• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 440
تعداد نظرات : 464
زمان آخرین مطلب : 4151روز قبل
سخنان ماندگار

صبر و بردباری بهترین سپر در روزهای سخت و ناپایداریست.

چهارشنبه 23/6/1390 - 8:20
سخنان ماندگار

سعی نکنیم بهتر یا بدتر از دیگران باشیم ، بکوشیم نسبت به خودمان بهترین باشیم .

چهارشنبه 23/6/1390 - 8:18
لطیفه و پیامک

 

دیروز تاریخ است، فردا راز است و امروز یك هدیه است/    

چهارشنبه 23/6/1390 - 8:17
شهدا و دفاع مقدس

اسم من ژاكلین ذكریای ثانی بود. الان اسمم زهرا است. من در یک خانواده مسیحی متولد شدم. وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم كه به فرهنگ خانوادگی من بر می گشت. توی كلاس ما دختری به اسم مریم بود كه حافظ 18 جزء از قرآن مجید بود،

بسیجی بود و شاگردان ممتاز. خیلی دوست داشتم با او دوست باشم ....
سه شنبه بود، قرار بود در نماز خانه مدرسه، دعای توسل برگزار شود، در حال قدم زدن در حیاط مدرسه بودم كه كسی از پشت چشم هایم را گرفت. دستهایش را كه از روی چشمانم برداشتم، از تعجب خشكم زد. بله! او مریم بود كه با این کارش به من اظهار محبت و دوستی می كرد. خیلی خوشحال شدم...
مریم به من پیشنهاد داد كه با هم برویم در مراسم دعای توسل شرکت کنیم. این پیشنهادش مرا غافل گیر کرد، او می دانست که من مسیحی هستم. مایل بودم كه ببینم تو این جلسات مسلمانها چه می گذرد. وارد مجلس شدیم و یک گوشه نشستیم. چیزی از دعا نمی فهمیدم؛ اما ناخواسته از چشمانم اشك سرازیر شد. از آن روز به بعد من و مریم با هم به مدرسه می رفتیم و در راه با هم صحبت می کردیم
هر روز که می گذشت چیز جدیدی از او یاد می گرفتم. و با اسلام بیشتر آشنا می شدم، با راهنمایی های مریم به فكر مطالعه و تحقیق بیشتر در خصوص دین اسلام افتادم. مریم همراه كتاب های اسلامی، عكس و وصیتنامه ی برخی از شهداء را برایم می آورد، من با مطالعه آنها راه درست زندگی كردن را آموختم. شهدا چراغ راه من شدند...
اواخر اسفند 1377بود، مدرسه برای سفر راهیان نور ثبت نام می كردند. مریم خیلی اصرار داشت كه با هم به مناطق جنگی برویم، اما پدر و مادرم مخالفت می كردند. 28اسفند ساعت 3 نصف شب بود كه یادم افتاد، مریم گفته بود ما شیعیان برای حل مشكلاتمون دعای توسل می خوانیم. من هم قصد كردم دعای توسل بخوانم. شروع كردم به خواندن دعایی که چیزی از آن نمی فهمیدم، اما وسط دعا خوابم برد...!
در خواب دیدم كه در بیابانی برهوت ایستاده ام، غروب بود. مردی به طرفم آمد و گفت: «زهرا بیا.... بیا.... می خواهم چیزی نشانت بدهم». دنبال او راه افتادم. در نقطه ای از زمین چاله ای بود كه با اشاره ی او داخل شدم، یک سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید كه از آنها نور آبی رنگی متصاعد می شد، پر بود از عكس های شهدا و آخر آنها هم یک عكس از آقای خامنه ای بود. به عكس ها كه نگاه می كردم احساس كردم با من حرف می زنند ولی چیزی از حرف هایشان نمی فهمیدم...
آقای خامنه ای هم شروع كردند به صحبت کردن، فرموند: «شهدا یک سوزی داشتندكه همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند، مثل شهید جهان آرا، شهید باكری، شهید همت و علمدار....» پرسیدم: علمدار كیست؟ اسم این شهید برایم آشنا نبود. آقا فرمودند: «علمدار، همان کسی است كه نزد توست. همانی كه ضمانت تو را كرده تا به راهیان نور بروی» از خواب پریدم...
صبح به پدرم گفتم فقط به شرط آن صبحانه می خورم كه اجازه دهی بروم راهیان نور، در کمال تعجب با موافقت او مواجه شدم. انگار کسی دل او را نرم کرده بود، با اسم مستعار «زهرا علمدار» ثبت نام کردم و اول فروردین 78 عازم مناطق جنوب شدیم، در نوار فروشی كنار حرم امام خمینی(ره) متوجه کاستی شدم که روی آن عکس شهید «علمدار» بود آن را خریدم. حرف ها و شعرهایی که در این کاست بود انگار فقط با من سخن می گفتند. با این شهید بزرگوار انس عجیبی گرفته بودم...
آه از شلمچه. مریم خواهر سه شهید بود. دو تا از برادرانش در شلمچه شهید شده بودند. با او رفتم کناری و روی خاک نشستم، مریم شروع كرد به خواندن زیارت عاشورا. یک لحظه احساس كردم شهدا دور تا دور ما حلقه زده اند و دارند زیارت عاشورا می خوانند. حالم منقلب شد و از هوش رفتم...
فردای آن روز، مصادف بود با عید قربان و قرار بود آقای خامنه ای به شلمچه بیایند. ساعت حدود 11/5بود كه آقا تشریف آوردند. چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه می كردند. با دیدن آقا تمام نگرانی ام به آرامش تبدیل شد. خوابم به درستی تعبیر شده بود. دیگر جای شکی باقی نمانده بود...
شهادتین گفتم و پاک شدم. حالا من هم در نماز جماعت و مراسم دعای توسل شرکت می کنم. من مسلمانیم را مدیون شهدا هستم...

يکشنبه 20/6/1390 - 14:4
لطیفه و پیامک
باد بادك می داند كه زندگی اش به یك نخ نازك بسته است با وجود این به سمت آسمان می رود و پرواز می كند.
يکشنبه 20/6/1390 - 14:1
سخنان ماندگار
آیا می دانی هر تجربه زندگی ضرورتی قطعی داشته است ، تا تو را به مرتبه بعدی و بعدی و تا لحظه حال برساند .
يکشنبه 20/6/1390 - 14:0
سخنان ماندگار
تقوا در آن است که عمل نیک را از نتیجه آن والاتر بشماریم .
يکشنبه 20/6/1390 - 13:58
شعر و قطعات ادبی

                      هزار دشمنم ار می كنند قصد هلاك

                          گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باك                           مرا       امید وصال تو        زنده می دارد                            وگرنه هر دمم از هجر توست بیم هلاك
يکشنبه 20/6/1390 - 13:57
شعر و قطعات ادبی

رندانه  گاه از سر كویت گذر كنم

 شاید به زیر چشم به رویت نظر كنم
يکشنبه 20/6/1390 - 13:56
شعر و قطعات ادبی

ابروی تو قبله نمازم باشد

یاد تو گره گشای زارم باشد

از هر دو چهان برفكنم  روی نیاز

گه گوشه چشمت به نیازم باشد
يکشنبه 20/6/1390 - 13:55
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته