• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3839
تعداد نظرات : 784
زمان آخرین مطلب : 4376روز قبل
بیوگرافی و تصاویر بازیگران

در ۱۴ آبان‌ ۱۳۵۹ به‌ دنیا آمدم‌. مجرد و تنها فرزند خانواده‌ هستم‌
و خیلی‌ اتفاقی‌ توسط مسعود کیمیایی‌ وارد سینما و بازیگری‌ شدم‌ و در کناربزرگان‌
این‌ عرصه‌ حضور پیدا کردم‌. تا به‌ حال‌ در فیلم‌های‌ اعتراض‌، آبی‌، عیسی‌
می‌آید، قلبهای ‌ناآرام‌ و مجموعه‌ تلویزیونی‌ «مسافری‌ از هند» بازی‌ کرده‌ام‌ و
در حال‌ حاضر دانشجوی‌ ترم‌ آخرمهندسی‌ شیمی‌ هستم‌ و بیست واحد بیشتر ندارم‌ تا
درسم‌ تمام‌ شود. بعد از آن‌ تصمیم‌ دارم‌ درباره ‌پیشنهادهایی‌ که‌ پیرامون‌ بازی‌
در چند فیلم ‌تلویزیونی‌ و سینمایی‌ به‌ من‌ شده‌، فکر کنم‌ و به‌ آنها پاسخ‌
دهم‌

نمی‌دانم‌ اگه‌ همین‌ امروز قاسم‌ جعفری‌ مجددا از من‌ دعوت‌
کند
تا درفیلم‌ «مسافری‌ از هند» بازی‌ کنم‌ و دوباره‌ نقش‌ «سیتا» را قبول‌
نمایم ‌،
چه ‌عکس‌العملی‌ نشان‌ خواهم‌ داد، اما شاید این‌ باردیگر قبول‌ نکنم‌
که‌ در نقش‌
یک‌ دختر هندی‌ بازی ‌کنم‌ و یا به‌ عبارت‌ ساده‌تر زن‌ رامین‌ شوم‌
و حالا که‌این‌
موضوع‌ دوباره‌ تکرار نمی‌شود، باید به‌ آینده ‌فکر کنم‌. البته‌
تا یادم‌ نرفته‌
بگویم‌ هنوز وقتی‌قسمت‌هایی‌ از سریال‌ «مسافری‌ از هند»
رامی‌بینم‌، دلم‌ خیلی‌
برای‌ رامین‌ می‌سوزد; به‌ طورمثال‌ در آن‌ سکانسی‌ که‌
رامین‌ می‌خواهد باهواپیما
به‌ دهلی‌نو بیاید تا سیتا را برگرداند، خیلی‌ناراحت‌
می‌شوم‌. به‌ هر حال‌ بازی‌
در این‌مجموعه‌ برای‌ من‌ بسیار آموزنده‌
بود

shila-khodadad3.jpg

با مسافری‌ از هند مطرح‌ شدم

قبل‌ از «مسافری‌ از هند» در چند فیلم‌ سینمایی ‌و سریال‌ بازی‌
کرده‌
بودم‌، ولی‌ اگر اغراق‌ نکرده‌ باشم‌، در سریال‌ مسافری‌ از هند با
نقش‌
«سیتا»معروف‌ شدم‌; چرا که‌ وقتی‌ اظهار علاقه‌ مردم‌ را در خیابان‌ و
هنگامی‌ که‌
با من‌ روبه‌رو می‌شدند، دیدم‌ این‌ مطلب‌ را متوجه‌ شدم‌ و همین‌
موضوع‌ مسئولیت‌
مرا بیشتر می‌کند; چون‌ باید با مطالعه‌ بیشتر به‌ پیشنهادهای‌
دیگر پاسخ‌ بدهم‌ تا
باز هم ‌بتوانم‌ با بازی‌ مجدد خود، ذهنیت‌ روشن‌ مردم‌
رانسبت‌ به‌ خودم‌ تقویت‌
کنم‌
گریه‌ کردم‌

در سکانسی‌ از «مسافری‌ از هند» وقتی‌ سیتا
مسلمان‌ می‌شود، اول‌
باید وارد آن‌ امامزاده ‌معروف‌ در «کن‌» می‌شدم‌ و بعد گنبد
را می‌دیدم‌ و به‌
سوی‌ حرم‌ خیره‌ می‌شدم‌ و در پایان‌ به‌ سوی‌ آن‌ می‌دویدم‌ تا
این‌ حس‌ را به‌
بیننده‌ القا کنم‌، ولی‌ در آن‌ صحنه‌ وقتی‌ در امامزاده‌ را باز
کردم‌، زدم‌
زیر گریه‌; چون‌ دچار حالت‌ عجیبی‌ شدم‌ که ‌نمی‌توانم‌ برای‌ هیچ‌ کس‌
تعریف‌
کنم‌، با این ‌احوال‌ نیم‌ ساعت‌ گریه‌ کردم‌ و در همین‌ جا بود که
‌قاسم‌
جعفری‌ کلاکت‌ داد; چون‌ دیگر نمی‌توانستم ‌بازی‌ کنم‌ و بعد از مدتی‌
که‌ حالم‌
خوب‌ شد، دوباره‌ ضبط را آغاز کردیم‌

با این‌ تفاسیر می‌توانم‌ بگویم‌
«مسافری‌ از هند» به‌خاطر همین‌
واقعیت‌ها بود که‌ پایان‌ خوشی ‌داشت‌ و توانسته‌
بود در ذهن‌ بیننده‌ نقاط
مثبتی‌ را ایجاد کند. خیلی‌ از نقش‌ سیتا در این‌ سریال
‌راضی‌ هستم‌; چون‌
می‌توانستم‌ با این‌ نقش‌ به‌ خانواده‌ها شوک‌ وارد کنم‌.
البته‌ نباید از
بازی‌خوب‌ دیگر بچه‌ها هم‌ به‌ راحتی‌ بگذریم‌; چرا که‌آنها حتی‌
بهتر از
فیلم‌نامه‌ توانستند نقش‌ خود رابازی‌ کنند; به‌ طور مثال‌ حمید گودرزی‌ با
حضور
در نقش‌ «فرزاد» توانست‌ این‌ نقش‌ را بهتر از حد تصور بازی‌
کند
دیگر دختر هندی‌ نمی‌شوم‌

عقیده‌ دارم‌ که‌ یک‌ بازیگر اگر
با یک‌ نقش‌ رابطه‌خوبی‌ با
بیننده‌ پیدا کند، دیگر هیچ‌ دلیلی‌ وجود ندارد که‌ به‌
پیشنهادهای‌ مشابه‌
پاسخ‌ مثبت‌ بدهد و حالا من‌ می‌خواهم‌ این‌ کار را انجام‌
بدهم‌ و اگرپیشنهاد
نقش‌های‌ مشابه‌ «سیتا» را داشته‌ باشم‌، پاسخ‌ من‌ به‌ آنها
منفی‌ است‌ و
نمی‌خواهم‌ دیگر درهیچ‌ پروژه‌ای‌ نقش‌ دختر هندی‌ را بازی‌ کنم‌ و
حالا
می‌خواهم‌ بازی‌ در نقش‌ یک‌ دختر ایرانی‌ را هم‌ تجربه‌ کنم‌
از مردم‌ فراری‌ نیستم‌

یک‌ بازیگر معروف‌ اگر می‌خواهد در کار خود پیشرفت‌
کند، باید آدم‌ انتقادپذیری‌ باشد و من ‌این‌ موضوع‌ را به‌ خوبی‌ می‌دانم‌. در
بعضی‌ مواقع ‌وقتی‌ با مردم‌ روبه‌رو می‌شوم‌، آنها از من‌ می‌پرسند که‌ «چرا
دیگرکمتر به‌ تلویزیون ‌می‌آیی‌» و یا «می‌خواهی‌ از مردم‌ فراری‌ باشی‌» که‌
در جواب‌آنها باید نکته‌ای‌ را گوشزد کنم‌ و آن ‌این‌ که‌ اصلا این‌ طور نیست
چون‌ عقیده‌ دارم‌ اگربه‌ اینجا رسیده‌ام‌، با حمایت‌های‌ همین‌ مردم ‌بوده‌
است‌; چرا که‌ بدون‌ آنها نمی‌توانستم‌ به‌جایی‌ برسم‌ . درباره‌ اینکه‌ کمتر در
تلویزیون‌حضور پیدا می‌کنم‌ نیز باید بگویم‌ از من‌ دعوت‌ نمی‌شود تا به‌
آنجا بروم‌
رشته‌ ریاضی‌ می‌خواندم‌

برای‌ دوره‌ دبیرستان‌ رشته‌
ریاضی‌ را انتخاب‌کردم‌; چون‌ عاشق‌
این‌ رشته‌ بودم‌ و بعد هم‌ دیپلم‌تجربی‌
گرفتم‌ و معدل‌ دیپلمم‌ بالاتر از ۱۷
بود و اگر از خود تعریف‌ نکرده‌ باشم‌، همیشه‌
در درسهایم‌ موفق‌ بودم‌. در سال‌
سوم‌ دبیرستان‌شاگرد اول‌ شدم‌ و در سال‌ هفتاد و
هشت هم‌ دیپلم‌ گرفتم‌ و همان‌
طور که‌ در بالا هم‌ گفتم‌، دانشجوی‌ ترم‌
آخرمهندسی‌ شیمی‌ هستم‌ و اجازه‌
نمی‌دهم‌ شغلم‌ با درس‌ خواندنم‌ تداخل‌ پیدا کند;
چون‌ برای‌ من‌ درس‌ در درجه‌
اول‌ قرار داشته‌ و اهمیت ‌دو چندانی‌ نسبت‌ به‌
بازیگری‌ دارد.
کارگردانهای‌ بزرگ‌

تا این‌ لحظه‌ هنوز هیچ‌
پیشنهادی‌ برای‌ بازی‌ درفیلم‌ها و
سریالهای‌ طنز به‌ من‌ نشده‌ است‌، اما دوست‌
دارم‌ که‌ یک‌ بار هم‌ بازی‌ در
این‌ سوژه‌ را تجربه‌ کنم‌. البته‌ دلم‌ می‌خواهد
برای‌ یک‌ بار هم‌ که‌ شده‌ در
فیلم‌های‌ کارگردانان‌ بزرگی‌ چون‌ بیضایی‌،
مهرجویی‌، جیرانی‌، میلانی‌ و بنی‌
اعتماد بازی‌ کنم ‌.
استقلالی‌ دوآتشه‌ام‌

نه‌ به‌ فوتبال‌ علاقه‌ دارم‌ و نه‌ والیبال‌، ولی‌ عاشق
‌تیم‌ استقلال‌ هستم‌ و در حقیقت‌ خانواده‌ام‌ مرا مجبور کردند تا طرفدار
آبی‌پوشان‌باشم‌، البته‌ دردربی‌ ۵۶ فکر می‌کردم‌ که‌ استقلال‌ برنده‌ شد،
اماپرسپولیس‌ در نیمه‌ اول‌ خیلی‌ خوب‌ بازی‌ کرد. به‌هر حال‌ یک‌ استقلالی‌
تمام‌ عیار هستم‌.
شاید خواننده‌ شدم‌

نمی‌دانم‌ در سال‌ جدید چه‌ موفقیت‌هایی‌ رادر پیش‌ رو دارم‌، ولی‌ شاید طعم‌ خوانندگی‌ را هم‌ در سال‌ ۸۳ بچشم‌; چون‌ از چند گروه‌ تازه‌ تاسیس‌ موسیقی‌ پیشنهاد دارم‌ و آنها از من‌خواستند
تا در کنسرتهایشان‌ دکلمه‌ کنم‌. اگرپیشنهاد آنها منطقی‌ بود، در روزهای‌ آینده‌
شاید با قراردادی‌ عضو گروهای‌ موسیقی‌ شوم

شیلا خداداد در گفتگو با حیات: زن در تئاتر ایران عنصری اساسی است
تهران- خبرگزاری حیات
هویت زن در تئاترهای ایرانی به طور معمول یک عنصر تاثیرگذار است.شیلا خداداد بازیگر نقش افرند در نمایش «چه کسی مرا می خواند» در گفتگو با خبرنگار فرهنگ و هنر حیات در خصوص حضور زنان در تئاترهای کشور گفت: زنان از جایگاه بالایی در هنر ایران برخودارند که این مساله متوجه تئاتر هم می شود ولی نکته اساسی پرداختن به زن در بعد هنری و کاری و بعد بازی اوست.وی در ادامه گفت: به طور کلی شخصیت زن در هنر ایرانی در دو بعد کلی خلاصه می شود، قدرت و ایستایی یا ضعف و سستی که این موارد در نمایشنامه ها هم حاکم است و به طور مثال در یک نمایش نامه شخصیت زن قدرت بالا و تاثیرگذار دارد و در نقش دیگر زن در حاشیه قرار دارد.وی در ادامه گفت: به طور کلی به بازیگران زن آن طور که باید بها داده نمی شود و حمایت چندانی نمی شود، این در حالی است که بازیگران زن بیش از بازیگران مرد در معرض نابودی محل و موقعیت کاری هستند و نقاط ضعف و شدت حرفه ای آن ها از تاثیر گذاری بیشتری برخوردار است.وی گفت: هویت زن در تئاتر ایرانی به طور معمول یک عنصر تاثیرگذار است که همه صحنه ها را تحت تاثیر خود قرار می دهد و می تواند محور اصلی کار باشد همان طور که در سینمای کشور هویت زن به عنوان یک عنصر تاثیرگذار مطرح می شود و آن را منع می کند.

سه شنبه 5/7/1390 - 21:8
شخصیت ها و بزرگان

دیگو آرماندو مارادونا ( متولد ۳۰ اکتبر ۱۹۶۰ در ویلا فیوریتو، امروزه پاتریدو در ایالت بوینس‌آیرس)، فوتبالیست آرژانتینی. وی فوتبال دهه نود را به خودش اختصاص می‌دهد. تیم ملی آرژانتین توانست در زمان او سال ۱۹۸۶، جام جهانی فوتبال را متعلق به خود کند و در سال ۱۹۹۰ به نایب‌قهرمانی جهان دست یابد.


زندگی مارادونا همواره با حواشی زیادی همراه بوده است و با وجود حادثه تیراندازی او به سمت چند خبرنگار که به مجروح شدن یک نفر ازآنان انجامید هنوز از چهره های محبوب خبرنگاران به شمار میرود. مارادونا هنگامی که کودکی هشت ساله بود با انجام حرکات نمایشی با توپ فوتبال در اماکن عمومی سعی میکرد بخشی از خرج خانواده فقیرش را تامین کند.در همین زمان بود که یک خبرنگار از او بزرگترین آرزویش را پرسید. مارادونای کوچک در برابر دوربین تلویزیون گفت دوآرزوی بزرگ دارد. یکی اینکه بتواند با تیم آرژانتین به جام جهانی برود ودیگری اینکه در جام جهانی قهرمان شود. مارادونا در دوران جوانی درخشش خود را با تیم بوکاجونیورز آرژانتین آغاز کرد و پس از آن به بارسلونای اسپانیا رفت. و با این تیم به مقام قهرمانی جام حذفی اسپانیا رسید. در جام جهانی ۱۹۸۲ علی رقم انجام بازیهای دیدنی به دلیل یک حرکت غیر ورزشی در دیدار برابر برزیل در دور دوم از زمین اخراج شد و بدون مارادونا آرژانتین از جام جهانی خداحافظی کرد. چهار سال بعد در جام جهانی ۱۹۸۶ در مکزیک مارادونا فوتبال زیبای خود را به نمایش گذاشت. در اوج حساسیت های این جام دو تیم آرژانتین و انگلستان در مرحله یک چهارم نهایی در برابر هم قرار گرفتند. جنگ جزایر فالکلند در میدان ورزشی به منصه ظهور رسید. مارادونا با به ثمر رساندن دو گل تاریخی موجب پیروزی آرژانتین شد. نخستین گل مسابقه را مارادونا در ابتدای نیمه دوم با دست به ثمر رساند و چند دقیقه بعد در حالی که در میانه های میدان صاحب توپ شده بود با دریبل زدن هفت بازیکن انگلیسی توپ را وارد دروازه پیتر شیلتون (دروازه بان انگلستان) نمود.هنرنمایی خارق العاده مارادونا آرژانتین را به قهرمانی جهان در سال ۱۹۸۶ می رساند.مارادونا همچنین توانست باشگاه ناپولی ایتالیا را دوبار در سالهای ۱۹۸۷ و ۱۹۸۹ به مقام قهرمانی لیگ ایتالیا برساند.و در سال ۱۹۹۰ نیز به همراه این تیم جام یوفا را فتح نمود. در جام جهانی ۱۹۹۰ که به میزبانی ایتالیا برگزار میشد تیم آرژانتین توانست به کمک مارادونا ایتالیای میزبان را در مرحله نیمه نهایی در ورزشگاه شهر ناپولی شکست دهد. پس از جام جهانی درگیری مارادونا با سران باشگاه ناپل که با سازمان مافیای حاکم براین شهر نیز چندان غریبه نبودند آغاز شد. ناگهان در پایان یک مسابقه لیگ ایتالیا اعلام شد آثار استفاده از کوکائین در بدن مارادونا یافت شده است. فیفا او را ۱۵ ماه از شرکت در رقابت های فوتبال محروم کرد. ولی مارادونا دردسر های بیشتری را نیز برای خود خرید. در شهر ناپل شایع شد که پلیس این شهر متن ضبط شده ماکلمات تلفنی مارادونا و یکی از مقامات مافیارا در اختیار دارد که ثابت می کند او در یک شبکه گسترده خلافکاری و توزیع مواد مخدر دست داشته است. مارادونا که ظاهرا به بوئنوس آیرس پناه برده بود در خانه خود مورد هجوم پلیس آرژانتین واقع میشود و باز اعلام میشود در خانه اش مقادیر زیادی مواد مخدر کشف شده است. مارادونا دیگر نمی توانست به ناپل بازگردد. او پس از پایان دوره محرومیتش مدتی را در باشگاه سویل اسپانیا گذراند و سپس به نیوولز در آرژانتین رفت . زمانی که قصد خداحافظی از فوتبال را داشت به سفارش آلفیوباسیله( سرمربی تیم ملی آرژانتین در جام جهانی ۱۹۹۴) در آستانه جام جهانی ۱۹۹۴ باردیگر پیراهن تیم ملی را به تن کرد تا به تیم بحران زده آرژانتین روحیه بدهد. با شروع مسابقات جام جهانی ۱۹۹۴ تماشاگران بار دیگر توانایی های مارادونا را به چشم دیدند و آن را تحسین نمودند. هنگامی که در بازی برابر یونان گلی زیبا را برای تیمش به ثمر رساند کمتر کسی تصورمی نمود که این تیم شکست پذیر باشد ولی در پایان بازی آرژانتین و نیجریه (که مارادونا به عنوان بهترین بازیکن زمین شناخته شده بود) آزمایش دوپینگ مارادونا مثبت از آب درآمد. فیفا در همان روز مارادونا را دوسال از شرکت در مسابقات فوتبال محروم کرد. آرژانتین پس از از دست دادن کاپیتانش چیزی برای گفتن نداشت و در دور یک هشتم نهایی توسط رومانی از گردونه رقابت ها خذف شد . از سال ۲۰۰۵، مارادونا به عنوان مجری تلویزیونی کار می‌کند.بدون شک در کهکشان جهان فوتبال مارادونا نامی ماندگار خواهد بود بازیکنی که قهرمان جام جهانی فوتبال شد تا به آرزوی دیرین خود دست یابد.

سه شنبه 5/7/1390 - 21:7
شخصیت ها و بزرگان

کورش بزرگ (۵۷۶-۵۲۹ پیش از میلاد)، همچنین معروف به کورش دوم نخستین شاه و بنیان‌گذار دودمان شاهنشاهی هخامنشی است. شاه پارسی، به‌خاطر بخشندگی‌، بنیان گذاشتن حقوق بشر، پایه‌گذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن برده‌ها و بندیان، احترام به دین‌ها و کیش‌های گوناگون، گسترش تمدن و غیره شناخته شده‌است.


اما قبل از خواندن کامل مطلب چند لینک مرتبط با کوروش بزرگ :

* – دانلود کتاب کوروش بزرگ از باستانی پاریزی
* – دانلود کتاب کوروش پدر حقوق بشر
* – دانلود کتاب کوروش کبیر یا ذوالقرنین؟
* -  دانلود فیلم در جستجوی کوروش کبیر
* – تصاویر پاسارگاد، مقبره کوروش هخامنشی
* – واپسین گفتار کوروش، دروغ بزرگ

کوروش بزرگ (۵۷۶-۵۲۹ پیش از میلاد)، همچنین معروف به کوروش دوم نخستین شاه و بنیان‌گذار دودمان شاهنشاهی هخامنشی است. شاه پارسی، به‌خاطر بخشندگی‌، بنیان گذاشتن حقوق بشر، پایه‌گذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن برده‌ها و بندیان، احترام به دین‌ها و کیش‌های گوناگون، گسترش تمدن و غیره شناخته شده‌است.

ایرانیان کوروش را پدر و یونانیان، که وی سرزمین‌های ایشان را تسخیر کرده بود، او را سرور و قانونگذار می‌نامیدند. یهودیان این پادشاه را به منزله مسح‌شده توسط پروردگار بشمار می‌آوردند، ضمن آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک می‌دانستند.

تبار کوروش از جانب پدرش به پارس‌ها می‌رسد که برای چند نسل بر انشان(شمال خوزستان کنونی)، در جنوب غربی ایران، حکومت کرده بودند.

کوروش درباره خاندانش بر سفالینهٔ استوانه شکلی محل حکومت آن‌ها را نقش کرده‌است. بنیانگذار سلسلهٔ هخامنشی، شاه هخامنش انشان ‌است. پس از مرگ او، فرزندش چا ایش پیش به حکومت انشان رسید.

حکومت چا ایش پیش نیز پس از مرگش توسط دو نفر از پسرانش کوروش اول شاه انشان و آریارامن شاه پارس دنبال شد. سپس، پسران هر کدام، به ترتیب کمبوجیه اول شاه انشان و آرشام شاه پارس، بعد از آن‌ها حکومت کردند.

کمبوجیه اول با شاهدخت ماندانا دختر ایشتوویگو (آژی دهاک یا آستیاگ) پادشاه ماد ازدواج کرد و کوروش بزرگ نتیجه این ازدواج بود.

تاریخ نویسان باستانی از قبیل هرودوت، گزنفون وکتزیاس درباره چگونگی زایش کوروش اتفاق نظر ندارند.

اگرچه هر یک سرگذشت تولد وی را به شرح خاصی نقل کرده‌اند، اما شرحی که آنها درباره ماجرای زایش کوروش ارائه داده‌اند، بیشتر شبیه افسانه می‌باشد.

تاریخ نویسان نامدار زمان ما همچون ویل دورانت و پرسی سایکس و حسن پیرنیا، شرح چگونگی زایش کوروش را از هرودوت برگرفته‌اند. بنا به نوشته هرودوت، آژی دهاک شبی خواب دید که از دخترش آنقدر آب خارج شد که همدان و کشور ماد و تمام سرزمین آسیا را غرق کرد.

آژی دهاک تعبیر خواب خویش را از مغ‌ها پرسش کرد. آنها گفتند از او فرزندی پدید خواهد آمد که بر ماد غلبه خواهد کرد. این موضوع سبب شد که آژی دهاک تصمیم بگیرد دخترش را به بزرگان ماد ندهد، زیرا می‌ترسید که دامادش مدعی خطرناکی برای تخت و تاج او بشود. بنابر این آژی دهاک دختر خود را به کمبوجیه اول شاه آنشان که خراجگزار ماد بود، به زناشویی داد.

ماندانا پس از ازدواج با کمبوجیه باردار شد و شاه این بار خواب دید که از شکم دخترش تاکی رویید که شاخ و برگهای آن تمام آسیا را پوشانید.

پادشاه ماد، این بار هم از مغ‌ها تعبیر خوابش را خواست و آنها اظهار داشتند، تعبیر خوابش آن است که از دخترش ماندانا فرزندی بوجود خواهد آمد که بر آسیا چیره خواهد شد

آستیاگ بمراتب بیش از خواب اولش به هراس افتاد و از این رو دخترش را به حضور طلبید.

دخترش به همدان نزد وی آمد. پادشاه ماد بر اساس خوابهایی که دیده بود از فرزند دخترش سخت وحشت داشت، پس زادهٔ دخترش را به یکی از بستگانش بنام هارپاگ، که در ضمن وزیر و سپهسالار او نیز بود، سپرد و دستور داد که کوروش را نابود کند.

هارپاگ طفل را به خانه آورد و ماجرا را با همسرش در میان گذاشت. در پاسخ به پرسش همسرش راجع به سرنوشت کوروش، هارپاگ پاسخ داد وی دست به چنین جنایتی نخواهد آلود، چون یکم کودک با او خوشایند است و دوم چون شاه فرزندان زیاد ندارد دخترش ممکن است جانشین او گردد، در این صورت معلوم است شهبانو با کشنده فرزندش مدارا نخواهد کرد.

پس کوروش را به یکی از چوپان‌های شاه به‌ نام مهرداد (میترادات) داد و از از خواست که وی را به دستور شاه به کوهی در میان جنگل رها کند تا طعمهٔ ددان گردد.

چوپان کودک را به خانه برد. وقتی همسر چوپان به نام سپاکو از موضوع با خبر شد، با ناله و زاری به شوهرش اصرار ورزید که از کشتن کودک خودداری کند و بجای او، فرزند خود را که تازه زاییده و مرده بدنیا آمده بود، در جنگل رها سازد.

مهرداد شهامت این کار را نداشت، ولی در پایان نظر همسرش را پذیرفت. پس جسد مرده فرزندش را به ماموران هارپاگ سپرد و خود سرپرستی کوروش را به گردن گرفت.

روزی کوروش که به پسر چوپان معروف بود، با گروهی از فرزندان امیرزادگان بازی می‌کرد. آنها قرار گذاشتند یک نفر را از میان خود به نام شاه تعیین کنند و کوروش را برای این کار برگزیدند.

کوروش همبازیهای خود را به دسته‌های مختلف بخش کرد و برای هر یک وظیفه‌ای تعیین نمود و دستور داد پسر آرتم بارس را که از شاهزادگان و سالاران درجه اول پادشاه بود و از وی فرمانبرداری نکرده بود تنبیه کنند.

پس از پایان ماجرا، فرزند آرتم بارس به پدر شکایت برد که پسر یک چوپان دستور داده‌است وی را تنبیه کنند.

پدرش او را نزد آژی دهاک برد و دادخواهی کرد که فرزند یک چوپان پسر او را تنبیه و بدنش را مضروب کرده‌است. شاه چوپان و کوروش را احضار کرد و از کوروش سوال کرد: «تو چگونه جرأت کردی با فرزند کسی که بعد از من دارای بزرگ‌ترین مقام کشوری است، چنین کنی؟» کوروش پاسخ داد: «در این باره حق با من است، زیرا همه آن‌ها مرا به پادشاهی برگزیده بودند و چون او از من فرمانبرداری نکرد، من دستور تنبیه او را دادم، حال اگر شایسته مجازات می‌باشم، اختیار با توست.»

آژی دهاک از دلاوری کوروش و شباهت وی با خودش به اندیشه افتاد. در ضمن بیاد آورد، مدت زمانی که از رویداد رها کردن طفل دخترش به کوه می‌گذرد با سن این کودک برابری می‌کند. بنابراین آرتم بارس را قانع کرد که در این باره دستور لازم را صادر خواهد کرد و او را مرخص کرد.

سپس از چوپان درباره هویت طفل مذکور پرسشهایی به عمل آورد. چوپان پاسخ داد: «این طفل فرزند من است و مادرش نیز زنده‌است.» اما شاه نتوانست گفته چوپان را قبول کند و دستور داد زیر شکنجه واقعیت امر را از وی جویا شوند.

چوپان ناچار به اعتراف شد و حقیقت امر را برای آژی دهاک آشکار کرد و با زاری از او بخشش خواست.

سپس آژی دهاک دستور به احضار هارپاگ داد و چون او چوپان را در حضور پادشاه دید، موضوع را حدس زد و در برابر پرسش آژی دهاک که از او پرسید: «با طفل دخترم چه کردی و چگونه او را کشتی؟»

پاسخ داد: «پس از آن که طفل را به خانه بردم، تصمیم گرفتم کاری کنم که هم دستور تو را اجرا کرده باشم و هم مرتکب قتل فرزند دخترت نشده باشم» و ماجرا را به طور کامل نقل نمود.

آژی دهاک چون از ماجرا خبردار گردید خطاب به هارپاگ گفت: امشب به افتخار زنده بودن و پیدا کردن کوروش جشنی در دربار برپا خواهم کرد. پس تو نیز به خانه برو و خود را برای جشن آماده کن و پسرت را به اینجا بفرست تا با کوروش بازی کند. هارپاگ چنین کرد.

از آن طرف آژی دهاک مغان را به حضور طلبید و در مورد کورش و خوابهایی که قبلاً دیده بود دوباره سوال کرد و نظر آنها را پرسید. مغان به وی گفتند که شاه نباید نگران باشد زیرا رویا به حقیقت پیوسته و کوروش در حین بازی شاه شده‌است پس دیگر جای نگرانی ندارد و قبلاً نیز اتفاق افتاده که رویاها به این صورت تعبیر گردند.

شاه از این ماجرا خوشحال شد. شب هنگام هارپاگ خوشحال و بی خبر از همه جا به مهمانی آمد. شاه دستور داد تا از گوشتهایی که آماده کرده‌اند به هارپاگ بدهند ؛ سپس به هارپاگ گفت می‌خواهی بدانی که این گوشتهای لذیذ که خوردی چگونه تهیه شده‌اند.سپس دستور داد ظرفی را که حاوی سر و دست و پاهای بریده فرزند هارپاگ بود را به وی نشان دهند.

هنگامی که ماموران شاه درپوش ظرف را برداشتند هارپاگ سر و دست و پاهای بریده فرزند خود را دید و گرچه به وحشت افتاده بود خود را کنترل نمود و هیچ تغییری در صورت وی رخ نداد و خطاب به شاه گفت: هرچه شاه انجام دهد همان درست است و ما فرمانبرداریم.این نتیجه نافرمانی هارپاگ از دستور شاه در کشتن کوروش بود.

کوروش برای مدتی در دربار آژی دهاک ماند سپس به دستور وی عازم آنشان شد. پدر کوروش کمبوجیه اول و مادرش ماندانا از وی استقبال گرمی به عمل آوردند. کوروش در دربار کمبوجیه اول خو و اخلاق والای انسانی پارس‌ها و فنون جنگی و نظام پیشرفته آن‌ها را آموخت و با آموزش‌های سختی که سربازان پارس فرامی‌گرفتند پرورش یافت. بعد از مرگ پدر وی شاه آنشان شد.

بعد از آنکه کوروش شاه آنشان شد در اندیشه حمله به مادافتاد.

دراین میان هارپاگ نقشی عمده بازی کرد.هارپاگ بزرگان ماد را که از نخوت و شدت عمل شاهنشاه ناراضی بودند بر ضد ایشتوویگو(آژی دهاک)شورانید و موفق شد، کوروش را وادار کند بر ضد پادشاه ماد لشکرکشی کند و او را شکست بدهد.

با شکست کشور ماد به‌وسیله پارس که کشور دست نشانده و تابع آن بود، پادشاهی ۳۵ سالهایشتوویگو پادشاه ماد به انتها رسید، اما به گفته هرودوت کوروش به ایشتوویگو آسیبی وارد نیاورد و او را نزد خود نگه داشت.

کوروش به این شیوه در ۵۴۶ پادشاهی ماد و ایران را به دست گرفت و خود را پادشاه ایران اعلام نمود.

کوروش پس از آنکه ماد و پارس را متحد کرد و خود را شاه ماد و پارس نامید، در حالیکه بابل به او خیانت کرده بود، خردمندانه از قارون، شاه لیدی خواست تا حکومت او را به رسمیت بشناسد و در عوض کوروش نیز سلطنت او را بر لیدی قبول نماید.

اما قارون (کرزوس) در کمال کم خردی به جای قبول این پیشنهاد به فکر گسترش مرزهای کشور خود افتاد و به این خاطر با شتاب سپاهیانش را از رود هالسی (قزل‌ایرماق امروزی در کشور ترکیه) که مرز کشوری وی و ماد بود گذراند و کوروش هم با دیدن این حرکت خصمانه، از همدان به سوی لیدی حرکت کرد و دژسارد که آن را تسخیر ناپذیر می‌پنداشتند، با صعود تعدادی از سربازان ایرانی از دیواره‌های آن سقوط کرد و قارون (کروزوس)، شاه لیدی به اسارت ایرانیان درآمد و کوروش مرز کشور خود را به دریای روم و همسایگی یونانیان رسانید.

نکته قابل توجه رفتار کوروش پس ازشکست قارون است. کوروش، شاه شکست خورده لیدی را نکشت و تحقیر ننمود، بلکه تا پایان عمر تحت حمایت کوروش زندگی کرد و مردم سارد علی رغم آن که حدود سه ماه لشکریان کوروش را در شرایط جنگی و در حالت محاصره شهر خود معطل کرده بودند، مشمول عفو شدند.

پس از لیدی کوروش نواحی شرقی را یکی پس از دیگری زیر فرمان خود در آورد و به ترتیب گرگان (هیرکانی)، پارت، هریو (هرات)، رخج، مرو، بلخ، زرنگیانا (سیستان) و سوگود (نواحی بین آمودریا و سیردریا) و ثتگوش (شمال غربی هند) را مطیع خود کرد.

هدف اصلی کوروش از لشکرکشی به شرق، تأ مین امنیت و تحکیم موقعیت بود وگرنه در سمت شرق ایران آن روزگار، حکومتی که بتواند با کوروش به معارضه بپردازد وجود نداشت.

کوروش با زیر فرمان آوردن نواحی شرق ایران، وسعت سرزمین‌های تحت تابعیت خود را دو برابر کرد. حال دیگر پادشاه بابِل از خیانت خود به کوروش و عهد شکنی در حق وی که در اوائل پیروزی او بر ماد انجام داده بود واقعاً پشیمان شده بود.

البته ناگفته نماند که یکی از دلایل اصلی ترس «نبونید» پادشاه بابِل، همانا شهرت کوروش به داشتن سجایای اخلاقی و محبوبیت او در نزد مردم بابِل از یک سو و نیز پیش‌بینی‌های پیامبران بنی اسرائیل درباره آزادی قوم یهود به دست کوروش از سوی دیگر بود.

بابل بدون مدافعه در ۲۲ مهرماه سال ۵۳۹ ق.م سقوط کرد و فقط محله شاهی چند روز مقاومت ورزیدند، پادشاه محبوس گردید و کوروش طبق عادت، در کمال آزاد منشی با وی رفتار کرد و در سال بعد (۵۳۸ق.م) هنگامی که او در گذشت عزای ملی اعلام شد و خود کوروش در آن شرکت کرد.

با فتح بابل مستعمرات آن یعنی سوریه، فلسطین و فنیقیه نیز سر تسلیم پیش نهادند و به حوزه حکومتی اضافه شدند. رفتار کوروش پس از فتح بابل جایگاه خاصی بین باستان‌شناسان و حتی حقوقدانان دارد.

او یهودیان را آزاد کرد و ضمن مسترد داشتن کلیه اموالی که بخت النصر (نبوکد نصر) پادشاه مقتدر بابِل در فتح اورشلیم از هیکل سلیمان به غنیمت گرفته بود، کمک‌های بسیاری از نظر مالی و امکانات به آنان نمود تا بتوانند به اورشلیم بازگردند و دستور بازسازی هیکل سلیمان را صادر کرد و به همین خاطر در بین یهودیان به عنوان منجی معروف گشت که در تاریخ یهود و در تورات ثبت است علاوه بر این به همین دلیل دولت اسرائیل از کوروش قدردانی کرده و یادش را گرامی داشته‌است.

پس از مرگ کورش، فرزند ارشد او کمبوجیه به سلطنت رسید. وی، هنگامی که قصد لشگرکشی به سوی مصر را داشت، از ترس توطئه، دستور قتل برادرش بردیا را صادر کرد.{ولی بنا به کتاب سرزمین جاوید از باستانی پاریزی(کمبوجیه به دلیل بی احترامی فرعون به مردم ایران وکشتن ۱۵ ایرانی به مصر حمله کرد که بردیا که در طول جنگ در ایران به سر میبرد برای انکه با کمبوجیه که برادر دوقلوی او بود اشتباه نشود با پنهان کردن خود از مردم به وسیله نقابی از خیانت به برادرش امتناع کرد ولی گویمات مغ با کشتن بردیه و شایعه کشته شدن کمبوجیه و با پوشیدن نقاب بر مردم ایران تا مدت کوتاهی پادشاهی کرد.)}

در راه بازگشت کمبوجیه از مصر، یکی از موبدان دربار به نام گئومات مغ، که شباهتی بسیار به بردیا داشت، خود را به جای بردیا قرار داده و پادشاه خواند.

کمبوجیه با شنیدن این خبر در هنگام بازگشت، یک شب و به هنگام باده‌نوشی خود را با خنجر زخمی کرد که بر اثر همین زخم نیز درگذشت.

کورش به جز این دو پسر، دارای سه دختر به نام‌های آتوسا و آرتیستون و مروئه بود که آتوسا بعدها با داریوش اول ازدواج کرد و مادر خشایارشا، پادشاه قدرتمند ایرانی شد.

آتوسا دختر کوروش است. داریوش بزرگ با پارمیدا و آتوسا ازدواج کرد که داریوش بزرگ از آتوسا صاحب پسری بنام خشیارشا شد.

کوروش در آخرین نبرد خود به قصد سرکوب قوم ایرانی‌تبار سکا که با حمله به نواحی مرزی ایران به قتل و غارت می‌پرداختند (و بنابرروایتی ملکه‌شان به نام تهم‌رییش، از ازدواج با کوروش امتناع ورزیده بود[نیازمند منبع]), به سمت شمال شرقی کشور حرکت کرد میان مرز ایران و سرزمین سکاها رودخانه‌ای بود که لشگریان کورش باید از آن عبور می‌کردند. (کوروش در استوانه حقوق بشر می‌گوید: هر قومی که نخواهد من پادشاهشان باشم من مبادرت به جنگ با آنها نمیکنم.)این به معنی دمکراسی و حق انتخاب هست. پس نمی‌توان دلیل جنگ کوروش با سکا‌ها را نوعی دلیل شخصی بین ملکه و کوروش دید چون این مخالف دمکراسی کوروش هست. و اما جنگ با سکا به دلیل تعرض سکاها به ایران و غارت مال مردم بود.}. هنگامی که کورش به این رودخانه رسید، تهم‌رییش ملکه سکاها به او پیغام داد که برای جنگ دو راه پیش رو دارد. یا از رودخانه عبور کند و در سرزمین سکاها به نبرد بپردازند و یا اجازه دهند که لشگریان سکا از رود عبور کرده و در خاک ایران به جنگ بپردازند.

کورش این دو پیشنهاد را با سرداران خود در میان گذاشت. بیشتر سرداران ایرانی او، جنگ در خاک ایران را برگزیدند، اما کرزوس امپراتور سابق لیدی که تا پایان عمر به عنوان یک مشاور به کورش وفادار ماند، جنگ در سرزمین سکاها را پیشنهاد کرد. استدلال او چنین بود که در صورت نبرد در خاک ایران، اگر لشگر کورش شکست بخورد تمامی سرزمین در خطر می‌افتد و اگر پیروز هم شود هیچ سرزمینی را فتح نکرد.

در مقابل اگر در خاک سکاها به جنگ بپردازند، پیروزی ایرانیان با فتح این سرزمین همراه خواهد بود و شکست آنان نیز تنها یک شکست نظامی به شمار رفته و به سرزمین ایران آسیبی نمی‌رسد.

کورش این استدلال را پذیرفت و از رودخانه عبور کرد. پیامد این نبرد کشته شدن کورش و شکست لشگریانش بود.

تهم‌رییش سر بریده کوروش را در ظرفی پر از خون قرار داد و چنین گفت: «تو که با عمری خونخواری سیر نشده‌ای حالا آنقدر خون بنوش تا سیراب شوی»

پس از این شکست، لشگریان ایران با رهبری کمبوجیه، پسر ارشد کورش به ایران بازگشتند. طبق کتاب «کوروش در عهد عتیق و قرآن مجید» نوشته دکتر فریدون بدره‌ای و از انتشارات امیر کبیر کوروش در این جنگ کشته نشده و حتی پس از این نیز با سکاها جنگیده‌است. منابع تاریخی معتبر در کتاب یادشده معرفی شده‌است.

▪ استوانه کوروش

استوانه کوروش بزرگ، یک استوانهٔ سفالین پخته شده، به تاریخ ۱۸۷۸ میلادی در پی کاوش در محوطهٔ باستانی بابِل کشف شد. در آن کوروش بزرگ رفتار خود با اهالی بابِل را پس از پیروزی بر ایشان توسط ایرانیان شرح داده‌است.

این سند به عنوان «نخستین منشور حقوق بشر» شناخته شده، و به سال ۱۹۷۱ میلادی، سازمان ملل آنرا به تمامی زبانهای رسمی سازمان منتشر کرد.

نمونهٔ بدلی این استوانه در مقر اصلی سازمان ملل در شهر نیویورک‌ نگهداری می‌شود.

▪ ذوالقرنین

درباره شخصیت ذوالقرنین که در کتابهای آسمانی یهودیان، مسیحیان و مسلمانان از آن سخن به میان آمده، چندگانگی وجود دارد و این که به واقع ذوالقرنین چه کسی است به طور قطعی مشخص نشده‌است.

کوروش سردودمان هخامنشی، داریوش بزرگ، خشایارشا، اسکندر مقدونی گزینه‌هایی هستند که جهت پیدا شدن ذوالقرنین واقعی درباره آنها بررسی‌هایی انجام شده، اما با توجه به اسناد و مدارک تاریخی و تطبیق آن با آیه‌های قرآن، تورات، و انجیل تنها کوروش بزرگ است که موجه‌ترین دلایل را برای احراز این لقب دارا می‌باشد. شماری از فقهای معاصر شیعه نیز کوروش را ذوالقرنین می‌دانند. آیت الله طباطبایی، آیت الله مکارم شیرازی و آیت الله صانعی از معتقدان این نظر هستند

سه شنبه 5/7/1390 - 21:5
ورزش و تحرک

۲۵ فوریه ۱۹۶۴ مشت زنی به نام کاسیوس کلی در رده سنگین وزن، برای نخستین بار قهرمان جهان شد. مشت زنی که به نام محمدعلی در ذهن ها جاودان شد. کلی در زمانی که سیاهان در آمریکا شهروند درجه دو بودند، خود را زیباترین می نامید…


به گزارش ایسنا، او به میانه رینگ می آید، چرخی می زند و به بالا می پرد. سونی لیستون، قهرمان مشت زنی، تسلیم شده است. محمدعلی کلی فریاد می زند: من پادشاهم، من بزرگ ترینم. ۲۵ فوریه ۱۹۶۴ است. کاسیوس کلی که با نام کوچک محمدعلی بهتر شناخته می شود، برای نخستین بار قهرمان مشت زنی جهان در رده سنگین وزن می شود. این آغاز یک تاریخ است.
کلی در مورد خود می گوید: «من خطرناکم، من درخت انداخته ام، با تمساح جنگیده ام، نهنگ شکار کرده ام، رعد را به زندان انداخته ام و به برق دستبند زده ام، هفته گذشته یک صخره را کشتم، من سریع ام … سریع.»
شیوه خاص صحبت کردن کاسیوس کلی که در سال ۱۹۴۲ در خانواده ای فقیر به دنیا آمده، او را به سرعت به شهرت رساند. بخت در سن ۲۲ سالگی به سراغ او آمد: او موفق شد به رقابت نهایی قهرمانی جهان راه یابد. همه نگاه ها به حریف پرآوازه او، سونی لیستون بود. لیستون اما در راند ششم به دلیل آسیب دیدگی دیگر وارد رینگ نشد و بدین ترتیب کلی برای نخستین بار قهرمان جهان شد.
پس از این تاریخ بود که نام کلی بر سر زبان ها افتاد; از یک سو به دلیل طرز مشت زدنش و از سوی دیگر به خاطر درشت گویی هایش. او همواره با سخنانش نگاه ها را به سوی خود جلب می کرد. زمانی که بر لیستون پیروز شد، گفت: «من یک هیولای بزرگ و بد طینت را شکست دادم که همه را شکست داده و کسی حریفش نبود. تا این که ناشناخته ای به نام کاسیوس کلی از کنتاکی آمد و او را متوقف کرد، کسی را شکست داد که دو بار پترسون (قهرمان مشت زنی) را مغلوب کرده بود.»
کلی پیش از مسابقه لیستون را “خرس پیر و زشت” خوانده بود. خود را هم با گردن آویزی که روی آن “شکارچی خرس” نوشته شده بود، در برابر دوربین عکاسان قرار می داد.
نورمن میلر، نویسنده ای که به مفهومی به نام “علی” (محمدعلی کلی) پرداخته، این حرکات او را استراتژی های از پیش اندیشیده شده می داند: «او فهمیده بود که پیروزی در مشت زنی تا حد بسیار زیادی به اعتماد به نفس مربوط است. کلی تمام تلاش خود را کرد که حریف را پیش از رقابت ناراحت و از نظر روحی ضعیف کند. حریف باید عصبی و آشفته باشد، تا علی راحت تر با او مواجه شود. او به شیوه ای باورنکردنی به هدف خود دست یافت.»
اما تنها زبان کلی در آن رقابت، تند و تیز نبود. او چالاک بود و با زبان بدنش هم حریف را تحریک می کرد، به عنوان مثال در هنگام مبارزه، به جای آن که دست هایش را گارد صورتش کند، آنها را به پایین می آویخت. نوع جنگیدن او منحصر به فرد بود، او به دور حریف خود می رقصید.
این مشت زن ۱۹۱ سانتی متری در مورد خود می گوید که من همچون پروانه بال می زنم و مثل زنبور نیش.
یان فیلیپ ریمتسما، نویسنده دیگری که زندگی و رفتار کلی را زیر نظر داشته، معتقد است که این بوکسور برای سفیدپوستان آمریکا در سال های آغازین دهه ۱۹۶۰ یک تحریک جدی به شمار می آمد. به گفته این نویسنده، کلی کسی نبود که حاضر باشد از مواضع خود عقب بنشیند، به قواعدی پایبند باشد یا در برابر خبرنگاران ادب را رعایت کند. او درست در همان زمانی که احساس می شد، جامعه سیاه پوست در بسیاری موارد پایین تر از سفیدپوستان است، همواره می گفت که زیباترین است. ریمتسما این رفتار را سیاست کلی می داند.
کلی به اسلام گروید و نام خود را به محمدعلی تغییر داد. سرسختی او در زمانی که شکست ناپذیر به نظر می رسید و ۸ بار از مقام قهرمانی جهان دفاع کرده بود، ترمز موفقیت هایش شد. هنگامی که در سال ۱۹۶۷ برای جنگ در ویتنام به خدمت فرا خوانده شد، سر باز زد و در پی آن به ۵ سال حبس محکوم شد. کلی با پرداخت پول، از زندان جان به در برد، البته عنوان قهرمانی جهان و مدرک بوکس از او گرفته شد.
با وجود این، در مدت سه سالی که اجازه مشت زنی نداشت، همچنان در این عرصه حاضر بود: «من به خاطر پرستیژ یا به دلایل شخصی مبارزه نمی کنم. من می جنگم که به برادرانم که در آمریکا روی زمین خوابیده اند، روحیه بدهم، سیاهانی که با کمک های دولتی زنده اند، سیاهانی که چیزی برای خوردن ندارند، سیاهانی که چیزی از خود نمی دانند و سیاهانی که آینده ای ندارند.»
سال ۱۹۷۱ بود که کلی بار دیگر به رینگ بازگشت و نخستین شکست حرفه ای خود را پس از سال ها، در برابر جو فریزیر پذیرفت. به نوشته ی پایگاه اینترنتی “دویچه وله”، بسیاری، در پی این حادثه، نام او را از سیاهه ی “اسطوره ها” بیرون کشیدند، اما کلی باز هم به اوج بازگشت و دو بار دیگر قهرمان جهان شد. موفقیتی که هنوز هیچ مشت زنی آن را به دست نیاورده است.

 

سه شنبه 5/7/1390 - 21:4
شخصیت ها و بزرگان

نان که به این زنده‌های خموش تهمت می‌زنند، به من نیز دشنام داده اند. تابلوهای من هر کدام قسمتی از روح من هستند. پس اگر با تعمق بیشتری به تابلوها نگاه کنیم و اندکی… هنرمندان معاصر ایران

 

کامران کاتوزیان متولد ۱۳۲۰ تهران کارشناس هنرهای زیبا (نقاشی و مجسمه سازی) از دانشگاه ویندهام، ورمونت امریکا (۱۳۴۰) برنده چهارمین بی ینال تهران (۱۳۴۳) شرکت در بی ینال پاریس (۱۳۴۴) شرکت در بی ینال ونیز (۱۳۴۵) شرکت در جشنوارة بین المللی هنر- واشنگتن (۱۳۵۶) برگزاری پنج نمایشگاه انفرادی مؤسس گالری صبا (۱۳۴۳)، شرکت تبلیغاتی آوانگارد (۱۳۵۰) و شرکت تبلیغاتی کارپی (۱۳۶۵) تدریس گرافیک در دانشکده هنرهای تزئینی (۱۳۴۶- ۱۳۴۸) و دانشگاه آزاد (۱۳۶۹- ۱۳۷۱) در فامیل بزرگ کاتوزیان، حضور چند نقاش، حقوقدان، … غنا و سابقة فرهنگی این خانواده را آشکار می‌کند؛ بستری که جان و جسم کامران در آن تغذیه و رشد کرد. «در کودکی، زمانی که با والدین به خانة عباس کاتوزیان (ایشان نوه عموی پدر می‌شوند) می‌رفتم،  احساس می‌کردم که چه قدر به کارش مسلط است. دیدن کارهای او برای من خیلی لذت بخش بود. بعدها هم که به امریکا رفت و تعلیمات دیگری برای نقاشی دید. او یک نقاش آبستره کار شد- همچنان نقاشی‌های او و تسلطی که وی به کارش داشت، برای من قابل احترام باقی مانده است.»۱ «مرتضی- برادر کوچک تر عباس- همان آغاز جوانی علاقة زیادی به طراحی و نقاشی واقع نما داشت؛ و این کار را هم با مهارت انجام می‌داد. به همین خاطر، در آن زمان که هنوز امکانات و تکنولوژی مناسبی برای کارهای تبلیغاتی وجود نداشت، و خیلی از کارها را هنوز نمی‌شد با دوربین عکاسی و چاپ انجام داد، مرتضی سال‌های نسبتا زیادی را به عنوان ‘ایلوستراتور’ با این شرکت‌ها همکاری داشت. فکر می‌کنم آخرین جایی که با آن همکاری کرد، شرکت تبلیغاتی فاکوپا بود. بعد از آن به طور جدی تری نقاشی را دنبال کرد. من دورادور شاهد کار این دو برادر بودم.» کامران از همان کودکی علاقه خودش را به نقاشی نشان داد، و به تدریج نیز به سرگرمی ‌او بدل شد، و در این کار نسبت به سنی که داشت، مهارت خوبی یافت. او نیز مانند ‘نوه‌های عموی پدرش’ تلاش داشت هر چیز را با جزییات فراوان ترسیم کند. «یادم هست که به عنوان یک نوجوان، هرازگاهی شیطنت می‌کردم. مثلاً با مدادرنگی و روی کاغذ سفید، عکس اسکناس می‌کشیدم، و از بقالی سر کوچه خرید می‌کردم. هرچند بعد از مدتی بقال می‌فهمید و می‌آمد دَرِ خانه و پولش را می‌گرفت، ولی همان لحظة اول، تصویر تاشدة اسکناس واقعاً پول بود.» سیکل اول دبیرستان را که تمام کرد، پدرش تصمیم گرفت او را برای تحصیل به امریکا بفرستد؛ موقعیتی که به واسطة حضور یکی از دوستان صمیمی ‌پدر در نیویورک، که در آن زمان نمایندI ایران در سازمان ملل بود، فراهم شد. او به پدر کامران توصیه کرد، پسرش را برای تحصیل راهی این دیار کند. «قرار شد در مدرسه ای شبانه روزی و خصوصی، که مدیری آلمانی داشت، ثبت نام کنم. از این مدرسه بروشوری برای ما فرستاده شد، تا با محیط و امکانات آنجا آشنا شویم؛ عکسی هم از مدیر مدرسه در آن قرار داشت. من این عکس را با مرکب چین و قلم خطاطی به صورت نقطه چین در یک بشقاب چینی کوچک نقاشی و فیکس کردم و با خود به امریکا بردم. مدیر مدرسه از آن خیلی استقبال کرد و به دیوار اتاقش زد.» سفر به امریکا برای او طعمی ‌از رؤیا و خیال داشت. بعد از کودتایی که در سال ۱۳۳۲ بر ضد حکومت مردمی‌دکتر مصدق صورت گرفت، امریکایی‌ها، و در نتیجه فرهنگ امریکایی نیز در ایران حضور پررنگ تری یافتند؛ حضوری که به هر طریق سعی داشت سیمای مقبولی از فرهنگ خود ارائه دهد. بیشترین‌ شناخت مردم هم اغلب به واسطة فیلم‌های‌ هالیوودی صورت می‌گرفت، که چشم‌اندازهای خیال‌انگیزی از این سرزمین مقابل مردم می‌گشود؛ چشم اندازی که شاید در آن سال‌ها چندان هم دور از واقعیت نبود؛ چرا که امریکا در حال سپری کردن پرفروغ ترین دهه‌های حیات خود بود. دهه‌های ۵۰ و ۶۰، سال‌های بالندگی فرهنگ و اقتصاد در امریکا است، و این زمان با ایامی ‌مصادف شد که کامران کاتوزیان برای تحصیل به این کشور سفر کرد. وسیلI سفر به امریکا یک هواپیمای چهارملخی SAS بود که فاصلة تهران تا نیویورک را سی وهشت ساعته طی می‌کرد. «تهران هنوز از یک فرودگاه درست و حسابی برخوردار نبود. محل فرودگاه در ‘قلعه مرغی’ قرار داشت، با دو اتاق آجرنما و گنجایش جمعیتی پنجاه تا شصت نفر. هواپیما در پشت همین ساختمان مسافران را سوار یا پیاده می‌کرد. هواپیما را تا دیدم، ذوق زده پریدم بالا. من را کشیدند پایین و گفتند، صبر کن و …» (۱۹۵۷/ ۱۳۳۶). فاصلة میان ایران و امریکا (نه فقط از بُعد زمانی و مکانی، بلکه بخصوص از ابعاد اقتصادی و فرهنگی و صنعتی) به قدری وسیع و عمیق بود که طبعاً می‌توانست برای هر نوجوانی، هرچند مثل او مشتاق، در آغاز مبهوت کننده و مشکل ساز باشد. ولی خوبی این سن در قدرت انطباق با شرایط تازه (هرچند بسیار متفاوت) است، و مشکلاتی نظیر عدم آشنایی با زبان و فرهنگ جدید و دوری از خانواده را براحتی پشت سر می‌گذارد. «دو سالی از ورودم به امریکا نگذشته بود که پدرم مرحوم شد. بنابراین، من ماندم و خودم. دوران خیلی سختی بود؛ به این دلیل که فاصلة من با خانواده به قدری زیاد بود که امکان ارتباط و رفت وآمد در آن زمان مقدور نمی‌شد. تنها نامه وسیله ارتباطی من با خانواده بود که چهار ماه طول می‌کشید جواب آن برسد. ارتباط تلفنی هم خیلی گران و دشوار بود. برای من که سن کمی ‌داشتم، این ایام خیلی دشوار گذشت. خدا را شکر که این سال‌ها، دوره سلامتی امریکا بود و با اکنونِ این کشور خیلی فرق داشت. درهرحال، اقامت بعد از فوت پدرم به سختی سپری شد.» کامران را به جای کلاس دهم، در کلاس یازدهم ثبت‌نام کردند و یک سال پیش افتاد. بنابراین، دو سال طول کشید دپیلم بگیرد. این دو سال فرصتی شد تا ضمن فراگیری زبان انگلیسی، انطباق با محیط و شناخت از آن، آمادگی لازم را برای ادامة تحصیل نیز پیدا کند. مدرسه ای که وی در آن تحصیل کرد، مدرسه ای شبانه روزی و بین‌المللی بود و، بنابراین، دانش آموزان آن از ملیت‌های مختلفی تشکیل می‌شدند، که این البته ارزشمند بود و به وسعت نظر وی کمک کرد. «ایام کریسمس و یا تعطیلات طولانی دیگری که پیش می‌آمد، و دانش آموزان خارجی اغلب جایی را نداشتند که بروند، بنابراین، متولیان مدرسه دست به دامن اولیای متمول دانش آموزان امریکایی، که امکاناتی داشتند (و تعدادشان هم اصلاً کم نبود)، می‌شدند و از آنها می‌خواستند در طول تعطیلات، ما را مهمان خود کنند. یادم هست که یک بار من با یک اتریشی و یک آلمانی به اتفاق یکی از معلم‌ها، که هلندی بود، با واگن استیشنی که داشت، ما را از شهر کوچکی در غرب ماساچوست (محل مدرسه ای که در آن درس می‌خواندم) به فلوریدا برد تا در جزایر کلیدی، که پدر یکی از دانش آموزان در آنجا هتل داشت، تعطیلات خود را سپری کنیم. سفری که دو هفته رفت وبرگشت آن طول کشید، ولی خیلی خوش گذشت. در هر صورت، محیط مدرسه و تنوع ملیتی که در آن بود، یواش یواش من را شکل داد و شخصیتم را ساخت.» دیپلم که گرفت (۱۹۵۹/ ۱۳۳۸)، برای ادامة تحصیل، بی هیچ تردیدی، رشته هنر را انتخاب کرد. «هیچ رشته دیگری آن‌قدر به من نزدیک نبود.» برای این منظور از ماساچوست به بوستون آمد تا در کمبریج و در دانشکده کوچکی مرتبط با‌هاروارد، در رشتة «هنرهای زیبا» تحصیل کند. «‘جاکومتی معروف’ ریاست این دانشکده را عهده دار بود. منتها من هیچ وقت او را ملاقات نکردم؛ چون در امریکا اصلاً زندگی نمی‌کرد. مدت دو سال بیشتر در این دانشکده تحصیل نکردم؛ چون، ضمن آن‌که خیلی گران بود، اساتید آن به قدری سرشناس بودند که کمتر موفق به دیدار آنها می‌شدیم. بنابراین، کمتر هم پیرامون کارهایی که می‌کردیم، از جانب آنها راهنمایی می‌شدیم. هرازگاهی در میانه و یا در پایان ترم و در نمایشگاه‌هایی که از کار دانشجویان ترتیب داده می‌شد، حضور می‌یافتند و یکی دو جمله درباره کارها حرف می‌زدند. پس به توصیه یکی از اساتید، به دانشکده دیگری در ایالت ورمونت (در همسایگی ایالت مونترال کانادا و در شمال شرقی امریکا است) رفتم، در شهر و در دانشکده کوچکی، که امتیاز بزرگ آن، ارتباط مستمر و شبانه روزی، میان دانشجویان و اساتید بود. دانشکده به صورت شبانه روزی اداره می‌شد، و اساتید، که به واسطة بُعد مکانی، چندان جایی نمی‌توانستند بروند، اوقات خود را بیشتر با دانشجویان سپری می‌کردند. و این برای من خیلی عالی بود. چیزهایی یاد گرفتم که در کمبریج نمی‌شد یاد گرفت.» «امریکای این سال‌ها، در قیاس با اروپا، هنوز خانواده و کلیسا، نقش محوری در آن داشتند. هر یک شنبه اعضای خانواده باید دسته جمعی به کلیسا می‌رفتند، و اصولاً عریان گرایی، بدین‌گونه که حالا رواج یافته، هنوز وجود نداشت. و به رغم اینکه نیویورک، در عرصه هنر مدرن، در جهان مرکزیت یافته بود، در شهرهای کوچک امریکا چندان خبری از هنر مدرن نبود. در این سال‌ها معروف‌ترین نشریه – ‘پست’- مجله ای اجتماعی و خانوادگی بود که به چاپ می‌رسید، و تا سال‌ها، تمام روی جلدهای آن را نورمن راکفلر، که سمبل نقاشی طبیعت گرای امریکای این زمان بود، نقاشی می‌کرد. در هر شهرستان هم معمولاً یکی دو تا مثل نورمن راکفلر وجود داشت، که برای مردم شناخته شده بودند. بنابراین، زمانی که تحصیل هنر را در امریکا شروع کردم، قدم به قدم، به تدریج و با مطالعه راه خودم را پیدا کردم. این طور نبود که به واسطة رواج و مقبولیت اکسپرسیونیسم انتزاعی در نیویورک، در همة امریکا گرایش به این سبک از نقاشی رواج داشته باشد.» «چرخش دیدگاه من به طرف نقاشی [مدرن] در سال ۱۹۶۲ اتفاق افتاد؛ یعنی زمانی که من ویلیام ‌هانت را- که فکر می‌کنم یکی از بهترین نقاشان معاصر امریکا است- ملاقات کردم. او به عنوان یک معلم، فلسفة واقعی هنر را به من آموخت و سبب پختگی تفکر من دربارة هنر شد.» (به نقل از بروشور نخستین نمایشگاه انفرادی کامران کاتوزیان در گالری صبا، ۳۰ آبان ۱۳۴۴). «از نقاشان مورد علاقه ام در زمان تحصیل، بیش از همه کلاین (نقاش امریکایی/ ۱۹۱۰- ۱۹۶۲)، که هنوز هم با من است، بود. او، که عمری چندان طولانی نداشت، دورة کوتاهی درخشید. نقاشی‌هایش به قدری قرص و مسلط بود که آدم مقابل کار له می‌شد. در دوره ای ماجراجویی جکسن پالک (نقاش امریکایی/ ۱۹۱۲- ۱۹۵۶) من را مسحور خودش کرد. همچنین نقاشان دیگری مثل مارک روتکو (نقاش ۱۹۰۳- ۱۹۷۰) و مارک توبی (نقاش امریکایی/ ۱۸۹۰- ۱۹۷۶) که کارهای خیلی درخشانی داشتند. در نیویورک آن سال‌ها، وقتی به گالری‌ها سر می‌زدی، آثاری را می‌دیدی، بسیار قرص و بی نظیر، و از نقاشانی که اصلاً معروف نبودند. بعد از آن دیگر کارهایی به آن محکمی‌ و درخشندگی ندیدم. بدی نقاشی آبستره این است که خیلی سریع، اول صدها، و بعد هزاران نفر به آن پیوستند و چون چشم مخاطب به این نوع کارها عادت نداشت، بنابراین، در تشخیص هم دچار اشکال می‌شدند. شارلاتانیسم خیلی سریع در این سبک رخنه کرد، در حالیکه کمتر آدم خُبره ای قادر به تشخیص درستی و نادرستی و اصالت آن بود.» کامران کاتوزیان، برای مدت دو سال به ایران برمی‌گردد (۱۹۶۳/ ۱۳۴۲- ۱۹۶۴/ ۱۳۴۳). برای یافتن کار به اداره فرهنگ وهنر مراجعه می‌کند و بلافاصله جذب این اداره می‌شود. در آنجا با چنگیز شهوق و ناصر مفخم آشنایی و دوستی نزدیکی پیدا می‌کند و بعد از چندی به اتفاق، ‘گالری صبا’ را در خیابان صبا جنوبی راه می‌اندازند (۱۳۴۳). ‘گالری صبا’، ضمن نمایشگاه‌هایی که از آثار نقاشان نوگرا برگزار می‌کرد، به تدریج نیز پاتوقی برای علاقه مندان به هنر مدرن شد، و بدین طریق دامنة دوستان و همفکران کاتوزیان نیز گسترش یافت. «بعد از مدتی با نامی ‌و قندریز و پیلارام و … آشنا شدم. از کارهای شان نمایشگاه گذاشتیم. آن زمان در تهران نمایشگاه از نقاشی آبستره چیزی غیر معمول بود. تماشاچی دعوت می‌کردیم، ولی اغلب این نمایشگاه‌ها یک جوری به تشنج کشیده می‌شد. تماشاچیان بیشتر منتظر دیدن منظره و یا چیزی مثل آن بودند، ولی وقتی با کارهای غیر عادی مواجه می‌شدند، فکر می‌کردند به آنها توهین شده است. کار خیلی مشکلی بود. تربیت چشم عام زمان می‌خواهد، و در طول برگزاری نمایشگاه‌ها، اغلب کارمان توضیح آثار، برای بازدیدکننده‌ها بود. در گالری صبا شب‌های شعر داشتیم. شاعران و نقاشان جلسات شعرخوانی داشتند. مثل مرحوم شیبانی، سپهری، کار دیگری که در آن سال‌ها انجام دادیم، و تنها با نیروی جوانی امکان پذیر شد، نمایشگاهی گروهی از آثار نقاشان پیشکسوت و دانشجویان بود که در فضای پیاده رو- حد فاصل چهارراه ولی‌عصر تا چهارراه کالج و در حاشیة پارک دانشجو- برگزار کردیم. هر نقاش کنار تابلوی خود ایستاده بود و پیاده رو از جمعیت پیر و جوان پر شده بود. چنین رخ دادی اولین بار در تهران صورت گرفت. و این اتفاق عجیب وغریبی بود که خیلی هم سروصدا کرد. دوران ماجراجویانه و شیرینی بود.» کاتوزیان با ارائة یک نقاشی انتزاعی با عنوان ‘پدرِ پدرم وقتی جوان بود’ و یک مجسمة آهنی انتزاعی در چهارمین بی ینال تهران حضور یافت و به اتفاق ژازه طباطبایی به طور مشترک جایزة نخست این بی ینال را کسب کردند (۱۳۴۳). حضور وی در اداره فرهنگ وهنر چند ماهی بیشتر نپایید، و برای امرار معاش فعالیت در حرفة گرافیک را ترجیح داد. ابتدا با اختصاص اتاقی در گالری صبا کار را شروع کردند. «روزها در گالری صبا کارهای گرافیکی می‌کردم و لوگو و آرم می‌ساختم. ولی حجم شان کم بود.»۲ کامران کاتوزیان در سال ۱۳۴۳ مجدداً به امریکا رفت. یک سال آنجا ماند و سپس به ایران برگشت و نخستین نمایشگاه انفرادی خود را در گالری صبا در حالی برپا کرد که با آغاز سومین سال فعالیت گالری صبا مصادف می‌شد. در بروشوری که به همین مناسبت از سوی گالری چاپ شد، چنین نوشته شده است: «اردیبهشت سال ۱۳۴۲ گروهی به وجود آمد و در اسفند ماه همان سال گالری مدرنی به همت چند تن از همان گروه برپا شد. دو سال از آن تاریخ سپری گشت و کوشش نقاشان و مجسمه سازان برجستة تهران این گالری را برپا نگه داشت. این کوشش‌های ثمربخش گرچه با آرزوهای بزرگ افراد گروه قابل مقایسه نبود، ولی هیچ  گاه از هدف دور نیفتاد. اکنون سومین سال گالری صبا آغاز می‌شود و خاطرات شیرین گذشته با همة تلاش‌ها بار دیگر مؤسسین آن را دلشاد می‌سازد. آنها در برابر موانع همچنان به راه خود ادامه دادند. در دو سال گذشته گالری صبا توانست با ابتکارات خود عدة بیشتری را با هنر مدرن آشنا سازد و تا حدی جای خالی یک موزه کوچک را، که تهران بزرگ فاقد آن بود، پاسخگو باشد. اکنون گالری صبا با نمایشگاه کارهای تازة کامران کاتوزیان سومین سال خود را آغاز می‌کند و از همة دوستداران هنر دعوت می‌نماید تا برای بحث‌های هنری دوباره در کنار هم بنشینند و از مصاحبت هم در محیط مساعد لذت ببرند.» کاتوزیان نیز در ارتباط با آثار به نمایش گذاشته شده، در بخشی از متن بروشور، نمایشگاه خود را این  گونه شرح می‌دهد: «هنر زمان ما سبک‌های مختلفی دارد که گُنگ ترین و انقلابی ترین آنها ‘آبستره’ است. آبستره، انقلابی شدید بود که نقاشان و هنرمندان دنیا برای شکستن عقده‌های پیشین و سد بین افکار کند و به آن متوسل شدند و در بعضی مواقع اغراق را به حد کمال رسانیدند. آبستره سبکی است بسیار احساسی و روانی که دربارة آن سخن بسیار گفته شده. عوامل تکنیکی در هر یک از سبک‌های نقاشی بی تفاوت است؛ یعنی نظم، کمپوزیسیون، رابطة رنگ و فرم و غیره در وهلة اول قرار دارند که پس از تفسیر آنها، هنرمند فلسفة خود را در طرز کارش بیان می‌کند. پس از اینکه آبستره از سال ۱۹۵۷ تا سال ۱۹۶۲ به اوج رونق رسیده بود، سبک دیگری در ایالات متحده رواج یافت که زمان خویش را روان تر بیان می‌کرد. این سبک، که ‘پاپ آرت’ یا هنر عام نامیده شد، عصاره ای است از زندگی تبیلغاتی و تجارتی مغرب زمین، بخصوص امریکا. زندگی پرهیاهوی شهر نیویورک و امثال آن و جِلفی زندگی متوسط به خوبی در آن منعکس است. جنبشی است قوی، انتقادی و گاهگاهی ریشخندانه به زندگی سریع و بی عاطفه و یکنواخت مردم امروزی … آثاری که در این نمایشگاه ملاحظه می‌شود، نتیجه ای است از تأثرات افکار فوق.» به توصیه و تشویق مهندس سیحون، بدون کنکور در رشتة معماری دانشکده هنرهای زیبا ثبت‌نام می‌شود. دو سالی این رشته را ادامه می‌دهد (۱۳۴۴- ۱۳۴۶)، ولی سرانجام آن را ناتمام رها می‌کند. در این فاصله یک بار به عنوان نمایندة ایران در بی ینال پاریس (۱۳۴۳) و یک بار نیز در بی ینال ونیز (۱۳۴۵) شرکت می‌کند. در همین فاصله نیز از سوی ‘گروه صنعتی بهشهر’ به عنوان مدیر تبلیغات به کار دعوت می‌شود. «با حبیب لاجوردی [کوچک ترین برادر لاجوردی] در امریکا هم مدرسه بودیم و به دعوت او به گروه صنعتی بهشهر پیوستم.» این حضور نزدیک به دو سال ادامه یافت (۱۳۴۵- ۱۳۴۶). سپس به سربازی رفت. بعد از پایان خدمت، همکاری با گروه صنعتی بهشر را ادامه نداد. مدتی به نقاشی مشغول شد، اما به تدریج فعالیت وی در عرصة گرافیک پررنگ‌تر، و سپس تبدیل به کار اصلی او، و نقاشی برایش کاری تفننی شد. هرچند کمابیش نمایشگاه‌های فردی و جمعی خود را ادامه داد. از جمله شرکت در جشنواره بین المللی هنر (امریکا، واشنگتن، ۱۳۵۶). کاتوزیان بعد از مدتی همکاری با شرکت تبلیغاتی ‘وگا’ و انجام سفارش‌هایی برای اتومبیل‌های ‘آریا’ و ‘شاهین’- «که در آن دوران عجیب به نظر می‌رسید»۳- به همراه آقای مستوفی در خیابان پالیزی، دفتر تبلیغاتی ‘آوانگارد’ را راه می‌اندازند. «کارمان برای ‘آ ا گ’ آن قدر سروصدا کرد که همة مشتریان‌مان را از آن طریق گرفتیم … بعد از مدتی آقای برخوردار تبلیغات کلیه محصولاتش را به ما داد (شرکت پارس الکتریک و شرکت تهران الکتریک/ ۱۳۵۰- ۱۳۵۸). ظاهراً دلمشغولی نقاشانة کاتوزیان تا پیش از سال ۱۳۵۷ در دو عرصة نقاشی آبستره و نقاشی به صورت ‘پاپ آرت’ تداوم می‌یابد. در نمایشگاه مشترکی با عنوان ‘نقش‌هایی از دنیای گنگ’، که به اتفاق چنگیز شهوق در ‘گالری فرید’ برپا کردند، هر دو نقاش در بروشور نمایشگاه تلاش کرده اند با ارائة توضیح به بینندگان آثارشان برای برقراری ارتباط با نقاشی‌های خود کمک کنند. شهوق دربارة نقاشی‌های خود حرف‌هایش را این  طور آغاز می‌کند: «شما اکنون به دیدار این لکه رنگ‌های موزون و ناموزون آمده اید. توجه داشته باشید که من در این لکه رنگ‌ها زیسته ام و زمانم را در این چارچوب‌ها حبس کرده ام. این لکه‌ها از لحظه ‌های زندگی ام با شما سخن می‌گویند. شاید که زبان شان الکن باشد و شاید ناآشنا بودن شما با زبان رنگ‌های من اسباب دلتنگی برای تان فراهم سازد. تصور می‌کنم که اگر بیشتر این رنگ‌ها را تحلیل کنیم، تا حدودی از آتش غضب شما در امان خواهم بود.» کاتوزیان نیز، پس از بیان رابطه میان اشکال گوناگون بیان فلسفه در نزد فیلسوف و نقاش، کلام خود را در این شکل به پایان می‌رساند: «آنان که به این زنده‌های خموش تهمت می‌زنند، به من نیز دشنام داده اند. تابلوهای من هر کدام قسمتی از روح من هستند. پس اگر با تعمق بیشتری به تابلوها نگاه کنیم و اندکی به دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم، بیندیشیم، خواهیم دید نقاشی عصاره‌ای است از تحولات اجتماعی و زمانی؛ و این تصاویر انعکاسی است از دنیای ما که از دریچة چشم من ناآگاهانه دیده شده و به همان  گونه نقش بسته. غرض این نیست که با تزویر و ریا شما را سرگرم کرده باشم؛ زیرا که این تصویر بیانی است از دنیای واقعی بین من. تا شما چه پندارید.» در گزارش مختصری که مجله ‘هنر و معماری’ (سال ۱۳۵۶، شماره‌های ۳۹ و ۴۰، ص ۹) از نمایشگاه وی در انستیتو گوته آورده، نمونه آثاری از نقاشی‌های وی به شیوة پاپ آرت را نیز به چاپ رسانده است. حضور لکه‌ها، خطوط و سطوح روان، فی البداهه و آشوبگرانه ای که در متن نقاشی‌های پاپ آرت او به وفور مشاهده می‌شود، واسطة پیوند این دسته از نقاشی‌هایش با آثار آبستره او می‌شوند. جواد مجابی دربارة نقاشی‌های وی در این سال‌ها، این طور توضیح می‌دهد: «… با نگاهی به نقاشی‌های پیشین او، که قبل از دهة ۶۰ کار شده اند، چند زمینه را مشخص می‌یابیم؛ نخست زنان آلامد، که انگار از مجله‌های مد و زیبایی جدا شده و در متن دیگری قرار گرفته اند تا نهایتاً خود آن زنان در حیات واقعی، نه نمایشی بودن شان، به دید می‌آید. در تابلویی زنان، مراقب تجلی خود هستند و در جای دیگر به سرووضع خود و گرفتاری‌های اندام شان توجه می‌کنند. در تابلویی زنان با هم نجوا دارند و فریاد می‌کشند، هر یک به طرزی برای درک فردیت خود- توسط خود و دیگری می‌کوشند. در تابلویی مشخص زنی به ستوه آمده با نیمی‌نیم رنگی آبی (شبیه فروغ) را بین دو چنبره از حجم‌های آواری سیاه می‌یابیم که نه در سطحی بومی ‌بلکه در نمایی جهانی مفهومی ‌اجتماعی را در خلاصه ترین شکل طنزآمیزش تجسم می‌بخشد. در زمینة دیگر، نقاش حجم‌هایی از طبیعت را به شیوه ای انتزاعی به رنگ و خط خلاصه کرده و با نوعی شوخ چشمی‌این پاره‌های برگزیده را به مصاف هم برانگیخته و از آن هماهنگی یا بی آهنگی رنگ‌ها و سطح‌های درگیر، زیبایی ویژه ای مراد کرده است. با حرکات سریع و آشوبگرای قلم مویش، رنگ‌های گرم وشاد تابستانی و پاییزی را در متن خاکسری سفید زمستانی آزموده است. این حرکات بازیگر قلم مو، که افزایندة رنگ‌های بر متن یک دست یا کاهنده و خراشندة متن برای بازنمایی لایة زیرین رنگ متن است. در عین حال که دو لایة رویی و زیرین تابلو را به چرخش و بازی می‌خواند، گاه تعارض حجم‌های هندسی با بی نظمی‌های ناهندسی را نشان می‌دهد که خالی از تعهدی کنایه آمیز نیست. حرکات هزیانی و هذلولی خطوط مقطع، گاه شاخه‌های یک جنگل را یادآور می‌شود، گاه توده ای از الفبای مغشوش را می‌نمایاند که از روشنا به تاریکی درمی‌شوند یا در روشنا ظاهر می‌شوند. این خطوط درهم پیچیده و مغشوش، که آشوب‌های رنگی را آزادانه نشان می‌دهد، در عین حال نوعی رقص الفباست که به تجرید آنها از شکل اصلی شان نزدیک است. این الفبای کنایی و نمادپردازانه، قصیده ای مغشوش از کلمات ناخواناست که تناسب و هماهنگی رنگ و خط شان پیام‌های ناشناختة جذابی را مجسم می‌کند، بی آن که از کنایت رمزی به صراحت معنایی برسد. مشخصة سوم کارهای پیشین، حجم‌های سیاهی است که گاه به عنوان متن محوری و زمانی به عنوان عامل هجوم آور به متن، همواره درگیر با نیروهای رنگی درون یا بیرون از خود است.»۴ رکودی که در سال‌های آغازین پس از انقلاب در عرصة گرافیک به وجود آمد، شرکت آوانگارد را به تعطیلی کشاند. بنابراین، کاتوزیان برای سه یا چهار سالی از ایران رفت. «تقریباً دو سال مقیم دوبی شدم (۱۳۶۳- ۱۳۶۴) و چندی هم در‌هامبورگ زندگی کردم.» بعد، که به ایران بازگشت، به اتفاق خانم رادپی شرکت تبلیغاتی ‘کارپی’ (ترکیبی از دو اسم کاتوزیان و رادپی) را، راه انداختند (۱۳۶۵- ۱۳۷۵). شرکت کارپی با راه اندازی بنرها و بیلبوردهای تبلیغاتی در سطح تهران، چهره ای تازه به این شهر بخشید. «در دهه‌های ۶۰ و ۷۰، که شهر بی ذوقی و کدورتی ناگزیر را بر درودیوارش تحمل می‌کرد و هنوز زیباسازی شهری آغاز نشده بود که اعتباری برای تربیت ذوق اهالی پایتخت قائل شود، بنرها و آگهی‌های دیواری کاتوزیان و یارانش هوایی تازه به خیابان‌ها و میدان‌های تهران وزاند. افراد در ماشین‌های خود با نمونه‌هایی از هنر گرافیک روبه رو می‌شدند که اگرچه کالایی را تبلیغ می‌کرد، اما آنها را به نوتر و زیباتر دیدن اشیا و موضوعات برمی‌انگیخت. شهر پوششی تازه از نگاه و تماشا می‌یافت.»۵ این شکل تبیلغات شهری بسیار مورد استقبال قرار گرفت و خیلی زود شرکت کارپی صاحب ده‌ها بیلبورد در سطح تهران شد. اما سرانجام این شرکت، در اوج موفقیت و رونقی که داشت، با مقالة تحریک آمیزی که در یکی از روزنامه‌های کشور به چاپ رسید، به تعطیلی کشانده شد. فعالیت نقاشانة کاتوزیان در طول دهة ۶۰ به بعد باز هم کمتر از سابق شد. از این به بعد نقاشی به شیوة پاپ آرت را کاملاً کنار گذاشت و صرفاً به نقاشی آبستره پرداخت. نمایشگاهی از آثارش را در سال ۱۳۶۸ در ‘گالری کرته’ برپا کرد و نمایشگاه بعدی او با فاصله ای بیست ساله در ‘نگارخانه ماه ومهر’ برگزار شد. نقدونظرهای مثبتی که نسبت به نمایشگاه نقاشی‌های اخیر او صورت گرفته، حاکی از استمرار ذهنیت خلاق و هنرمندانه ای است که زبان تصویر را به خوبی می‌شناسد و در هر جایگاهی مناسب با آن، از این زبان بی بهره می‌برد. آیدین آغداشلو دربارة آخرین نمایشگاه وی این طور اظهار نظر می‌کند: «وقتی قرار شد آثار تازه کامران کاتوزیان را تماشا کنم، نمی‌دانستم انتظار دیدن چه نوع مجموعه ای را یاد داشته باشم و پس از انزوای چندسالة او و دوری سالیان اخیر من از نمایشگاه‌های نقاشی، ارتباط میان هنرمند و مخاطب چه صورتی خواهد یافت؟ اما وقتی دیدم، آسوده شدم که نقاشی‌ها، در وجهی بسیار جدی و حرفه ای، تداوم معنا و دستاورد گذشتة او را دنبال کرده بودند و آن شدت حرکت قلم مو و رنگ گذاری جسورانه، گیرم کمی‌ ملایم‌تر، همچنان جاری و باقی و مداوم بود. تعلق و وابستگی قدیمی ‌و همیشگی کامران کاتوزیان به مکتب اکسپرسیونیزم انتزاعی سال‌های ۵۰ میلادی نیویورک، که هیچ کاستی نگرفته است، و با گوشه چشمی ‌به کارهای پرتلاطم کلاین یک سره جهان شخصی و خاص خود را دنبال و بنا می‌کند.» جواد مجابی نیز آثار نمایشگاه را این طور توصیف می‌کند: «… در آثار دورة جدید، رنگ‌ها شفاف تر و نیرومندتر در ترکیب استوار فضای تابلوها ظاهر شده اند، طوری که ترکیب بندی همطراز آزادی از قاطعیت برخوردار است. عنصر زن، که یکی از محورهای تأمل بود، غایب شده است. اما دو عنصر اصلی پیشین، یعنی خطوط درهم بافتة آشوبی از یک سو و حجم‌های رنگی بازیگر که طبیعتی انتزاعی را یادآور می‌شدند، گاه در امتزاج با هم، زمانی فارغ از یکدیگر، کمپوزیسیون نیرومند، ظریف و متعادلی را می‌سازند که زیبایی شاعرانه و حسرت انگیزی را موضوع اسامی‌تابلوهایی می‌کنند که از طرح موضوع گریزان است.»۶ کامران کاتوزیان دربارة فعالیت نقاشانة خود می‌گوید: «به طورکلی، من یک نقاش آبستره کار هستم. اگر در مقطعی پاپ را تجربه کردم، مربوط به دورة جوانی، ماجراجویی و تجربه بود؛ دوره ای شیرین که چندان هم دور از نقاشی‌های آبستره نبود. و وقتی که مجدداً به آبستره برگشتم، طبعاً کارهایم پخته تر شده، و فرمالیسم و ترس و واهمه ای (معمولاً فرمالیسم نتیجة ترس و واهمه است) که قبلاً بود، به تدریج ول شد. حالا آزادی کامل را در هنگام کار احساس می‌کنم و همة آن مسائلی را که قبلاً از نظر تکنیکی باید رعایت می‌کردم تا کار درست از آب درآید، دیگر ناخودآگاه اتفاق می‌افتد. قبلاً باید حواسم کاملاً جمع می‌بود تا کار خوب پیش برود، همة زور تابلو یک طرف نیاید، رابطة رنگ‌ها ، فرم‌ها و نورها با یکدیگر درست باشد، ولی الآن آن دقت خودبه خود هست و در کار شکل می‌گیرد. هر کاری که می‌کنم، دیگر به نظرم درست می‌آید و تا جایی آن را ادامه می‌دهم که کار تمام شود. در حالی  که قبلاً فرم کار به گونه ای پیش می‌رفت که بایستی سعی می‌کردم، دوباره می‌کشیدم … اما حالا تقریباً پاک کردن در کارم نیست و این طبیعی بوده و در نتیجة مراحلی است که تاکنون طی شده. در نقاشی آبستره اکسپرسیونیسم، فقط حرکات و رفتار جسورانة نقاش نیست که کار به شکل می‌دهد، بلکه در کنار این ظرافت هست، حرکت و تعقل هست و در صد بیشتری نیز حس. اما چیزی که اصلاً نمی‌تواند نباشد، و همیشه هست، تسلط نقاش است؛ یعنی اگر تسلط روی کار نبود، کار درست درنمی‌آید. وقتی کاری را شروع می‌کنی، از قبل نمی  دانی چه می‌کنی. اصلاً نمی‌توانی بفهمی. در حقیقت، یک جور بدیهه سرایی است. مثل موسیقی جاز می‌ماند؛ یعنی اولین ضربه و تاش قلم مو روی بوم یک ساز می‌شود. ساز بعدی باید به نحوی با آن سازگاری داشته باشد. همین  طور تاش‌های بعد. منتها اگر همه اش هم سازگار باشد، کار لوس و بی معنی می‌شود. گاه تاش‌ها و حرکات غیر سازگار لازم دارد. آنها هستند که به کار فرم می‌دهند. حالا اگر همینها هم زیاد شوند، کار گل می‌شود. اگر هم کم باشد که جواب نمی‌دهند. بنابراین، آنجای حساس نقاشی این است که همه چیز همان  قدر که لازم است داشته باش. حرکت آنها هم باید در جهتی باشد که مورد نیاز است. این اسکلت بندی آبستره می‌شود. یک افشای بصری که هر گوشه اش نباید خارج از این فرمول قرار گیرد. نمی‌توانیم خارج از لذت بزنیم …». پی نوشت ۱- عباس کاتوزیان وقتی می‌خواست چهره بکشد، دیگر روی بوم طراحی نمی‌کرد. از همان آغاز تاش‌های غلیظ رنگ بود که سرتاسر بوم را می‌پوشاند و بعد از چند دقیقه، براستی چهرة روی بوم معلوم می‌شد. از ابتدا روی بوم رنگ زیادی می‌گذاشت، به این خاطر که آن را ادامه می‌دهد. از یک صبح تا عصر کار کاملاً تمام شده بود. کاری به غایت پختگی، که سرشار از توانایی نقاش بود. ۲- نگاهی به گرافیک ایران، گفت وگو با کامران کاتوزیان، آرش تنهایی. تندیس، شماره ۱۵۲، ۹ تیر ۱۳۸۸٫ ۳- پیشین. ص ۱۵٫ ۴- شهر و جهان را زیباتر آرزو می‌کند. جواد مجابی، روزنامه اعتماد، ضمیمة یک شنبه، ۱۱ بهمن ۱۳۸۸٫ ۵- پیشین. ۶- پیشین.

سه شنبه 5/7/1390 - 21:2
بیوگرافی و تصاویر بازیگران
زندگینامه

حدود سال ۱۹۲۰
اولین فیلم خود را در سال ۱۹۲۰ با نام «آقا و خانم استکهلم» بازی کرد. پس از شش سال بازی در فیلمهای سوئدی توسط مسئولان کمپانی متروگلدوین مایر دیده شد و سرانجام در سال ۱۹۲۶ به آمریکا رفت.

اولین فیلم هالیوودی او سیلاب نام داشت که درخشان ظاهر شد و با ایفای نقش در فیلم اغواگر به کارگردانی فرد نیبلو منتقدین سینما را کاملا به ظهور یک ستاره بیبدیل امیدوار کرد. جسم و شیطان به کارگردانی کلارنس براون اوج شکوفایی گاربو بود. بسیاری این فیلم را از بهترین فیلمهای دوران صامت سینما میدانند. زوج هنری گیلبرت و گاربو از این فیلم شکل گرفت . فیلم زن الهی با بازی گرتا و کارگردانی ویکتور شوستروم سوئدی در سال ۱۹۲۸ به دلیل خوش ساخت بودن بسیار مورد توجه قرار گرفت.
او دههٔ ۳۰ را با فیلم آنا کریستی بر اساس نمایشنامهای از یوجین اونیل آغاز کرد. در سال ۱۹۳۱ در کنار کلارک گیبل جوان در فیلم «ظهور و سقوط سوزان لیناکس» به کارگردانی رابرت زد لئونارد قرار گرفت. گرتا از سبک خشن بازی گیبل خوشش نیامد. یک بار دیگر در فیلم اسکار گرفته و زیبای «گراند هتل» در سال ۱۹۳۲ با جوان کرافوردستاره دیگر آن زمان هالیوود همبازی شد و با اینکه هیچ صحنهای را در کنار هم نبودند ولی از ساخت فیلم راضی نبودند و از اینجا بود که گاربو تنها بازیگری شد که کارگردان و بازیگران روبروی فیلمهایش را خود انتخاب میکرد.

دقت در انتخاب فیلمها در آن زمان بسیار کم بود ولی گاربو از معدود بازیگرانی بود که کم فیلم بازی میکرد ولی گزیده. در دههٔ ۳۰ فقط در شاهکارهای این دهه ایفای نقش کرد.
سهگانههای تاریخی او بسیار مشهور هستند. در سال ۱۹۳۳ در ملکه کریستینایروبن مامولیان در کنار جان گیلبرت و در نقش ملکه کریستینا، در سال ۱۹۳۵ در تراژدیآناکارنینایکلارنس براون در کنار فردریک مارش و در نقش آنا کارنینا و بالاخره در شاهکار عاشقانهٔ جرج کوکور یعنی کمیل در سال ۱۹۳۶ در کنار رابرت تیلور و در نقش مارگریت.
تراژدی فیلم کمیل پس از سالها از ساخت فیلم هنوز مثال زدنیست. مرگ مارگریت در آغوش معشوقش آرماند از اشکآورترین لحظههای تاریخ سینماست.
هفتمین و آخرین همکاری گرتا با کلارنس براون کارگردان «فیلم فاتح» در سال ۱۹۳۷ است که داستان ماری والفسکا میباشد که با ناپلئون بناپارت رابطه کوتاه مدتی برقرار میکند و از او صاحب پسری میشود.

گرتا گاربو و مادرش آنا گوستافسون در حین سفر به آمریکا در سال ۱۹۳۹
در سال ۱۹۳۹ در فیلم نینوتچیکا به کارگردانی ارنست لوبیچ در نقش مامور خشک مزاج روسیه در پاریس را ایفا کرد که گرفتار عشقی میشود. جمله معروف او در این فیلم «تمدنی که زنهایش چنین کلاههایی به سر بگذارند دوام نمیآورد» به یاد ماندنی است. در این فیلم وقتی ملوین داگلاس از روی صندلی به زمین افتاد ملکه غمگین سینما گرتا گاربو چند دقیقه در میان تعجب همگان میخندد.

آخرین فیلم گاربو در سال ۱۹۴۱ با نام «زن دو چهره» و به کارگردانی جرج کوکور میباشد که گاربو در دو نقش ظاهر میشود. این وداعی زود هنگام با سینما بود. جمله معروف او « بعد از جنگ خیلی چیزها عوض شده و جهان به پدیدههای نو نیازمند است…» نمود روشنی از خداحافظی زودهنگام او از سینما است.

گاربو از ابتدا شخصیتی منزوی و خاص داشت. مهمترین و بهترین ویژگی او این بود که هیچگاه با کسانی که با در کنار بودنشان لذت نمیبرد همنشین نمیشد حتی اگر مجبور به تحمل تنهایی بود. این صفت نیک او بود که باعث شد تا زمان مرگش در انزوا بماند ولی با کسانی که خیرش را نمیخواستند هم کلام نشود. او در فیلمهایی معناگرا و ارزشمند که اکثرا تراژدی بودند بازی کرد و هرگز رو به آثار ضعیف و کممایه نیاورد در حالی که بازیگرانی بودند که کاملا غرق در آثار این سبک شدند.
وی در ۱۵ آوریل۱۹۹۰ در نیویورکآمریکا درگذشت.
جوایز
او ۲ بار برای فیلمهای کمیل ۱۹۳۶ و آنا کارنینا ۱۹۳۵ برنده جایزه بهترین بازیگر زن منتقدان فیلم نیویورک شد و ۴ بار هم برای آنا کریستی ۱۹۳۰ و عاشقانه ۱۹۳۰ و کمیل ۱۹۳۶ و نینوتچیکا ۱۹۳۹ نامزد اسکار شد ولی در کمال ناباوری موفق به کسب آن نشد تا اینکه آکادمی در سال ۱۹۵۵ اسکار افتخاری را به او اعطا کرد.

سنگ قبر گاربو

 

او ۲ بار برای فیلمهای کمیل ۱۹۳۶ و آنا کارنینا ۱۹۳۵ برنده جایزه بهترین بازیگر زن منتقدان فیلم نیویورک شد و ۴ بار هم برای آنا کریستی ۱۹۳۰ و عاشقانه ۱۹۳۰ و کمیل۱۹۳۶ و نینوتچیکا ۱۹۳۹ نامزد اسکار شد ولی در کمال ناباوری موفق به کسب آن نشد تا اینکه آکادمی در سال ۱۹۵۵ اسکار افتخاری را به او اعطا کرد.
فیلمها
  • خانم و آقای استکهلم (۱۹۲۰)
  • چگونه لباس بپوشیم (۱۹۲۱)
  • نان روزانه ما (۱۹۲۱)
  • شوالیه شاد (۱۹۲۱)
  • اغواگر (۱۹۲۶)
  • سیلاب (۱۹۲۶)
  • گوشت و شیطان (۱۹۲۶)
  • عشق (۱۹۲۷)
  • زن الهی (۱۹۲۸)
  • بانوی مرموز (۱۹۲۸)
  • زن ماجراهای عاشقانه (۱۹۲۸)
  • ارکیدههای وحشی (۱۹۲۹)
  • بوسه (۱۹۲۹)
  • آنا کریستی (۱۹۳۰)
  • عاشقانه (۱۹۳۰)
  • الهام (۱۹۳۱)
  • ظهور و سقوط سوزان لیناکس (۱۹۳۱)
  • ماتاهاری (۱۹۳۱)
  • گراند هتل (۱۹۳۲)
  • آنگونه که دوستم داری (۱۹۳۲)
  • ملکه کریستینا (۱۹۳۳)
  • پرده رنگین (۱۹۳۴)
  • آنا کارنینا (۱۹۳۵)
  • کمیل (۱۹۳۶)
  • فاتح (۱۹۳۷)
  • نینوتچیکا (۱۹۳۹)
  • زن دو چهره (۱۹۴۱)

 

سه شنبه 5/7/1390 - 21:1
شخصیت ها و بزرگان

نریکو فرمی، (متولد ۲۹ سپتامبر ۱۹۰۱ در رم،[۱] ایتالیا؛ درگذشت ۲۸ نوامبر ۱۹۵۴ در شیکاگو، ایالات متحده)، فیزیکدان آمریکایی ایتالیایی الاصل است.

او شهرتش را بیشتر مدیون زحمتهایش در موضوع تباهی بتا، طراحی اولین رآکتور هسته‌ای و همچنین گسترش نظریه کوانتومی می‌باشد. فرمی سال ۱۹۳۸ موفق به دریافت جایزه نوبل فیزیک شد که در رابطه با کارهایش در مورد رادیواکتیوی انجام داده بود. وی یکی از بزرگ‌ترین فیزیکدانان هسته‌ای قرن بیستم به شمار می‌رود. او در هفده سالگی به تحصیل فیزیک در دانشگاه پیزا پرداخت، که آن را با مقطع دکترا در مورد پراکندگی امواج ایکس سال ۱۹۲۲ به پایان رسانید. بین سالهای ۱۹۳۰-۱۹۴۰ همراه با برونو پونتکوروو، در تحقیقات در مورد تویترینوها شرکت داشت. فرمی تابستان ۱۹۴۴ به همراه خانواده‌اش به لوس‌آلاموس در نیومکزیکو رفت و به عنوان مشاور روبرت اوپنهایمر نقش به سزایی در ساخت و اختراع بمب اتمی داشت. وی تا روزهای آخر عمر خود در ایلینوی سکونت داشت و کرسی استادی دانشگاه شیکاگو را نیز بر عهده. بعد از دریافت جایزه نوبل سال ۱۹۳۸، او همچنین موفق به کسب مدال ماکس پلانک در سال ۱۹۵۴ شد. به نام فرمی، گاز فرمی (گازهای الکترونی)، فرمیون‌ها (گروهی از ذرات بنیادی) و همچنین عنصر شیمیایی فرمیوم اسمگذاری شده است. کمیسیون انرژی اتمی آمریکا به یادبود این دانشمند بزرگ، جایزه انریکو فرمی را به ارزش ۳۷۵۰۰۰ دلار پایه‌گذاری کرده، که هر ساله اعطا می‌شود.

سه شنبه 5/7/1390 - 20:59
شخصیت ها و بزرگان

نظامی پس از مرگ سنایی به‌دنیا آمد. زادگاه او شهر گنجه، واقع در شمال غربی ایران آن روزگار بود. او زندگی آرامی داشت، این را از شعرهایش در می‌یابیم. با اتابکان آذربایجان و به ویژه فخرالدین بهرام‌شاه حاکم ارزنجان، دوستی داشت و «مخزن الاسرار» را برای او سرود.


خلق و خوی نظامی و پای بندی‌اش به مذهب به گونه‌ای بود که خط زندگیش را مستقیم و واحد ساخت. نظامی شعر سنایی را بخوبی خوانده بود اگر چه در او، عمق و نوع فکر و زندگی حکیم غزنه را نمی‌توان یافت و اندیشه‌های استثنایی و عارفانه سنایی را نداشت. آنچه نظامی می‌گفت آرمان‌خواهانه بود.

این که گفته‌اند نظامی بیشتر میل به خلوت داشت، نشان از زاهدی او دارد تا روحیه انزواجویی. با نگاه به شعر او این را نیز می‌توان دریافت که توجه نظامی به اخلاقیات، در میانسالی بیشتر بود تا پیری. او سخن مصلحت‌آمیز «مخزن الاسرار» را تبدیل به نمایش صحنه‌های عبرت‌آموز زندگی، در سالیان پایانی عمر کرده بود.

این که گاهی از جهان و زندگی شکایت می‌کند و می‌گوید «صحبت نیکان ز جهان دور گشت/ خوان عسل خانه زنبور گشت/ دور نگر کز سر نامردمی / بر حذر است آدمی از آدمی/ معرفت از آدمیان برده‌اند/ و آدمیان را ز میان برده‌اند/ چون فلک از عهد سلیمان بری است/ آدمی آن است که اکنون پری است»، ظاهرا از نازکی طبع شاعرانه و خردمندانه اوست.

 

خواجو که دومین یا سومین نظیره‌ساز آثار نظامی است، زندگی متفاوتی داشت. او که در سال ۶۸۹ متولد شد و در سال ۷۵۰ درگذشت، در روزگاری می‌زیست که هر ناحیه‌ای از ایران بزرگ در دست پادشاهی بود و ملوک الطوایفی رواج داشت. خواجو در کرمان بدنیا آمد اما همواره بودن در آن شهر را ناخوش می‌داشت و کرمان را زندان خود حس می‌کرد.

وی افزود: در سال‌های ۷۴۰ تا ۷۵۰ که سرگرم ساختن «روضه الانوار» بود، هم با شاه شیخ ابواسحاق، حاکم فارس، دوستی داشت و هم با امیر مبارزالدین محمد، حاکم کرمان. این دو سلطان، با هم دشمنی داشتند اما عجیب است که خواجو گاهی برای ابواسحاق شعر می‌سرود و گاهی برای رقیبش امیر مبارزالدین محمد.

جامعه‌ای که نظامی در آن می‌زیست، تقریبا آرام بود و تلخی «غُز» و «مغول» را نچشیده بود. اگر چه نظامی می‌گفت «لب مگشا گر چه در او نوش‌هاست/ کز پس دیوار بسی گوش‌هاست»، به نظر می‌رسد که بیشتر می‌خواسته است لطف و زیبایی دولت خاموشی را نشان دهد تا شکایت از ناامنی زمانه.
شہر باکو  مرکزی اسکوائر میں نظامی گنجوی کا مجسمہ

یا حتی وقتی می‌گوید «ای که در این کشتی غم جای توست/ خون تو در گردن کالای توست/ بار درافکن که عذابت دهد/ پیش‌ترک ز آنکه به آبت دهد»، آنچه از این بیت‌ها می‌توان دریافت، اندیشه سنایی‌وار اوست که نمی‌خواهد آلوده دنیا شود.

اما در قرن هشتم و در روزگار خواجو، اوضاع به گونه‌ای دیگر بود و غارت و کشتار مغول، گریبان‌گیر مردم ایران شده بود. زمانه نا امن بود و امنیت خاطری برای کسی وجود نداشت. خواجو در «روضه الانوار» که عرفانی‌ترین اثر اوست، بارها از دنیا شکایت می‌کند و ناله از تهیدستی دارد. این انعکاسی از روزگار اوست.

برای نمونه گفته است «هر نفسم را ضرری می‌رسد/ شکر که رزق از دگری می‌رسد/ گرچه ندارم به جویی دسترس/ هست امیدم به خداوند و بس/ مهر فلک کین و نشاطش غم است/ سور جهان نزد خرد ماتم است». این را مقایسه کنید با بیت‌های نظامی تا برخورد آن دو را با روزگار و جامعه خود دریابید: «ما ز پی رنج پدید آمدیم/ نز جهت گفت و شنید آمدیم/ دهرنکوهی مکن ای نیک‌مرد/ دهر به جای من و تو بد نکرد/ باده تو خوردی گنه زهر چیست/ جرم تو کردی خلل دهر چیست».

نظامی در «مخزن الاسرار» شیوه خاصی در پرداخت حکایت دارد. بدین گونه که موضوعی را مطرح می‌کند و سپس داستانی بدنبال آن می‌آورد. آن داستان، تنها تایید و تفسیر بیت آخر همان موضوعی است که پیش کشیده است، نه موضوع کلی آن مقاله.

این همانند کاری است که سنایی و عطار انجام داده‌اند. اما خواجو چنین نکرده و در مقالات بیست گانه «روضه الانوار» هر داستانی که سروده، درباره همان مقاله‌ای است که پرداخته است. البته این را باید گفت که داستان‌گویی نظامی بسیار قوی‌تر و بهتر از شیوه داستان‌گویی خواجوست. اصولا خواجو در داستان‌سرایی، بیشتر روحیات شخصیت‌های داستان‌هایش را توصیف می‌کند و بیش از حد لازم در حق آن‌ها مبالغه می‌کند.

از سویی دیگر، در مجموعه آثار نظامی، کمتر می‌بینیم که او به احوالات خود پرداخته باشد، در حالی که یکی دو داستان «روضه الانوار»، درباره زندگی خواجوست. یکی درباره دوران کودکی اوست و دیگری درباره نگرانی‌ها و اضطرابی است که خواجو از یکی از مشایخ شهر کرمان دارد.
این که گفته‌اند نظامی بیشتر میل به خلوت داشت، نشان از زاهدی او دارد تا روحیه انزواجویی. با نگاه به شعر او این را نیز می‌توان دریافت که توجه نظامی به اخلاقیات، در میانسالی بیشتر بود تا پیری.

این را هم باید اشاره کرد که منابع داستان‌های نظامی چندان روشن نیست و چه بسا خود نظامی داستان‌هایش را ابداع کرده باشد اما کار خواجو این گونه نیست و او آثار گوناگونی را در اختیار داشت و امکان استفاده از آن‌ها را پیدا کرده بود.

منابع او شامل «رساله قشیریه»، «سیاست‌نامه»، «منطق الطیر» و داستان‌ها و تمثیل‌های گوناگونی است که در منابع روزگار او وجود داشته‌اند. مخصوصا خواجو آثار محی‌الدین عربی را خوانده بود و تحت تاثیر اندیشه‌های او قرار داشت. این کتاب‌ها در حوزه فرهنگی شیراز وجود داشت و در دسترس خواجو بود.

نظامی و خواجو هر دو از نظر زبانی به آرایش‌های گوناگون لفظی توجه داشته‌اند. می‌دانیم که شعر فارسی در قرن هشتم، یعنی در روزگار خواجو، تلفیقی است از دو حوزه انوری، خاقانی و حوزه عطار و مولوی. به خصوص اطلاعات صوفیانه، از مواد اولیه سرودن شعر در آن روزگار بود.

در نتیجه در شعر آن عصر، عناصر تصوف و عرفان را به فراوانی می‌توان دید. البته نظامی و خواجو تحت تاثیر سنایی بودند. با این همه عرفانیات خواجو بسیار قوی‌تر و پر رنگ‌تر از نظامی است. اما اگر احوالات آن دو را نگاه کنیم، آنگاه باید بگوییم که نظامی بسیار به زهد و تصوف نزدیک‌تر است. به همین دلیل است که بعدها جامی او را در شمار صوفیان آورده است. هر چند باید پذیرفت که زبان خواجو، در تاثیر عناصر عرفانی، از زبان نظامی قوی‌تر است.

نکات و دقایقی در شعر نظامی و خواجو وجود دارد که نشان می‌دهد هر دو بسیار شیفته موسیقی الفاظ و کلمات بوده‌اند و در انتخاب حروف و کلمات، دقت می‌کرده‌اند. از سویی دیگر، زبان خواجو در ترکیب‌سازی و در کاربرد اصطلاحات جدید، بسیار نرم‌تر از زبان نظامی است. خواجو کلمات و تعابیر اهل حرفه و ارباب مشاغل را در شعرش می‌آورد و این نشان می‌دهد که زبان خواجو به زبان توده مردم نزدیک‌تر بوده است.

 

محمود عابدی ادیب، مصحح، مترجم، نویسنده و پژوهشگر ایرانی به سال ۱۳۲۳ در چادگان اصفهان چشم به جهان گشود.

او به سال ۱۳۵۴ کارشناسی خود را از دانشگاه اصفهان، ۱۳۵۷ کارشناسی ارشد را از دانشگاه تهران و ۱۳۶۳ دکتری خود در رشته زبان و ادبیات را از دانشگاه تهران دریافت کرد. دکتر عابدی از سال ۱۳۶۴ به تدریس در دانشگاه های تربیت معلم، شهید بهشتی، کاشان، اراک و تهران پرداخت.

وی هم اکنون استاد گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تربیت معلم و عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی است.

وی تاکنون دو بار جایزه کتاب سال و دو بار جایزه سال دانشگاه را به دست آورده است.

دکتر محمود عابدی به عنوان استاد نمونه کشوری و استاد نمونه دانشگاه تربیت معلم نیز شناخته شده است.

زمینه های پژوهش او عرفان و تصوف، و بررسی هایی درباره سنایی، مولوی، عطار، حافظ، صائب و نهج البلاغه است.

 

سه شنبه 5/7/1390 - 20:58
شخصیت ها و بزرگان

ولتر در ۲۱ نوامبر ۱۶۹۴ میلادی در پاریس زاده شد، نام اصلی او فران سوا ماری آروئه بود.

 

در هفت سالگی مادر خود را از دست داد، کودکیش را در آغوش خانواده میان حال و دین دار خود پرورش یافت. پس زا آموختن، خواندن و نوشتن غرق در کتاب و نوشتن شد.
با اینکه پدرش هرگز نمی خواست در مشاغل ادبی وارد شود، امّا ولتر به خواسته پدر پشت کرد، و با اینکه از ارشاد محروم شد به نویسندگی پرداخت.
ولتر پس از یک دهه نویسندگی، نامدار شد، مردم فرانسه برای نوشته های شور انگیز او بی تاب بودند. پلیس دائم مراقب او بود، و نوشته های او را در اندک زمانی پس از انتشار جمع آوری می کرد.
نمایشنامه های او بیش از سه شبانه روز روی صحنه دیده نمی شد، و همین مخالفت های ناروای پلیس مردم را برای خواندن نوشته او حریص تر می کرد.
مردم فرانسه نوشته های او را همچون اعلامیه های زیر زمینی تلقی می کردند و با اشتیاق مطالعه می کردند و افکار او را منتشر می ساختند.
دیری نگذشت که سایر کشورهای اروپایی با اندیشه های وی آشنا شدند. بالاخره حکومت فرانسه که در مقابل افکار او تاب تحمّل نداشت. او را باز داشت و در زندان معروف پاس تی افکندند. یازده ماه در زندان بود و بقدری به او سخت گذشت که در آستانه هلاکت قرار گرفت.
پس از مدتی سلامت خود را باز یافت و بی پروا تر از گذشته به جنگ مخالفان آزادی و بیداری حرکت کرد. حکام فرانسه نیز به او اهانت کردند و حتی تا آنجا پیشروی کردند که به وی تهمت بدبینی زدند و اوباش را به جان وی انداختند.
در همین زمان آدریین لو کو ورور (Adrienne Lecouvreuv) هنر پیشه معروف تاتر در بستر مرگ آرمید، به سنت مسیحیان، کشیشی را به بالین وی آوردند، اما کشیش بر خلاف آئین عیسی مسیح، پیامبر رحمت و مهربانی. با اینکه خود را نماینده خدای رحمان و رحیم تصور می کرد، نه تنها از این بانوی هنرمند دلجویی نکرد، بلکه با غرور نخوت خشونت آمیزی که از ویژگیهای روحانی نمایان است، هنرمندی، (تاتر پیشگی ) را حرفه ای ننگین شمرد و از او استغفار خواست. وقتی با افکار او مواجه شد، با خشم او را ترک کرد و به تحریک کلیسا پلیس از دفن جدا و جسد او را با آهک و زباله سوزاندند و بر گرمی بازار کلیسا افزودند.
ولتر که خود شاهد این رویداد بود، چون یک پاره اتش شد. با حکومت و کلیسا این دو متحد قدیمی حمله ور شد. و خطاب به مردم گفت: (کسی که می گوید: با من هم عقیده شو، وگرنه خدا تو را لعن خواهد کرد، به کسی می ماند که به من می گوید: با من هم عقیده شو وگرنه تو را خواهم کشت)، حکمرانان فرانسه که نتوانستند گفتار نیشدار ولتر را تحمّل کنند، او را برای بار دوم زندانی کردند و سپس از خاک فرانسه بیرون راندند.
ولتر در سال ۱۷۲۶ رهسپار انگلیس شد. جامعه انگلیس به دلیل انقلاب صنعتی بر مردم سالاری دست یافته بود، از سایر جوامع اروپائی جلوتر بود و ولتر را سخت تحت تاثیر قرار داده بود و او را مجذوب ساخت.
اقتدار پارلمان. استقلال دستگاه دادگستری، محدودیت قدرت پادشاه، حرمت دانشمندان و هنرمندان و فلسفه دادن او را به شگفتی و وجد درآورد. مراسم تدفین نیوتون و تشریفات ویژه او را هیچگاه از یاد نبرد، درسال ۱۷۲۹ حکومت فرانسه به ولتر اجازه باز گشت داد. در این زمان سی و پنج ساله بود. با تلاش خستگی نا پذیری و با شوری قهرمانی به خلق آثار ادبی و فلسفی پرداخت.
ضمنا به پارهای از قوانین کلیسا بی اعتنائی کرد و مورد غضب کلیسا قرار گرفت، کلیسا او را منحرف و فاسد الاخلاق نامید مردم را به طرد نووشته او فرا خواند. ولی مردم بیدار شده بودند، و همچنان به او تمایل داشتند، حتی بسیاری از دربارهای اوروپا او را دعوت کردند.
اکاترینا (Ekaterina) ملکه روسیه، کریس نیان هفتم (Christian 7) و گوس تاو سوم (Gustav 3) شاه سوئد، فریدریک بزرگ ((Friedrick شاه پروس بیش از دیگران اصرار می ورزیدند.
با این همه، ولتر از آموزش محروم بود، بارها کتابهای او را غیر قانونی شمردند، جمع آوری کردند و سوزاندند، او را مورد تعقیب قرار دادند، در عین حال در سرار جهان همه ظاهر پرستان و صاحبان زر و زور از دشمنان او به شمار می رفتند.
در سال ۱۷۵۰ وقتی همسر خود را که نویسنده ای هوشمند بود از دست داد، دعوت فریدریک بزرگ را پذیرفت و به پوتس دام (Potsdam) در پروس رفت.فریدریک به او احترام زیاد نمود و می خواست او را در سلک ملازمان دائمی خود درآورد. امّا وقتی ولتر زرق و برق مبتذل او را دید از او کم کم فاصله گرفت تا اینکه تصمیم گرفت خاک پروس را ترک کند. امّا فریدریک با وی به ناسازگاری رفتار کرد و تمام مرزها را بر روی او بست.
در سال ۱۷۵۵ دولت ژنو به ولتر پناه داد. ولتر در گوشهای دور افتاده به نام فرنی (Ferney) سکوت نمود. امّا به زودی از چهار گوشه اروپا بسیاری از پناهندگان سیاسی، و فراریان دور او جمع شدند و خانه او را مهمان سرای بی پناهان قرار دادند. وقتی همه اینها جمع شدند ولتر به عنوان
نیایش این جمله را زمزمه می کرد که:(( خدا مرا از شر دوستانم حفظ کند، من خود از عهده دشمنان بر می آیم)). در بین اطرافیان ولتر از تمام گروهها مخصوصا عده ای صنعتگر بودند، ولتر تصمیم گرفت در اطراف زیستگاه خود واحد تولیدی ایجاد نماید، و آنها را وادار کرد ساعت تولید کنند، بدین شیوه دهکده محل سکونت او گسترش یافت و شهرک فرنی-ولتر پدید آمد.
توقف ولتر در ژنو، بیست سال طول کشید، دراین مدت دراز ولتر با همکاری یاران خود دست به تولید ساعت و تجارت زد و در عین حال از فعالیت های فلسفی و ادبی خود دست بردار نبود از همه مهمتر به مبارزات اجتمائی خود ادامه می داد.
در سال ۱۷۶۲ کاتولکهای متعصب شهر فرانسوی تولوز. به مناسبت قتل ۴۰۰۰ نفر به نام مرتد را جشن گرفتند و در این روز یک جوان پروتستان به دلیل کاتولیک شدن به دست پدر خود کشته شده و کلیسا و حکومت مداخله کرده اند و پدر او کشته و خانواده او هم مورد آزار اذیت قرار گرفته بود.
خبر این فاجعه دردناک ولتر عدالت پرست را آنچنان برآشفته کرد که با تمام قدرت به کلیسا و دربار فرانسه حمله کرد. به راستی وجدان اروپارا بیدار کرد. بر اثر مبارزه خستگی نا پذیر او، به دستور پادشاه فرانسه، پرونده قتل جوان باردیگر به جریان افتاد و بی گناهی خانواده را اعلام کردند.
پس از این حادثه ولتر، جان پناه ستمدیدگان اروپای خرافات زده شد و همواره در پاسداری حقوق انسانی اروپائیان تلاش می کرد.
در سال ۱۷۷۷، راهی فرانسه شد. در مرز فرانسه از بیم اینکه نوشته های ولتر به فرانسه نرسد همه کالسکه ها و وسائل او را از جمله کالسکه خود او را مورد بازرسی قرار دادند، اما ولتر به طور مختصر توضیح داد، (( غیر از خود من. چیز دیگری که قاچاق به حساب آید وجود ندارد.))
حرمت بین المللی ولتر مانع شدکه حکومت فرانسه ولتر را تعقیب کند. بنابراین مردم فرانسه توانستند آزادانه از ولتر استقبال کنند.
فرهنگستان ملی فرانسه، او را با آغوش گشاده پذیرفت، هنرمندان بزرگ در محل کمدی فرانسز، (Comdie Francaise) گرد آمدند و به او خوش آمد گفتند.
مرگ ولتر در سال ۱۷۷۸ روی داد. کلیسا که به وسیله ولتر بلند آوازه رسوای خاص و عام شد و از اوج به خصیص کشیده شده بود قست داشت از مرده او انتقام بگیرد و جسد و را بسوزاند، اما یاران ولتر قبل از اینکه خبر مرگ ولتر فاش شود پیکر او را مخفیانه در خارج شهر به خاک سپردند.
کمتر از یک دهه بعد آتش انقلاب گیر فرانسه در گرفت. آتشی که ولتر یکی از افروزندگان اصلی او بود. انقلاب گرایان در سال ۱۷۹۱ باز مانده پیکر او را به شهر پاریس باز گردادند و بر فراز ویرانه های زندان باستیل نهادند. آنگاه هزاران نفر از مردم پاریس از مقام استخوانهای نویسنده نامدار فرانسوی با احترام گذشتند و سربازان مراسم رسمی بجای آوردند.
در پایان مراسم. استخوان های ولتر در آرامگاه بزرگ مردان فرانسه پان تئون (Pantheon) به خاک سپرده شد.
انسان دوستی سراسر زندگی ولتر را درنوردیده است، می توان زندگی او را در این جملات خلاصه کرد: با همه پندارهای سست بیاد مردم مخالفت می کرد. ولی با جان از حقوق انسانی مردم دفاع می کرد، منادی عصر درخشانی بود که در تاریخ تمدن عصر خرد نام گرفته است.
به نام خرد ندا در داد که ((ای انسانها! به اندیشیدن خو بگیرید. زیرا هرگاه ملتی به اندیشیدنخو گرفت هیچ چیزنمی تواند آن ملت را از پیشرفت باز دارد.))
ولتر ابتدا خود را به سلاح ارزش شکنی بسنده کرد آنگاه به جنگ ارزشهای نا مناسب و گزند رسان اجتماعی رفت و انسانها را به شک، نقد و نوسازی دعوت کرد.
به تمام کسانی که به عنوان نماینده خدا، دشمن بیداری و آزادی اغکار بودند و بنام خدا و خدیو، مردم را می فریفتند و می دوشیدند اعلام جنگ داد. متشرعان نا پارسا و واعظان غیر متّعظ، ظاهر سازان فریب کار را به ریشخند گرفت و آنچه را ایشان بنام اخلاق و دین به خورد مردم می دادند و جز تلبیس ابلیس گنهکار نبود تحقیر می کرد. بر عکس ناموس های اصیل اخلاقی. که زاد و زاینده انسان دوستی و تکامل اجتماعی بود سخت گرامی می داشت. محور اخلاق درمانی او عدالت اجتماعی بود. اعلام کرد که ظلم تباه کننده انسانیت است، ستمگری هم ستمگر و هم ستم کش را مسخ و منحط می گرداد. و لذا دفاع از عدالت و آزادی وظیفه همه انسانهای پاکدل روزگار است. می گفت وظیفه حکومت اعطای آزادی به همه شهر وندان است و حکومت آزادی کش بزرگترین سد راه پیشرفت اخلاقی با معنوی انسان است. (انسان آزاد آفریده شده است و باید حاکم بر خویشتن باشد پس از بی دادگران جلو آزادی را بگیرند باید آنان را از تخت به زیر کنید)

باید از همه کسانی که ما را دعوت به فکر کردن ، اندیشیدن می کنند استقبال کنیم به آراء ایشان ارج بنهیم، زیرا بزرگترین میراث را برای ما باقی نهادهاند.
آری انسان مانند دیگر جانداران به محیط زندگی خود مقید است و بار زنجیرهای نامرئی آب و هوا، خانه و زندگی. خویشاوندان و همسایگان، دوستان و آشنایان، سنت ها وآداب و رسوم بسته شده است، اما بر خلاف سایر جانداران می تواند زنجیرهای مزاحم را یکی پس از دیگری پاره کند، و خود را رها سازد، انسان می تواند با شناخت نظام ها و قوانین حاکم بر طبیعت قیدها را از دست و پای خود بر دارد همانگونه بجای گریز از سرما و گرما لباس مناسب می پوشد، برای جلوگیری از سیلابهای بنیان کن سد می سازد، برای گریز از بیماریها واکسن می زند، برای رهائی از نابودی کشتزارها و باغ و بوستانها از دفع آفات مدد می گیرد، باتلاق ها را خشک می کند،جاده می سازد، جنگلها را تو سعه می دهد، راهسازی می کند، سگ اهلی را تربیت می کند، به جان درندگان می اندازد، بهمین ترتیب باید سنت های خفقان آور را نیز در هم بشکند. بشورد، بشوراند و به جنگ جهل و بی خبری و غفلت و خرافات برخیزد.
انسان نیازمند آزادی و آزاد اندیشی است. انسان در پرتو شناخت خرد که استوار ترین جلوه آن علم تجربی است پیوسته از نعمت آزادی بهره ای گران تر می گیرد، اما مسیر آزادی مسیری هموار نیست، زیرا در هر جامعه ای عده ای هستند که سنت شکنی را مغایر منافع شخصی خود می دانند و از این رو هر گونه قید شکنی و پاره کردن زنجیر را ناروا می شمرند، در هر عمل آزادی خواهانه را سرکوب می کنند و از این رو با علم که ذاتا آزادی بخش است در می افتند و در برابر آن، در بد آموزی وگمراه سازی تلاش می کنند.
از این رو باید برای حفظ آزادی و حفظ آزادی کوشید چگونه باید مبارزه کرد تا آزادی از بیداد، آزادی از فقر ، آزادی از جهل، آزادی از تن پروری و … بدست آید و نیازمند همکاری همگان است بخصوص همه باید آزادی بیان داشته باشند.

 

سه شنبه 5/7/1390 - 20:55
شخصیت ها و بزرگان

ابوالفضل بیهقی

 

تاریخ تولد :  …………۳۸۵ قمری

تاریخ  درگذشت : …..۴۷۹  قمری

توضیحات – آرامگاه :

بیوگرافی و زندگینامه

به سال ۳۸۵ ه. ق در ده حارث آباد بیهق(سبزوار قدیم) کودکی به جهان آمد که نامش را ابوالفضل محمد نهادند. پدر که حسین نامیده می‏شد، کودک را به سالهای نخستین در قصبه بیهق و سپس، در شهر نیشابور به دانش‏اندوزی گماشت. ابوالفضل که از دریافت و هوشمندی ویژه‏ای برخوردار بود و به کار نویسندگی عشق می‏ورزید، در جوانی از نشابور به غزنین رفته (حدود ۴۱۲ هـ.ق)، جذب کار دیوانی گردید و با شایستگی و استعدادی که داشت به زودی به دستیاری خواجه ابونصر مشکان گزیده شد که صاحب دیوان رسالت محمود غزنوی بود و خود از دبیران نام ‏آور روزگار. این استاد تا هنگام مرگ لحظه ‏ای بیهقی را از خود جدا نساخت و چندان گرامی و نزدیکش می‏داشت که حتی نهفته ‏ترین اسرار دستگاه غزنویان را نیز با وی در میان می‏نهاد، و این خود بعدها کارمایه گرانبهایی برای تاریخ بیهقی گردید، چنانکه رویدادهایی را که خود شاهد و ناظر نبوده از قول استاد فرزانه خویش نقل کرده که پیوسته «در میان کار» بوده است و در درستی و خرد بی‏همتا.

پس از محمود، بیهقی در پادشاهی کوتاه مدت امیر محمد (پسر کهتر محمود) دبیر دیوان رسالت بود و شاهد دولت مستعجل وی؛ و آنگاه که ستاره اقبال مسعود درخشیدن گرفت، نظاره ‏گر لحظه به لحظه اوج و فرود زندگانی او بود، و هم از این تماشای عبرت انگیز است که تاریخ خویش را چونان روزشمار زندگی این پادشاه و آیینه تمام نمای دوران وی فراهم آورده است. پس از در گذشت بونصر مشکان (۴۳۱ هـ.ق) سلطان مسعود، بیهقی را برای جانشین استاد از هر جهت شایسته ولی«سخت جوان» دانسته ــ هر چند که وی در این هنگام چهل و شش ساله بوده است ـــ از این رو بو سهل زوزنی سالخورده را جایگزین آن آزادمرد کرد و بیهقی را بر شغل پیشین نگاه داشت. ناخشنودی بیهقی از همکاری با این رئیس بدنهاد، در کتاب وی منعکس است، تا آنجا که تصمیم به استعفا گرفته است، ولی سلطان مسعود او را به پشتیبانی خود دلگرم کرده و به ادامه کار واداشته است.

پس از کشته شدن مسعود (۴۳۲ هـ.ق) بیهقی همچون میراثی گرانبها، پیرایه دستگاه پادشاهی فرزند وی (مودود) گردید، و پس از آنکه نوبت فرمانروایی به عبدالرشید ـ پسر دیگری از محمود غزنوی ـ رسید، بیهقی چندان در کوره روزگار گداخته شده بود که در خور شغل خطیر صاحبدیوانی رسالت گردد. اما دیری نپایید که در اثر مخالفت و سخن چینی‏های غلام فرومایه ولی کشیده‏ ای از آن سلطان، از کار بر کنار گردید، و سلطان دست این غلام را در بازداشت بیهقی و غارت خانه وی باز گذارد. بیهقی سر گذشت دردناک این دوره از زندگی خود را در تاریخ مفصل خود آورده بوده است که این بخش از نوشته ‏های وی جزو قسمتهای از دست رفته کتاب است، ولی خوشبختانه عوفی در فصل نوزدهم از باب سوم «جوامع الحکایات» این داستان را نقل {به معنا} کرده است:

هنگامی که سلطان عبدالرشید غزنوی، به دست غلامی از غلامان شورشی (طغرل کافر نعمت) کشته شد (۴۴۴ هـ.ق) با دگرگون شدن اوضاع، بیهقی از زندان رهایی یافت، ولی با آنکه زمان چیرگی غلام به حکومت رسیده، پنجاه روزی بیش نپاییده و به قول صاحب «تاریخ بیهق» بار دیگر «ملکبا محمودیان افتاد»، بیهقی دیگر به پذیرفتن شغل و مقام درباری گردن ننهاد و کنج عافیت گزید و گوشه‏ گیری اختیار کرد.

زمان تألیف کتاب :

بیهقی که دیگر به روزگار پیری و فرسودگی رسیده و در زندگی خود و پیرامونیان خویش فراز و نشیبهای بسیار دیده بود، زمان را برای گردآوری و تنظیم یادداشتهای خود مناسب یافته و از سال ۴۴۸ هـ .ق به تألیف تاریخ پردازش خود پرداخت و به سال ۴۵۱ این کار را به انجام رسانید، یعنی اندکی پس از درگذشت فرخزاد بن مسعود و آغاز پادشاهی سلطان ابراهیم بن مسعود(جلـ ۴۵۱، ف ۴۹۲).

مرگ بیهقی :

بیهقی هشتاد و پنج سال زیسته و به تصریح ابوالحسن بیهقی در«تاریخ بیهق» به سال ۴۷۰ هـ.ق در گذشته است و به این ترتیب نوزده سال پس از اتمام تاریخ خویش زنده بوده و هرگاه به اطلاعات تازه ای در زمینه کار خود دسترسی می‏یافته، آن را به متن کتاب می‏افزوده است.

نام کتاب :

کتابی که امروز به نام «تاریخ بیهقی» می‏شناسیم، در آغاز «تاریخ ناصری» خوانده می‏شده است به دو احتمال: نخست به اعتبار لقب سبکتگین(پدر محمود غزنوی) که ناصرالدین است و این کتاب تاریخ خاندان و فرزندان و فرزندزادگان وی بوده، و دیگر لقب سلطان مسعود که «ناصرالدین الله» بوده است. به هر حال کتاب به نامهای دیگری نیز نامیده می‏شده، از این قرار:

تاریخ آل ناصر، تاریخ آل سبکتگین، جامع التواریخ، جامع فی تاریخ سبکتگین و سرانجام تاریخ بیهقی، که گویا بر اثر بی‏ توجهی به نام اصلی آن (تاریخ ناصری) به این نامها شهرت پیدا کرده بوده است. بخش موجود تاریخ بیهقی را «تاریخ مسعودی» نیز می‏خوانند از جهت آنکه تنها رویدادهای دوره پادشاهی مسعود را در بر دارد.

 

سه شنبه 5/7/1390 - 20:55
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته