• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 505
تعداد نظرات : 465
زمان آخرین مطلب : 4958روز قبل
سينمای ایران و جهان

عکس های دیدنی از لیلا اوتادی


 


















 

يکشنبه 13/4/1389 - 16:18
آلبوم تصاویر

 

عکس  های HDR- pixfa.net


عکس  های HDR- pixfa.net


عکس  های HDR- pixfa.net


عکس  های HDR- pixfa.net



عکس  های HDR- pixfa.net


عکس  های HDR- pixfa.net


عکس  های HDR- pixfa.net


عکس  های HDR- pixfa.net


عکس  های HDR- pixfa.net

 


عکس  های HDR- pixfa.net


عکس  های HDR- pixfa.net


عکس  های HDR- pixfa.net


عکس  های HDR- pixfa.net


عکس  های HDR- pixfa.net

 

يکشنبه 13/4/1389 - 16:17
آلبوم تصاویر

گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


 

گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

 


گالری عکس پیکسفا - pixfa.net

يکشنبه 13/4/1389 - 16:14
سينمای ایران و جهان

عکس های هنری و بامزه از الناز شاکردوست






عکس  الناز شاکردوست












 

يکشنبه 13/4/1389 - 16:9
ادبی هنری

سه داستان متفاوت !!

یک داستان پندآموز
http://ariagostar.com/xml/mah_di/photo/Tops1/n51oj6.jpg

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: "" خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟""
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.

 

داستان کوتاه طنز

 

سه تا هالو ادعا کردند که می خواهند با یک سفینه فضایی به خورشید بروند. دانشمندان به آنها گوشزد کردند که بلافاصله بعد از نزدیک شدن به خورشید، ذوب می شوید و از بین می روید. هالوها در حالی که خودشان را خیلی زرنگ نشان می دادند، گفتند؛ خیالتون راحت باشه، شب می رویم که ذوب نشویم!!

داستان معنوی

روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در كوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود كه خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ویشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكل‏ترین كار براى تو این است كه بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بكنى كه من آن را رایگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏كنم استاد! اجازه دهید كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت كرد و گفت: "من یك لیوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازیر مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.

پس از مدتى به خانه‏ى كوچكى كه در كنار دره‏ى زیبایى قرار داشت رسید. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممكن است یك پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاس‏هاى آواره‏اى هستیم كه در روى این زمین خانه‏اى نداریم". دخترى شگفت‏زده در حالى كه نگاه ستایش‏آمیزش را از او پنهان نمى‏كرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوه‏هاى دوردست زندگى مى‏كند، خدمت مى‏كنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از این‏كه شما خانه‏ى مرا بركت دهید ناراحت نمى‏شود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به كسانى كه شانس كم‏ترى دارند، كمك كنید". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرك كنید. این باعث افتخار من است كه مى‏توانم از طریق شما به خداوند خدمت كنم".

داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت كه آن‏جا بماند و با شركت در شام غذا را نیز بركت دهد. از آن‏جایى كه بسیار دیر شده بود و تا كوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریكى شب ممكن بود كه آب به زمین بریزد، موافقت كرد كه شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همین یك بار به آن دختر در دوشیدن شیر كمك كند بسیار خوب مى‏شد، زیرا از نظر لرد كریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد.

روزها تبدیل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با یكدیگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب كار مى‏كرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مى‏آورد. او زمین بیش‏ترى خرید و به زودى آن‏ها را به زیر كشت برد. همسایگانش براى مشورت و دریافت كمك، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رایگان به آن‏ها كمك مى‏كرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستان‏ها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمین‏هاى بایر و غیرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستایش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از این‏كه آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

روزى به هنگام پیرى، همان‏طور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مى‏كرد. تا جایى كه چشم كار مى‏كرد مزرعه‏هایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت مى‏كرد.

ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یك لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم كه در برابر دیدگانش از بین مى‏رفتند خیره شده بود.

و سپس او ویشنو را دید كه در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گوید، "من هنوز منتظر آب هستم". و این داستان زندگى انسان است...

 

يکشنبه 13/4/1389 - 16:2
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته