• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 0
زمان آخرین مطلب : 6093روز قبل
شعر و قطعات ادبی
به شکرخند باران تمام عیار این همه غبار از دلم زدودنیست
عصیان زبانه می کشد و تو نمی دانی چه لذتی دارد سوختن ار این بار گناه...

مسموم شدهء چکیدن شمعم...
آهسته چکه کن !
حل شو...
چه زلال...
در سلسلهءپیمودن... با شعلهءخویش سوختن...تبدار...خجلت خود را به آفتاب پرده در وا گذاردن...
...
باز هم می خندد و می گوید:
بانو!

چشمانت راز آتش است..
دوشنبه 12/6/1386 - 11:13
شعر و قطعات ادبی

کویر تشنهء باران است, پرنده تشنهء پرواز
در آن سفیدی مات , آمیخته به کبودی آسمان...
انعکاس برف و پرواز گم پرنده ها به جایی دور...
آری
همانجا...
چشمانم از تصورش می سوزد...
آوایی مخملین...
هوای رفتن ...
ناکجا آباد...!؟
به انتها رسیده ام...
به رود زمزمه گر گوش کن که می خواند
سرود رفتن و رفتن
و بر نگشتن ها...
دوشنبه 12/6/1386 - 11:12
شعر و قطعات ادبی

این روح تشنه تسلایش شعری بی پایان
همراه سه نقطهء همیشگی...!
به رسمدیرین در سایه گاه سرما فیلتری خیس و پکی عمیق...
نگاه کن...! این بیکرانه چهزندان عظیمیست و خدایتان...!جمجمه ام عریان از اوست

هه! وقتی رنگی کبود در آننقش بسته...
این ساکت کبود جنون من است...این رنگ خواب دار...چه مستی
...!
نگاه کن با رفتنم چه بی پروا شکن شکن بطلان بر خود  میکشم
...!
هراسی نیست
...
باور کن
!
هیچ هراسی نیست...!!
دوشنبه 12/6/1386 - 11:11
شعر و قطعات ادبی
تکرار چیز خوبیست
نهایت چیز خوبیست.....رجعتی باید! ایسپید...
من برای تو از لحظه های خوش عشق بازی انگشتانم با کلمات سخن میگویم. تومیخندی و حریم مهربان کلمات را بیشتر به من می بخشی...
اعتماد...
بیتابی...دلتنگی...
آخرین شب؟ اسمش را تو بگو؟!
زیر انبوهبرف...
هیس!!
برفها را مزمزه میکنیم
سینه پهلو نمیکنی شک نکن!
چشمهایمپر از آب شده...از ضربهء تو نیست...از رفتن توست...
زمستانی طولانی و سخت در پیشخواهم داشت. زمستانی که هرگز از یاد نخواهم برد...زمستانی همرنگ اسمتو.............
بالا رفته...بالاتر! گردنم درد میگیرد از تماشایش...
زخم مراهم با خود میبرد...
جایش مانده؟
اوهوم...
اینجا زنی طعم گس بهارنارنجها رااز یاد نخواهد برد...
این کلمات...کلمات.
فهم عجیب حروف... و حرفهای عجیبتو...و حسهای عجیب من...و شعرهای عجیب تو...و پیراهن عجیب من...
شب چهارم!
..............
دوشنبه 12/6/1386 - 11:9
شعر و قطعات ادبی
زمستان که برود من و دلخوشی عطر بهارنارنج...
هه! روزهای سختی در پیش است...خیلی سخت...
-غمگینی؟
-مخاطب بادهای جهان شده ام....صورتم را که بر می گردانم هیچ توی صورتم می خورد...
-آهای سرباز! شاعر شده ای...!
سرباز هر وقت که بخوانندش می رود...باید بجنگد...به خاطر حریم ها...
میفهمم...دعا می کنم برایش...دعا...
این دستها هزار ناگفته دارند...پراز لمس چیزهای عجیب...پر از لمس کلمه...این کلمه ها غمگینند...از غربت می نالند...از زخم ها...
این کلمه ها را به آغوش می کشم نوازش می کنم...آنها می گریند...این کلمه ها همه حس اند...
-داری می سوزی!
من می سوزم تو سردت نمی شود اجاق را خاموش کن...ببین! به اندازهء تمام اجاقهای دنیا میسوزم...
-خواهی ساخت...آفتاب می شوی!
-می سازم...من و زخمها بستهء هم شده ایم!
-هی به آسمان نگاه میکنی...! به برف...!حواست نیست....ببین! چه سینی قشنگی!
آسمانش مثل آسمان ساری نیست  برف اینجا بی رحم است...سردت می شود...میدانم...
سردم میشود...می دانی...
نگاه کن! اینجا پر از نور است نوری که مرا سرشار می کند نوری که به صورت کبوتر حس میدهد...
.......................
ریحان را چیده اند...ریحان عطر ندارد....دستهای پدر معلق در هواست....به دنبال چیزی میگردد....دستهای من!
بانو پر زده به سوی نور...!
و چشمهای من....هی می سوزد...هی می سوزد...
نگاه کن!
کودکی در آسمان است...کودکی از جنس نور...عشق...کودک من...
کودک من...
کودک من....
دوشنبه 12/6/1386 - 11:7
شعر و قطعات ادبی
 
حالا دیگر آن پری غمگین را می شناسم...
وقتی ستاره آرزونمیکنی...سرت به سقف آسمان هفتم میخورد...آه...
درد عجیبیست...آینه میآفریند...!
چه شعلهء سرکشی دارد این فندک! مثل دودهایی که هزار شکل میشوند....
شکل انفجار من...!
می دانی؟ از مردمک لاک پشتها که به خود نگاه میکند ........سنگتراش می گوید: درهای بهشت را برویت گشوده ام...!
میترسم از اینهمه زخم انباشته در قلبش...!
-
پاسخ ناپذیر نیست بانو! درمانش میکند...
-
تلخاست ...
تلخی را دوست دارد...؟ خالص است...!
اصیل...اصیل...اصیل...
-
آفتاب...؟!
-
چه فراموشی غمگینی!
-
حوای تازه را یافته ام...!
حالا هیبخند و باور نکن...
دستهایش بوی خاک میدهد و بالهایش سبز است...
هرگز اینگونهبندی را عاشق نبوده ام...هرگز...
بارم را بسته ام میبینی! این کلمات سوغاتسالهای بد نیست...
رنج دستهای من است...
دستهای من...
دوشنبه 12/6/1386 - 11:6
شعر و قطعات ادبی
زمستان را در اتاقی به طناب آویخته ام. انگار که چهار فصل سال زمستان خواهد بود
هوای پریدن تا آن سر دنیا...تا برف ترین برف...بالا ترینبالا...
نه! گفتم " تا" نخواهد داشت
رنگها روی کتابی که هی او می شود هر روزمی لغزند...هر روز...صفحات پر میشوند...دستهایم پر می شود...قلبم پر میشود...چشمانم پر می شود...
سرمایش از درون درک گرما را به من می آموزد و چیزی ازمن میکاهد بی آنکه خود دریابم...هوای تازه!
میشناسی اش؟؟! همان که او را سفتهاست...
آهای!
او یک بستگی بندی دارد...
رهایش کنید!
ببین!
جانت رانمی گیرم...آرام گرفته ام...
در آستانهء سفر آنجا که او ایستاده...به زمان میخندم..." بارم را بسته ام" می بینی...؟؟
حالا لنگ لنگ می روند و در سیاهی گم میشوند
نه در انتظار بخشش دریا می مانم نه آسمان شهر تو...
می آیی همسفرم شوی؟
گردونه وار دور آتش میچرخم و خطوط خون روی کتف چپم نقش هیچ می انگارد...
میان خون و ستاره و آفتاب وباد...به دنبال شعری گمشده خیمه می زنم...
دوشنبه 12/6/1386 - 11:5
شعر و قطعات ادبی
امشب
بروز
می کنم
-
خیلی شبها را به روز کردی ...
خوش می روی در جان من چون می کنی درمان من
ای دین و ای ایمان من ای بحر گهربار من
 
می دانی؟
در بی زمانی آغاز معنا ندارد
خورشید اگر خورشید باشد همه ی خیره چشمان بد نگاه را کور میکند
ها!
بگو!
- مجذوب خون گرم شکاریست! سرشار از خشونت !
پیچ و تاب میان آسمان و زمین...تلو تلو میان این همه کلمه...جنگی ست بی سپر! می بینی سرباز؟
ما در مه رد نشدیم ما رد شدن در مه را در ذهن تجربه کردیم
در آب بودیم ؟ به خشکی افتادگی را نمی دانستیم؟ یا در خشکی بودیم؟ به آب افتادگی را نمی دانستیم؟
چه فرقی می کند؟! ما متعلق به این حال ... حوا نبودیم ...
از پله های این مناره بالا میروم...فرشتگان با او به گفتگو نشسته اند و دیوانه تر از قبل فیه ما فیه می خواند
آنها روز روزهای خدا بودند...
من به دنبال کشف اشکال درهم میان دودهای بی قید و او به دنبال پک آخر...!
پرده را از پنجره می درم! سهمت را بردار!
بی سپر.....
دوشنبه 12/6/1386 - 11:4
شعر و قطعات ادبی
درشکه ي مندرس در اسارت برف دي ماه ...
به اندازه ي تمام "غلظت" های هفت ساله اش..نه! هفتاد ساله اش..
صداي خسته مي خواند ... مي خواند و به آنکس که از انهدام قلبش سخن می گويد لبخندتعارف می کند ... مي خواند ... درنای کاغذيشپرگشا مي شود و خون تازه اش ميزبان رقيق فضا...
 
سفير گلوله بيداد می کند
_
او فاتح سرزمين است...
خال دل زبانه مي کشد
_
آفتاب ذوب مي شود!
درکجاي پاييزهايي که خواهند آمد يک دهان مشجر از سفرهاي  خوب حرف خواهدزد؟
 
نهنگ امن است و تمام خشکي را ليس ميزند
ديدی؟
سفردر...ما...ن...بود ! آسمان فردا از طوفاني بس عجيب سخن ميگويد
و سرخپوست آماده ينبردي تن به تن...
ميخکي سرخ ميان تبسم تار موهاي سپيد، مه و ميله و اضطراب،سرانگشتاني عاصي ازنوازش ، سربازی متعلق به قرون گذشته ، سفري بي پايان و ...
تقدير زني با دل خوشيهاي کوچک ميان  لاله هاي مدفون در خاکي گرم که ميسوزد...
مي سوزد...
مي سوزد...
دوشنبه 12/6/1386 - 11:2
شعر و قطعات ادبی

نارون تنهایی زیر سایه ی من نشسته و روی صورت مادربزرگ خط می کشد
(با) دستی کوتاهتراز آستین ... (با)ز ریشه می کند که ...
شبیه - هیچ کس - شد ...معجزه یا ... نمی دانم ... شاید نقشی که دریا دارد نهنگ را توی مشتش خرد می کند
زن هواشناس از آسمان ابری فردا خبر می دهد و درختان پدر از سرمای تابستان بر خود می لرزند...
تعبیر خواب :
لاکپشت از زیر بوته ی نیلوفر پرواز کرد ....
اینها نشانه اند
خواب :
به آسمان نگاه می کنی و " گل یک روزه ی نور" را دنبال می کنی و او رد پای شیری با بالهای سیمرغ ... آرواره های عجیبش داغ خاموش زخمی را زنده می کند ...
سنگریزه های کف جاده و بوی پیراهن مسافر...
- نزدیکتر بیا نزدیک تر... این کلمه شکست
- باور کن من از بعضی حروف می ترسم     ( بی حوصله ادا شود )
آه اگر بمیرم که ...

شکایتی از" سپیده دم خونین"  نیست ... " تردید " عطسه کند !
من هم ستاره ای دارم که بلد است بخندد !  ببین ...
حالا به عمد بگذارتا آب بیاید و از سر گریه بگذرد...

دوشنبه 12/6/1386 - 10:58
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته