• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 505
تعداد نظرات : 465
زمان آخرین مطلب : 4958روز قبل
ادبی هنری

... وقتی حسود می شویم، بدجنس هم میشویم و دلمان می خواهد چیزهای بهتری را که یک نفر دیگر دارد از او بگیرند و به ما بدهند. ولی چون چنین چیزی اصلا شدنی نیست، ما از آن آدم بدمان می آید. شاید هم متنفر بشویم و دلمان را پر می کنیم از نفرین و دعاهای بد. آن وقت هی لجمان می گیرد؛ هی حرص می خوریم و هی عذاب می کشیم. شاید هم از کلک های شیطان است که آدم را به جان خودش می اندازد. انگار آدم با دست خودش، خودش را آتش می زند.

...

مگر همه چیز مال تو نیست؟ مگر همه آدم ها بنده های تو نیستند؟ مگر تو همه را دوست نداری و با همه بخشنده نیستی؟ پس چرا ما گاهی به بخشندگیهای تو حسودی می کنیم؟

این خیلی بد است. اینکه تحمل نداریم هیچ کس، هیچ چیزی بهتر و بیشتر از ما داشته باشد.

خدایا! نگذار این جوری باشد. پاک کنت را بردار و هر جای دلم حسودی دیدی، زود پاکش کن

قسمت هایی از کتاب "نامه های خط خطی" از خانم عرفان نظرآهاری

شنبه 6/6/1389 - 20:20
دعا و زیارت
بعد از ظهر عاشورا وقتى خیمه هاى حضرت اباعبدالله الحسین (ع ) را آتش زدند و به فرمان حضرت سجاد (ع ) همه فرار كردند.
دختركى از فرزندان امام حسین (ع ) مى گوید: من فرار مى كردم ، عربى ، مرا دنبال كرد و با نیزه به پشت من زد كه بزمین افتادم ، آنگاه چنان گوشواره مرا كشید، كه گوشم را درید و من بیهوش شدم ، وقتى بهوش آمدم دیدم عمه ام زینب سر مرا بدامن گرفته نوازش مى كند.
این دختر دلسوخته اى كه آشیانه اش ویران شده ، به آتش كشیده شده ، پدرش و برادرانش شهید شدند، لب تشنه است ، سه روز است آب برویش ‍ بسته است ، وقتى به هوش آمد، نگفت : عمه تشنه ام !
نگفت : عمه گوشم مجروح است !
نگفت : عمه مرا تازیانه زدند!
نگفت : پدرم كو! برادرم كو!...
فقط وقتى متوجه شد چادر بسر ندارد با گریه التماس كرد! عمه جان چادر ندارم !!
آیا چادرى ندارى كه خود را با آن بپوشانم ؟
حضرت زینب گریه كرد و فرمود: دخترم چیزى براى ما باقى نگذاشته اند!

گوهر صدف : ص 157
جمعه 5/6/1389 - 13:53
محبت و عاطفه

 

زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه باید رویید در پس این باران
گاه باید خندید بر غمی بی پایان...
جمعه 5/6/1389 - 13:14
خواستگاری و نامزدی


دستت را از خاكستر دلم بكش.

من را تنها بگذار.

بگذار من بمانم و تمام خاكروبه های فردا.

بگذار من بمانم و ستاره های یخ زده.

بگذار رویا بماند

اگر ...

من رویام.

سر تا پا رویا.

می خواهم به تمام فردا ها بگویم

بابا

نان

داد.

جمعه 5/6/1389 - 12:47
آلبوم تصاویر

 

پنج شنبه 4/6/1389 - 17:56
آلبوم تصاویر

http://www.redlink1.com/mydocs/group/48/02.jpg
http://www.redlink1.com/mydocs/group/48/03.jpg
http://www.redlink1.com/mydocs/group/48/04.jpg
http://www.redlink1.com/mydocs/group/48/05.jpg
http://www.redlink1.com/mydocs/group/48/06.jpg
http://www.redlink1.com/mydocs/group/48/07.jpg
http://www.redlink1.com/mydocs/group/48/08.jpg
http://www.redlink1.com/mydocs/group/48/09.jpg
http://www.redlink1.com/mydocs/group/48/10.jpg

چهارشنبه 3/6/1389 - 21:50
خانواده

روزگاری شده است كه شیطان فریاد می زند:

 

آدم پیدا كنید

سجده خواهم كرد.

سه شنبه 2/6/1389 - 18:4
محبت و عاطفه

برگی از روی درختی به تمنا،به زمین می آید

من از او می پرسم:

تو كه بودی سر آن شاخ بلند،

تو كه نزدیكتر از ما به خدا بودی،

پس چرا روی زمین می آیی؟

او به من گفت:

به زمین باید رفت،تا به عرشش برسی

دانه را گر بیندازی به بالا،به زمین می آید.

دانه را گر زیر خاكش بكنی،سوی خدا می آید.

سه شنبه 2/6/1389 - 17:37
محبت و عاطفه

 پرنده بر شانه های انسان نشست.انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:

اما من درخت نیستم .تو نمی توانی روی شانه های من آشیانه بسازی.

 پرنده گفت:من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم.اما گاهی پرنده ها و انسانها

 را اشتباه می گیرم.

 انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.

 پرنده گفت: راستی چرا پرزدن را کنار گذاشتی؟

 انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.

 پرنده گفت:نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است.انسان دیگر نخندید

انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست؟

شاید یک آبی دور.یک اوج دوست داشتنی.

 پرنده گفت:غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پرزدن از یادشان رفته است.

درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود.

 پرنده این را گفت و پر زد.انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک

آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود

و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

 آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت یادت می آید تو را با

دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هردو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی.

 راستی عزیزم بالهایت را کجا گذاشتی؟

 انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.

آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت  و گریست!!!

نوشته :خانم عرفان نظر آهاری

سه شنبه 2/6/1389 - 17:35
محبت و عاطفه

 

 

 من خدا را دارم...

کوله بارم بر دوش...

سفری می باید.سفری بی همراه...

گم شدن تا ته تنهایی محض...

سازکم با من گفت :

هرکجا ترسیدی!

از سفر لرزیدی!

تو بگو از ته دل من خدا را دارم...

من خدا را دارم...

من و سازم چندیست...

که فقط با اوییم

دوشنبه 1/6/1389 - 18:45
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته