• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 108
تعداد نظرات : 23
زمان آخرین مطلب : 4819روز قبل
داستان و حکایت

استیو جابز یکی از موفق ترین کارآفرین های نسل حاضر است. موفقیت او داستانی افسانه ای دارد. او پس از از شش ماه از دانشگاه اخراج شد، و در کف اتاق دوستان خود می خوابید و بطری های خالی را جمع آوری می کرد و می فروخت تا ۵ سنت برای غذا بدست آورد. ولی او همه اینها را تحمل کرد تا اینکه بالاخره توانست شرکت اپل و همینطور شرکت انیمیشن پیکسار را بنا کند. در این مقاله از سلسله مقالات موفقیت در یاد بگیر دات کام می خواهیم نکته هایی که حاصل سالها تجربه است را از زبان این مدیر و کارآفرین موفق بیان کنیم. آنچه در این مقاله می بینید برای افرادی که می خواهند کسب و کار موفق و پررونقی داشته بشند بسیار مفید خواهد بود.

۱) آنچه را دوست دارید انجام دهید. عشق و علاقه واقعی خود را بشناسید. ببینید چه چیزی را دوست دارید عوض کنید یا چه چیزی را با شور و شوق می خواهید بسازید. تنها راه انجام کارهای بزرگ این است که عاشق کاری باشید که انجام می دهید.
۲) متفاوت باشید. متفاوت فکر کنید. «دزد دریایی بودن بهتر از این است که به نیروی دریایی بپیوندید!» (منظور این است که در یک سیستم خشک انعطاف فکری خود را از دست می دهید.)
۳) کار را با بیشترین کیفیت انجام دهید. در هر حرفه ای که هستید سعی کنید به بهترین شکل آن را انجام دهید. کمتر بخوابید. موفقیت تولید کننده موفقیت است. پس تشنه موفقیت باشید. بهترین افراد را با بیشترین علاقه استخدام کنید تا برترین باشید.
۴) از آنالیز SWOT استفاده کنید.
(SWOT مخفف Strengths, Weakness, Opportunities and Threats به معنای تجزیه و تحلیل سازمان در شرایط قدرت و ضعف و شناسایی فرصت ها و تهدیدها برای آمادگی هر چه بیشتر است). به محض اینکه یک سازمان را بنیانگذاری می کنید یا در سازمانی مشغول به کار می شوید لیستی از قدرت ها و ضعف ها تهیه کنید و آن را روی کاغذ بیاورید. شک نکنید سیب های بد را از کمپانی بیرون بیندازید!
۵) کارآفرین باشید. به اولین چیز بزرگی که در مرحله بعدی قراردارد بنگرید. یک سری طرح و ایده آماده کنید که بوسیله آنها بتوانید به سرعت و قاطعیت عمل کنید و از این پنجره به دنیای جدیدتری پرواز کنید. بعضی مواقع اولین مرحله سخت ترین مرحله است. فقط عمل کنید. جرات داشته باشید از قلب خود الهام بگیرید.
۶) کوچک شروع کنید، بزرگ فکر کنید. در آن واحد نگران همه چیز نباشید. برای شروع فقط تعداد کمی از کارهای ساده را انجام دهید.
۷) بر روی محصول تمرکز کنید. مردم با کارایی شما درباره شما قضاوت می کنند. بنابراین روی محصول یا خروجی سیستم خود تمرکز کنید سعی کنید پیمانه ای برای کیفیت باشید. بعضی از افراد دیگر تحمل کیفیت پایین را ندارند. تبلیغ کنید. اگر محصول شما شناخته نشود فرصت فروخته شدن هم پیدا نخواهد کرد. به طراحی دقت کنید. «ما دکمه های صفحه نمایش را آنقدر خوب ساخته ایم که گاهی هوس می کنید آن را لیس بزنید.» «(البته) طراحی فقط ظاهر یا احساسی که ایجاد می کند نیست، بلکه درباره کارایی هم هست.»
۸) سعی کنید در بازار پیشرو باشید. تکنولوژی های اولیه ای را که در حرفه خود لازم دارید صاحب شوید و کنترل کنید. اگر تکنولوژی بهتری در دسترس است از آن استفاده کنید مهم نیست کس دیگری از آن استفاده می کند یا خیر. اولین باشید. و آن را تبدیل به یک استاندارد در صنعت خود نمایید.
۹) جویای بازخورد باشید. درباره نتیجه کار یا محصول خود از افراد با سوابق و تجربیات متفاوت پرس و جو کنید. هر کدام از آنها یک چیز مفید به شما خواهند گفت. اگر شما در بالای زنجیره مدیریت باشید بعضی از افراد می ترسند پاسخ مناسب بدهند. در این هنگام می توانید نظرات دیگران را به صورت غیر حضوری دریافت کنید یا از افراد دیگر بخواهید این کار را برای شما انجام دهند. توجه خود را معطوف نظرات کسانی بکنید که از محصول شما استفاده می کنند. «نخست به مشتریان گوش دهید.»
۱۰) نوآوری داشته باشید. نوآوری یک رهبر را از یک پیرو متمایز می کند. تفویض اختیار کنید. اجازه دهید افراد کارا ۵۰% از کارهای روزمره و روتین شما را انجام دهند تا بتوانید این زمان را روی طرح ها، کالاها و خدمات جدید صرف کنید. برای اینکه بدانید اشتباه نمی کنید هزاران چیز را رد کنید یا به عبارت دیگر باید روش های زیادی را امتحان کنید و بسیار سعی کنید. روی یک اختراع اساسی یا نوآوری مهم تمرکز کنید. افرادی را استخدام کنید که می خواهند کاری بزرگ و جهانی انجام دهند. شما به یک فرهنگ تولیدی قوی احتیاج دارید حتی اگر از برترین تکنولوژی استفاده می کنید. سازمان های زیادی هستند که تعداد زیادی مهندس و افراد باهوش دارند. اما در نهایت آنها به یک نیروی گرانشی احتیاج دارند تا همه این افراد را برای یک هدف به جلو براند.
۱۱) از خطا و شکست بیاموزید. بعضی از مواقع هنگامی که نوآوری می کنید مرتکب اشتباهاتی می شوید. در این هنگام باید به سرعت اشتباهات خود را قبول کنید. و سعی کنید نوآوری های جدیدی همراه با بهینه سازی های لازم داشته باشید. (زمانی که تجربه یک اشتباه یا شکست را دارید وقتی دوباره سعی می کنید کافیست به علت شکست فکر کنید و ببینید چگونه می توانید عمل کنید که بهتر نتیجه بگیرید. و اگر متوجه نشدید شاید باید یکبار دیگر شکست بخورید تا متوجه اشتباه خود شوید! در این حالت می توانید روش خود را بهینه سازی کنید.)
۱۲) پی در پی بیاموزید. همیشه یک چیز دیگر برای آموختن وجود دارد! برای ایده های جدید گرده افشانی کنید می توانید این کار را در درون یا خارج از سازمان خود انجام دهید. از مشتریان، رقبا و شرکای خود یاد بگیرید. اگر با کسی شریک هستید که از او خوشتان نمی آید سعی کنید او را دوست داشته باشید آنها را بالا بکشید و از آنها سود ببرید. دشمن خود را رو در رو نقد کنید اما این کار را صادقانه انجام دهید.

سه شنبه 14/10/1389 - 8:35
شخصیت ها و بزرگان
مصاحبه ای بود در شبكه سی ان بی سی با آقای وارنر بافیت، دومین مرد ثروتمند دنیا كه مبلغ 31 بیلیون دلار به موسسه خیریه بخشیده بود.
در اینجا برخی از جلوه های جالب زندگی وی بیان شده:

1- او اولین سهامش را در 11 سالگی خرید و هم اكنون از اینكه دیر شروع كرده ابراز پشیمانی می نماید!

2- او از درآمد مربوط به شغل توزیع روزنامه ها، یك مزرعه كوچك در سن 14 سالگی خرید..

3- او هنوز در همان خانه كوچك 3 اتاق خوابه واقع در مركز شهر اوماها زندگی می كند كه 50 سال قبل پس از ازدواج آنرا خرید. او می گوید هر آنچه كه نیازمند آن می باشد، درآن خانه وجود دارد. خانه اش فاقد هرگونه دیوار یا حصاری می باشد.

4- او همواره خودش اتومبیل شخصی خود را می راند و هیچ راننده یا محافظ شخصی ندارد.

5- او هرگز بوسیله جت شخصی سفر نمی كند هرچند كه مالك بزرگترین شركت جت شخصی دنیا می باشد.

6- شركت وی به نام بركشایر هات وی، مشتمل بر 63 شركت می باشد. او هرساله تنها یك نامه به مدیران اجرائی این شركتها می نویسد و اهداف آن سال را به ایشان ابلاغ می نماید.

او هرگز جلسات یا مكالمات تلفنی را بر مبنای یك شیوه قاعده مند برگزار نمی نماید. او به مدیران اجرائی خود 2 اصل آموخته است:
اصل اول: هرگز ذره ای از پول سهامداران خود را هدر ندهید.
اصل دوم: اصل اول را فراموش نكنید.

7- او به كارهای اجتماعی شلوغ تمایلی ندارد. سرگرمی او پس از بازگشتن به منزل، درست كردن مقداری ذرت بوداده (پاپكورن) و تماشای تلویزیون می باشد.

8- تنها 5 سال پیش بود كه بیل گیتس، ثروتمندترین مرد دنیا، او را برای اولین بار ملاقات نمود. بیل گیتس فكر نمی كرد وجه مشتركی با وارنر بافیت داشته باشد. به همین دلیل او ملاقاتش را تنها برای نیم ساعت برنامه ریزی نموده بود. اما هنگامی كه بیل گیتس او را ملاقات نمود، ملاقات آنها به مدت 10 ساعت به طول انجامید و بیل گیتس یكی از شیفتگان وارنر بافیت شده بود.


9- وارنر بافیت نه با خودش تلفن همراه حمل می كند و نه كامپیوتری بر روی میزكارش دارد. توصیه اش به جوانان اینست كه: از كارتهای اعتباری دوری نموده و به خود متكی بوده و بخاطر داشته باشند كه:
الف) پول انسان را نمی سازد، بلكه انسان است كه پول را ساخته.
ب) تا حد امكان ساده زندگی كنید.
د) بدنبال ماركهای معروف نباشد. آن چیزهائی را بپوشید كه به شما احساس راحتی دست میدهد.
ه) پول خود را بخاطر چیزهای غیر ضروری هدر ندهید. تنها بخاطر چیزهائی خرج كنید كه واقعا به آنها نیاز دارید.
و) نكته آخر اینكه، این زندگی شماست. چرا به دیگران این فرصت را می دهید كه برای زندگیتان تعیین تكلیف نمایند؟

سه شنبه 14/10/1389 - 8:33
داستان و حکایت
در سال 1968 مسابقات المپیك در شهر مكزیكوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یكی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیكها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیك. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش میشود.

كیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیكی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 كیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست كه این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی كردند و یكی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق كردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میكردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره كرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یكی یكی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد كه دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید كه آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری كنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترك میكنند. اما...

بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میكند كه خط پایان را ترك نكنند گزارش رسیده كه هنوز یك دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میكشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میكنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن آكواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، كه ظاهرا برایش مشكلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود. 20 كیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این كه از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مكث كرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش كنند ولی او با دست آنها را كنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترك كنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترك نمی كند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترك نكرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینكه كم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره كرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حركت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند كیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مكزیكوسیتی غروب میكند و هوا رو به تاریكی میرود.

بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شركت كننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیك میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میكنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از كف زدن حركت میكند و تمام استادیوم را فرا میگیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود.

40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلك هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حركت میكند. شدت كف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع كرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیك و نزدیكتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن كرده است انگار نه انگار كه دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او كه دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.

آن شب مكزیكوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حركت، مستقل از نتیجه بود. او یك لحظه به این فكر نكرد كه نفر آخر است. به این فكر نكرد كه برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی كند. او تصمیم گرفته بود كه این مسیر را طی كند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه كنند ارزشی كه احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد كه جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.

او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری كه پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی كه نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درك نیست! و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:
مردم كشورم مرا 5000 مایل تا مكزیكوسیتی نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم، مرا فرستاده اند كه آن را به پایان برسانم.


داستان "جان استفن آكواری" از آن پس در میان تمام ورزشكاران سینه به سینه نقل شد"حالا آیا یادتان هست كه نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه كسی بود؟ یک اراده قوی بر همه چیز حتی بر زمان غالب می آید.

سه شنبه 14/10/1389 - 8:32
سلامت و بهداشت جامعه
 

اگه كمی و فقط كمی بخواهیم از زندگی لذت ببریم و نگاهمان را كمی بهتر كنیم بسیاری از لذت ها نه وقت زیادی می‌خواهد و نه پول زیادی. پس منتظر تغییرات زیاد در یه روزی كه معلوم نیست كی باشد نباشیم ... در کوچکترین اتفاقات عظیم ترین تجارب بشر نهفته است . باور کنید ...

1-  گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم.
2 - سعی كنیم بیشتر بخندیم.
3-  تلاش كنیم كمتر گله كنیم.
4 -  با تلفن كردن به یك دوست قدیمی، او را غافلگیر كنیم.
5 - گاهی هدیه‌هایی كه گرفته‌ایم را بیرون بیاوریم و تماشا كنیم.
6 -  بیشتر دعا كنیم.
7 - در داخل آسانسور و راه پله و... باآدمها صحبت كنیم.
8-  هر از گاهی نفس عمیق بكشیم.
9-  لذت عطسه كردن را حس كنیم.
10-  قدر این كه پایمان نشكسته است را بدانیم.
11-  زیر دوش آواز بخوانیم.
12- سعی كنیم با حداقل یك ویژگی منحصر به فرد با بقیه فرق داشته باشیم.
13-  گاهی به دنیای بالای سرمان خیره شویم.
14-  با حیوانات و سایر جانداران مهربان باشیم.
15-  برای انجام كارهایی كه ماهها مانده و انجام نشده در آخر همین هفته برنامه‌ریزی كنیم!
16-  از تفكر درباره تناقضات لذت ببریم.
17-  برای كارهایمان برنامه‌ریزی كنیم و آن را طبق برنامه انجام دهیم. البته كار مشكلی است!
18-  مجموعه‌ای از یك چیز (تمبر، برگ، سنگ، كتاب و... )برای خودمان جمع‌آوری كنیم.
19-  در یك روز برفی با خانواده آدم برفی بسازیم.
20-  گاهی در حوض یا استخر شنا كنیم، البته اگر كنار ماهی‌ها باشد چه بهتر.
21-  گاهی از درخت بالا برویم.
22-  احساس خود را در باره زیبایی ها به دیگران بگوئیم.
23-  گاهی كمی پابرهنه راه برویم!
24-  بدون آن كه مقصد خاصی داشته باشیم پیاده روی كنیم.
25-  وقتی كارمان را خوب انجام دادیم مثلا امتحاناتمان تمام شد، برای خودمان یك بستنی بخریم و با لذت بخوریم.
26-  در جلوی آینه بایستیم و خودمان را تماشا كنیم.
27-  سعی كنیم فقط نشنویم، بلكه به طور فعال گوش كنیم.
28-  رنگها را بشناسیم و از آنها لذت ببریم.
29-  وقتی از خواب بیدار می‌شویم، زنده بودن را حس كنیم.
30-  زیر باران راه برویم.
31-  كمتر حرف بزنیم و بیشتر گوش كنیم.
32-  قبل از آن كه مجبور به رژیم گرفتن بشویم، ورزش كنیم و مراقب تغذیه خود باشیم.
33-  چند بازی و سرگرمی مانند شطرنج و... را یاد بگیریم.
34-  اگر توانستیم گاهی كنار رودخانه بنشینیم و در سكوت به صدای آب گوش كنیم.
35-  هرگز شوخ طبعی خود را از دست ندهیم.
36-  احترام به اطرافیان را هرگز فراموش نكنیم.
37-  به دنیای شعر و ادبیات نزدیك تر شویم.
38-  گاهی از دیدن یك فیلم در كنار همه اعضای خانواده لذت ببریم.
39-  تماشای گل و گیاه را به چشمان خود هدیه كنیم.
40-  از هر آنچه كه داریم خود و دیگران استفاده كنیم ممكن است فردا دیر باشد.

سه شنبه 14/10/1389 - 8:31
داستان و حکایت
 

روستایی بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بی سوادی در آن سكونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی نان استفاده كرده و بر آنان به نوعی حكومت می كرد. برحسب اتفاق گذر یك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاری های شیاد شد و او را نصیحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می كند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبكاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از كلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد كه فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود كدامیك باسواد و كدامیك بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر كار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس مار  
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد كه رسید شكل مار را روی خاك كشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنید كدامیك از اینها مار است؟
مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را كتك زدند و از روستا بیرون راندند.

شرح حكایت:
اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه كنیم،
بهتر است با زبان، رویكرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار كنیم. همیشه نمیتوانیم با اصول و چارچوب فكری خود دیگران را مدیریت كنیم.
باید افكار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه كرد و به آنها داد.

سه شنبه 14/10/1389 - 8:30
اخلاق
او در جایگاه پالاینده و خالص كننده نقره خواهد نشست

این آیه برخی از خانمهای كلاس انجیل  خوانی را دچار سردرگمی كرد. آنها نمی‌دانستند كه این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی می‌تواند داشته باشد. از این رو یكی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی كند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند.

همان هفته با یك نقره‌كار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل كارش ملاقات كند تا نحوه كار او را از نزدیك ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از كنجكاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت.

وقتی طرز كار نقره كار را تماشا می‌كرد، دید كه او قطعه‌ای نقره را روی آنش گرفت و گذاشت كاملاً داغ شود. او توضیح داد كه برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی كه داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصی‌های آن سوخته و از بین برود.

زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته می‌شویم. بعد دوباره به این آیه كه می‌گفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص كننده نقره خواهد نشست» فكر كرد.. از نقره‌كار پرسیدآیا واقعاً در تمام مدتی كه نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟

مرد جواب داد بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلكه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد. اگر در تمام آن مدت، لحظه‌ای نقره را رها كند، خراب خواهد شد.

زن لحظه‌ای  سكوت كرد. بعد پرسید: «از كجا می‌فهمی نقره كاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.»

اگر امروز داغی آتش را احساس می‌كنی، به یاد داشته باش كه خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند.

این مطلب را منتقل كنید. همین حالا كسی محتاج این است تا بداند كه خدا در حال نگریستن به اوست و او در حال گذراندن هر شرایطی كه باشد، در نهایت فردی بهتر خواهد بود.

«زندگی چون یك سكه است. تو می‌توانی آن را هر طور كه بخواهی خرج كنی، اما فقط یك بار

دوشنبه 13/10/1389 - 12:4
شعر و قطعات ادبی

سلام این شعر رو تا آخربه یاد مادرمهربونتون بخونید !

شعر مادر از ایرج میرزا

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌
كه‌ كند مادر تو با من‌ جنگ‌

هركجا بیندم‌ از دور كند
چهره‌ پرچین‌ و جبین‌ پر آژنگ‌

با نگاه‌ غضب‌ آلود زند
بر دل‌ نازك‌ من‌ تیری‌ خدنگ‌

مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌
شهد در كام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌

نشوم‌ یكدل‌ و یكرنگ‌ ترا
تا نسازی‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌

گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌
باید این‌ ساعت‌ بی‌ خوف‌ و درنگ‌

روی‌ و سینه‌ تنگش‌ بدری‌
دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینه‌ تنگ‌

گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌
تا برد زاینه‌ قلبم‌ زنگ‌

عاشق‌ بی‌ خرد ناهنجار
نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بی‌ عصمت‌ و ننگ‌

حرمت‌ مادری‌ از یاد ببرد
خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ زبنگ‌

رفت‌ و مادر را افكند به‌ خاك‌
سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ‌

قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود
دل‌ مادر به‌ كفش‌ چون‌ نارنگ‌

از قضا خورد دم‌ در به‌ زمین‌
و اندكی‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌

وان‌ دل‌ گرم‌ كه‌ جان‌ داشت‌ هنوز
اوفتاد از كف‌ آن‌ بی‌ فرهنگ‌

از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود
پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌

دید كز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ‌:

آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌
آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ

دوشنبه 13/10/1389 - 12:3
شهدا و دفاع مقدس
خاطره تکان دهنده از مکاشفه یک پدر شهید درباره آیت الله فاضل و دولت اصلاحات

 

آقای رحیمیان با نقل یک خاطره از مکاشفه یک پدر شهید در 18 تیر 78گفت: در این مکاشفه ائمه از مرحوم آیت الله فاضل درخواست کرده بودند که به کمک رهبر انقلاب برود.

به گزارش شبکه ایران "حجت‌الاسلام رحیمیان" نماینده ولی فقیه در بنیاد شهید در پنجمین نشست ماهیانه سازمان بسیج جامعه پزشکی که در تالار ابن سینا دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی برگزار شد به بیان خاطره ای از یک پدر شهید در مورد رهبر انقلاب پرداخت و گفت: خاطره ای از یک پدر شهید شنیده بودم که از نزدیکان بیت مرحوم فاضل لنکرانی بود. همیشه دوست داشتم این خاطره را از زبان خود ایشان بشنوم. فاطمیه اول امسال به همین منظور راهی قم شدم .منزل مرحوم فاضل جلسه روضه بود. رفتم آنجا و از حاج آقا جواد فاضل فرزند مرحوم فاضل سراغ آن پدر شهید را گرفتم.

بنابر گزارش خبر رحیمیان ادامه داد: مشخص شد که این پدر شهید خادم بازنشسته حرم حضرت معصومه (س) است. بنابراین حرم رفتم و بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء آدرس دقیق تری از یکی از خدام گرفتم و راهی منزل این پدر شهید شدم. هنگامی که در را زدیم سریعا باز کردند؛گویا منتظر ما بودند. من از پشت پرده گفتم من فلان کس هستم. گفتند بفرمایید منتظر شما بودیم. ابتدا فکر کردم شاید منتظر فرد دیگری بودند و اشتباها در را به این سرعت به روی ما باز کردند ولی معلوم شد که خیر این طور نبود. بالاخره خدمت این پدر شهید رسیدیم که تازه از بیمارستان و عمل جراحی فارغ شده بودند و فکر کرده بودند که ما برای عیادت ایشان آمده ایم.

رحیمیان افزود: بعد از احوالپرسی خواستار این شدیم که داستان را از زبان این پدر شهید بشنویم ولی به دلایلی امتناع کردند. خلاصه از ما اصرار و از وی انکار. ولی بالاخره تصمیم بر این شد که برای یک بار دیگر قضیه را بازگو کند.(حدود چهل سال بود که اعتکاف این پدر شهید ترک نشده بود. یعنی قبل از اینکه اعتکاف در ایران مرسوم شود و از قدیم در مسجد امام و مسجد اعظم معتکف می شد.) گفت از اعتکاف به منزل باز می گشتم و بی خوابی و خسته بودیم و به منزل گفتم که می خواهیم بخوابیم. (حتی جایی که خوابیده بود به ما نشان داد).

نماینده ولی فقیه در بنیاد شهید با بیان اینکه این پدر شهید یک یا دو روز بعد از حادثه 18 تیر 78 این خواب را دیده بود،‌ خاطرنشان کرد: این پدر شهید ادامه داد: نمی دانم که چقدر از خوابم گذشته بود که دیدم گویی چراغ ها روشن شدند. آمدم که اعتراض کنم که چرا چراغ ها روشن شده اند احساس کردم که نور چراغ نیست بلکه نور دیگری است. دقت کردم دیدم بانویی دست به کمر گرفته کنار اتاق ما ایستاده. تا کمی به ایشان توجه کردم کنار من روی زمین نشست. خطاب کرد: «آقای احمدی! علی من غریب است، علی من مظلوم است، علی من تنهاست». من همان وقت ناگهان احساس کردم این بانو حضرت زهرا(س) و منظور ایشان از علی من، حضرت علی(ع) است. تا چنین چیزی به ذهن من خطور کرد ایشان تکرار کردند: «فرزندم علی غریب است،‌فرزندم علی مظلوم است، فرزندم علی تنهاست». دیگر من منقلب شده و در همان حال متوجه شدم آقایی قائم کنار ما ایستاده است.(مشخصات آن آقا را نیز توصیف کرد. خواست خدا بود که امکانی فراهم شد و ما فیلمی از این بیانات پدر شهید نیز تهیه کردیم).

وی همچنین گفت: این پدر شهید در ادامه گفت این آقا که کنار ما ظاهر شده بود به من خطاب کرد: «آقای احمدی! برو نزد آقای فاضل لنکرانی و به ایشان بگو قیام کند. این میمون ها را از قم بیرون بریزند.(چون همان روزها یعنی 18 تیر در قم نیز امتداد فتنه وجود داشت) از تهران بیرون بریزند». بعد با دست چپش اشاره کرد و گفت: «این ها خیال می کنند با توهین کردن به من،‌دست از حمایت از نایب ام بر می دارم. من از نایب ام حمایت می کنم». هنگامی که دست این آقا حرکت کرد دیدم جایش کابینه فلان جلوی صورت من شکل گرفت. چهره ها مبهم بود ولی سه چهره روشن بود. یکی در راس شان بود و دو نفر دیگرشان مهاجرانی و عبدالله نوری بود. چهره های بقیه مبهم بود و تنها چهره های این سه نفر روشن بود. گفتم: «آقا! آقای فاضل مریض است. مدتی است قدرت حرکت ندارد و باید چند نفر کمکش کنند». ایشان فرمود: «آقای فاضل به فعالیت اش ادامه می دهد».

رحیمیان افزود: این پدر شهید صبح فردا خدمت آقای فاضل رفته و ماجرا را بازگو می کند. آقای فاضل نیز اشک ریخته و می گوید این خواب نبوده بلکه مکاشفه بوده.

نماینده ولی فقیه در بنیاد شهید همچنین گفت: این پدر شهید به آقایی که دیده بود اشاره کرد و گفت: آن آقایی که کنارم ایستاده بود خیلی به چشم من آشنا بود. گویی جایی دیده بودمش. خیلی فکر کردم تا یادم افتاد. سالی قرار بود حج مشرف شویم. ولی قبل از اینکه مشرف شویم به علت تصادف نصف بدن خانم ام فلج شد. ولی با هر زحمتی وی را نیز همراهم بردم. در سعی بین صفا و مروه بودیم که حاج خانم افتاد و مرد. چون من مرده زیاد دیده بودم عرق مرگ را روی پیشانی وی تشخیص دادم. رو به کعبه کردم و گفتم: «آقا امام زمان(عج) من اینجا غریبم و این ها با ما بد هستند. دیگر جنازه این را به من نمی دهند. به داد من برس و ...» بعد از چند جمله دیدم آقایی کنار من ایستاده و به من اشاره کرد.  بالای سر همسر من نشست و گفت ایشان حالش خوب است. بعد دیدم همسرم بلند شد و حرکت کرد. آثار فلجی وی نیز بر طرف شد. دیدم این همان آقا است.

وی گفت: دست خدا بر سر رهبر ما است و دست ایشان بر سر ما است. ایشان بنده مخلص خدا است. من از سیزده سالگی نزد امام بودم. به جز مدتی که زندان یا در تبعید بودند. ویژگی هایی که ما در امام مشاهده کردیم در رهبری وجود دارد. خدا آنکه شایسته بود و شایسته است جایگزین امام کرد.

رحیمیان پیش از اینکه وارد این بحث شود اشاره کرد این پدر شهید که مکاشفه برای وی رخ داد چهار روز قبل از سفر مقام معظم رهبری به قم فوت کرد.

يکشنبه 12/10/1389 - 10:30
داستان و حکایت
روزی مردی خواب عجیبی دید. دید كه رفته پیش فرشته ها و به كارهای انها نگاه می كند. هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید كه سخت مشغول كارند وتند تند نامه هایی را كه توسط پیكها از زمین می رسند باز می كنند و انها را داخل جعبه هایی می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما دارید چكار می كنید؟ فرشته در حالی كه داشت نامه ای را باز می كرد گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم را از خداوند تحویل می گیریم .  مرد كمی جلوتر رفت . باز دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید كه كاغذ هایی را داخل پاكت می كنند و انها را توسط پیكهایی به زمین می فرستند . مرد پرسید :شماها چكار می كنید؟!
یكی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .
مرد كمی جلوتر رفت ویك فرشته را دید كه بیكار نشسته .
مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه می كنید وچرا بیكارید؟
فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی كه دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی عده ی بسیار كمی جواب می دهند .
مرد از فرشته پرسید :مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده فقط كافیست بگویند: خدایا شكر
شنبه 11/10/1389 - 9:33
اهل بیت
ماجرای دفن یك جسد مجهول الهویه در كربلا
رسم ما شیعیان این است كه جنازه را بالای ماشین گذاشته و تا قبرستان شهرمان حمل می كردیم.من نیز چنین كردم اما وقتی به كربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم كه زحمت ادامه راه را به خودم نداده و او را در همان كربلا دفن كنم.    
 به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «ابوریاض» از افسران ارتش عراق در زمان جنگ 8 ساله و رجال سیاسی فعلی این كشور نقل می كند: « در جبهه های جنگ مشغول نبرد بودم كه دژبانی مرا خواست. فرمانده مان با دیدن من ، خبر كشته شدن پسرم را در جنگ به من داد.خیلی ناراحت شدم . من برای او آرزوهای زیادی داشتم و می خواستم دامادش كنم.
به هر حال ، به سردخانه رفتم و كارت و پلاك فرزندم را تحویل گرفتم و رفتم تا جنازه اش را ببینم. وقتی كفن را كنار زدم ، شدیدا یكه خوردم. با تعجب توام با خوشحالی گفتم:« اشتباه شده ، اشتباه شده. این فرزند من نیست.» افسر ارشدی كه مامور تحویل جسد بود ، با بی طاقتی و عصبانیت گفت: « این چه حرفیه می زنی؟ كارت و پلاك قبلا حك شده و صحت اون ها بررسی و تایید شده.» واقعا برایم عجیب بود كه او حاضر نمی شد حرف مرا بپذیرد یا به بررسی دوباره ماجرا دست بزند. من روی حرف خودم اصرار می كردم اما ناگهان خوف و اضطرابی در دلم افتاد كه با مقاومتم مشكلی دیگر برایم ایجاد شود. در زمان صدام با كوچك ترین سوء ظن و ابهامی ممكن بود جان شخص و خانواده اش بر باد برود. زود سكوت اختیار كردم و ارتش مرا مجبور كرد كه جسد را برای دفن به سمت بغداد حركت بدهم.
رسم ما شیعیان این است كه جنازه را بالای ماشین گذاشته و تا قبرستان شهرمان حمل می كردیم.من نیز چنین كردم اما وقتی به كربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم كه زحمت ادامه راه را به خودم نداده و او را در همان كربلا دفن كنم.
چهره آن جوان كه نمی دانستم كدام خانواده انتظارش را می كشد ، دلم را آتش زده بود.او بدنی پر از زخم داشت اما با شكوه آرمیده بود. او را در كربلا دفن كردم و بر پیكرش فاتحه ای خواندم و به دنبال سرنوشت خود رفتم.
سال ها از آن قضیه گذشت و خبری از فرزندم نیافتم تا این كه جنگ تمام شد و خبر زنده بودن او به دستم رسید. فرزندم سرانجام در میان اسرای آزاد شده به عراق بازگشت. از دیدنش خوشحال شدم و شاید اولین چیزی كه به او گفتم این بود كه « چرا كارت هویت و پلاكت را به دیگری سپردی؟»
وقتی او ماجرای كارت هویت و پلاكش را برایم تعریف كرد ، مو بر بدنم راست شد. پسرم گفت: « من توسط جوانی بسیجی اسیر شدم. او با اصرار از من خواست كه كارت هویت و پلاكم را به او بدهم. حتی حاضر شد در قبالش به من پول بدهد. وقتی آن ها را به او دادم ، اصرار می كرد كه حتما باید قلبا راضی باشم. من هم به او گفتم در صورتی راضی خواهم شد كه علت این كارش را بدانم.او حرف هایی به من زد كه اصلا در ذهنم نمی گنجید. او با اطمینان گفت : «من دو یا سه ساعت دیگر شهید می شوم و قرار است مرا در جوار مولایم حضرت ابا عبدالله الحسین (صلوات الله علیه) دفن كنند. می خواهم تا روز قیامت در حریم مولایم بیارامم. » . دیگر نمی دانم جه شد و او چه كرد اما ماجرا حكایت همان بود كه گفتم.
شنبه 4/10/1389 - 11:47
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته