بخشی از كتاب "شیطان و دوشیزه پریم "
پائولو كوئیلو
كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه ها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.سر انجام مسابقات انجام شدو كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد! سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشورانتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود، و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستی نداشتی! یاد بگیر كه در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی. راز موفقیت در زندگی ، داشتن امكانات نیست ، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است."
خانم جوانی در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود. از آن جایی كه باید ساعات بسیاری را در انتظار می ماند، كتابی خرید. البته بستهای كلوچه هم با خود آورده بود. او روی صندلی دستهداری در قسمت ویژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه كند. در كنار او بستهای كلوچه بود، مردی نیز نشسته بود كه مجلهاش را باز كرد و مشغول خواندن شد. وقتی او اولین كلوچهاش را برداشت، مرد نیز یك كلوچه برداشت. در این هنگام احساس خشمی به او دست داد، اما هیچ چیز نگفت. فقط با خود فكر كرد: "عجب رویی داره! اگر امروز از روی دنده چپ بلند شده بودم چنان نشانش می دادم كه دیگه همچین جراتی به خودش نده!" هر بار كه او كلوچهای بر می داشت مرد نیز با كلوچهای دیگر از خود پذیرایی میكرد. این عمل او را عصبانی تر می كرد، اما نمی خواست از خود واكنشی نشان دهد. وقتی كه فقط یك كلوچه باقی مانده بود، با خود فكر كرد: "حالا این مردك چه خواهد كرد؟" سپس، مرد آخرین كلوچه را نصف كرد و نیمه آن را به او داد. "بله؟! دیگه خیلی رویش را زیاد كرده بود." تحمل او هم به سر آمده بود. بنابراین، كیف و كتابش را برداشت و به سمت سالن رفت. وقتی كه در صندلی هواپیما قرار گرفت، در كیفش را باز كرد تا عینكش را بردارد، و در نهایت تعجب دید كه بسته كلوچهاش، دست نخورده، آن جاست. تازه یادش آمد كه اصلا بسته كلوچهاش را از كیفش درنیاورده بود. خیلی از خودش خجالت كشید!! متوجه شد كه كار زشت در واقع از جانب خود او سر زده است. مرد بسته كلوچهاش را بدون آن كه خشمگین، عصبانی یا دیوانه شود با او تقسیم كرده بود
الو سلام منزل خداست؟ این منم مزاحمی که اشناست هزار دفه این شماره را دلم گرفته است ولی هنوز پشت خط منتظر یک صداست شما که گفته ای پاسخ سلام واجب است به ما که می رسد حساب بنده هایتان جداست؟ الو.... دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شده خرابی از دل من است یه که عیب سیم هاست؟ چرا صدایتان نمی رسد ؟ کمی بلندتر..... صدای من چطور ؟ خوب و واضخ و رساست؟ اگر اجازه می دهید برایتان درد دل کنم شنیده ام که گریه بر تمتم دردها شفاست دل مرا بخوان به سویت تا سبک شوم پناهگاه این دل شکسته خانه ی شماست امو مرا ببخش دوباره مزاحمت شدم دوباره زنگ می زنم دوباره تا خدا خداست دوباره تا خدا خداست
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم، همان یک لحظه اول، که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ، جهان را با همه زیبایی و زشتی ، بر روی یک دگر ، ویرانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم، که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم، تحسین نعره ی مستانه را خاموش آندم، بر لب پیمانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم، که می دیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوسیده از صد جامه ی رنگین، زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم، نه طاعت می پذیرفتم، نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ، پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحه صد دانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم، برای خاطر تنها یک مجنون صحراگرد بی سامان هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو ، آواره و دیوانه می کردم ! عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم، بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ، سراپای وجود بی وفا معشوق را ، پروانه می کردم! عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم، به عرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ، تا که می دیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد. گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم، که می دیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش ، به جزء اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری در این دنیای پر افسانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! چرا من جای او باشم: همین بهتر که او خود جای خود بنشسته که تاب تماشای زشتکاریهای این مخلوق را دارد ! و گرنه من به جای او چو بودم. یک نفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد! « رحیم معینی کرمانشاهی »
..... او در این معبر پرحادثه عابر بوده است ...... صفت شاعر اگر همدلی و همدردیست ...... در رثایم بنویسد كه شاعر بوده است ....... بنویسید اگر شعری ازاومانده بجای ...... مردی از طایفه ی شعر معاصر بوده است ...... مدح گویی و ثنا خوانی اگر دین داریست ...... بنویسید در این مرحله كافر بوده است ...... غزل حجرت من را همه جا بنویسید ...... روی قبرم بنویسیدمهاجر بوده است
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم كه پر زدن از یادشان رفته است . درست است كه پرواز برای یك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نكند فراموشش
نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است