• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 641
تعداد نظرات : 683
زمان آخرین مطلب : 4317روز قبل
سينمای ایران و جهان

 

کاشفان فروتن اسفناج 

 

وسط شهر كریستال سیتی ایالت تگزاس، مجسمة قهرمانی وجود دارد كه صنعت رو به ورشكستگی اسفناجكاران را نجات داد و به همین دلیل كشاورزان مجسمهاش را آنجا قرار دادهاند. ملوان زبل یا آنطور كه خارجیها به او میگویند: پاپ آی.

 ملوان یك چشم نیروی دریایی كه با آن لباس خاصش و بازویهای عضلانی كه روی یكی از آنها یك لنگر خالكوبی شده بود، با طرز حرف زدن منحصر به فردش و روش خاصش در برخورد با مشكلات به نوعی جزو اولین ابرقهرمانهایی شد كه ابتدا در كتابهای كه یك استریپ و بعد در مجموعة كارتونها ظاهر شدند. در تمام قسمتها زن لاغر و دیلاقش و دشمنان ابلهی حضور داشتند كه همیشه اول حسابی ملوان را چپ و راست میكردند تا ملوان آن جملة معروفش را بگوید: «دیگه نمیتونم تحمل كنم» و بعد با قوطی اسفناجی كه عضلاتاش را سرشار از انرژی افسانهای میكرد، دخل آنها را میآورد. ملوان زبل یك شخصیت فردگرا و منزوی، با عقاید مربوط به خود بود. او جملهای دارد كه تمام جهان بینیاش را بیان میكند: «من همانی هستم كه هستم و این، تمام آن چیزی است كه هستماین شخصیت آنقدر معروف شد كه پزشكان نام یك بیماری را از او وام بگیرند. وقتی تاندون عضله رو سر بازو پاره شود و عضله به بالا جمع شود، بازوی بیمار برجسته میشود. آن ها به این حالت، «عضله ملوان زبل» میگویند.
سه شنبه 28/8/1387 - 7:45
سينمای ایران و جهان
 

کارتون معاون کلانتر، یکی از محبوب‌ترین کارتون‌های بچه مدرسه‌های دهه هفتادی آمریکایی بوده است

 

یک عصرانة لذیذ

  

کاراکتر دپیوتی داگ (همان معاون کلانتر خودمان) را شرکت TerryToons Cartoon  خلق کرد. سری‌های کوتاه مدت تلویزیونی‌اش (هر اپیزود هفت دقیقه) به سفارش کانال CBS تهیه شد و از اوایل دهه 1960، چهار اپیزود از آن‌ها در یک نمایش تلویزیونی نیم‌ساعته پخش می‌شد. آن صحنة مشهوری که ماسکی و وینس، معاون را زورکی روی سن نمایش می‌کشانند تا حسابی جلوی همه کنف‌اش کنند و ما خیال می‌کردیم تیتراژ است، در واقع ربط‌دهندة اپیزودها به هم بود. دپیوتی داگ، اوایل دهه 1350 در ایران دوبله شد و تلویزیون تا مدت‌ها بعد از انقلاب با نام معاون کلانتر نشانش می‌داد.

 

دپیوتی داگ، با آن شکم جلو آمده و کلاه و ژیله‌اش، از تمام نشانه‌های مجری قانون بودن فقط نشان روی سینه را دارد و یادآور کاراکترهای این شکلی وسترن‌های فورد و هاکس است. همة امور زندگی معاون در زندان کلانتری می‌گذرد. دیتون آلن، کمدین و صداپیشة مشهور، با لهجه و گویش غلیظ ایالت‌های جنوبی آمریکا به جای دپیوتی داگ حرف می‌زند و به ساده‌لوحی و روستازادگی‌اش می‌افزاید، کاری که ایرج رضایی هم در دوبله‌اش انجام داد و نوع کمدی بیان کارتون اصلی را در نسخة فارسی حفظ کرد. ماسکی (Musky Muskrat) موش آبی و وینس   (Vince Van Gophe) یک موش حفار، دوستان معاون هستند و بیشتر ماجراهای کارتون، سر و کله زدن‌های دیوانه‌کنندة این دو با معاون فلک‌زده است.

  

ماسکی و وینس

 

این دو در تنبلی و علافی لنگه ندارند و نهایت فعالیت‌شان ماهی‌گیری در کنار رودخانه است. گاهی کلانتر (Sheriff) به معاون دستور می‌داد که آن دو را به مدرسه برگرداند تا تکالیف‌شان را انجام بدهند. در عوض برای دیوانه کردن معاون، سریع‌تر از خودشان پیدا نمی‌شود. در یک قسمت از ماجرا، کلانتر صد دلار جایزه برای «تنبل‌ترین» فرد به عنوان برنده تعیین می‌کند و اطمینان دارد که دوباره هم معاون برنده می‌شود. اما ماسکی نقشه‌ای می‌کشد و با دستبرد به مرغدانی (Hen House) و بلند کردن تخم‌مرغ‌ها، قصد تحریک معاون را دارد. اما نقشه‌اش اثر نمی‌کند. دست آخر چون ماسکی برای برداشتن جایزه هم از خودش واکنشی نشان نمی‌دهد، معاون کم می‌آورد و جایزه را شریکی برنده می‌شوند! وینس، دوست صمیمی و پایة همیشگی ماسکی بود، با کلاه گرد و یک یقه و پاپیون کوچک. او روزها هیچ چیز را نمی‌دید، اما در کندن تونل استاد بود. موقع فرار از دست معاون، دم ماسکی را می‌گرفت. تکیه کلامش این بود: «What Happend… What Happend» زنده‌یاد مهدی آژیر تمام حس و حالت بیان این عبارت را در دوبله به فارسی نگه داشته.) یک راکون به اسم Tycoon در بعضی قسمت‌ها همراه ماسکی و وینس بود و گاهی ماسکی با زدن یک نقاب مشکی، خودش را جای او جا می‌زد و به این ترتیب از دست قانون فرار می‌كرد.

  
سه شنبه 28/8/1387 - 7:41
سينمای ایران و جهان

«گربه ماهی» بزرگ

 این کارتون دلربا از اوایل دهه1960 تا سال 1972، به طور مداوم از تلویزیونِ آمریکا پخش شد و با همین ظاهر ساده‌اش طرفداران زیادی دارد. این را می‌توان از نوشته‌های خاطره‌انگیز دوستداران این سری تلویزیونی در اینترنت فهمید که مثلا موقع پخش آن (ظاهرا ساعت 4 بعدازظهر و بعد از تعطیلی مدرسه‌ها بوده)، چقدر عصرانه‌شان به‌شان چسبیده. همة ماجراهای کارتون معاون کلانتر در یکی از ایالت‌های جنوبی آمریکا، نزدیک به لوئیزیانا و کنار رودخانة «‌می‌‌سی‌سی‌پی» می‌گذرد و اخلاق و سلیقه و نحوة حرف‌زدن کاراکترهایش، جنوبی‌ها را تداعی می‌کند. مثلا عادت‌ها، شوخی‌ها و عبارت‌هایی که بین مردم آن اطراف بوده، سوژه‌ای شده برای یک اپیزود آن. این که کلانتر (Sheriff) خواستار اجرای بی‌چون و چرای قانون است و کاری به جرم ندارد و برای هر متخلف از هر گونه و در هر ردة «30 روز زندان» معین می‌کند، تا علاقة ماسکی به مرغدانی و تخم‌مرغ که نشان‌دهندة میزان فعالیت کشاورزان آن اطراف در زمینة پرورش مرغ و خروس است! شکل و فرم کلبه‌ها (كه کاملا با الوار ساخته شده بودند) نشان‌دهندة صنعت پررونق چوب در آن نواحی است. استفاده از طبیعت آن ناحیه در این کارتون تا به حدی است که معاون در یکی از قسمت‌ها از یک گربه ماهی بزرگ، یک کتک حسابی می‌خورد. این اپیزود معروف با نام «Old Fida»   که به معنی « Oldest Catfish»  یا همان «گربه ماهی پیر» است، بارها ساعت 5 عصر و در برنامه کودک خودمان پخش شد. آن موقع، این ماهی بزرگ برایمان عجیب و غریب بود و نمی‌دانستیم که در داستانک‌های محلی نواحی اطراف «تنسی» و «می‌سی‌سی‌پی» (مثل میزان اهمیت‌اش در داستان (Big Fishکاراکتر اصلی است و برای بچه‌های آن‌جا چقدر آشنا است.
سه شنبه 28/8/1387 - 7:41
سينمای ایران و جهان

كسی هست نخوانده باشد؟

  «شازده كوچولو»ی سنت اگزوپری را فكر نمی‌كنم كسی باشد كه نخوانده باشد. ماجرای پسركی كه از ستاره‌ها آمد تا یاد بگیرد كه گل‌اش را باید اهلی می‌كرد. ماجرای این پسربچة بیزار از دنیای آدم بزرگ‌ها، آن‌قدر لطیف هست كه هر كمپانی انیمیشن را وسوسه كند تا سراغش برود. ولی عجیب این كه تا به حال فقط یك كمپانی (كمپانی Knack ژاپن) توانسته این ایده را به كارتون تبدیل كند. این‌كه بقیه نتوانسته‌اند یا نخواسته‌اند شاید به خاطر خود كتاب باشد كه آن‌قدر مشهور است كه كمتر كسی جرأت نزدیك شدن به آن را دارد یا شاید هم به خاطر داستانش كه قدرت جادویی‌اش در متن كلماتش نهفته و احتمال موفق از آب در نیامدن تبدیل‌هایش به كارتون و فیلم هست. دقیقا اتفاقی كه برای همین كارتون افتاد. آن موقع كه ما كارتون را می‌دیدیم، هنوز داستان را نخوانده بودیم و فكر می‌كردیم این، بهترین مشكل ممكن قصة مسافر كوچولو است. اما وقتی كه كتاب را خواندیم، دیگر قضیه فرق می‌كرد. آن عبارت‌های ناب توی كتاب، مثل آن جایی كه روباه به شازده می‌گوید: «من وقتی گندم‌زار را می‌بینم، یاد موی تو می‌افتم.» را كجا می‌شد توی كارتون دید؟ می‌فهمید كه چه می‌گویم. خودتان كه كتاب را خوانده‌اید.
سه شنبه 28/8/1387 - 7:38
سينمای ایران و جهان
 

ماركوپولوی ما

  

«ماركوپولو، تاجر و جهانگردی بود كه از زادگاه خود در ونیز برای سیاحت به ایران، هند و چین رفت و مدت‌ها در دربار قوبلای قاآن ماند و...» توی كتاب‌ها دربارة ماركوپولو این‌‌طوری می‌نویسند. برای ما اما ماركوپولو هیچ‌كدام این‌ها نبود. برای ما ماركوپولو، یك دوست بود، یك آشنا، كه شنبه عصرها به دیدن‌مان می‌آمد و با موسیقی عجیبی شبیه آهنگ Shine on you carzy diamond پینك فلوید از عجایب جهان می‌گفت.

 

سال‌ها بعد از دیدن آن كارتون ـ مستند و طی شدن دورة كودكی، كتاب‌های زیادی دربارة ماكوپولو و نقاشی‌ها و فیلم‌های زیادتری دربارة این تاجر ونیزی خواندم و دیدم. اما هیچ‌كدام از این ماركوهای جدید، آن ماركوپولوی دوست‌داشتنی ما نشدند. برای ما، انگار زمان در سال‌های دهه 60 متوقف شده و ماركو، در آن كارتون ژاپنی تا ابد جوان و با صورتی كه هنوز مو در نیاورده، باقی مانده است.

 

سفرهای ماركوپولو/ 1979Travels of marco Polo

 
سه شنبه 28/8/1387 - 7:37
سينمای ایران و جهان

موتور سواری با مادر بزرگ!

 

 یک مادربزرگ «لُپ گلی» و بانمک با پیراهن«گُل من گلی» و روسری قرمزِ خوشگل که هر روز جیم، نوة بزرگش، به خانه او میآمد تا ببیند مادربزرگ، کمکی چیزی لازم دارد یا نه. اما این فقط ظاهر قضیه بود. مادربزرگ برخلاف سن و ظاهر مثبتش، پر از انرژی و سورپریز بود و با سرگرمیهای دیوانهوار و کارهای عجیب حال میکرد. جیم برخلاف مادربزرگ، پسری خونسرد و آرام بود و در هر قسمت، ماجراجوییهای مادربزرگ به طریقی او را غافلگیر میکرد. مثلا دوچرخة جیم را میدید و عشق موتورسواری به سرش میزد. یا هوس میکرد برود باغوحش و حیوان خطرناکی را برای نگهداری به خانهاش بیاورد! او در بافتن، مهارت چندانی نداشت، اما اگر شروع به بافتن میکرد کسی جلودارش نبود و در یک قسمت، کل لباس زمستانیهای جیم و خودش را بافت. در اپیزود « Gran’s Good News» اخبار هواشناسی تلویزیون خسته و کسلش کرد و تصمیم گرفت در فیلم وسترنی با عنوان « Gran Gets Her »  نقش کلانتر را بازی کند! این داستانکهای زیبا، محصول ذهن خلاقِ جون و مایکل کُل، نویسندگان «مادربزرگ» است. طبق پیشبینی، Woodland Animations قدر آنها را دانست و ایور وود یک سری سیزده قسمتی از رویش ساخت و سال 1982 از شبکة بیبیسی 1در سراسر انگلیس پخش شد. گویا جون و مایکل کُل، کاراکتر مادربزرگ را با الهام از شخصیت مادربزرگ خودشان که تا آخر عمر، سرحال و شاداب بوده و صد و یک سال عمر کرده، نوشتند. میشود اینطور هم تصور کرد که ماجراهای هر قسمت، فقط نتیجة خیالپردازیهای پسرِ آرام و توداری است که هر روز به مادربزرگش سر میزند و دوست دارد توی تصوراتش، مادربزرگ را ماجراجو ببیند. شما اینطوری نبودید؟
سه شنبه 28/8/1387 - 7:31
سينمای ایران و جهان

یك كارتون لهستانی دیگر

 

سه خال مو!

  

با برادرم كه از من دوسال و نیم بزرگتر بود همیشه كلكل داشتیم، همیشه توی سر و مغز هم میزدیم و اینها همه از بازی شروع می شد. اصلا هر وقت از بازی حوصلهمان سر میرفت یك چیزی داشتیم كه به ما هیجان میداد. دعواشوخی. دعوایی كه قرار بود شوخی باشد و ضربههای آرام و همیشه بعد از چند ضربه، جدی میشد.

 كارتون كه شروع میشد اما همه چیز قطع میشد. مثل بچة آدممینشستیم و كارتونمان را میدیدیم. ولی یك كارتون بود كه باز هم زمینهساز كلكلمان     میشد. لولك و بولك. دو برابر لهستانی كه عاشق دنیای بچهگانهشان بودیم، وقتی دزد دریایی میشدند، وقتی گیر آدمخوارها میافتادند یا اصلا وقتی با هم رقابت میكردند و تمرین دوچرخهسواری میكردند. من بولك بودم و مهدی لولك! و خوشحال بودم كه بولك مهربانتر و خوشطینتتر است و آن دختر همسایه كه شاید خواهر بزرگشان بود او را بیشتر تحویل میگرفت. نمیدانم چون لولك را مهدی تصور میكردم اینطور بود یا واقعا لولك خبیثتر بود. اما هر چه كه بود اینكه خودم و برادرم را در دنیای آنها تصور میكردم جالب بود. چقدر دلم برای پسر همسایه میسوخت كه فقط یك خواهر داشت و برادری نداشت تا خود را در دنیای لولك و بولك تصور كند. به خاطر همین هم به آنها توهین میكرد و میگفت سه خال مو! چون فقط 3 خال مو روی سرشان داشتند.حتی مادرم هم با ما، در این احساس شبیه بود و شیطنتهای آنها را به شیطنتهای ما تشبیه میكرد. بعدها كه فهمیدم ولادیسلاو نهربكی خالق لهستانی این مجموعه با شخصیت آن دو را از روی دو پسرش الهام گرفته بود بیشتر خوشحال شدم. لولك و بولك كارتون برادران هم سال بود.
سه شنبه 28/8/1387 - 7:28
سينمای ایران و جهان

وقتی  یك گوریل 13متری، بالای ماشین كوچولوی بیگلی بیگلی مینشست

 

انگوری انگوری!

  

یك تام و جری تازه. قرار بود گوریل انگوری، یك تام و جری جدید باشد. تام و جریای كه اینبار بر خلاف سنت دیرینهشان با هم دوست بودند و جانشان را برای هم میدادند. تام شده بود یك گوریل 13 متریِ (40 فوتیِ) خجالتی كه عاشق انگورو موز بود، جری هم یك ماشین خریده بود و اسمش شده بود بیگلی بیگلی (Beegle Beegle). این وسط یك تغییر هویت كوچولو هم اتفاق افتاده بود، جری از موش بودن استعفا داده بود و شده بود سگ. یك سگ سفیدِ دوستداشتنی كه اصغر افضلی بهجایش حرف میزد، همان كسی كه یك عمر به جای وودی آلن حرف زد و ما را عاشق صدای خودش كرد.

 

یگلی بیگلی از ماشین پیاده میشد و انگوری از روی سقف میآمد پایین، سقفی كه هیچوقت به خاطر وزن مثلا زیاد این گوریل 13 متری، حتی یك سانت هم كج و كوله نشد.

 

همان موقع بود كه با یك آدم غریبه روبهرو میشدند و خودشان را بیگلی بیگلی و انگوری معرفی میكردند و طرف با تعجب میگفت: «اما؟ تو كه یك نفریو آن وقت بود كه طرف، تازه متوجه انگوری نازنین میشد: «واایی، اینكه یك گووررریییل گنده استمردم بیچاره نمیدانستند كه این گوریل 13 متری، بیآزارتر از هر آدم یك متری دیگری است، آزارش حتی به فیل هم نمیرسد چه برسد به آدم.

 

منتقدهای بیذوق آمریكایی هم مثل همین آدمهای غریبة داخل كارتون با «گوریل انگوری» برخورد كردند. آنها به «گوریل انگوری» هم مثل دهها كارتون دیگر، انگ «كارتون شنبه صبحها» را چسباندند، انگی كه به راحتی میتوانست اعتبار هنری هر كارتونی را زیر سؤال ببرد. اصطلاح «كارتونهای شنبه صبحها»، اختراع یكی از مطرحترین انیمیشنسازها یعنی «چاك جونز» خالق كایوت و رود رانر و رقیب شركت هانا -باربرا بود. این اصطلاح، اصولا به كارتونهای مبتنی بر دیالوگ دهه 60 و 70 آمریكا اطلاق میشد، به قول خودمان، كارتونهای رادیویی.

 

گوریل انگوری، یكی از همینها بود كه ساعت 10:30 صبح شنبه از شبكه ABC پخش میشد. اولین قسمتش، 6 سپتامبر 1975 پخش شد و آخرین قسمتش، 3 سپتامبر 1977. البته بعدها انگوری و بیگلی بیگلی توی چند تا قسمتهای كارتون محبوب «اسكوبی -دو»ها هم ظاهر شدند.

 

«كارتونهای شنبه صبحها»، معمولا با بودجة كمی ساخته میشدند، برای همین از تصاویر كمتری استفاده میكردند. در حالی كه كارهای والت دیزنی، 24 نقاشی در ثانیه بود، كارتونهای هانا - بار برا به طور متوسط از 3 یا 4 فریم در ثانیه استفاده میكرد. حركت كاراكترها، به خصوص حركت دهان و چشم، خیلی محدود بود و در اكثر سكانسها از فریمهای تكراری استفاده میشد. تابلوترین سوتی اینجور كارتونها وقتی بود كه مثلا قرار بود یك شاخه بشكند و روی زمین بیفتد. فرض كنید بیگلی بیگلی از یك شاخه آویزان میشد، از همان اول میشد حدس زد كه این شاخه میشكند و بیگلی بیگلی روی زمین میافتد، چون رنگ شاخه با رنگ بقیة درخت فرق داشت. علت تكنیكیاش این است كه بكگراند، روی مقوا كشیده میشود و آن شاخهای كه قرار است بشكند روی سل (تلق سلفونی) كشیده میشود و رنگی كه روی سل گذشته میشود با رنگی كه روی مقوا گذاشته میشود فرق دارد. آدمهای ظریفكار، معمولا این دو تا رنگ را نزدیك هم میكنند. ولی در اكثر حالات این ظریفكاری صورت نمیگرفت و نتیجة كار، تابلو از آب در میآمد. «گوریل انگوری» هم از این قاعدهها مستثنی نبود.

 با همة این سوتیها، گوریل انگوری، تنها غول 13 متری بود كه با آن هیكل گندهاش، توی دلم جای خودش را داشت. اگر الان هم نشان بدهندش عین خورههای كارتون ندیده، جلوی تلویزیون میخكوب میشوم و تا تمام نشود، حتی فكر بلند شدن از جلوی آن جعبة جادویی هم از سرم رد نمیشود. میخكوب میشوم تا شاید یكی از آن «انگوری انگوری»‌های بامزهاش را در تأیید یا تشویق كسی بگوید و بعد بیگلی بیگلی چند تا موز كوچولو بهاش جایزه بدهد.
سه شنبه 28/8/1387 - 7:26
سينمای ایران و جهان

نسخة روسی تام و جری

  

یك گرگ سیگاری شلخته و كثیف، یك خرگوش جنتلمن و با كلاس و ایدة دنبال هم دویدنهای بیپایان كه انگار هیچوقت كهنه نمیشود.

 گرگ این كارتون، مثل تام، گربه یا كایوتِ رود رانر نبود كه بشود برایش دل سوزاند. خرگوش هم برعكس جری موشه و میگ میگِ رود رانر، آنقدر اتوكشیده بود كه نمیشد با او همدلی كرد. از خلاقیتهای تام و جری یا رود رانر هم خبری نبود. اما این ایدة تعقیب و گریز، انگار هیچوقت از جذابیت و تازگی نمیافتد. كارتون روسی با همان فضای خشك و جدی سرزمین سرد شوروی، با همین یك ایده نجات پیدا كرده بود. این گرگ و خرگوش سال1969 متولد شدند. كارگردانشان تام و جریهایی را كه بعد از جنگ جهانی از دست مأموران ادارة سانسور شوروی جان سالم به در برده بود، دیده بود و خواسته بود بچههای سرزمینش هم چیزهایی به همان قشنگی ببینند. پس دو تا كاراكتر با شرایط فرهنگی خودشان خلق كرد كه با استقبال مواجه شد و تا به امروز 20 سری از آنها ساخته شده و باز هم ساخته میشود (حتی كمپانیهای آمریكایی هم چند فیلم با همین شخصیتها ساختهاند، از جمله فیلم «باغ سیب» كه خودمان دیدیم. ماجرای خرگوشی كه میخواست برای بچههای كوچكش در زیر باران شدید سیب ببرد و گرگ نمیگذاشت.) تم اصلی این مجموعهها هم همان درگیری تمام نشدنی بود. نازیها در زمان جنگ جهانی دوم شعاری داشتند كه شاید بهترین توصیه برای ساخت چنین كارتونهایی باشدجنگ ابدی است، جنگ ازلی است، جنگ زندگی است 
سه شنبه 28/8/1387 - 7:21
سينمای ایران و جهان

گامبا و هفت موش  كوچولو  كه می‌‌خواستند دریا را ببینید

 

راسوی شهر اُز

 

دریا. گانبا و بوبو میخواستند به آن جا بروند، به دریا، جایی كه خط افق، آن آبیِ رؤیایی را از سفیدی بالای سرش جدا میكرد.

 

دوروتی، دوباره آمده بود. همان دختر كوچولوی «جادوگر شهر اُز» گانبا دوروتی، جدید بود و بوبو كوچولو، یك جانشین درست و حسابی برای سگ دوروتی. مترسك و آدم آهنی و شیر هم مثل دوروتی آرزویی داشتند،           میخواستند به چیزی برسند و برای رسیدن به آن باید تا شهر اُز را پیاده گز   میكردند. وضعیت گانبا و بوبو و شش موش كوچولوی دیگر هم چیزی شبیه آن بود، یویشوی فروشنده، چوتای آسیبدیده و زخمی، گاكوشای دانشمند،

ایكاسامای غرغرو و آن موش دكتر و آن یكی موش دائمالخمر هم میخواستند به جایی بروند، به شهری، چیزی شبیه شهر اُز، شهری وسط دریا به اسم «یوممی گاجیما».

 

یوممی گاجیما، جزیرهای تحت سلطة «نورویی» بود، یك راسوی سفید و بدجنس كه زندگی را به كام موشهای جزیره، زهرمار كرده بود. نورویی معادل همان جادوگر بدطینتی بود كه دوروتی با سطل آب او را از بین برد. حالا گانبا میبایست به دوروتی ادای دین میكرد، باید با شر میجنگید، شری كه برخلاف جادوگر بدطینت، سفیدرنگ بود.

 

مترسك و آدم آهنی، كلاغهای قصر جادوگر را تار و مار كردند و شیر، دوروتی را از مهلكة داخل قصر نجات داد. آنها مثل گانبا و هفت موش كوچولوی دیگر متحد شدند، سر راسوی سفید همان بلایی آمد كه سطل آب بر سر جادوگر آورده بود.

 گانبا هم مثل «جادوگر شهر اُز» پر از پیام اخلاقی بود: اتحاد، بلوغ، دوستی و... در این جور موارد، معمولا پای اسم كلیشهای اودیسه و سفر كلیشهایاش دوباره به وسط میآید، ولی فكر كنم حداقل برای فیلمبین‌‌ها، جادوگر شهر اُز آنقدر قدیمی و كلاسیك شده است كه در این یك مورد بتوانیم بیخیال اودیسه شویم و با قطعیت بگویم كه سفر گانبا، شبیه سفر دوروتی «جادوگر شهر اُز» بود.كارگردان گانبا، یعنی اوساما دزاكی، همان كسی است كه بعدها كارتون فوقالعادة «یونیكو» را ساخت. لقب هنری دزاكی، «ماكورا ساكی» است و توی ژاپن به‌‌‌اش میگویند «خدای انیمیشن‌‌های مانگوگانبا، ممول و كماندار نوجوان جز همین انیمیشنهای مانگو است. فرق اصلی كارهای دزاكی با بقیة انیماتورهای ژاپنی در استفادة زیاد او از تكنیكهای پردة چند تكه (Split Screen)، ثابت كردن یكدفعهای تصویر (Free-Zframe) و Strack Lighting است. البته این تكنیكها ربطی به انیمیشنهای مانگو ندارد. انیمیشنهای مانگو به لحاظ تصویری، یك سری مشخصة بارز دارند: چشمهای بزرگ، بینیهای ریز و موهای بلند و تیزتیزی كه روی صورت میریزد. 
سه شنبه 28/8/1387 - 7:19
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته