اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای
به خدا بدان که این دست خودم نیست!
اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست!
دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم.
به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم!
دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی...
نظرررررررررررررررر محمد اجاقی
از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...
دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا به لای انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلالی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر
بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.
می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.
به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلاب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد.
نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...
تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...
حالا از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است!
و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لایشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.
لحظه ، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهایی، آرام صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...
اگه نظر ندی ته نامردیه!!!! محمد اجاقی
خداوندا! چه عزتی از این بالاتر كه من بنده تو هستم
و چه فخری از این برتر كه تو پروردگار من باشی
تو آنچنانی كه من دوست دارم پس مرا آنچنان گردان كه
تو دوست میداری
محمد اجاقی
خدایا!
شكوفه های یادت بوی عشق می دهد و شمیم نامَت در دل و جان حیات می بخشد. تو
عشق محضی، عین رحمتی،
ﻟﻴﻟﺔ القدر تجلّی رحمت توست. دراین شبها هزاران ریسمان از آسمان به زمین روانه شده،
فقط كافی است دستم را دراز كنم. صدای بالهای فرشتگان را می شنوم؛ ...
زمین پر از فرشته است، فرشته های آسمان به زمین آمده اند تا دلهای زمینی مان را رنگ
الهی بخشند. پیچك دل از شوق ریشه می دواند
تا برگهای سبزش را بر بلندای ﻟﻴﻟﺔ القدر بیاویزد.
مهربان پروردگارم!
شب یلدای غفلتم را به یُمن نزول كتابَت سحر كن؛ پرندهی روحم در قفس گناهانم اسیر
است. در این شبهای نور و رحمت آسمانِ دلم را مهیّا كن تا پرندهی در قفس را، درآغوش
بگیرد. خدایا! خسته ام، مهربان تر از تو كیست؟ درمانده ام، رحیم تر از تو كجاست؟ دراین
ﻟﻴﻟﺔ القدر، شب نزول كتاب هدایتَت،
دست نوازش بر روح و جان من بِكِش، نگاه مهر آمیزت را بر منِ كمترین بینداز.
آمین یا ربَّ العالمین.
محمد اجاقی
شکسته بالم و بی تو دلم هوایی نیست
اسیر این قفسم فرصت رهایی نیست
تمام آنچه که آوردم برابر تو
به غیر اشک شب و کاسه گدایی نیست
بیا که تلخ تر از بی تو زنده ماندن چیست
بیل که سخت تر از لحظه جدایی نیست
دلی که بی تو نسوزد جهنمش بهتر
دلی که بی تو نمیرد که کربلایی نیست
نظر نظر... اجاقی
نورها سنگین اند
رنگ ها بی روحند
و فردا هرگز انگار نمیخواهد بیاید
من کنار آن پنجره ی قدیمی
(معراج گاهمان یادت هست؟)
هنوز منتظرم تا آمدنت را از دور ببینم
و دلم از شوق اینکه تو الان دزدکی صدایم میزنی در سینه بلرزد
صدای پایت هنوز در گوشم بهترین آهنگ است و
مژده ی آمدنت بهترین سوقاتی
آخرین روز رفتنت را خوب به یاد دارم
شعری که خواندی ...
(هنوز گرمی آن احساس گونه هایم را سرخ میکند)
و قولی که دادی...
قصه هایی که از دریا برایم میگفتی
که دنیای دیگری است و
روزی به من نشان خواهی داد چگونه باید دوست بود، چگونه باید عشق ورزید
چطور فراموش کنم قطعه ی بهشتی را که به من هدیه دادی
از همان روز منتظرم منتظر آمدنت
تا شاید سؤالی را که روزگار هر روز به سنگینی دردش می افزاید از تو بپرسم
همان سؤال...
بپرسم : محبوبم ، خودمانیم، قرار ملاقاتت با خدا انقدر مهم بود؟!
لطفا نظر!! محمد اجاقی