم
دل سوختن؟ رسم عاشقی اين نيست که تک و تنها بسوزی و ديگر نمانی، ... کاش می دانستيم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهميديم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چيست و چقدر است، کاش بيراه نمی رفتيم و می مانديم چون روز اول، عاشق، عاشق، ... بازی با کلمات قشنگ است، بازيگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقيقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازيسازی را بی نياز از دروغ و نيرنگ می سازد... نمی دانم! بلد نيستم! من نمی دانم دل سوختن برای چيست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد اين بازيگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادين اين دنيای پوشالي... آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برايم ديگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم،و می بويم، می جويم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسيم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزديک سازد،
نظر یادتون نره دوستان