• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 15639
تعداد نظرات : 1110
زمان آخرین مطلب : 3881روز قبل
داستان و حکایت
 

معلم بر روی تابلو رنگ رفته و شکسته کلاس که به دیواری تکیه داده شده بود نوشت

مخلوط ها

و بعد دو لیوان که یکی آب نمک و دیگری نخودچی و کشمش بود را به دانش آموزان نشان داد و از آنها خواست که به اجزای این دو مخلوط دقت کرده و محتویات دو ظرف را با هم مقایسه کنند

بعد از مدتی نماینده ی کلاس هر دو لیوان را روی میز معلم گذاشت.یکی از لیوان ها کاملا خالی بود و دیگری همچنان پر از آب و نمک بود. معلم درس را تمام کرد و زنگ خورد

جلسه ی بعد معلم از دانش آموزان پرسید: کسی از درس قبل اشکال یا سوالی ندارد؟

رسول دست گرفت و سوال کرد(خانم ما مخلوط ناهمگن رانفهمیدیم!!!!!)

معلم دوباره تعریف آن را بر روی تابلو نوشت. رسول سری تکان داد و نشست

مرضیه بی آنکه اجازه بگیرد بلند شد وگفت: (خانم ما مثال مخلوط ناهمگن را نفهمیدیم)

معلم با مهربانی چند مثال جدید زد و مرضیه با نا امیدی نشست

حسن از آخر کلاس گفت خانم اجازه می شود همان مثال مخلوط ناهمگن جلسه ی قبل را دوباره تکرار کنید

عصبانیت در چهره معلم پدیدار شد .ابروهایش را در هم کشید و گفت:چرا سوال تکراری می پرسی من این قسمت را چندین بار است که دارم توضیح می دهم .چرا حواست را جمع نمی کنی؟

حسن که گونه هایش قرمز شده بود .سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: خانم آخه مثال مخلوط ناهمگن خیلی خوشمزه بود!!!

معلم که تازه به دلیل سوالات دانش آموزانش پی برده بود.لحظه ای سکوت کرد .بغضی در گلویش نشست ولی پرده ای از لبخند برلبانش آویخت و به دانش آموزان معصوم و فقیر خود نگاهی انداخت

و همانجا تصمیم گرفت از جلسه بعد همیشه با یک مخلوط ناهمگن به کلاس برود.

(این داستان واقعی بود)

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:17
داستان و حکایت

مداد رنگی ها به تکاپو افتاده بودند. مداد زرد اعتراض داشت.

_ این بچه تو نقاشی هاش یه خورشید بیشتر نداره ولی نمیدونم چرا من از همه ی شما کوچیکترم ، خوش به حال نارنجی که فقط باهاش 4 تا پرتو میکشه و بعد میذارتش سرجاش.

و نارنجی فقط نگاهش کرد.

مداد سبز در حالی که داشت تو قسمت خودش جابه جا میشد گفت:

این بچه دوست داره روشنایی ها تو زندگیش فراوون باشه نمیبینی حتی از مداد سفید هم تو نقاشی هاش استفاده میکنه؟این بچه وقتی بزرگ شد حتما یه صلح طلب واقعی میشه.

مداد مشکی پرید وسط حرفش و گفت:

_ موافقم ، حتی وقتی که شب رو هم میکشه ستاره هاش با تمام وجود میدرخشند این بچه وقتی بزرگ شد حتما عجوبه ای میشه واسه خودش.

مداد قهوه ای که داشت به حرف های مداد ها گوش میداد گفت:

اون روز انقدر برای رنگ کردن یه تنه ی درخت منو روی کاغذ فشار داد که کمرم داشت می شکست

مداد قرمز که سیب های روی درخت رو رنگ زده بود با حالت طرفدارانه گفت:

خب حق داشت دوست داشت درختی که میوه های نقاشیش به اون آویزون شده تنومند باشه ، استوار باشه ، دوست نداشت تنه ی نازکش با هر بادی بلرزه من مطمئنم این بچه وقتی بزرگ شد یه آدم شجاع میشه .

مداد بنفش که لباس های دخترک توی نقاشی رو رنگ کرده بود تکونی به خودش داد و گفت :

عوضش دیدی چه میوه های خوب و شیرین و سالمی کشیده بود ، بدون کرم خوردگی، شیرین شیرین...اینو دختر بچه ی توی نقاشی که یه گاز به یکی از سیب ها زده بود بهم گفت. این بچه وقتی بزرگ شد حتما آدم بخشنده ای میشه.

مداد بنفش ساکت شد . مداد آبی در ادامه ی صحبت های بقیه گفت:

این بچه آسمونش ، دریاش و زندگیش آبیه، آبی روشن مثل دلش ، این بچه زلاله مثل همه ی دریاهایی که تو نقاشی هاشه این بچه وقتی بزرگ شد حتما آدم درستکاری میشه

ناگهان صدایی همه ی مداد هارو ساکت کرد ...

روزکاریشون داشت شروع میشد...

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:12
داستان و حکایت
 

خیابان شلوغ است. ماشین ها پشت چراغ به انتظار حركت دوباره ایستاده اند. سرعت و شتاب آن ها برای عبور از راه و به مقصد رسیدن، با بی توجهی به محیط اطراف، من را به فكر فرو می برد.

 

آنجا كه با شیشه های بالا داده و كولر روشن، در این گرمای طاقت فرسای تابستانی، از كنار دختركان و پسركان گل، فال، لنگ و... فروش و شیشه پاك كن می گذرند. كودكان كار. نمی دانم این اسم را چه كسی برای اولین بار بر روی آن ها گذاشته اما، برچسب محكمیست. آنقدر كه با پوست و گوشتشان عجین گشته و حالا حالا ها (یعنی تا بزرگ شوند وگرنه كارشان كه تمامی ندارد) دست از سرشان بر نمی دارد.

 

جلوتر می روم. دختركی لب جدول خیابان پماد به دست نشسته با آه و ناله فراوان رد دمپایی لا انگشتی برروی پوست نحیف كودكانه اش را می ساید. چند كودك دور او حلقه زده اند و با اشتیاق درد آینده خود را می نگرند. می خواهم به آن ها كمك كنم. اما می دانم كمترین مقدار پولی كه دریافت كنند، نه تنها برچسب كودك كار را محكمتر نموده بلكه كودكان بیشتری را به طمع افزایش درآمد سودجویان نامرد، به زیر پرچم خود می كشد.

 

خواستم دوربینم را دربیاورم و با ثبت عكس آن ها در شبكه های اجتماعی به همراه یك متن كوتاه سوزناك بار مسئولیت و دردی كه بر روی شانه هایم احساس نمودم را از خود دور نمایم. قبل از به صدا درآمدن شاتر، لحظه ای وجدانم به صدا درآمد. آیا می خواهی به آنها كمك كنی یا به میزان لایك های دوستان مرفه خودت بیافزایی. راستی اندك زمانیست مشكلات كشورمان كه حتی، مردم جهان دست به دست در شبكه های اجتماعی می گردد و لایك های كیلویی و دایه های عزیزتر از مادر پیدا كرده اند. اما آیا مشكلاتشان هم حل شده است؟

 

آیا این سونامی بی قیدی اجتماعی نیست كه كلیك بر روی كلیك سوار بر ماشین وجدان گریزیمان از روی مشكلات و عقده های اجتماعی می گذریم و خود را به آرامش گروهی می رسانیم. انگار برای یك درد اگر بصورت جمعی آخ گفته شود آن از بین می رود.

نمی دانم كدام را باور كنم، امارهای دولتی مبنی بر ریشه كن شدن فقر یا چشمان بیدارم را؟

 

باری پس از این همه سخن چینی و مشكل گشایی هنوز هم نمی دانم چاره كار این كودكان چیست و از من چه كمكی برمی آید، اما یك چیز را خوب می دانم و آن اینكه اگر هركس با ابزار در دستش صادق و با مسئولیت به شغل خود بپردازد، یعنی نویسنده با قلمش، مهندس با ابزار تولیدش، سیاستمدار با سیاستش، قانونگذار با ابزار قانونش و ... دیگر هیچ كودكی از تحصیل علم و حداقل های زندگی انسانی محروم نمی ماند.

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:11
داستان و حکایت
 

خوب یادم هست. آن شب برای اولین بار او را دیدم. ان شب غذایی برای خوردن نداشتیم و از بس گرسنه بودیم هی بهانه گیری و گریه میکردیم. مادرمان نیز برای اینکه ما دیگر بهانه غذا نگیریم ظرفی را آب کرده و روی اجاق گذاشته بود تا ما خیال کنیم که غذایی در حال پختن است. در همین حین و بین بودیم که صدای در آمد.

دو مرد پشت در بودند، یکی از آنها که کیسه ای به دوش داشت به مادرم گفت:

برای کودکانت خرماو و کمی آرد و روغن و برنج آورده ام، اجازه میدهید داخل شویم؟

مادرم به آنها اجازه داد و آنها داخل شدند. آن مرد کیسه به دوش مقداری برنج و روغن درون دیگی ریخت و غذا پخت . بعد از اینکه غذا پخته شد برای من و برادرم از آن غذا درون ظرفی ریخت با مهربانی به ما گفت که فرزندانم غذا بخورید. و بعد من و برادرانم شروع به خوردن غذا کردیم. بعد از اینکه غذا خوردیم و سیر شدیم ، همان مرد مثل گوسفند ها روی زمین حرکت میکرد و صدای بع بع میداد.

وای که چه قدر آن شب از حرکت مرد خندیدیم و خوشحال شدیم. بعد از اینکه ما حسابی خندیدیم آن مرد و همراهش خدا حافظی کردند و رفتند.

- پدر جان! ان مرد کیسه به دوش و همراهش چه کسانی بودند؟

خیلی دلت میخواهد بدانی که بدانی آنها چه کسانی بوده اند؟

- آری پدر جان. خیلی دلم میخواهد . زود بگو!!

ان مرد که کیسه به دوش داشت و برای ما غدا پخت و صدای بع بع درآورد و ما را خوشحال کرد و خنداند امیرالمومنین امام علی ( علیه السلام) و آن مرد همراهش قنبر غلام آن حضرت بود.

- پدر جان میشود از آن حضرت برایم بیشتربگوییید؟

آری فرزندم. پس خوب گوش بده!

در مورد همین ماجرا خود قنبر نقل میکند که وقتی آن حضرت میخواست آن کیسه وسایل به از خانه به دوش بگیرد از او خواستم که بگذارد که من این کار را بکنم ولی او نگذاشت. یا مثلا وقتی که از خانه ما خارج شده بودند قنبر از حضرت پرسیده بود که: سرورم! امشب رفتارهایی شگفت آور از شما دیدم و راز برخی از آنها فهمیدم. ؛ ولی دلیل اینکه مثل حیوانات روی دست و پا حرکت میکردید و صدای آنها را در میآوردید را نفهمیدیم! و آن حضرت اینگونه به او پاسخ اده بود: ای قنبر ! وقتی وارد خانه شدم کودکانی را دیدم که از شدت گرسنگی میگریستند. دوست داشتم وقتی از بین آنها میروم آنها سیر و خندان باشند.

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:10
داستان و حکایت
 

اواخر خرداد که میشود همیشه کوتاه ترین راه ها رو هم با ماشین یا تاکسی می روم.

هیچ وقت تحمل گرمای هوا رو نداشتم .هوای آخر خرداد کاملا شبیه تابستان شده و همین من رو مصمم تر میکنه برای تاکسی گرفتن...

کلی کارهای بانکی ریخته روی سرم...

لباس هام رو میپوشم و تو یک چشم به هم زدن میرسم به سرکوچه ، برای اولین تاکسی دست تکان میدهم..

طبق عادت همیشگی اول راه کرایه ام را حساب میکنم که راننده از نداشتن پول خرد گلایه میکند، ظاهرا بقیه ی سرنشینان تاکسی هم شبیه من هستند و راننده می گوید:

_ آخر خط که رسیدیم نگه میدارم شما برید و پول هاتون رو خرد کنید و اگر پول خرد پیدا نکردید اشاره کنید که من برم ، حتما خدا نمیخواسته که روزی من برسه.

سردرد و دلش باز میشود...

و به مسافر جلویی که آنچنان هم حواسش نیست میگوید:

_ خانم به خدا ما یه خانواده ی 4 نفری هستیم اما من از عهده ی مخارجشون بر نمیام

و من یاد بقیه ی راننده تاکسی هایی میفتم که وقتی آدم سوار ماشینشان میشود شروع میکنند تعریف کردن راجع به گرانی بنزین و نان و قطعات خودرو و توروم و هزا تا کوفت و زهرمار دیگه که گاهی خودشون هم نه سررشته ای دارن توش نه چیزی میدونن...

که چی؟

که برسند به اینکه مبلغ اندک بقیه ی کرایه تو دم و دستگاهشون موجود نیست و تو هم تو رودروایسی قرار بگیری و بگی اشکالی نداره...

توهمین فکرها هستیم که رسیدیم آخر خط...

پول رو به راننده می دهم و میگم:

_ آقا من میخام برم سمت راست اگه مسیر شما هم میخوره من راهم تا یک جایی برسایند که معضل بقیه ی کرایه هم حل بشه...

راننده حساباش رو با بقیه ی مسافر ها صاف میکنه و میپیچه سمت راست...

دوباره سر درد و دلش باز میشه و من کم کم متوجه میشم که این راننده با اون راننده هایی که من در تمام طول مسیر بهشون فکر میکردم زمین تا آسمون فرق داره...

یک راننده ی فرهنگی ، یک روزنامه نگار که قلم میزده و سرکارش با قلم بوده و چیزای قشنگ ... تو چند تا روزنامه مینوشته و حالا رسیده به اینجا

برای امتحان کردن سطح معلوماتش چندتا سوال ازش میپرسم که همه را برایم با موشکافی تحلیل میکند و میگوید:

روزنامه نگاری کفاف زندگیمون رو نداد برای همین مجبور شدم با همه ی علاقم کنار بگذارمش ، و بچسبم به این شغل خسته و کسل کننده و از صبح تا شب پشت فرمون با مردم سر یه قرون دوزار بپیچیم به پرو پای همدیگه

آخر شب هم که خسته و کوفته میرم خونه پیش زن و بچم دیگه نایی برام نمیمونه

و من...

درتمام طول مسیر سعی میکردم که حرف های امیدوار کننده بزنم ، از وضعیت اقتصادی بگم که رو به بهبوده از مقایسه ی قیمت سکه وطلا و دلار هزارتا چیز دیگه که برسم به امید...اونم برای مردی که خستس از جفای روزگار...شاید کمی از عذاب فکر های چرندی که راجع به او کردم کم شود...

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:9
داستان و حکایت
 

فنجون کوچیکش رو گذاشت جلوی سماور طلایی قوریش رو برداشت و مثلا یه فنجون قهوه ریخت توش و گذاشت جلوی عروسک مو بلند طلاییه که از همه ی عروسکاش بیشتر دوستش داشت و با لحن شیرین کودکانه ای گفت:

_ ببخشید عزیزم ، قهوه سازمون دم دست نبود.

چنددقیقه بعد فنجون رو برگردوند رو نعلبکی و گفت حالا برات یه فال میگیرم .بیا انگشتت رو بکن این تو که جاش بیفته که فالت معلوم بشه.

بادقت به ته فنجون نگاه کرد و گفت:

عکس یه شکلات افتاده ، زوده زود بابا از مسافرت برمیگرده و برات هزار تا شکلات خوشمزه میاره

بعد فنجون رو گرفت سمت عروسک و گفت :ببین دروغ نمیگم.

ووووای ! اگه بدونی چی دیدم؟

یه دونه چمدون گنده پر سوغاتی همشون هم عروسک های خوشگل ولی ناراحت نباشیاااا

آخه تو از همشون خوشگل تری

می دونی ته چمدون چیه؟

یه دونه چرخ خیاطی خوشگل و بزرگ از اون واقعی ها از همونا که مامان دوست داره بخره که دیگه این چرخ خیاطیش اذیتش نکنه .

یه قوطی قرص هم تو زیپ چمدونش گذاشته همونا که مامان اون روز رفت داروخانه بگیره آقاهه گفت :

خانوم اینا دیگه نیست باید بری از خسرو بگیری نمیدونم شایدم گفت از ناصر .

ولی فک کنم اینا آقاهای مهربونی هستن که دواهای مامان دستشونه...

و دوباره فنجون رو گرفت سمت عروسک

یه دونه ابر هم هست بابا حتما از آسمون برای من چیدتش

به خدا الکی نمیگم ایناهاش بیا ببین

 

بعد از تو کیف کوچکش یک مشت پول خرد در آورد و گذاشت تو دست های عروسک که بده به خودش

و گفت:

_ خانوم این دفعرو مهمون من باشید

روش رو برمیگردونه و چشمش میفته به چرخ خیاطی خراب که گوشه ی اتاق افتاده... یاد حرف مامان میفته

_ این فال ها و فال گیرها همشون دروغ میگن...

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:8
داستان و حکایت
 

بچه که بود باباش با داد و بیداد و به زور صبح ها از خواب بلندش میکرد نماز بخونه ، واسه اینکه صداش رو بخوابونه چشم بسته می رفت سمت آشپزخونه رو صندلی کنار گاز میشست و 5 دقیقه بعد می رفت می خوابید ... که یعنی خوندم...

یک روز باباش مچشو گرفت

از فرداش مهرو میگرفت دستش می رفت تو آشپزخونه دو دقیقه هم شیر آب رو باز میگذاشت یعنی که دارم وضو میگیرم 5 دقیقه هم چشم بسته و نشسته می خوابید و بعد دوباره می رفت تو رخت خواب.

اما باز هم مچش گرفته شد که چرا دست و صورتم خیس نیست؟

این دفعه صورتش رو هم می شست 5 دقیقه رو هم بیدار می موند اما باز هم نماز نمی خوند

انگار بحث لج و لجبازی شده بود. خودشم نمیدونست باکی با خدا یا با باباش؟

یه روز صبح باباش دیگه صداش نکرد راس همون ساعت چشم هاش رو باز کرد اما هرچی منتظرشد صداش نکرد ، از خواب بلند شد و رفت سمت آشپزخونه وضو گرفت ، نمازش رو خوند و بعد هم خوابید.

 

خوابید اما دیگه بیدار نشد اون آخرین نماز صبحی بود که به خواسته ی خودش خونده بود

صبح روز بعد یه زلزله ی شدید همه ی شهرش رو ویرون کرده بود....

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:7
داستان و حکایت
 

دختر پشت چهارراه گفته بود که گل سرخ نشونه ی عشقه از میون رزهای سرخ ولیمویی و سفیدش یه دسته از رزهای قرمز رو انتخاب کرد ، هیچ وقت فرصت این پیش نیومده بود که براش یک دسته گل سرخ هدیه بیاره...

اما الان اینجا بالای سرش نشسته و براش یه دسته گل سرخ آورده و داره باهاش درد و دل میکنه

جنگ تو هیچ جای کره ی زمین قشنگ نیست و ممکنه با خودش خیلی چیزها به همراه بیاره ، بدبختی ، فقر ،فلاکت و تنهایی...

آره تنهایی...

جنگ ایران و عراق هم مثل همه ی جنگ های دنیا خیلی چیزها با خودش آورد نمونش صف های طولانی گوشت و مرغ و نون و... بود که باعث میشد صبح های زود زن ها و مردهای محل زنبیل به دست تند تند برن سمت تعاونی های محله ...

یه سری جوون و نوجوون محصل و غیر محصل صبح ها دنبال کارو زندگی و درس و مشق و دانشگاه بعدازظهر ها هم دنبال مسجد و بسیج و تفنگ و اسلحه و تو فکر خط مقدم.

خودت هم که سردسته ی همشون بودی.

همه یه هدف مشترک داشتند به اسم دفاع از ناموس

سن و سالی نداشتند دوتا جوونه دم بخت که وقتی نگاهاشون تو گذر زیر بازارچه میخورد به هم از شرم سرشونو پایین مینداختن و سریع رد میشدند اما همون نگاه ها کلی قصه پشتش بود باهمون نگاه ها چقدر قول و قرار گذاشته بودن باهم...

شبا وقتی که وضعیت قرمز اعلام میشد همه میدویدن تو پناهگاه ها.... و این پناه گاه ها میشد امن ترین جای دنیا... و اون لحظه ها بود که نفرین مادر و مادربزرگ حواله ی صدام میشد...

و گاهی از رادیوهای کوچیک دستی پدرش چنین اخباری میشد:

_جنگ بین ایران عراق وارد مرحله جدیدی شده است عراق که آغازگر تمامی دوره های جنگ شهرها بود حالا مجبور به عقب نشینی شده ...

و تو اوج ناامیدی و در اون زیر زمین های تاریک یک دفعه نور امید ظاهر می شد. و همه ی رویاشو میبافت به رویای پسرک...

جوون های محل دسته دسته و گروه گروه در حال اعزام بودند و دخترهای محل کاری جز بدرقه با چشم های منتظر از دستشون بر نمی اومد .

نزدیک اعزامش بود... روزی که تمام جراتش رو یکجا جمع کرد ، روی یه کاسه شله زرد یک اسم نوشت و برد در خونشون اون هم فقط به اعتبار همون نگاهایی که زیر گذر باهم حرف زده بودند و این شد مهر تاییدی بر انتظار چندین ساله اش و چه برقی زد چشم های پسر از شادی...

 

اما الان دیگه نه بحث جنگ وسطه نه بحث ناموس الان دیگه دور و زمونه ی حرف زدن با نگاهای یواشکی تموم شده الان جوونا دنیاشون عوض شده و این عوض شدن ها دهه به دهه نسل به نسل فاصلش رو بیشتر نشون میده.

دیگه کسی از شرم چشم تو چشم شدن با دختر همسایه سرشو نمیندازه پایین

دیگه کسی مهر تایید نمیزنه به انتظاری که باید بکشه

جوون های این دوره عاشقی کردن رو بلد نیستن ، تقصیری هم ندارن شاید کسی نبوده که یادشون بده ، چون اونایی که بلد بودن عاشقی کنن همشون پرپر شدند...

حالا دیگر فصل عشق های چتی رسیده

جوونهای محصل و غیر و محصل از پشت مانیتورهای سرد وبی روح عاشقی میکنند لایک میزنند و دلشان برای روشن و خاموش شدن یک چراغ میتپد

به همین سادگی...

اما اون هنوز هم پای قول و قرارهاش مونده ...

و هر هفته بالا سر یه قبر خالی به اعتبار همون نگاه ها چقدر حرفای ناگفته داره ...

خیلی از هم سنگراش با پلاکها و استخوون هاشون برگشتند و اون هنوز که هنوزه دلش نمیاد دل بکنه از اون خاک...

و بالای سرش دخترک مدادم زمزمه میکند:

وقتشه برگردی قهرمان...

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:4
داستان و حکایت

آن روزهمه مردم جهان مانند روزهای قبل کار خودشان را انجام میدادند تا اینکه کسی آمد و همه جهان را زیر سلطه خودکامانه خود گرفت او همه چیز را به سفارش خود تغییر داد .

به سفارش اوآب همه سرچشمه ها به منبع خود بازگشتند و برای همه درختان ایستاده نیمکتهایی ساختند تا اندکی بیاسایند و همه سبزه ها را به رنگ زمدین رنگین کرد و آب دریاها را تیره کرد و رنگ آسمان را در شب آبی کرد و کاری کرد باران زود ببارد وبرف تابستان ها به زمین چون رود جاری شود .

به سفارش او مردم همه یک مدل لباس پوشیدن و دیگر کسی برای بچه ها آب نبات درست نکرد . کارخانه ها بسته شدند و خودروها از کار افتادند و مردم به زمانی برگشتند که اسب ها شیهه کشان طول مسیر جاده را می پیمودند و زیر شلاق های بیرمانه جان میدادند .

به سفارش او پرندگانی که هر روز با طلوع خورشید بال می گشودند و پرواز میکردند همگی اسیر شدند و زیبایی هایی که در دنیا بود همه رنگی اسرا آمیز به خود گرفت در این میان فقط یک نفر از او پیروی نکرد شاعری پیر که در آلونکی کوچک وسط شهر می زیست رو به او کرد و گفت : زمان تو به سر آمده بگذار پرنده ها آسمان آبی را در نوردند .

او رو به شاعر کرد وشعری سفارشی از او خواست ولی شاعر گفت : احساس من سفارشی نیست میتوان دریا را تیره کرد ولی شعر مرا نمیتوان ، می توان چشمه ها را به سرچشمه باز گرداند ولی احساس من وقتی جاری شد خودکامه ها را چون سنگ می شکند و به سوی آسمان رهسپار می شود .

او خشمگین شد وشاعر را به جزیره ای متروکه تبعید کرد ، شاعر در جزیره متروکه به زندگی خود ادامه داد و از آنجا جهانی را دید که به خودکامه ای دیگر پیوست بدون اینکه شکایتی کند راه فرمانبرداری را پیش گرفته بود .

شاعر با خون خود اخرین شعرش را نوشت و جان به جان آفرین تسلیم گفت :

نگذاریم زلالی را از آب بگیرند نگذاریم آبی را از آسمان و سبزی را از گیاه بگیرند

جهان به او نیاز ندارد وراه خودش را می رود روزی خواهد رسید که اشک ها معنی لبخند خواهند بود و

مترسک ها معنی آزادی

شعر شاعر در سراسر جهان پخش شد همه طغیان کردند و جهان به شکل اول خود بازگشت و خودکامه را سرجای خود نشاندند ولی در جشن آزادی جای خالی شاعر پیر احساس میشد به یادبودش مترسکی ساختند رو به خورشید عالمتاب تا کسی فراموش نکند که روزی خواهد رسید که مترسک ها معنی آزادیند واشک ها معنی لبخند .

مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 13:0
داستان و حکایت
۱,۲۷۳

با‏ ‏تموم‏ ‏وجود‏ ‏به‏ ‏کف‏ ‏سد‏ ‏عمیق‏ شنا‏ ‏میکرد‏ .تا‏ ‏نفس‏ ‏دارم‏ ‏به‏ ‏عمق‏ ‏آب‏ ‏.میرم‏ ‏دیگه‏ ‏حتی‏ ‏اگه‏ ‏ترسیدم‏ ‏‏ ‏یا‏ ‏پشیمون‏ ‏شدم‏ ‏مهم‏ ‏نبست‏ ‏چون‏ ‏مردم‏!‏

اون‏ ‏لحظه‏ ‏هات‏ ‏چقد‏ ‏سخت‏ ‏داره‏ ‏میگذره‏ ‏خدا. همه‏ ‏چی‏ ‏جلو‏ ‏چشمه،اون‏ ‏صورت‏ ‏زیبای‏ ‏معشوقی‏ ‏که‏ ‏به‏ ‏عشق‏ ‏اون‏ ‏رفتم‏ ‏دانشگاه،به‏ ‏عشق‏ ‏اون‏ ‏مهندس‏ ‏شدم،برای‏ ‏گفتن‏ ‏اینکه‏ ‏دوست‏ ‏دارم‏ ‏چن‏ ‏سال‏ ‏صبر‏ ‏کردم‏ ‏تا‏ ‏در‏ ‏بهترین‏ ‏موقعیت‏ ‏بهش‏ ‏بگم.تقریبا‏ ‏راضی‏ ‏بود‏ ‏اما‏ ‏چی‏ ‏شد‏؟

چرا‏ ‏ولم‏ ‏کرد‏ ‏دیگه‏ ‏زندگیمو‏ ‏نمیخوام.گفتم‏ ‏خدا‏ ‏اگه‏ ‏بهش‏ ‏نرسم‏ ‏خودمو‏ ‏میکشم.خدااااااااا‏!‏!!!

بنده‏ ‏ات‏ ‏را‏ ‏بدبخت‏ ‏کردی‏ ‏و‏ ‏رفت‏ ‏پی‏ ‏کارش.پس‏ ‏اون‏ ‏همه‏ ‏راز‏ ‏و‏ ‏نیاز‏ ‏با‏ ‏تو‏ ‏چه‏ ‏فایده‏ ‏ای‏ ‏داشت....‏!

‏آخرین‏ ‏نفسای‏ ‏که‏ ‏میتونست‏ ‏بکشه‏ ‏رو‏ ‏داشت‏ ‏تموم‏ ‏میکرد‏ ‏و‏ ‏فقط‏ ‏این‏ ‏خاطرات‏ ‏جلو‏ ‏چشش‏ ‏بود.‏ ‏تقریبا‏ ‏بیهوش‏ ‏داشت‏ ‏میشد‏ ‏که‏ ‏دیگر‏ ‏نفهمید‏ ‏چه‏ ‏اتفاقی‏ ‏افتاد.وقتی‏ ‏چشاشو‏ ‏وا‏ ‏کرد‏ ‏تقریبا‏ ‏کنار‏ ‏آب‏ ‏افتاده‏ ‏بود‏!‏نمردم‏ ‏چرا‏ ‏خداااااااااااا؟؟؟؟‏! ‏اوج‏ ‏تنفر‏ ‏از‏ ‏خودش‏ ‏را‏ ‏پیدا‏ ‏کرد.خاک‏ ‏تو‏ ‏اون‏ ‏سرت‏ ‏حتی‏ ‏نمیتونی‏ ‏خودتم‏ ‏بکشی.آخه‏ ‏به‏ ‏چه‏ ‏دردی‏ ‏میخوری‏ ؟. پس‏ ‏از‏ ‏مدتی‏ ‏تصمیم‏ ‏گرفت‏ ‏بلند‏ ‏شه‏ ‏و‏ ‏به‏ ‏خونه‏ ‏برگرده.

1 ‏سالی‏ ‏گذشت‏ ‏و‏ ‏دیگه‏ ‏هیچی‏ ‏براش‏ ‏اهمیت‏ ‏نداشت‏ ‏حتی‏ ‏نماز‏ ‏و‏ ‏روزه‏ ‏های‏ ‏که‏ ‏زمانی‏ ‏با‏ ‏عشق‏ ‏انجام‏ ‏میداد.داشت‏ ‏منحرف‏ ‏میشد‏ ‏و‏ ‏آخرین‏ ‏خواهشش‏ ‏را‏ ‏از‏ ‏خدا‏ ‏کرد. تو‏ ‏که‏ ‏همه‏ ‏ی‏ ‏آرزوهامو‏ ‏بهم‏ ‏ندادی،تو‏ ‏که‏ ‏لایق‏ ‏مرگم‏ ‏ندونستی.تو‏ ‏رو‏ ‏هر‏ ‏کی‏ ‏که‏ ‏بنده‏ ‏ی‏ ‏خوبی‏ ‏بودن‏ ‏برات؟

از‏ ‏این‏ ‏حال‏ ‏و‏ ‏احوال‏ ‏نجاتم‏ ‏بده. خالق‏ ‏من‏ ‏شیطان‏ ‏به‏ ‏ابلیسی‏ ‏خود‏ ‏به‏ ‏خاطر‏ ‏گذشت‏ش‏‏ ‏حداقل‏ ‏ازش‏ ‏یه‏ ‏درخواستشو‏ ‏قبول‏ ‏کردی‏! ‏دیگه‏ ‏هیچی‏ ‏نگفت‏ ‏و‏ ‏داد‏ ‏دست‏ ‏خدا.چند‏ ‏کار‏ ‏بسیار‏ ‏زشت‏ ‏خواست‏ ‏انجام‏‏ ‏بده‏ ‏اما‏ ‏یا‏ ‏پشیمون‏ ‏شد‏ ‏یا‏ ‏جور‏ ‏نشد. حالا‏ ‏دیگه‏ ‏کارش‏ ‏به‏ ‏اینجا‏ ‏رسیده‏ ‏میره‏ ‏همایش‏ ‏اثبات‏ ‏خدا‏ ‏شناسی‏!‏!اونجا‏ ‏بود‏ ‏که‏ ‏از‏ ‏مهتاب‏ ‏خوشش‏ ‏اومد. اوایل‏ ‏یک‏ ‏آشنای‏ ‏ساده‏ ‏بود‏ ‏و‏ ‏هر‏ ‏دو‏ ‏جز‏ ‏دوستی‏ ‏معمولی‏ ‏به‏ ‏چیزی‏ ‏فک‏ ‏نکردن.

سقف‏ ‏آرزوهای‏ ‏یک‏ ‏شکست‏ ‏خورده‏ ‏خیلی‏ ‏کوتاهه‏ ‏اما‏ ‏جرقه‏ ‏های‏ ‏اولیه‏ ‏ی‏ ‏عشق‏ ‏آن‏ ‏را‏ ‏بلندتر‏ ‏میکرد. تمام‏ ‏گذشته‏ ‏ها‏ ‏داشت‏ ‏تلخی‏ ‏خودش‏ ‏را‏ ‏کم‏ ‏میکرد.‏ خوبی‏ ‏های‏ ‏که‏ ‏اصلا‏ ‏قبلا‏ ‏جلوی‏ ‏چشش‏ ‏دیده‏ ‏نمیشد‏ ‏تازه‏ ‏رویت‏ ‏میشد.براستی‏ ‏اشتباه‏ ‏بوده‏ ‏انتخابم‏!‏وای‏ ‏خدایا‏ ‏چقد‏ ‏مدیونتم؟‏!‏!!

چقدر‏ ‏گذشته‏ ‏ی‏ ‏شیرینی‏ ‏است‏ ‏الان‏ ‏وقتی‏ ‏ایمان‏ ‏پیدا‏ ‏کردم‏ ‏که‏ ‏اگر‏ ‏اونی‏ ‏که‏ ‏حاضر‏ ‏شدم‏ ‏بمیرم‏ ‏براش‏ ‏واقعا‏ ‏ارزششو‏ ‏نداشت. نه‏ ‏اون‏ ‏هیچکسی‏ ‏تو‏ ‏دنیا‏ ‏ارزششو‏ ‏نداره‏ ‏براش‏ ‏خودتو‏ ‏به‏ ‏کشتن‏ ‏بدی‏ ‏و‏ ‏دنیا‏ ‏و‏ ‏قیامتت‏ ‏رو‏ ‏داغون‏ ‏کنی‏ ‏‏!‏براستی‏ ‏که‏ ‏الان‏ ‏عشق‏ ‏واقعی‏ ‏دارم‏ ‏و‏ ‏خدا‏ ‏هم‏ ‏دارم‏ ‏و‏ ‏خوشبخت‏ ‏خوشبخت.

واقعا‏ ‏مدیون‏ ‏اون‏ ‏جواب‏ ‏منفی‏ ‏هستم‏ ‏که‏ ‏گرفتم.نه‏ ‏که‏ ‏تو‏ ‏بد‏ ‏بودی‏ ‏و‏ ‏من‏ ‏خوب.کلا‏ ‏بعضی‏ ‏ها‏ ‏رو‏ ‏خدا‏ ‏برا‏ ‏هم‏ ‏نساخته‏ ‏و‏ ‏خیلی‏ ‏با‏ ‏هم‏ ‏فرق‏ ‏دارن.خدا‏ ‏ممنون‏ ‏و‏ ‏مدیونتم.معشوق‏ ‏سابق‏ ‏ممنون‏ ‏و‏ ‏مهتاب‏ ‏جون‏ ‏مرسی

مجله اینترنتی زیگیل

يکشنبه 27/5/1392 - 12:57
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته