شعری که می خوانید از زبان یک دختر بچه
بمی سروده شده همان فردای شب زلزله بم
******
ماندن را گریه می کنم
مویه ای از زوایای تاریک دل
به تاریکی صبحی که
دیشب چراغانیم را به آتش کشید
آری
دیشب النگوهای من رنگی زرین داشت
امروز رنگ رخسارم
برادران دو قلوی من
برادران همسایه ام
خواهرا ن شهرم
همه و همه خواهرشان مثل من
رنگ النگو به صورت
***
دیشب مادرم گفت بالشتت چقدر چرک شده
باید شست
خنده ام می گیرد امروز
که بالشت نای گرفته خاک خون آلود را
با ولع برای خوابی گران می طلبم
می گویند نگین دختر همسایه را
در انگشتری تابوت گذاشتند
سرد می درخشید
***
ماندن را گریه می کنم
نمی دانم از کجا از کی بپرسم
برادر های من کو ؟
مادرم مادر بزرگم خواهرم
یا عمه های مهربانم کو ؟
دیروز خاله ام برایم هدیه آورده بود
بوسید صورتم را
و هدیه داد گوشواره لوکسی برای من
امروز می گویندخود را هدیه داد
به گودی خاک
و انباشتند رویش را
***
می گریم ماندن را
کی ؟چگونه؟با کدامین یار؟
گرسنگی را بر سر کدامین
سفره خواهم نشست ؟
فسنجان مادرم را با تانی با اکراه با ناز
و با سیری می خوردم دیروز و دیروز ها
امروز و فردا و فرداها
نان خشک کدامین خانه؟
پانسیون؟
یتیمخانه کدامین شهر سیرم خواهد کرد؟
***
ماندن را گریه می کنم
می گویند کلاس مدرسه ام
زوایای تاریکش را به تابش آفتاب داده است
بدون سقف شوق سی و پنج کودک بازیگوش
محو دیوارهای آوار کلاس شده است
حتما خانم معلم مهربان هم
با دیوار ها گمشده
نگرانش نیستم کلاس زیر خاک
با سی و چهار کودک بازیگوش بی من
وصدای من
که در حضور و غیاب بگوید من
***
یادش به خیر
نون بیار کباب بیار خواهرم
دستهای بزرگ لطیف مهربانش
دستهای کوچک مرا می قاپید
ومن همیشه جر می زدم
و بزرگواری نوبت همیشه او که مال من بود
***
ماندن را گریه می کنم
ماندنی سخت بدبخت
آنها که رفته اند گریه نمی خواهند
من مانده ام با هزار ضجه
کرور ها ضجرت
آیا من تنهای بی توان بی کس
نگویم این تفال پست را
پدرم آنقدر استوار بود
که تیرک افقی سقف افتاده بر دوشش
گریه نمی کرد از ترسیدن من
و خاموش با چشمانی باز
نظاره گر مسخی زمان
***
ماندن را گریه می کنم
دیروز آواز خنده ام زیر بود
امروز بم
می گریم برای ماندن محو
صدای بم من محو
آوای زیر بم من محو
آواز آسمانی من خاکستر نشین مرگ
مرگ تمام شهر
***
دختران سفید پوش موطلایی همه زمین
نارنجی پوشان امداد تمام زمان
می خواهند بخندم برایشان
لب را غنچه می کنم برای لبخندی خموش
وای صدای بم من می پیچد در فرای زمان
من می گریم آنها نیز برای ماندنم