در شهرستاني به نام عشق رود خانه اي بود به نام صفا
در آن رودخانه آبي بود به نام وفا
افسوس كه آب اين رود خانه
به درياي بي كران مي ريخت
به نام وداع
نظر ياد تون نره
انسان ها ميميرند، گل ها پرپرمي شوند، سنگ ها مي شكنند، رود ها خشك مي شوند ولي همچنان ديوار انتظارمقاوم است ابر درانتظارباران ، آفتاب در انتظارمهتاب ، چشم در انتظار اشك ، گل درانتظارآب ، و گريه درانتظارخنده كاش كسي پيدا مي شد كه به اين انتظارها پايان دهد قبل از آنكه عشق بميرد...
نظر ي ا د ت و ن ن ر ه
مرويد از راهي كه روندگان آن بسيارند « از حضرت عيسي مسيح »
شبي غمگين ، شبي باراني و سرد
مرا در غربت فردا رها كرد
دلم در حسرت ديدار او ماند
مرا چشم انتظار كوچه ها كرد
به من مي گفت تنهايي غريب است
ببين با غربتش با من چه ها كرد
تمام هستي ام بود و ندانست
كه در فلبم چه آشوبي به پا كرد
و او شكستم را نفهميد
اگر چه تا ته دنيا صدا كرد
نظر يادتون نره...
آفتاب عشقت و ابر تاريك دلم را سيقل مي دهد
خش خش شاخه هاي عريان با من هم نوا شد ند تا ياد آور دوري وغربتم شوند . اينك نيز تنها در بستري خوابيده در انتظار گذر زمان هستم تا ببينم عاقبت اين اقبال چه خواهد بود حتي نسيم شبانگاهي نمي تواند روح آشفته ام را آرام سازد ولي نوايي دروني مرا نويد مي دهد كه عاقبت اين تيرگي سپيدي و روشني است و اين تنهايي تيره رخت مي بندد و مرا با خلوت خود رها مي سازد ولي اين بار با كوله باري تنها فقط چشم مي دوزم و اميدوارمي مانم .....
نظر ي ا د ت و ن ن ره
نشسته ام تنها
درعمق ظلمت ترديد هاي خويش
با قصه هاي رود
با قصه هاي باد
آيا كسي
ازدور دست خاطره مي آيد
اگه مي دونستي چقدر تنهام
هميشه برام اشك مي ريختي
اكه مي دونستي هميشه اشك مي ريزم
هيچ وقت تنهام نمي ذاشتي
دلم سوخت بر حال ديوانه اي كه مي گشت بر دور ويرانه اي
دلي بي قرار و سري پرخروش همي خواند اين شعر ديوانه وار
دلا با كسان آشنايي مكن اگر ميكني بي وفايي مكن
نظر يادتون نره
در سكوتي دلگير مانده ام بين تو و خودم
فاصله اي به اندازه هزار سال نوري بين خودم و تو مي بينم ... تو گذ شتي ازمن غافل از نگاهم و غافل ازيادم .. پشيمانم از گشودن دريچه اي به سوي تو! نمي دانم! به گمانم دريچه ي نگاهت را بايد بست...بست تا زندگي خوب را ديد و نواي باران را شنيد
كسي كه آن سوي سرزمين خواب من موسيقي باران را زمزمه مي كند و به گمانم هراس هاي عاشقي من نيز ازهمان روز شروع شد
ازهمان خواب و همان باران ... سرزمين خواب من آن سوي سر
لطفا نظر بدين. با تشكرازهمه ي شما دوستاي خوبم نگار
اوني كه يه وقتي تنها كسم بود
تنها پناه دل بي كسم بود
تنهام گذاشت و رفت
رفت از كنارم
از درد دوريش من بي قرارم
خيال مي كردم پيشم مي مونه
ترانه عشق واسم مي خونه
خيال مي كردم يه همزبونه
نمي دونستم نا مهربونه
با اينكه رفته اما هنوزم
از داغ عشقش دارم مي سوزم
فكر و خيالش همش باهام
هر جا كه ميرم جلو چشمامه
دلم مي خواد كه دووم بيارم
رو زخم دوريش مرهم بذارم
اما نمي شه راهي نداره
نمي تونم من طاقت بيارم...