• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3430
تعداد نظرات : 958
زمان آخرین مطلب : 3325روز قبل
ادبی هنری

اولین بار چه کسی از دماغ فیل افتاد؟!!

اما به نظر می‌رسد كه چهره خود خوك هم در كاربرد این ضرب المثل درباره آدم‌های از خود راضی، بی‌ارتباط نیست. خوك همان طور كه همگان می‌دانند دماغی سربالا دارد و چشم‌های..
  
از دماغ فیل افتادن ضرب المثلی كه از دیرباز میان مردم رد و بدل می‌شود، به كسی اطلاق می‌شود كه به اصطلاح، خودش را بسیار می‌گیرد. یعنی به زبان صریح تر، كسی كه از خودراضی باشد و تكبر و خودبینی اش دیگران را آزار دهد، مردم درباره اش می‌گویند «فلانی از دماغ فیل افتاده» مهدی پرتوی آملی، نویسنده و محقق كتاب جامع «ریشه‌های تاریخی امثال و حكم» معتقد است كه ریشه این ضرب المثل به زمان حضرت نوح باز می‌گردد داستان از این قرار بود كه حضرت نوح كه از سوی خداوند مامور می‌شود تا از تمام موجودات كره زمین یك جفت در كشتی معروفش بگذارد تا سیل و طوفان نسل آنان را منقرض نكند، یك روز دید كه كشتی پر از فضولات حیوانات شده است. همراهان حضرت نوح گله به نزد پیامبر می‌برند و او هر چه می‌اندیشد برای تخلیه فضولات آن همه حیوان، فكری به ذهنش نمی‌رسد. پس دست به دعا می‌برد و از خداوند می‌خواهد كه در این طوفان، آنان را از فضولات و بوی آن نجات دهد. خداوند هم به او دستور می‌دهد كه دستی به پشت فیل بزند. حضرت نوح به محض این كه دستور را می‌شنود، آن را عملی می‌كند. دستی به پشت حیوان عظیم الجثه یعنی فیل می‌زند و ناگهان از دماغ بزرگ فیل، یعنی خرطومش یك خوك می‌افتد زمین. خوك هم به محض این كه پایش به زمین می‌رسد شروع می‌كند به خوردن فضولات و كثافات و كشتی ظرف چند ساعت، مثل روز اول، پاك و پاكیزه می‌شود
 
در همین هنگام می‌گویند، ابلیس كه از پاكیزگی كشتی ناراحت شده بود، دست به پشت خوك می‌زند و ناگهان از دماغ خوك، موشی بیرون می‌جهد. موش شروع می‌كند به خرابكاری و آنقدر به كارش ادامه می‌دهد كه نزدیك است كشتی سوراخ شود. خداوند كه این را می‌بیند به نوح دستور می‌دهد تا دوباره دستی به پشت شیر بمالد. هنوز حضرت نوح دستش را از پشت شیر برنداشته بود كه ناگهان از دماغ شیر درنده، گربه به زمین می‌افتد و به دنبال موش می‌افتد. پس طبق روایات اسلامی ‌سه حیوان پس از طوفان نوح به جهان هستی گام گذاشتند و پیش از آن وجود نداشتند: خوك، گربه و موش
حال ببینیم ارتباط خوك كه از دماغ فیل افتاده است چه ربطی دارد به آدم‌های متكبر و از خود راضی مهدی پرتوی آملی در این باره آورده است: «از آنجا كه فیل حیوان عظیم الجثه ای است و عظمت و هیبتش دل شیر را می‌لرزاند، لذا آنچه از دماغ فیل افتاده: «حتی اگر خوك مفلوك هم باشد» در مورد افراد خودخواه متكبر معجب مورد استفاده و ضرب المثل قرار گرفته است»
 
اما به نظر می‌رسد كه چهره خود خوك هم در كاربرد این ضرب المثل درباره آدم‌های از خود راضی، بی‌ارتباط نیست. خوك همان طور كه همگان می‌دانند دماغی سربالا دارد و چشم‌های ریزش هم طوری است كه انگار همیشه از بالا، آن هم از بالای دماغ سربالایش به بقیه چیزها نگاه می‌كند. چنانچه اصطلاح دیگری هم در مورد آدم‌های از خود راضی به كار می‌رود: «طرف چنان دماغش را بالا می‌گیرد و راه می‌رود كه انگار»
علی اكبر دهخدا در «امثال و حكم» خود، جلوی ضرب المثل «از دماغ فیل افتاده» فقط نوشته است «بسیار برتن و متكبر است.» احمد شاملو در «كتاب كوچه» یادی از این ضرب المثل نكرده است.
اما جوانان امروز اصطلاحاتی به جای این ضرب المثل به كار می‌برند كه در این سال‌ها ساخته شده است «طرف برای خودش پپسی باز می‌كند»، «طرف برای خودش كارت تبریك می‌فرستد»
در «فرهنگ لغات زبان مخفی» نوشته دكتر مهدی سمائی اشاره ای به اصطلاحات جوانان كه متضمن این مضمون باشد، دیده نشد.
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
دوشنبه 23/9/1388 - 10:28
دانستنی های علمی

سرانجام امپراتور 3 ساله بزرگترین كشور جهان

ژاپنی ها در دهه 1930 كه منچوری و مناطق شمال‌شرقی چین را تصرف كردند برای مشروعیت دادن به سلطه خود، «پو ــ یی» را امپراتور منچوری اعلام كردند و...

دوم دسامبر سال 1908 كشور پهناور چین دارای یك امپراتور سه ساله شد كه «سوان تونگ» خوانده شد . وی دهمین امپراتور از دودمان كوینگ بود و نیز آخرین امپراتور چین.
نام اصلی وی «پو ــ یی» بود. چین در سال 1912 با انقلاب دكتر «سون یات سن» جمهوری شد و چون امپراتور بركنار شده هنوز كودك بود، دكتر سون تصمیم گرفت كه «پو» در قصر باقی بماند و برایش مقرری تهیه كرد.
ژاپنی ها در دهه 1930 كه منچوری و مناطق شمال‌شرقی چین را تصرف كردند برای مشروعیت دادن به سلطه خود، «پو ــ یی» را امپراتور منچوری اعلام كردند و در برابر اعتراض جهانی به تصرف مناطق چین تاكید كردند كه به خواست امپراتور چین در این كشور باقی مانده‌اند. حال آن كه امپراتور در دست آنان آلتی بیش نبود.
درسال 1945 در آخرین روزهای جنگ دوم كه ارتش سرخ طبق قرار قبلی با متفقین به منچوری حمله برد «پو ــ یی» اسیر شد و بعدا در جریان محاكمه سران سابق ژاپن برضد آنان شهادت داد. دولت شوروی سپس او را به جمهوری توده‌ای چین تحویل داد و به اتهام همكاری با ژاپنی‌ها بر ضد وطن به زندان افتاد.
دادگاه خلق او را به زندان محكوم كرد كه بعدا مائو تسه تونگ رهبر چین وی را مورد عفو قرار داد و آزاد شد و تا پایان عمر به صورت یك تبعه ساده زندگی كرد و اعلام داشت كه راحت تر است.
«پو ــ یی» پس از این كه مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد با یك پرستار ازدواج كرد و همسر او پس از در گذشت «پویی» كه در سال 1967 در 61 سالگی دیده فرو بست خاطرات او را منتشر كرد. «پو ـ یی» گفته است كه یك لحظه بدون غم و در سادگی زیستن از صدبار امپراتور بودن بهتر است.
 
 

در زمانی که امپراتور منچوری بود
 
روزی که از زندان آزاد شد
 
 
تبعه ساده در اواخر عمر

گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
دوشنبه 23/9/1388 - 10:27
دانستنی های علمی

مهم‌ترین سوء قصد به جان هیتلر؟

استوفنبرگ در روز سوءقصد، كیف حاوی بمب را در نزدیكی هیتلر و در زیر میزی می‌گذارد كه در اطراف آن هیتلر و ژنرال‌هایش نقشه‌ها را بررسی می‌كردند. او سپس به بهانه...
 
مهمترین سوء قصدی كه نسبت به جان هیتلر صورت گرفت، سوء قصد 20 ژوییه سال 1944 میلادی با نام رمز «عملیات والكایری» بود.
افرادی كه برای انجام این سوء قصد هم پیمان شده بودند قصد داشتند با قتل هیتلر رژیم نازی را ساقط كرده و یك رژیم دیكتاتوری محافظه كار با احتمال برقراری دوباره حكومت سلطنتی را مستقر كنند. آنها تصمیم داشتند با غرب صلح كرده اما به جنگ با اتحاد شوروی ادامه دهند. در میان آنها افسران عالیرتبه‌ای از جمله كنت كلاوس فن استوفنبرگ، رئیس ستاد مشترك ارتش‌های داخلی مشاهده می‌شدند.
او در افریقا در كنار مارشال رومل جنگیده بود و پس از یك جراحت شدید به آلمان بازگشته بود. استوفنبرگ در روز سوءقصد، كیف حاوی بمب را در نزدیكی هیتلر و در زیر میزی می‌گذارد كه در اطراف آن هیتلر و ژنرال‌هایش نقشه‌ها را بررسی می‌كردند. او سپس به بهانه یك تماس تلفنی خارج شده و فورا عازم برلین می‌شود تا پس از قتل هیتلر ارتش را به قیام دعوت كند. اما پای یكی از افسران به كیف می‌خورد و او كیف را برداشته و آن را در فاصله دورتری قرار می‌دهد. هنگام ظهر وقتی انفجار رخ می‌دهد، میز كنفرانس مانند یك حفاظ مانع از كشته شدن هیتلر شده و او فقط جراحتی سطحی می‌بیند. عاملان سوءقصد كه از سرنوشت هیتلر بی اطلاع بودند در به دست گرفتن قدرت تردید به خرج می‌دهند. استوفنبرگ در همان شب 20 ژوییه دستگیر شده و به قتل می‌رسد. آدمیرال ویلهلم كاناریس به اردوگاه مرگ فلوسنبورگ اعزام شده و در آنجا به دار آویخته می‌شود. در روز 14 اكتبر سال 1944 میلادی، مارشال اروین رومل كه با عاملان سوءقصد هم پیمان شده بود، ناگزیر به خودكشی می‌شود اما با توجه به محبوبیت بسیار او هیتلر برای رومل مراسم تشییع جنازه رسمی ‌و ملی برپا می‌كند. در مجموع دستكم 200 خانواده نظامیان اشرافی پروس توسط نازی‌ها كشته می‌شوند. هیتلر پس از این انفجار دچار سنگینی گوش و رعشه می‌شود که تا آخرین دقایق عمر آزارش می‌داد.
 
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
دوشنبه 23/9/1388 - 10:26
دانستنی های علمی

اعدام‌هایی شبیه به شکنجه در قرون وسطی!!

این زجرآورترین نوع مرگ است که نماد وحشی بازی است. برای همین تا سال‌ها، کلی در اروپا و آمریکا طرفدار داشت. طرف را می‌بستند به یک چوب...

روش‌های پایان
اعدام یک جور مجازات است و با شکنجه که برای زورکی بهانه مجازات فراهم کردن اختراع شده، فرق دارد. اما آدمیزاد بلد است که حتی توی مراسم به  همین سادگی هم ابتکار بزند و روش‌های وحشتناکی را به کار ببرد. این روش‌ها هم باعث وحشت خود مجرم بود، هم شکنجه روحی بقیه.

سوزاندن

قبل از مردن بسوزان
این زجرآورترین نوع مرگ است که نماد وحشی بازی است. برای همین تا سال‌ها، کلی در اروپا و آمریکا طرفدار داشت. طرف را می‌بستند به یک چوب، دورش را هیزم می‌چیدند و آتش می‌زدند. ژاندارک، زن عصبانی فرانسوی که بعد از کلی شکنجه سوزانده شد، نزدیک‌ترین نمونه معاصر است. البته هنوز در هند هم مراسم همسرسوزی بعد از مرگ شوهر و در کنار سوزاندن جسد او، انجام می‌شود.

با کمک حیوانات

تست فیزیک
استفاده از حیوانات درنده برای اعدام قربانیان از تفریحات امپراتورهای روم باستان بود. اما علاوه بر حیوانات وحشی، حیوانات اهلی هم در اعدام کاربرد دارند. مثلا ً بستن مجرم به پشت اسب و سپس عصبانی کردن اسب در صحرای پر خار و سنگ هنوز هم ورزش پر طرفداری است. در هند و نپال این کار با فیل انجام می‌شود. به این شکل که سر قربانی را روی سکو گذاشته، از فیل خواهش می‌کنند پایش را همان جا بگذارد. با همین روش می‌شود اندازه نیروی جاذبه را در ارتفاعات سنجید.

گیوتین

همه با هم برابرند
220سال پیش، دکتر ژوزف گیوتین، احساس لطف و ترحمش سبت به اعدامی‌ها غلیان کرد و دستگاهی را در برابر نمایندگان مجلس فرانسه رونمایی کرد تا اعدامی‌ها، سریع جمع کنند بروند آن طرف! آن اول‌ها، گیوتین برای سر بریدن سریع گوسفندها استفاده می‌شد، بعد که دیدند خوب جواب می‌دهد، تا 188 سال از آن استفاده کردند. ایده گیوتین هم این بود که دستگاه فرقی بین پولدار و فقیر نمی‌گذارد! تیغه گیوتین که برای بریدن سریع _ مثل سر نی یا کاتر _ 45 درجه است، فولادی بود و معمولا ً با وزنه‌های سربی، وزنش را به 40 کیلو می‌رساندند تا سریع پایین بیاید؛ یعنی هر ثانیه، 70 سانتی‌متر. بعد از چند سال، برای سریع شدن مراسم اعدام با گیوتین، پله‌هایش را برداشتند و آن را روی زمین نصب کردند تا معطل فس فس کردن و از پله بالا رفتن اعدامی‌ها نشوند. 3 سال بعد از اختراع گیوتین، در عرض یک سال بیشتر از 20 هزار نفر در فرانسه از مسیر زیر گیوتین به آن دنیا رفتند. لویی شانزدهم و ماری آنتوانت، جرج دانتون و روبسپیر معروف‌ترین آدم‌هایی بودند که بر اثر فاصله‌گذاری گیوتین خلاص شدند.
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
منبع: هفته نامه همشهری جوان
دوشنبه 23/9/1388 - 10:25
دانستنی های علمی

امپراطور آدمخوار

آشپز بوكاسا در دادگاه گفته بود كه به دستور بوكاسا اكثر مواقع گوشت مورد نیاز غذای امپراتور را از داخل فریزر شخصی وی كه حاوی گوشت بدن و پای زنان مجرم و...
 
امپراطور آدمخوار
شنیده بودیم بعضی قبایل بدوی آفریقائی آدمخوار هستند. ولی تصورمان این بود كه این شایعه بیشتر در داستانها و افسانه‌های خیالی مصداق دارد و بعید است كسی را بتوان یافت كه صحنه‌های آدم‌خواری توسط «بشر» را دیده باشد. با این حال مطالعه رویدادهای تاریخ معاصر بعضی كشورهای آفریقائی نشان می‌دهد كه نه تنها این پدیده غریب نیست بلكه حتی می‌توان امپراطوری را در آفریقا یافت كه «آدمخوار» بوده است. این شخص «ژنرال بدل بوكاسا» دیكتاتور پیشین كشور «آفریقای مركزی» است.
«آفریقای مركزی» از جمله كشورهای آفریقائی است كه از شمال به چاد، از جنوب به كنگو و زئیر، از مشرق به سودان و از مغرب به كامرون محدود می‌شود. اكثر مردم آن مسیحی هستند و فرانسه، زبان رسمی‌ آنهاست. «بانگی» پایتخت آفریقای مركزی است. این كشور در 1960 استقلال خود را از فرانسه به دست آورد.
 
امپراطور یاد شده در 1966 با كودتا علیه «دیوید داكو» پسر عموی خود، قدرت را در آفریقای مركزی به دست گرفت و در 1979 با كودتای متقابل  دیوید داكو» و شورش عمومی ‌مردم ساقط شد.
«ژنرال بدل بوكاسا» در 22 فوریه 1921 متولد شد. پدرش در سال 1927 درگذشت و با فوت مادرش 12 یتیم بر جای ماند. بوكاسای جوان همراه برادرها و خواهرهایش تحت مراقبت پدر بزرگش قرار گرفت. او در مدارس میسیونهای فرانسوی تحصیل كرد. در ابتدا كاتولیكی با حرارت بود كه می‌خواست كشیش شود. عموی وی جزء بنیانگذاران جمهوری آفریقای مركزی بود ولی بوكاسا در جنگ جهانی دوم به سربازان فرانسوی پیوست.
 
او در دوران تحصیل با شخصیت ناپلئون آشنا شد و از همان زمان شیفته او شد. این علاقه در بسیاری از تصمیمات بعدی او اثر گذاشت. به طوری كه تاجگذاری خود را طبق الگوی تاجگذاری ناپلئون در پاریس ترتیب داد! به شدت به رهبران فرانسه عشق می‌ورزید. به طوری كه ژنرال دوگل را پدر خود می‌خواند. او وقتی كه در مراسم تدفین وی شركت كرد به شدت می‌گریست و می‌گفت: «یتیم شدیم». وی در ارتش فرانسه در خدمت ژنرال دوگل كار كرد و به درجه سرگردی رسید.
بوكاسا در 1966 یعنی زمانی كه فرمانده كل قوا بود با بركنار كردن پسر عمویش، داكو، در یك كودتای تقریباًً بدون خونریزی به قدرت رسید و سپس داكو را به عنوان مشاور خود برگزید. یكی از اولین اقدامهای او بعد از به قدرت رسیدن در 1966 قطع روابط با چین بود. او ادعا كرد كه چین در یك توطئه علیه رژیم او دست داشته است. چین بعداً این موضوع را تكذیب كرد. بعدها روابط دو كشور عادی شد و در 1976 به عنوان میهمان افتخاری در چین پذیرایی شد. بوكاسا با درجه فیلد مارشالی دبیر كلی حزب واحد كشورش، وزیر دادگستری، دفاع خدمات غیر نظامی، بیمه‌های اجتماعی و خلاصه 14 وزارت از 16 وزارت كشور را در آن واحد بر عهده داشت! در 1976 اعلام نمود كه به اسلام گرویده است. سایر مقامات كشور نیز به وی تأسی جستند و كشور رسماً اسلامی ‌شد. قذافی رهبر لیبی و شیوخ عرب خلیج فارس میلونها دلار به وی هدیه كردند. اما وی پس از جمع‌آوری پول مورد نظر خود، از اسلام برگشت و دوباره مسیحی كاتولیك شد و كلیه مقامات نیز از وی پیروی كردند! او سپس نام كشور را از جمهوری آفریقای مركزی به امپراتوری افریقای مركزی تبدیل كرد و سال بعد خود را امپراتور بوكاسای اول نامید و پولهای اهدایی كشورهای عرب را صرف مراسم تاجگذاری بسیار پرهزینه خود كرد! گفته می‌شود هزینه تاجگذاری وی در 1977، یك چهارم مجموع درآمد سالانه آفریقای مركزی بود. بوكاسا در اجرای این مراسم 340 تن شراب، شامپاین، خاویار و نیز 60 دستگاه اتومبیل لیموزین وارد كشور كرده است.
 
بوكاسا سرانجام در سپتامبر 1979 زمانی كه در لیبی به سر می‌برد در یك كودتای نظامی ‌از قدرت بركنار شد. رهبر كودتا دیوید داكو پسر عموی بوكاسا كسی بود كه در1966 هنگامی‌كه رئیس جمهوری افریقای مركزی بود با كودتای بوكاسا از كار بركنار و به مشاورت وی منصوب شد. در پی این كودتا بوكاسا عازم كشورهای ساحل عاج و فرانسه شد. بوكاسا هنگامی ‌كه در نوامبر 1986 با فریب اطرافیان به كشورش بازگشت در فرودگاه دستگیر و راهی زندان شد اما 8 سال بعد، در سپتامبر 1994 در جریان یك عفو عمومی ‌از زندان آزاد گردید. بوكاسا به قصاب افریقای مركزی مشهور شده است. از جمله كسانی كه در جلسات محاكمه بوكاسا برای شهادت علیه وی شركت كرده بودند آشپز و خدمتكار قصر وی بود. «فیلیپ لینگرئیسا» آشپز بوكاسا در دادگاه گفته بود كه به دستور بوكاسا اكثر مواقع گوشت مورد نیاز غذای امپراتور را از داخل فریزر شخصی وی كه حاوی گوشت بدن و پای زنان مجرم و اعدام شده بوده است تأمین می‌كرده است. بوكاسا معتقد بود كه دون شأن یك امپراتور است كه از گوشت حیوانات تناول كند!
بوكاسا سرانجام در 5 نوامبر1996 در سن 75 سالگی درگذشت.
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
دوشنبه 23/9/1388 - 10:23
دانستنی های علمی

خودرو شوم قرن بیستم!!

پزشکی به نام دکتر «سریک» برای این که ثابت کند همه این داستان‌ها زاییده خرافات است خوردو شوم را خرید و چون هیچ راننده‌ای حاضر نشد پشت فرمان آن بنشیند...
    
هرکس که صاحب این خودرو بود سربه نیست می‌شد
یکی از چیزهای شوم و نفرین شده خودرو ولیعهد اتریش بود. اندکی قبل از جنگ اول جهانی اتومبیل مخصوص ولیعهد اتریش ساخته شد. در ساختن این اتومبیل از بهترین و گرانبهاترین چرمها و مس صیقل شده که چون طلا می درخشید استفاده شده و بدنه آن با رنگ سرخ رنگ شده و گنجایش شش نفر را داشت.
شاهزاده «فرانسوا فردیناند» برای نستین بار به مناسبت مسافرت خود به «سرایه وو» سوار این اتومبیل شد. همسرش «دوشس هنترک» در کنار وی نشسته بود. به محض این که خودرو وارد شهر شد نارنجکی به سوی آن پرتاب گردید که پس از برخورد به بدنه آن به وسط خیابان افتاد و منفجر شد. درنتیجه این انفجار چهار نفر از سواران اسکورت زخمی شدند. «ارشیدوک» پس از آن که از حال زخمی شدگان جویا شد دستور داد تا خودرو به راه خود ادامه دهد. با این که راننده تمام خیابان ها و کوچه های شهر را کاملا می‌شناخت وارد یک کوچه بن بست شد.
«گاوریلو پرنسیب» دانشجوی صرب خود را روی اتومبیل انداخت و با شلیک چند گلوله هفت تیر، تمام مسافرین آن را به هلاکت رسانید و همین حادثه باعث بروز جنگ جهانی اول در28ژوئن 1914 گردید.
چند هفته قبل از آغاز جنگ ژنرال «پوتیورک» فرمانده سپاه پنجم اتریش کاخ فرماندار «سرایه وو» را اشغال کرد و بلافاصله خودرو «آرشیدوک» فقید را که درآن جا بود تصاحب کرد. ولی دیری نگذشت که بخت از ژنرال برگشت. خودرو شوم پس از ژنرال «پوتیورک» به دست سروان جوانی وابسته به ستاد ارتش اتریش افتاد. او نیز هشت روز بعد درحالی که پشت فرمان آن قرار گرفته بود جان داد. خودرو که با سرعت درحال حرکت بود دو رهگذر را کشت وسپس به یک دیوار برخورد کرد ولی عجیب این بود که دراین حادثه به خود اتومبیل آسیب زیادی وارد نیامد.
 
چهار حادثه
پس از ترک مخاصمه خودرو ولیعهد اتریش به دست فرماندار جدید یوگسلاوی افتاد. در چهار ماه چهار حادثه برای فرماندار روی داد و در چهارمین حادثه فرماندار بازوی راست خود را از دست داد.
فرماندار که از این حادثه سخت درخشم شده بود دستور داد خودرو را اوراق کنند ولی کسی حاضر به خرید آن نشد و چند ماهی درگوشه ای افتاد. دراین موقع داستان بد یمنی خودرو ولیعهد اتریش همه جا را پر کرده بود. معذالک پزشکی به نام دکتر «سریک» برای این که ثابت کند همه این داستان‌ها زاییده خرافات است خوردو شوم را خرید و چون هیچ راننده‌ای حاضر نشد پشت فرمان آن بنشیند ناچار شخصا رانندگی آن را به عهده گرفت. شش ماه بعد خودرو را که درکنار جاده‌یی واژگون شده ولی بازهم آسیبی به آن وارد نگردیده بود پیداکردند. جسد خون آلود دکتر بدبخت داخل آن افتاده بود.
به این ترتیب خودرو به همسر «سریک» رسید ولی بلافاصله شر این ماشین شوم را از سرخود باز کرد.
 
خودکشی
این بار خودرو را جواهر فروش پولداری خرید. برای صاحب جدید خودرو بدیمن حادثه‌یی پیش نیامد. ولی یک سال بعد خودکشی کرد. اندکی بعد باز یک پزشک آن را خرید و از آن هنگامی که سوار این ماشین لعنتی شد احساس کرد که مشتریانش یکی پس از دیگری از وی روگردان می شوند و به این جهت فورا آن را به یک ورزشکار که درمسابقات اتومبیل رانی شرکت می‌کرد فروخت. مالک جدید خودرو شوم این بار یک سویسی بود او هنگامی که شخصا خودرو را هدایت می‌کرد بر اثر حادثه عجیبی جان داد.
 
آخرین مالک
آخرین مالک خودرو شخصی به نام «تیبرهرشفیلد» بود. او رنگ خودرو را از سرخ به آبی تغییر داد و به تصور این که با این کار بدیمنی آن برطرف شده است به اتفاق چهار نفر از دوستانش برای شرکت در یک مجلس عروسی عازم دهکده مجاور شد ولی دربین راه حادثه ناگواری هر پنج سرنشین آن را به دیار نیستی فرستاد.
درهمین جا دوران خدمت اتومبیل «سرایه وو» پایان یافت و دولت اتریش آن را خرید و در موزه «وین» به معرض تماشای عموم گذاشت زیرا دیگر کسی حاضر نیست آن را بخرد.

 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
منبع: کتاب تاریخ قرن بیستم
دوشنبه 23/9/1388 - 10:22
دانستنی های علمی

نیمه‌ی پنهان و اسرارآمیز استالین

وقتی پیپ او خالی بود این علامتی بود از یک حادثه‌ی شوم. چنانچه وی پیپ را پائین می‌گذاشت یعنی دیگر به یک انفجار چیزی نمانده بود. با این حال اگر سبیل‌هایش را...
 
درباره‌ی استالین، دیکتاتوری که برای مدت یک چهارم قرن بر شوروی به طور ظالمانه و با استبداد تمام حکومت کرد و باعث گردید که بیشتر نقاط جهان در حالتی از نگرانی بسر برد کتاب‌های بسیاری نوشته شده است. اما از آنجا که زندگانی شخصی او از دید دیگران به شدت محفوظ نگاه داشته می‌شد بخش اعظم چنین کتاب‌هایی بر سیاست‌های داخلی و بین المللی او متمرکز بوده و به شخصیت خود او نمی‌پرداختند. در نتیجه تصویری که از او ارائه می‌گردید مبهم بود: در حالی که او به عنوان یک چهره‌ی تاریخی‌ی بسیار مقتدر مطرح می‌شد، اما همچنان به عنوان انسانی معمولی غیر قابل درک باقی می‌ماند. شبحی محو و اسرار آمیز یا یک نیم خدا.
 
کتاب «استالین: دربار تزار سرخ» اثر نویسنده و روزنامه نگار بریتانیایی سایمون سباگ مونتفایر این شیوه‌ی برخورد به استالین را وارونه کرده است: این کتاب توجه ناچیزی به سیاست‌های استالین مبذول می‌دارد و توجه خود را بر انسانی که در پشت نقاب استالین مخفی شده و بر معاشرانش متمرکز می‌کند. این شیوه‌ی بررسی متمایز برای مونتفایر به این دلیل میسر گردید که وی به مدارک خصوصی استالین که پیشتر از دید دیگران پنهان نگاه داشته شده بود دسترسی یافت. نتیجه‌ی زحمات مونتفایر توصیفی است نزدیک و خصوصی از مردی که در مقایسه با سیاستمدار هم عصرش هیتلر زندگی انسان‌های بیشتری بر وجدانش سنگینی می‌کند و با این وجود بر اساس یک نظر سنجی هنوز هم توسط مردم روسیه به عنوان یک انسان بزرگ و چهارمین شخصیت مطرح در تاریخ جهان به شمار می‌آید.
تصویری که دراین کتاب از استالین ترسیم می‌گردد هم نگران کننده است و هم گیج کننده. در اولین فصل‌های روایت مونتفایر استالین اکنون دیگر همان حاکم بلامنازع شوروی است که توسط چاپلوس‌ایی احاطه شده است که برای اجرای تمامی هوس‌های او کاملاً آماده وگوش به فرمان‌اند. برای شرح جوانی و صعود او به قدرت تنها ١٢ صفحه اختصاص می‌یابد. برنامه‌ی صنعتی کردن شوروی به زحمت یادآوری می‌شود، برنامه‌ای که استانداردهای سطح زندگی این کشور را به شکلی بی سابقه به پائین کشانید. مالکیت اشتراکی نیز که کشاورزان روسیه را دوباره به رعیت تبدیل کرده و باعث مرگ میلیون‌ها انسان از گرسنگی شد در این کتاب چندان مورد برسی قرار نمی‌گیرد.
 
آنچه از این کتاب می‌توان آموخت این است که چهره‌ی استالین دارای یک جنبه‌ی غیر قابل پیش بینی در شخصیت خود بود. او می‌توانست هزارها انسان را فقط با یک گردش قلم به مرگ محکوم کند و بلافاصله بعد از آن به سینمای خصوصی‌اش برای لذت بردن از یک فیلم کابویی آمریکایی برود. اما در عین حال او همچنین توان ابراز عشق و محبت را نیز در شخصیت خود داشت. کتاب با پیش درآمدی آغاز می‌شود که به توصیف خودکشی همسر استالین در ١٩٢٣ می‌پردازد، تراژدی که مطابق با آنچه مونتفایر تعریف می‌کند در اثر آن واقعه زندگی تزار سرخ برای همیشه متلاشی گردید. نمونه‌های بسیاری وجود دارد از علاقه و محبت استالین نسبت به کودکان و دوستان دوره‌ی جوانی‌اش. او از معاشرین و نزدیکانش مراقبت می‌کرد و در این باره که آیا آنها به خوبی مواظب خودشان هستند یقین حاصل می‌نمود. یک بار آرتیوم میکویان طراح شرکت هواپیمایی ام‌ای جی به آنژین سختی دچار شده و بستری بود. «ناگهان او متوجه شد که کسی به داخل اتاقش آمده و با مهربانی و ملایمت پتویی رویش می‌کشد. او بسیار متحیر شد وقتی متوجه گردید که آن شخص کسی جز استالین نبود».
این تجلی‌های انسانیت با این گواه تکمیل می‌شود که استالین دارای آرمان‌های روشنفکری هم بود. او علاقه‌ی آتشینی به تاریخ ابراز می‌کرد. در اوج جنگ دوم جهانی او وقت اضافی خود را با مطالعه‌ی تاریخ یونان باستان می‌گذرانید. پس از جنگ و هنگامی که می‌خواست به تعطیلات برود کتابخانه‌ای سفارش داد که در میان کتاب‌هایش آثاری از شکسپیر، هرتسن و نامه‌های گوته یافت می‌شد و همچنین «اشعار انقلاب فرانسه»‌ و تاریخ «جنگ هفت ساله». چگونه می‌توان چنین تجلی‌های روشنفکری را با دگرآزاری مزمن، شکاکیت شدید به دیگران و هرزگی آشتی داد که بسیاری از صفحات این کتاب را پر می‌کند؟ زندگی در دربار استالین شبیه به صحنه‌های ناراحت کننده‌ی فیلم‌های وحشتناک بود که در آن رفتار غیر قابل پیش بینی و نامعقول رهبر حرف اول و آخر را می‌زد. با آن چهره‌ی سبزه و آبله روی، موهای خاکستری، دندان‌های شکسته و لکه دار و چشمان زرد شرقی. کسی که ملازمان خود را در هراس دائمی از احتمال فوران خشم خود نگاه می‌داشت. بسیاری از مردم بدون هیچ گونه دلیل روشنی به دستور او از کار بی کار می‌شدند، گاهی فقط مقام و درجه‌ی آنها تنزل داده می‌شد و بعضی وقت‌ها هم دستگیر و شکنجه می‌شدند. در ١٩٣٧ او دستور رسمی به دفتر سیاسی حزب کمونیست صادر کرد که مطابق با آن شکنجه بدنی «دشمنان مردم» جنبه‌ی قانونی یافت و شاید بدش نمی‌آمد که در کنار نام یک قربانی واژه‌های «او را خورد و خمیر کنید» را اضافه کند.
 
دوستان قدیمی او می‌آموختند که چگونه از بدخلقی‌های او به طرق متفاوت پیشگیری کنند، حتی از ژست‌هایی که او با پیپش در می‌آورد: «استالین همیشه در حال قدم زدن به بالا و پائین اتاق بود. نشانه‌های هشدار دهنده‌ی زیادی از عصبانیت شدید او وجود داشت: اگر پیپ او خالی بود این علامتی بود از یک حادثه‌ی شوم. چنانچه وی پیپ را پائین می‌گذاشت یعنی دیگر به یک انفجار چیزی نمانده بود. با این حال اگر سبیل‌هایش را با نوک پیپش شانه می‌کرد معنایش این بود که او خوشحال است».
شاید توضیح تناقض‌های شخصیت او این است که یک فرد مستبد وحشی هم نیازمند آن است که وجدان خود را گاهی آرام کند و به خودش اطمینان دهد که او نیز واقعاً انسان خوب و پاکی است. استالین پیش خودش تصور می‌کرد که بدرفتاری‌ها و قساوت‌هایش برای حفاظت از اهداف کمونیسم که او البته تجسم خارجی آن اهداف بود ضرورت داشت.
 
مسحور کننده ترین فصل‌های این زندگی نامه‌ی جذاب به اعمال استالین طی جنگ با آلمان می‌پردازد. انگیزه‌هایی که در پس ایجاد رابطه و معامله با هیتلر در ١٩٣٩ قرار داشت در این کتاب مورد تحقیق بیشتر قرار نمی‌گیرد، اما در آنجا شواهد آشکاری می‌توان یافت از بی علاقگی او به جریان دائمی اطلاعات شوروی و غرب مبنی بر این که طرف نازی قرار داد آماده‌ی حمله به اوست. پس از آن بود که وی به طور خصوصی پذیرفت که در این مورد اشتباه کرده است: «هنگامی که شما سعی دارید تصمیمی بگیرید «هرگز» خود را در جلد شخص دیگری قرار ندهید زیرا اگر چنین کنید احتمال بسیار وجود دارد که دچار یک خطای هولناک شوید. ظاهراً او استدلالش این بود که اگر خودش به جای هیتلر می‌بود هرگز به شوروی حمله نمی‌کرد، کشوری که او را از یک جبهه‌ی شرقی قابل اعتماد مطمئن ساخته و او را با مواد خامی تامین می‌کرد که برای حمله به بریتانیا نیازمندشان بود. اما همین که که استالین براین ضربه‌ی روحی فائق آمد مسئولیت مسائل جنگ را به عهده گرفت. همیشه ابتدا همه کس را با تهدید، ترساندن و یا چرب زبانی زیر فشار می‌گذاشت ـ حتی ژنرال‌هایش ـ و دست آخر و بر خلاف روش هیتلر، همیشه نیز توصیه‌های آنها را می‌پذیرفت. زندگی نامه مونتفایردر این واقعیت تردیدی باقی نمی‌گذارد که رهبری استالین برای پیروزی شوروی در جنگ هم از نظر سازماندهی دفاع و ایستادگی شوروی و هم برای تداوم بخشیدن روحیه‌ی عمومی مردم ضروری بود. اما این پیروزی بود که در مقیاسی مثبت، توسط صرف هزینه‌ی سخاوتمندانه‌ی جان‌های سربازان ارتش سرخ بدست آمد.
اما جنگ باعث تحلیل بردن نیروی استالین شد و او را بیش از همیشه از خطاناپذیری خودش قانع ساخت. در سال‌های آخر زندگی اش او به شدت دمدمی مزاج و نسبت به همه مشکوک بود و آماده برای کنار گذاشتن حتی وفادارترین مریدانش آن هم بر اساس اتهام‌های ساختگی. او بیشتر وقت خود را در این هنگام در قصرهای متعددی که داشت به عنوان تعطیلات و البته تا آنجا که می‌توانست در باده گساری افراطی می‌گذراند و گاهی وزیر‌های خود را نیز مجبور می‌کرد که برای تفریح و سرگرمی اش برقصند: « او خروشچف را که عرق از سر و رویش می‌ریخت وادار به انجام حرکاتی می‌کرد که باعث می‌شد شبیه به یک گاو که روی یخ در حال رقصیدن است به نظر آید ». رئیس سازمان امنیت لهستان یاکوب برمن را مجبور نمود که با مولوتف والس برقصد. او از این که کسی با پیشنهادهایش مخالفتی کند بسیار ناراحت می‌شد ولی با این وجود شجاعت کسانی را که چنین جسارتی داشتند ستایش می‌کرد. مونتفایر می‌نویسد: «در حالی که او محیطی از ستایش چاپلوسانه در پیرامون خود ایجاد کرده بود اما از چنین فضایی به شدن ناراحت هم بود».
 
بیماری بدگمانی و شکاکیک شدید او نزدیک انتهای عمرش متوجه یهودی‌های شوروی گردید، کسانی که در نظر او مضنون بودند به این که به جای ابراز وفاداری به اتحاد شوروی، به اسرائیل و ایالات متحده دل بسته اند. در این حال او فرمان قتل افراد شاخص و مهم یهودی را صادر کرد و برای صدور فرمان دیگری جهت اخراج آنها از خاک شوروی آماده می‌شد که اجل مهلتش نداد.
سایمون سباگ مونتفایر تحقیقات دقیق خود در باره‌ی استالین را این گونه به پایان می‌رساند: «بعد از این دیگر کفایت نمی‌کند او را به عنوان یک «معما» توصیف کنیم . . . انسان درون او یک سیاستمدار بسیار باهوش و با استعداد بود که در نظر خودش نقشی که تاریخ به عهده‌ی او گذاشته بود بسیار مهم و با ارزش بود، او یک روشنفکر عصبی مزاج بود که دیوانه وار تاریخ و ادبیات می‌خواند، کسی که از یک التهاب لوزه‌ی مزمن یا دردهای روماتیسمی شدیداً بی‌قرار و دچار بیماری هراسی می‌شد...این انسان تنها و پیوسته ناخشنود هرگونه رابطه‌ی عاشقانه و دوستانه در زندگی اش را با فدا کردن سعادت و خوشبختی به پای ضرورت سیاسی و بیماری بدگمانی نابود کرد ... کسی که فکر می‌کرد راه حل نهایی هر مسئله انسانی مرگ است».
من کاملاً قانع نشده ام که استالین یک سیاستمدار «بسیار باهوش» یا یک «روشنفکر» بوده باشد. اما هر طور که شواهدی که مونتفایر با جدیت و کوشش بسیار گردآوری نموده و به طرزی درخشان عرضه داشته را تفسیر کنیم، هیچ زندگی نامه‌ای از استالین در آینده قادر نخواهد بود که این چهره پردازی آخرین او را نادیده بگیرد.

 
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
دوشنبه 23/9/1388 - 10:20
دانستنی های علمی

عمارت اسرارآمیز وینچستر (کاخ اشباح)

یکی از مشهورترین کاخهای کالیفرنیاست که توسط سارا وینچستر بیوه یکی از اشراف زادگان آمریکا، ‌ بنام ویلیام وینچستر ساخته شده است و اما رموز جالبی در مورد کاخ وجود دارد...

کاخ وینچستر(Winchester House)، ‌ یکی از مشهورترین کاخهای کالیفرنیاست که توسط سارا وینچستر بیوه یکی از اشراف زادگان آمریکا، ‌ بنام ویلیام وینچستر ساخته شده است و اما رموز جالبی در مورد کاخ وجود دارد که باعث شده شهرت این عمارت بیش از یک بنای تاریخی باشد!
در سال 1881 وقتی سارا، ‌ فقط چند سال بعد از مرگ تنها کودک خود، ‌ همسرش ویلیام را نیز در اثر ابتلا به سل از دست داد، ‌ به خود قبولاند که خانواده اش نفرین شده و یکی از دوستانش که احضار ارواح می‌کرد، ‌ به او گفت که نفرین اشباح تمام کسانیکه با تفنگ وینچستر کشته شده اند، ‌ او را گرفته است و راه حل نجات سارا این است که او به جای دوری نقل مکان کند و خانه ای بسازد اما ساخت خانه هیچوقت قطع نشود زیرا به محض اینکه ساخت خانه را متوقف کند، ‌ نفرین اشباح، ‌ باعث مرگ او خواهد شد. 
سارا وینچستر سخنان دوستش را باور کرد و زمینی به مساحت بیش از 4000 مترمربع را در منطقه سن خوزه کالیفرنیا خرید و 16 کارگر ساخت و سازی بی وقفه را شروع کردند که نزدیک به چهل سال به طول انجامید. 
یکی از نکات عجیب در مورد خانه این بود که نقشه ی ساخت نداشت و تنها تعدادی از اتاقها نقشه داشت که سارا آن را طرح ریزی کرده بود. ‌ بخشهایی از خانه ساخته می‌شد، ‌ سپس اصلاح می‌شد یا بکلی تغییر می‌کرد، ‌ تخریب و دوباره بازسازی می‌شد و این روند 38 ساله تا تاریخ مرگ سارا ادامه پیدا کرد. 
بعد از مدتی او خرافات خود را نیز در ساخت خانه دخالت داد و تزیینات عجیبی را اعمال کرد، ‌ مثل دری که به یک دیوار خالی باز می‌شد، ‌ اتاقهای مخفی، ‌ راه پله هایی که به هیچ جا نمی‌رسید یا درهایی که به یک مسیر انحرافی منتهی می‌شد و تعداد زیادی از دالانهای اسرارآمیز و یا مثلاً استفاده از عدد 13 برای تعداد شمع دانها، ‌ ردیف های درختان، ‌ تعداد پنجره های حمام و . . .  امروزه، ‌ هر جمعه ای که مصادف با 13 ماه باشد، ‌ ناقوس موجود در خانه را در ساعت یک بعدازظهر به یاد سارا، ‌ 13 بار به صدا درمی‌آورند. 
او بخاطر اعتقادش درباره اشباح کاخ، ‌ هیچگاه بیشتر از یک شب در یک اتاق نمیخوابید و هر شب بصورت تصادفی یکی از اتاق خوابها را برای استراحت انتخاب می‌کرد و از نیمه شب تا ساعت دو بامداد با ارواح گفتگو میکرد!
زلزله سال 1906 سان فرانسیسکو باعث خرابی سه طبقه بالایی عمارت شد و خود سارا نیز ساعتها در یکی از اتاق خوابها محبوس شده بود و کارگران ساختمان او را نجات دادند. ‌ او که اعتقاد داشت زلزله نیز کار اشباح است، ‌ نیمه جلویی خانه را که ناقص و نیمه ساخته بود، ‌ بست. ‌ سارا وینچستر در سال 1922 در حدود هشتاد سالگی فوت کرد و گروه ساختمانی او، ‌ فوراً کار را تعطیل کردند و تا امروز تعدادی از اتاقها و دیوارها نیمه تمام رها شده است. 
اکنون عمارت وینچستر بعد از آن زلزله، ‌ 160 اتاق، ‌ 47 اجاق، ‌ 10000 قطعه شیشه برای پنجره ها، ‌ 17 بخاری، ‌ 950 در و 40 راه پله دارد. ‌ امروز که این عمارت، ‌ یک بنای توریستی است، ‌ هنوز بازدیدکنندگانی هستند که اعتقاد دارند این کاخ، ‌ خانه ارواح است و صداهای عجیب و غریبی از آن به گوش می‌رسد!
همچنین در شبهای هالووین و جمعه هایی که 13 ام ماه هستند، ‌ در خانه مراسم نورافشانی برگزار می‌گردد. 
 
 
گردآوری : گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
دوشنبه 23/9/1388 - 10:19
دانستنی های علمی

همه چیزهایی که می‌خواستید درباره مارکوپولوی واقعی بدانید!!

چیزی داشتند به اسم نفت که شفا دهنده زخم‌ها بود و برای روشنایی از آن استفاده می‌شد؛ مردمی ‌که غریبه ها را می‌خوردند تا خانوده‌شان از شر بلایا محفوظ بمانند و...
 
آق جهانگرد
خیلی مهم‌تر از پدرش نبود یا حتی عمویش؛ تنها این بود که او نوشت و پدر و عمویش نه؛ که اگر او هم مثل آن یکی فرمانده کشتی، بعد جنگ با جنوا سرش را می‌گذاشت زیر دکل و خودش را می‌کشت، دیگر اثری از او هم نمی‌ماند. قبل از او پدر و عمویش سفر را شروع کرده بودند. برگشته بودند و نیز تا به دستور قوبلای خان _ خان بزرگ چین _ مبلغ مسیحی ببرند آن جا. آن موقع مارکو 15 ساله بود. مادرش مرده بود. شانسی بود که قیافه پدر و عمویش را شناخت. تا دوباره راهی سفر بشوند 2 سالی زمان برد و مارکو شد 17 ساله و با خودش فکر کرد برای چه بماند؛ آن جا که کسی را نداشت. آن قدر هم از سفر شنیده بود که دلش لک زده بود برای این سفرهای پرماجرا.

*
 سفر شروع شد و برای مارکوی جوان همه چیز جور عجیبی بود. شرق خیلی اسرار آمیزتر از آن جایی بود که او آمده بود؛ چیزی داشتند به اسم نفت که شفا دهنده زخم‌ها بود و برای روشنایی از آن استفاده می‌شد؛ مردمی ‌که غریبه ها را می‌خوردند تا خانوده‌شان از شر بلایا محفوظ بمانند و ... مارکو و بقیه 3 سال سفر کردند تا بالأخره رسیدند به دربار قوبلای خان و قوبلای خان از مارکو خوشش آمد. مارکو از آن جوان های خوش سر و زبان و باهوش بود که ماجراها را پر آب و تاب و جذاب تعریف می‌کنند؛ از آن ها که بتوانی همین طور بنشینی و گوش بدهی و هی چشم‌هایت گرد شوند و هی از خنده ریسه بروی. قوبلای خان هم هی مارکو را فرستاد به سفرهای سیاسی تا برود و ببیند و بیاید او را با ماجراهای سفر سرگرم کند و البته مارکو پسر باهوشی هم بود. سفرهای زیادی می‌کرد و گزارش مفصلی از سفر می‌داد. خانواده مارکو آن قدر محبوب شده بودند که کم کم یک جورهایی مشاوران قوبلای خان محسوب می‌شدند. خود مارکو چند سالی فرماندار یکی از شهرهای چین بود.
همان جا بود که شروع کرد به داد و ستد با اسکناس های چینی. آن موقع هنوز اروپایی‌ها اسکناس نداشتند. یک ایتالیایی وسط آن همه چینی چشم باریک شده بود همه کاره. طبیعی بود که خیلی‌ها چشم دیدن خانواده پولدار نداشتند. این شد که با مریض و پیر شدن قوبلای خان تصمیم گرفتند، برگردند. قبلش هم چند بار خواسته بودند برگردند ولی خان مغول آن قدر محبت می‌کرد به شان و آن قدر دوستشان داشت که نمی‌گذاشت برگردند. شانس ولی با پولوها یار بود و همسر شاه ایران مرد و نامه نوشت به خان مغول که برایش همسر دیگری بفرستد و خوب چه کسی بهتر و مطمئن تر از پولوها که همسر شاه مغول ایران را به او برسانند. بعد از انجام مأموریت هم که قوبلای خان مرده بود و پولوها فرار را بر قرار ترجیح دادند. مارکو بعد از 17 سال برگشته بود به ونیز و باز کسی را نداشت. خانه شان را هم ملت صاحب شده بودند. وقتی صاحبخانه 17 سال نباشد و خبری هم از او نباشد، هر که جای ونیزی ها هم بود، فکر می‌کرد که مرده اند. تا بیایند ثابت کنند که نمرده‌اند، خودش کلی زمان برد. بعد هم دیگر آب پولو با ونیزی ها توی یک جوی نمی‌رفت. مارکو توی فرهنگ چین و شرق بزرگ شده بود و حالا این جا را نمی‌فهمید. برای همین چون با فنون دریایی آشنا بود، رفت به نیروی دریایی و در جنگ ونیز با جنوا شکست خورد.

همان جا بود که آن یکی فرمانده سر خودش را گذاشت زیر دکل و با یک فشار کار خود را ساخت. ولی مارکو این کار را نکرد و اسیر شد و توی زندان آن قدر ماجرا و خاطره تعریف کرد که دوستش اصرار کرد خاطراتش را بنویسد. این طوری کتاب «شرحی درباره جهان» نوشته شد؛ سفرهای مارکوپولو. به هر حال مارکو آن زمان خیلی معروف نبود. خیلی ها هم حرف هایش را باور نمی‌کردند؛ طوری که یک بار مجبور شد اهالی ونیز را دعوت کند خانه و لباس دهاتی‌های چین را بپوشد و به شان جواهرات و چیزهایی را که به دست آورده بود، نشان دهد. ملت هم اگرچه تحت تأثیر قرار گرفتند ولی باور نکردند؛ خیلی‌ها باور نکردند. سال ها و قرن ها بعد بود که کتاب مارکو شد راهنمای سفر کریستف کلمب و بقیه. مارکو بعد از گذراندن دوره اسارت، مثل هر آدم معمولی دیگری ازدواج کرد و صاحب 3 فرزند شد. همان موقع یک نسخه دیگر از کتابش را نوشت؛ در واقع نسخه جدیدش را که البته در دست نیست. او در سال 1324 میلادی در سن 70 سالگی درگذشت.

دور دنیا در 25 سال

پولوها از تبریز و کرمان هم رد شدند.
پولوها از طریق دریای مدیترانه به شهر «عکا» و سپس «ایاس» در ارمنستان رسیدند و سپس خود را به بغداد و از آن جا به شمال غرب ایران رسانیدند. تبریز شهری است که مارکوپولو به آن وارد می‌شود.
1. مدیترانه: از دریای مدیترانه گذشتند و به «اکرا» رسیده اند. این جا کشیش هایی که حاضر باشند با آن ها به چین بروند را پیدا می‌کنند و با خودشان همراه می‌کنند. مارکو به نئوبالد _ کشیش آن جا _ ماجرای درخواست قوبلای خان را می‌گوید و او هم 2 نفر از کشیش ها را با آن ها همراه می‌کند. آخر امپراتور چین با مسیحیت آشنا شده بود و می‌خواست که مسیحیت در چین هم رواج پیدا کند.
2. باکو: از بیت المقدس رد شده اند و به سوی سواحل خزر آمده اند. اولین بار است همچین چیزی می‌بینند؛ ماده سیاه سیال بدبویی که برای روشنایی استفاده می‌شود؛ نفت. فوران چشمه های نفت را می‌بیند. مردم از آن برای درمان زخم هاشان استفاده می‌کنند.
3. تبریز: شهر پررونق تبریز برای مارکو دیدنی است. این جا ابریشم و مروارید زیاد پیدا می‌شود و تجارت اصلی مردم است. مردم 2 دسته اند؛ پولدارها و فقرا. به جز آن ها که تجارت می‌کنند، بقیه فقیرند.
4. بغداد: کشیش ها برگشته اند. راه پر پیچ و خم و سفر خسته کننده زمینی، آنها را از ادامه دادن سفر منصرف کرد. چند ماهی طول می‌کشد تا از کوهستان های سرزمین پهناورایران بگذرند و برسند به بغداد. به نظر مارکو، بغداد زیباترین شهر مشرق زمین است؛ شهری افسانه ای و بسیار زیبا.
5. بندر هرمز: از کرمان هم گذشته اند و راه هرمز را آمده اند که از دریا ادامه مسیر بدهند. راه زمینی خسته کننده است و خطرناک؛ گر چه ایران پراست از شگفتی که مارکو را به هیجان می‌آورد. کشتی‌های بندر ساخت عجیب و غریبی دارند؛ انگار همان راه زمینی مطمئن تر از سفر با این کشتی‌هاست. راهشان را کج می‌کنند. مارکو می‌گوید دریانوردان ایرانی دل شیر دارند. ونیزی ها حتی حاظر نیستند یک کیلومتر با این کشتی ها سفر کنند.
6. بلخ: از هرات گذشته اند. این جا راه چند شاخه می‌شود؛ شمال به سمرقند می‌رسد، جنوب به کابل. آن ها از کاشغر می‌روند؛ از بام دنیا؛ تبت. مسیر کوتاهتر است ولی دشوارتر. تبت کوهستانی و برف خیز است. مارکو می‌گوید این بخش سخت‌ترین قسمت سفر بود.
7. بدخشان: یک سال این جا ماندند. مارکو مریض شده بود و باید می‌ماندند تا بهبودی مارکو.
8. صحرای گبی: دیگر جانی برایشان نمانده. یک ماهی هست که در این صحرا می‌روند؛ وسیع ترین صحرای جهان است . داغ؛ جایی که مارکو را به شدت ترسانده بود: «صحرای بزرگی که یک سال طول می‌کشد تا انتهایش بروی و هیچ چیز هم برای خوردن پیدا نمی‌شود» .
9. دیوار چین: یکی از عجایب هفت گانه را می‌بینند؛ بزرگ ترین دیوار جهان؛ با قدمت 2 هزار سال. با شکوه ترین بنایی که تا به حال مارکو در سفر دیده. امپراطور، پیک مخصوصش را فرستاده پیشان.
10. پکن: شهر زیبایی که دور تا دورش را دیوار کشیده اند و دروازه ها، ورودی ها و خروجی های شهرند. بعد از 3 سال سفر پر دردسر بالاخره به پکن رسیده اند. حالا مارکو 20 ساله است.

   
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
منبع: مجله همشهری جوان
دوشنبه 23/9/1388 - 10:18
دانستنی های علمی

سرگذشت اندوهبار دختری که به استالین دسته گل هدیه کرد

جشن که پایان گرفت استالین دو هدیه به من داد ساعتی طلا در جعبه زیبای قرمز و یک گرامافون برقی. فردای آن روز عکس من و استالین در همه...
    
سرگذشت اندوهبار «گلیا»
او درآن روز می‌گفت: خوشبخت ترین دختر جهان است.
در آرشیو کرملین او با چهره‌ای پر از شعف درحال بوسیدن رفیق استالین است. درحالی که دسته گلی به او می‌دهد. نام او گلیا مارکیزوف است که درهفتم ژانویه 1936 هفت ساله بود.
ژوزف استالین حاکم مطلق اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بود. فردپرستی به اوج خود رسیده بود و اعدام رهبران بزرگ آن کشور از جمله کامنوف، زینویف، بوخارین و دیگران آغاز شده بود. گلیا دختر کوچک «آردان مارکیزوف» دبیر دوم حزب کمونیست یکی از جمهوری‌های شوروی به نام مغولستان بود.
 
به مناسبت داده‌های انقلاب در جمهوری‌های شوروی ماکیزوف و همسرش دومنیکا که دانشجوی پزشکی بود به کرملین دعوت شده بودند. گلیا حکایت می‌کند که او و پدر و مادرش به همراه هنرمندان و موسیقیدانان مغولستان در ضیافت کرملین حضور داشتند. در وسط نطق یک نفر از اهالی کلخوز، من سخت به هیجان آمدم و درحالی که دسته گلی پشت خود پنهان کرده بودم بلند شده و فریاد زدم: من می‌خواهم پدر استالین را ببینم.
استالین لبخندی زد و مرا فرا خواند و روی میز نشاند. وقتی دسته گل را به او دادم مرا بغل کرد و تبسمی ‌از خوشحالی بر لبان او نقش بست. جشن که پایان گرفت استالین دو هدیه به من داد ساعتی طلا در جعبه زیبای قرمز و یک گرامافون برقی. فردای آن روز عکس من و استالین در همه روزنامه‌های سراسر شوروی چاپ شد و زینت بخش همه مغازه‌ها شد. صدها هزار عکس من و استالین چاپ و در سراسر شوروی توزیع شد. به هر جا که می‌رفتم از خوشحالی فریاد می‌زدم این عکس من و پدر استالین است. دستگاه عظیم تبلیغاتی این عکس را نمایانگر توجه عمیق استالین به بهبود زندگی میلیونها کودک در شوروی می‌دانست.
یک سال بعد در پانزدهم دسامبر 1937 تصفیه حزبی شامل مغولستان شد. گلیا حکایت می‌کند که با خبر شد پدرش را بازداشت کرده‌اند و به سیبری تبعید کرده اند. دومنیکا مادرم به سازمان امنیت شوروی مراجعه کرد به او گفته شد: مارکیزوف  به ده سال تبعید در سیبری محکوم شده بدون آنکه بتوان با او مکاتبه کرد. پس از مدتی دریافتم که او به قتل رسیده.
 
مادرم مجددا به پلیس مخفی مراجعه و شکایت کرد که باید دریابد که گناه او چه بوده است. اما درسال 1940 دریافتم که مادرم را به یک تیمارستان فرستاده بودند و درآن جا او را سر بریده اند. مقامهای رسمی‌اعلام کردند که او خودکشی کرده است.
گلیا می‌افزاید: درسال 1996 آرشیوگ –ژ- ب( پلیس مخفی شوروی) را بررسی کردم تا به حقیقت پی ببرم. در یک پرونده هشتصد صفحه ای نامه‌یی دیدم از رییس پلیس مخفی ترکمنستان که با یک تبعیدی  چه باید بکنیم او هنوز عکس استالین و دخترش را نزد خود نگه داشته است و به آن مباهات می‌کند؟
 
پاسخ فوری آمد. «سر به نیستش کنید» گلیا در پایان حکایت غم انگیز خود می‌افزاید: وقتی به یاد می‌آورم که درسال 1953 به هنگام مرگ استالین من زار زار گریستم و هفده سال پیش در بغل او نشان محبت پدرانه استالین به کودکان شوروی بودم اما درواقع او قاتلی بود که کودکی مرا نابود کرد، تاثر همه وجودم را فرا  می‌گیرد.


 گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
منبع: کتاب تاریخ قرن بیستم
دوشنبه 23/9/1388 - 10:15
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته