• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 392
تعداد نظرات : 301
زمان آخرین مطلب : 4373روز قبل
دانستنی های علمی
             کودکی که اماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید (( می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستیداما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به انجا بروم)).خداوند پاسخ داد از میان بسیاری از فرشتگا ن من یکی را برای تو در نظر گرفته ام .او در انتظار تو است و از تو نگهداری میکند.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه کودک گفت: اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن واواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی است.خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت اواز خواهد خواندو هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد.  خداوند او را نوازش کرد وگفت که فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد. وبا دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.کودک با ناراحتی گفت :وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟ خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت :فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذاردو به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی.کودک سرش را برگرداند وپرسید :شنیده ام در زمین انسان های بد هم زندگی می کنند.چه کسی از من محافظت میکند؟فرشته ات از تو محافظت می کند حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.کودک با نگرانی ادامه داد:اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بودخداوند لبخند زد و گفت فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد اموخت گرچه من همواره در کنار تو خواهم بوددر ان هنگام بهشت ارام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد . کودک می دانست که باید به زودی سفرش را اغاز کند.او به ارامی یک سوال دیگر از خداوندپرسید:خدایا اگر باید همین الان بروم لطفا نام فرشته ام را بگویید.خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :نام فرشته ات اهمییتی ندارد به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی
سه شنبه 24/6/1388 - 13:28
ادبی هنری

آن کس که بصیرت کافی به ضعفهایش دارد ، به کمال نزدیکتر است.

دوشنبه 23/6/1388 - 17:53
خواستگاری و نامزدی

مهربانی زنجیری طلایی است که جمع را به یکدیگر می بندد.

(گوته)

دوشنبه 23/6/1388 - 17:51
دعا و زیارت

الهی تو آنی توانی آنی کشانی جهانی به فانی

 

دوشنبه 23/6/1388 - 17:49
خواستگاری و نامزدی

2 خط موازی چه وقت به هم میرسند؟

وقتی یکی خود را به خاطر دیگری بشکند!!!!!!

 

دوشنبه 23/6/1388 - 17:46
خواستگاری و نامزدی

روزی معلمی 2 خط موازی میکشد این 2 خط عاشق هم میشوند معلم میگوید 2 خط موازی هیچ  وقت به هم نمی رسند.

 

دوشنبه 23/6/1388 - 17:41
خواستگاری و نامزدی
" دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند. "
دوشنبه 23/6/1388 - 17:37
خاطرات و روز نوشت

به نام او

                و به نام اونیکه همه ما منتظر اونیم

سلام به همه دوستای گلم

امشب شب احیاست وشبه قدر هم است

حالا من ازتون میخوام خواستن که نه خواهش میکنم که تو این شبها واسه همه اونایی که یه جوری گرفتارن دعا کنید واسه اونایی که یه جورایی نیاز دارن به دعای شما دعا کنید واسه اونایی که ....

آره واسه همه دعا کنید چون میدونم تو این کشور همه مردم نیاز دارن به دعا .

و اول همه دعاهاتون آرزو کنید زجه بزنید و از خدا بخواین که مولامون ظهور کنه.

ظهور کنه و با اومدنش تمام مردمو نجات بده.

آخر همه رازو نیازاتون با خدا اگه یادتون بود واسه بروبچه های ثبت مطلبی هم دعا کنید.

التماس دعا تو این شبها

پنج شنبه 19/6/1388 - 11:47
ادبی هنری

 

داستان درخت گردو
روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟

چهارشنبه 18/6/1388 - 16:53
ادبی هنری

شاگردی از استادش پرسید : عشق چیست؟
استاد در جواب گفت : به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور . اما در هنگام عبور از گندمزار ، به یاد داشته كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت . استاد پرسید : چه آوردی؟
شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ ! هر چه جلو می رفتم ، خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین ، تا انتهای گندمزار رفتم . استاد گفت : عشق یعنی همین !
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور . اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم ، انتخاب كردم . ترسیدم كه اگر جلو بروم ، باز هم دست خالی بگردم .
استاد باز گفت : ازدواج هم یعنی همین

چهارشنبه 18/6/1388 - 16:49
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته