• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 15639
تعداد نظرات : 1110
زمان آخرین مطلب : 3881روز قبل
داستان و حکایت
 

دلگیر و ناامید از همه جا با بغضی در گلویم رو به آسمان کردم و گفتم :

من حاجتی دارم ...

ندایی آمد و گفت : اُدْعونى اَسْتَجِبْ لَكُم

چگونه حرف هایت را به من میزنی ؟

گفت : إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنا عَلَیْكَ الْقُرْآنَ تَنْزِیلا

کدامین آیه ؟

گفت : کُلُّهُم نورٌ واحِدٌ

چندین آیه ؟

گفت : فَاقْرَءُواْ مَا تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآن ( تا آنجا که می توانید قرآن بخوانید )

چه موقع ؟

گفت : وَاذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ بُكْرَةً وَأَصِیلًا ( خدا را صبح و شام یاد كن )

چگونه بخوانمش ؟

گفت : وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتیلاً ( قرآن را با دقّت و تأمّل بخوان‏ )

فایده اش چیست ؟

گفت : إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ یَهْدی لِلَّتی‏ هِیَ أَقْوَمُ ( این قرآن، به راهى كه استوارترین راه‏ هاست، هدایت مى ‏كند )

قرآن کافیست ؟

گفت : لَقَدْ جاءَکُمْ رَسولٌ مِنْ اَنْفُسِکُمْ عَزیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّم حَریصٌ عَلیْکُمْ بِاْلْمُؤمِنینْ رَئوفٌ رَحیمٌ ( رسولی از خود شما به سویتان آمد که رنج های شما بر او سخت است و اصرار به هدایت شما دارد و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان است )

با ما از چه میگوید ؟

گفت : مَا یَنطِقُ عَنِ الهَوَی إِنْ هُوَ إِلا وَحْی یُوحَی ( و هرگز از روی هوی و هوس سخن نمی‏گوی ، آنچه میگوید وحیی است که به او می شود )‏

از ما گله ای دارد ؟

گفت : قَالَ الرَّسُولُ یَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورا ( پیامبر گفت : پروردگار من، قوم من ترک قرآن گفته اند )

با وسوسه های نفس و شیطان چه کنم؟

گفت : إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ

چگونه سپاس رسولت را بگویم ؟

گفت : اِنَّ اللّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبی یا اَیُّهاَ الَّذینَ آمَنوُا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّموُا تَسْلیما ( خداوند و فرشتگانش بر پیامبر درود می فرستند، ای کسانی که ایمان آورده اید! بر او درود بفرستید و سلام گویید و تسلیم فرمانش باشید )

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:31
داستان و حکایت
 

دختر بچه ها خیلی حساس و دقیق هستند. اینو از حرفها و رفتارهای سارا دختر هفت ساله م فهمیدم. در یکی از شبهای بارونی پائیز، قبل از پهن کردن سفره شام، نشستم یه دقیقه به اخبار تلویزیون گوش کنم که یهو سارا اومد نشست روی پاهام و شروع کردن به مرتب کردن ریشهام!... منم با دستهام موهاشو نوازش کردم. چیزی نمیگفتم چون حواسم بیشتر به حرفهای مجری اخبار بود و نسوختن کباب های توی ماهیتابه! اما سارا بعد از مکثی با ناز دخترونه ش گفت:

_ بابا، برو خونه عزیزجون، مامانو بیارش! دلم براش تنگ شده. بخدا از دعواهاتون خسته شدم!

ابروهامو درهم کشیدمو گفتم:

_ مادرت خیلی بد و لجبازه! نمی بینی همش غر میزنه؟! شده لنگه عزیز جونت!...اصلا حیفه به اون بگی مامان! اینجور مامانا به چه دردی میخورن؟! من سراغش نمیرم! کارش شده قهر کردن مثل نی نی ها!... مامان که نباید اینجوری باشه!...

غرغرهای من تمومی نداشت. درحالیکه متوجه اشکهایی که از چشمهای سارا جاری میشد و شلوارمو خیس کرده بود، نبودم. وقتی آروم گرفتم، سارا سرشو انداخت روی شونه م. اعصابم بخاطر یادآوری بعضی چیزها، حسابی خط خطی شد. سارا بریده بریده گفت:

_ میخوام برم پیش مامانم.

فوری و بدون هیچ مکثی گفتم:

_ لازم نکرده!

سارا از روی پاهام بلند شد و اشکهاشو با آستین لباسش پاک کرد. بعد گفت:

_ مامان همیشه بهم میگه، تو بهترین بابای دنیا رو داری! واسه این پیشت موندم بابا. دیگه نمیخوام بمونم، میخوام برم پیش مامانم!...

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:26
داستان و حکایت
 

شهر من تاریک بود.مردم همه خواب بودند.در این خواب فانتزی راه می رفتند، می خندیدند،خرید می کردندو........وچه بی درد بودند.

اما انگار من با رویاهای آن ها سازگار نبودم.این تاریکی موحش خفه ام می کرد.با ظلمت دنیای آن ها کاری نداشتم.آخر من به نور یقین داشتم.

 

دیگر بس بود.ترسیدم مثل مردم شهر خودم را خفه کنم.کوله بارم را بستم.

 

......ونگاه های تمسخرآمیز مردمی که خواب بودند.

 

بیداری تنها جرم من بود.به راه افتادم.هنوز یک قدم بر نداشته بودم که اورا دیدم.وچه نزدیک بود.روشنایی را یافتم.

 

.....ومردمی که نمی دیدند.

 

به نور پیوستم.از آن موقع دردهایم بیشتر شده.بی قرارتر شده ام.به اندازه ی تک تک مردم به خواب رفته غصه می خورم.برای مردمی که حرف هایم را نمی فهمند.

 

دردهایم شیرین است درست مثل این روشنایی.دیگر خفه نمی شوم.

 

بلند فریاد میزنم.بلندفکر میکنم.

 

من از نورشدم.طلوع کردم.درخشیدم.

 

......ومردمی که هنوز خواب بودند

 

.....و مردمی که من را نفهمیدند

 

.....ومردمی که جرئت بیدارشدن نداشتند

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:26
داستان و حکایت
 

دیگر همه ی قسمت های این سالن طولانی و مرگ آور را می شناسم.حتی اگر با چشمان بسته هم اینجا راه بروم همه ی زاویه ها و جزئیاتش را به خوبی پیدا خواهم کرد.

 

آن پنجره های کثیف و دود گرفته آخر سالن که نور کمرنگی را به داخل بازتاب می کنند.

 

با دیوارهای رنگ رفته که به سبزی می زند و چند پوستر و تابلو که سالهاست روی آن دیوارها جا خوش کرده اند.

 

و در آخر ردیف تخت های بلند با ملحفه هایی سفید که در کنار هر کدامشان دستگاه دیالیز مثل یک ابزار شکنجه جای گرفته است.

 

خاطرات روزهای حضور در این سالن بر روی ذهنم آنقدر عمیق حک شده که هر وقت چشمانم را می بندم به راحتی برایم تداعی می شوند.

 

هفته ای سه بار و هر بار چهار ساعت زیر دستگاه دیالیز رفتن زمان کمی نیست که بشود از یاد بردش.

 

روی تخت می خوابم .مثل همیشه پرستار مقدمات را انجام می دهد و چیزی نمیگذرد که سوزن دیالیز با دردی عمیق در رگ هایم فرو می رود.

 

نگاهم کشیده می شود روی شلنگ های باریک و طولانی که دور تادور دستگاه آویزان شده و خون چرک و ناامید مرا با خود حمل می کند. دنباله ی نگاهم به چهره ی لیلا ختم می شود.

 

تقریبا بیشتر وقت ها او را می بینم. دخترک دوازده ساله ای که معصومیت و زیبایی کودکانه اش زیر بار رنجش بیماری به تاراج رفته.

 

زیر چشمانش ورم کرده و تیره است .پاهایش را در شکم جمع کرده و در وسط تخت مچاله شده است.نگاهش که بمن می افتد تازه متوجه اشکی می شوم که ردش به وضوح روی صورتش مانده .با صدایی گرفته و آرام سلام می کند

 

لبخندی را چاشنی نگاهم می کنم و سلامش را با مهربانی پاسخ می دهم و بعد دلسوزانه می پرسم

 

لیلا جان امروز ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟ درد داری؟پرستار را صدا بزنم؟

 

در برابر سوال های بی وقفه ام، تنها نگاهم می کند و بی مقدمه می گوید همین روزها عروسی داریم.

 

با هیجان لبخندم را بیشترکش می دهم و می گویم اینکه خیلی خوب است عزیزم . ناراحتی ندارد. انشااله عروسی خودت

 

کامل به سمت من می چرخد و ادامه می دهد

 

یه لباس سفید خوشگل دیدم .خیلی دوسش داشتم اما آستین هاش کوتاه بود.نخریدمش .مامان میگه باید آستین هاش بلند باشه.

 

خواستم بگویم آستین کوتاه که قشنگ تره اما نگاهم بی اختیار افتاد به دستان لاغر و نحیفش که جای فیستول و محل تزریق های پی در پی روی بازوهایش مانده و به شدت کبود بود

 

لبخند روی صورتم ماسید و ذهنم از کلمات تهی شد.تنها سری تکان دادم و گفتم

 

مامان راست میگه عزیزم و بعد هر دو سکوت کردیم.

 

من تمام آن روز فکر می کردم آستین لباس عروسی لیلا باید چه طرحی داشته باشد تا....

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:25
داستان و حکایت

چنان برقی داشت که سنگ را آب میکرد چشمانش را می گویم، آن چشمان درشت با موژه های بلند و برگشته و ابروانی که همانند دو خنجر از آنها نگهبانی می کرد.

 

چند دقیقه ای می شد که به من خیره شده بود و منم که اولین بار بود با یک جنس مخالف به قول معروف فیس تو فیس شده بودم سراسر بدنم سست شده بود؛ بین خودمون بمونه قند تو دلم آب شده بود.

 

وهر باری که سرم را بالا می کردم می دیدم که به من خیره شده، ناخودآگاه و بدون معطلی از روی شرم سرم را پایین می انداختم.

 

اما لبخند کوتاه و شیرینش کار خودش را کرد و احساس کردم وقتش رسیده تا پاداش 20 سال چشم پاکی رو بگیرم، اخه اگه نگاهت را از گناه کنترل کنی خدا خودش پاداششو بهت میده، این رو حاج آقا سلیمی آخوند مسجد محل می گفت اما هیچ وقت فکرشو نمی کردم توی همین دنیا.

 

دیگه صبرم لبریز شده بود تصمیم خودمو گرفته بودم بگذریم از اینکه من با این ریخت و قیافه شاید بیشتر به نوکر اون دختر خانوم شباهت داشتم تا...

 

ولی خوب تا بخواهی اعتماد به نفسم زیاد بود و البته توی این شرایط خاص چراغ سبزم گرفته بودم.

 

بیشتر از 15 متر فاصله نداشتیم درست روی نیمکت روبه روی من نشسته بود.

 

زیر چشمی دور و برم را برانداز کردم وقتی مطمئن شدم از کسی خبری نیست و فقط چند تا کودک کمی اون طرف تر بازی می کردند، برخواستم و با گامهای لرزان به طرف نیمکت رو به رو حرکت کردم وقتی به هدف مورد نظرم نزدیک شدم متوجه شدم اون خانوم هنوزم از نیمکت خالی من چشم برنداشته بود، خوب طبیعی بود اونم مثل من هول شده بود از روی شرم به من نگاه نمی کرد.

 

بدون معطلی کنارش نشستم و در حالی که آب دهانم خشک شده بود با اون لحجه مزخرف تر از خودم سلام کردم.

 

اما دیگه اینبار خودش رو جمع و جور کرد و بدون اینکه به من چیزی بگه عینک آفتابی بزرگی که معلوم بود قیمتش از 2 برابر کل دارایی من هم تجاوز میکنه رو به چشم زد و بلافاصله فریاد زد:"شاهین جان دیگه کافیه باید بریم ."

 

بدون معطلی کودکی از میان کودکان در حال بازی فاصله گرفت و خودش رو به ما رسوند و با تعجب سر و وضع من رو برانداز می کردمی دونستم الان به چی فکر می کنه.

 

اصلا بهش نمی اومد ازدواج کرده باشه تازه حلقه هم دستش نبود.

خیلی ترسیده بودم و نگران اما اون خانوم بدون اینکه چیزی به من بگه و حتی به سمت من برگرده، عصای سفید رنگی رو از توی کیفش بیرون آورد و با حوصله بازش کرد و دست در دست شاهین در حالی که عصا را مرتب به زمین می کوبید از آنجا دور شد بدون اینکه حتی کلمه ای چیزی بگوید...

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:24
داستان و حکایت
 

خدا رازی داشت.

باید آن را می گفت.

استواری هیچ کوهی، قداست هیچ فرشته ای وخروش هیچ آتش فشانی را توانایی بر دوش کشیدن این راز نبود.

ناگهان از میان کائنات کسی برخواست.

من بودم.

عظمت کائنات وسوزندگی آتش فشان واستواری کوه ها را نداشتم.

اما...

ظلوم وجهول بودم.

خدا لبخندی زد.

خوش حال شد.

از من خوشش می آمد.

به پیش رفتم واو تنهایی ورازهایش را با من قسمت کرد.

و از روح خود در من دمید.خیلی من را دوست داشت.

نشان اشرف مخلوقات را بر قلبم زد.

زمین را برایم آفرید تا لیاقت همراز بودن با اورا ثابت کنم.

تا با روح خدایی خود عشق بورزم.

زندگی کنم وبیشتر اوج بگیرم.

ومن بار امانتی بردوشم وهم چنان پیش میروم.

راهم نه شرقی است ونه غربی.

جاده ای به سمت آسمان میکشم.

من از آن اویم

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:23
داستان و حکایت
 

کنار پرده ی کشیده شده نگاه می کرد: نگاه می کرد به بیابان های دور.به آسمان بی خورشید.به پنجره های زنجیر شده و قفل های آهنین.می بَرَدش و با سیاهی باد عجین می شود. چهره اش پیدا نیست،دستهاش گاهی نورانی گاهی تاریک می شوند.

حرفی با هم ندارند.از چار خانه های تو خالی به بیابان های بی مجنون می نگرد.آسمان رعدو برق می رقصد،زوزه ی باد به گوش نمی رسد اما با رقص باد دیدنی است.پدر بیابان ابر ست که نمی بارد،بیابان که بیابان نبود!به دنیا آمدنش زمینی بود با گنج های مخفی شده...

صدا در هم می شکندش روی خاک:

_آهای حواست کجاست؟می دونی کجا می خوای بری؟

_.........................................

_چرا صدایی،نفسی ازت در نمیاد؟

_.......................................

_با توام روسری تو باد برد!!!

به طرف باد می گوید:_موهامو که باد نمی بره.

_من چند سال یه بچه ی خوش آبو رنگ مث تو داشتم،هنوز آفتابش لب بوم نرسیده بود که شب رو شونه هاش لونه کرد.ببینم تو عزیزی ،کسی،کاری رو نداری ؟

سردش میشود،سرش را آرام از روی پرده بر می دارد.کویر از دور می رقصد.

_کجایی؟دارم باهات حرف می زنم،ببینم اصلا می دونی من کیم؟

_........................................

بعد از چند فرسخ:

_تو فرشته ای؟

_فرشته ،ابلیس،هر چی دوست داری همونم.

_"بودن یا نبودن،بحث در این نیست،وسوسه اینست."

_ملتفت نشدم،بلند تر بگو صدات به گوشم برسه...

_......................................

_روزگار بد شده دختر من پونزده سالش تموم نشده بود که رفت گوشه ی قبرستون.تو یه قبر کوچیک تر از خودش خاکش کردیم.سنگ قبرش به دو زاری نرسید.نا مادریش می ترسید شمع رو قبرش روشن کنه.

لبخندی کوتاه:بر لبانش نقش بست.

_داشتم می گفتم دخترم یه پارچه ماه بود.همسایه ی پشت به پشت خونمون خواستگاریشو کرد.به قول نامادریش ما تو درو همسایه آبرو داریم اگه می گفتیم نمیشه،یا یه جوری حالیشون میکردیم نه،زبونم لال...

_راضی بود؟

_کی؟نامادریش؟آره.می گفت مرد که یه کاره درست و حسابی داشتو شام شبش رو هم براش لقمه می گیرن،چرا نه؟

ابروان در هم کشید:

_نه،خودش،منظورم دخترتونه.

_دختر که حرف حرف پدرشه.

_"سکوت سرشار از سخن های ناگفته است."

_با شوهرش رفتن ماه عسل.موقع برگشتن مرد بی چاره بدون اون برگشت.

_پزشکی قانونی چی گفت؟

_پزشکی قانونی چه می دونستیم چیه؟با سنت و آداب و رسوم خودمون کفن و دفنش کردیم.قرآن خون اومدو چندتا از آیه های آسمونی رو قبرش زمزمه کرد.

_"آنگاه خورشید سرد شد و برکت از زمین ها رفت وسبزه ها به صحراه ها خشکیدند وماهیان به دریا ها خشکیدند و خاک مردگانش را زان پس دگر به خود نپذیرفت…"

هیچ چیز نگفت.انگار زبانش را بند کشیده بودند.

هوای این بیابان انگار سرد تر از آن بود.ستاره هادر سکوت شب گم می شدند.وزیدن دست از سر بیابان های بی ابر برنمی داشت؛صدا نداشت،دیده نمی شد...و خط جاده سپیدی خود را با سه قطره خون می باخت.

صدای پی در پی ناله ای بلند می شد،بلندتر.

انگار دست و پاهایش را بافته بودند و فقط صدایش...که آن هم داشت آرام می شد./آخرین ناله: آرام تر،کشیده تر.....

رگه هاش از شقیقه اش بیرون می زد.صورتش ترک برمی داشت.آسمان دیوانه وار به زمین می زد..ناله ی فریاد شده به آسمان می زد...

پاهایش را بلند کرد:زمین لرزید،آسمان می زد،ابر می گریست.بیابان بیابان تر شده بود،باران به زنجیرها می کوفت،دختر گیسوان پانزده سالگیش را دار می زد.نامادری شیونش می کشید،مَرد قاه قاه می خندید....

و صدا بی فرجام فریاد می کرد:

"آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه ی کار بر نام من دیوانه زدند"

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:22
داستان و حکایت
 

خونه ی مادربزرگم یه زیر زمین داشت...

یه زیر زمین تاریک که پر از وسایل اضافی بود ...

عصرها که هوا تاریک تر میشد با دختر خاله پسرخاله ها تو حیاط جمع میشدیم و شروع میکردیم به صحبت کردن راجع به جن و پری .

هرکدومشون هم جدیدترین داستانی که از جن ها شنیده بودند رو نقل میکردند تا مجلس گرم تر بشه.

یکی میگفت:

 

_من خودم تا حالا جن ندیدیم ولی دوستم دیده میگفت جن ها پا ندارن به جاش سم دارن

 

اون یکی برای تایید کردن و شایدهم آروم کردن خودش میگفت:

 

_ آره سم دارن ولی من شنیدم جن های خوب هم داریم مثلا یکی از دوست های من یه جن هرروز برای مامانش غذا میبرده.

 

و من که از همه ی اون ها کوچیکتر بودم فقط نگاهشون میکردم و ترسم رو به روی خودم نمیاوردم اما همه ی همه ی جوانب رو هم رعایت میکردم که یه وقت چن جلوم ظاهر نشه مثلا آب جوش که میخواستم بریزم بلند بلند بسم الله میگفتم که یه وقتی آب جوش رو بچه جن ها نریزه...

هنوز هم که بزرگ شدم همیشه نگاهم رو از زیر زمین تاریک می دزدم چون هرلحظه امکان بیرون اومدن یه جن رو ازش می دم .

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:20
داستان و حکایت
 

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

دختر جوان بود ،خیلی جوان، شاید کمی بزرگتر از پسر خودش

اما بدجور ذهن مرد را مشغول کرده بود این روزها

مدتی کمی بود با هم همکار بودند،اما تو همین مدت کم هم شده بود فکر و ذکر مرد و این براش نهایت تعجب بودودرد!!!!، به هیچ طریق نمی تونست از فکرش خارج بشه

...مرد چشماشا روهم فشار داد ،چشماش می سوخت و کمی دردناک بود به ساعتش نگاه کرد 3ساعت از نیمه شب گذشته بود،غلتی زد و خودشا رها کرد توعالم خیال

.. کی و از کجا شروع شد؟

یادش آمد درست سه هفته پیش روز دوشنبه بود

صبح که وارد شدو با همه سلام و احوالپرسی کرد چشمش به یک خانم تازه وارد افتاد

ریزنقش بود و پشت یک کتاب نسبتا بزرگ و سنگین سنگر گرفته بود انگار و به بهانه مطالعه حاضرین را بررسی می کرد!!

سرشا بالا آورد چیزی شبیه سلام و ..........

انگار فقط یک جفت چشم بود یک جفت چشم سیاه ..........

رگه شیرینی از یه حس خوب تو وجودش دوید و دلشورهاش از همون لحظه شروع شده بود

این اتاق سرده نکنه سردش باشه

این کتاب سنگینه نکنه دستاش خسته بشن

واز اون روز اون چشما آخرین چیزی بود که قبل از خواب در ذهنش می چرخید و اولین چیزی بود که موقع بیدار شدن به خاطرش می آمد و همیشه فکر می کرد جای نگاه دخترک روی دلش مونده و سوزشی احساس می کرد در دلش سوزشی وصف ناشدنی سوزشی شیرین.............

با یاد آوری اسم دختر اشک از چشماش سرازیر می شد و نمی تونست جلو اشکاش را بگیره و این اشکا آخر لوش می داد ....همه ی هفته را منتظر دوشنبه بود و دوشنبه ها عجول و سریع تمام می شدند

در اون چشما چیزی بود که قابل وصف نبود کششی که نمیشد نادیده گرفتش نه میشد رهاش کرد و نه میشد بهش نزدیک شد انگار گوله ی آتش بود

کم کم شبها در تنهایی اش اشک می ریخت از اون همه حس های متفاوتی که در وجودش شکل می گرفت از آن حس ناشناخته ای که داشت شعله ورش می کرد از خواب و خوراک افتاده بود روزها با خودش کلنجار می رفت که فردا تمامش می کنم اما شب که می رسید یکسره همه چیز فراموش می شد و دوباره همون چشمها بود همون خلوت و همون احساس .انگار یک نیروی مرموز و عجیب.یک تله پاتیه قوی روحش را به سمت او می کشید

دیوان حافظ همیشه دم دستش بود هرشب نیت می کرد ببیند حافظ چه نظری داره و فال می گرفت و آنقدر این کار را تکرار می کرد تا شعر مورد نظرش می آمد بعد دلش آرام می شد

سررسید قرارها ی کاری و جلسه هایش حالا پر شده بود از صفحاتی بود که شبها نوشته بود و صبح به کلی خط خطیشون کرده بود

با چشم به هم زدنی دختر از شبها پا به روزهاش هم گذاشته بود و مرد در خودش هیچ توانی برای رهایی از این درد نمی یافت و دلش می خواست تمام کار وبارش را رها می کرد و یکسر فقط می نشست و به اون فکر می کرد، اما تا کی؟

اصلا این چه حسی بود؟

و بدتر از همه اینکه احساس می کرد دخترک هم به او بی توجه نیست !! نگاه هاش پر از حسه پر از عاطفه طوری که مرد اصلا نمی توانست زیر آن نگاه های گرم و مهربان طاقت بیاره و این نگاه ها معمایی شده بود برا ی مرد!!!..

روزها می نشست و با خودش حساب و کتاب می کرد اول به خودش فکر می کرد 50سالی با عقاید خاص خودش سر کرده بود اهل نماز و روزه و بعضی مستحبات بود پس این رفتارش در کدام قالب قابل توجیه بود ؟آیا این یک امتحان الهی بود؟عقلش به جایی نمی رسید اما همیشه خودش را اینطور توجیه می کرد که شاید این یه حس عاشقانه ی متفاوته نه از جنس عشقای مجازی بلکه یک عشق عمیق عرفانی ،عشق حقیقی... و این چیزی بود که مدتها بود در دعاهاش از خدا خواسته بود که تجربه اش کند.

بعد به دختر فکر می کرد و هرچه بیشتر فکر می کرد کمتر نتیجه می گرفت چه اولا او خانم متاهلی بود و شوهرش را هم دیده بود جوانی برازنده و تقریبا کامل و خوشتیپ و در ثانی اگر قرار بود خانم بنای عشق و عاشقی و رابطه هم با کسی بگذارد در جمع همکاران کم نبودند همکاران جوان و خوش تیپ و خوش سر وزبان !!

پس معنی آن نگاه های مهربان که هر روز گرمتر و گرمتر می شد چه بود؟!!!

این روزهای آخری مرد گمان می کرد دختر حرفی در دل دارد و همیشه با دلهره و اضطراب منتظر بود تا سر حرف به بهانه ای باز بشه و پرده ی از این معما برداشته بشه

هزاران فکر جور واجور تو ذهن مرد موج میزد و دلش را دریای متلاطمی کرده بود که آرام وقرار را ازش ربوده بود همه به وضوح متوجه تغییر لحن و رفتارش شده بودند و بد تراینکه از این درد شیرینی که در جانش رخنه کرده بود هر روز لاغر و لاغر تر می شد

.......مرد چشماشو باز کرد دوشنبه بود شادی زیر رگهاش دوید و اضطراب پشت سر شادی

کمی زودتر از معمول از خانه بیرون زد و زودتر به محل کارش رسید

هنوز کسی نیامده بود اما اتاق پر از عطر خوشبوی دختر بود مشامش پر شد از عطر در اتاق را بست بخاری را روشن کرد و پشت یکی از میزها نشست و چشماشو بست و از خدا خواست اولین نفری که میاد دختر باشه تا بتونه در تنهایی راز نگاهشو بپرسه

انتظارش زیاد طول نکشید صدای ظریف و دلنشین دختر را که کمی هم میلرزید در گوش جانش شنید

سلام .دختر کمی تعلل کرد و در حالی که اشک چشماشو پر کرده بود خیلی سریع و تند ادامه داد.شما مرا یاد پدرمرحوم ام می اندازید .اجازه دارم به شما بگویم بابا؟

اتاق دور سر مردمی چرخید و زبانش انگار هزار کیلو شده بود به زحمت سر بلند کرد و خیره در چشمان سیاه دختر با صدای بم و گرفته جواب داد

بله دخترم .حتما ..........

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:19
داستان و حکایت
 

-چه قدر زود میگذره!

-آره یادش به خیر وقتی تقویم رو باز كردمو كارت دعوت به شهر بارون از لاش افتاد!یادته مصطفی؟

-آره یادمه وقتی كارت و برداشتم و دیدم به شهر بارون دعوتیم ،خیلی خوشحال شدمولی وقتی فهمیدم تاریخش مال یك هفته بعده ناراحت شدم!

-گفتی تا هفته ی دیگه كی مرده كی زنده ،گفتی چه جوری می خوایم این یك هفته رو بگذرونیم!

-ای بابا ... آبجی باورت میشه الان یك هفته بیشتره اومدیم شهر بارون ...انگار نه انگار چه قدر منتظرش بودیم !چقدر از دیدن كارت دعوت خوشحال شدیم حالا قدرشو نمی دونیم...می بینی ما چه آدمایی هستیم میبینی ریحانه!

-داداش! یادته هون اولا كه واسمون كارت دعوت می فرستادن و تازه گذرنامه های شهر بارونمون آماده شده بود چه قدر اینجا بارونی بود و چقدر رحمت خدا دور و برمون رو گرفته بود...؟

-ریحانه !ینی ما هرچی بزرگتر می شیم! ارزش این شهر واسمون كمتر میشه و بارون كمتر می باره؟

-وای مصطفی حتی نمی تونم فكرشو بكنم ... چقدر بارون تو این شهر كم شده..

-مقصر خود ماییم ریحانه!با این كه اومدن به شهر بارون هر سال تازگی داره و تكراری نمی شه ولی ما ...

-مصطفی!!!هنوزم دیر نشده یه 20 روزی مونده تا بخوایم برگردیم به شهر خودمون...بیا قول بدیم از این به بعد مثل قبل بارونی و سرشار از رحمت بشه!

-باشه آبجی تو رو نمی دونم ولی من غیرت دارم نمی ذارم آسمون شهر بارون بدون بارون بمونه!!!

 

داستانک

يکشنبه 27/5/1392 - 13:18
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته