• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 108
تعداد نظرات : 23
زمان آخرین مطلب : 4854روز قبل
فلسفه و عرفان

انسان موجودی است كه از دو بُعد حاجت مند می باشد:
1ـ بُعد تكوین،
2ـ بُعد تشریع.
از جهت تكوینی چون ممكن الوجود است، باید معلول علت هایی باشد كه در رأس علت ها، واجب الوجود قرار می گیرد. در نتیجه انسان موجودی وابسته است. اما از نظر تشریعی، انسان مخلوقی دارای شعور می باشد كه به دنیا آمده است تا مسیر تكامل را بپیماید و به سوی هدف عالی رهسپار گردد. مقصد عالی جز خدا نیست.
خداوند می فرماید:‌"ای روح آرام گرفته و نفس مطمئنه! به سوی پروردگارت باز گرد، در حالی كه از او خشنودی و او هم از تو خشنود است. در سلك بندگانم در آ و در بهشتم وارد شو".(1)
دعا یكی از حاجت های تشریعی بشر است دعا و حامت مندی یكی از ابزارهای مهم جهت پیشرفت و رسیدن به تكامل است انسان باید دعا كند و حاجت بخواهد. انسانی كه بخواهند بدون دعا و حاجت طلبی زندگی كند، جز از زندگی حیوانی و بُعد جسمانی اش چیز دیگری درك نخواهد كرد.
جنبه روحانیتی انسان را تقویت كرده و جلا می بخشد. در نتیجه اصل دعا و طلب حاجت (چون انسان از جهت تشریعی و هدایتی محتاج است) یك ضرورت به نظر می رسد؛ زیرا دعا پیوند بین خالق و مخلوق و اعتراف به نداری و فقر است و این اعتراف موجب سربلندی و رشد بشر خواهد شد.
انسان چه چیز را باید از خدا بخواهد؟!
انسان موجود این دنیا نیست اگر چه می بایست مدت زمانی را به ناچاری و برای امتحان در آن بگذارند. پس اصل بشر معاد است و تمام اعمالی را كه در دنیا انجام می دهد، ثمره اش را در آن دنیا خواهد دید. اما چون تن خاكی الفتی با آن چه می خواهد و می طلبد دارد و زندگی مادی پیوند با دنیا دارد، می تواند در دعای خویش هر چه را میل كند بخواهد. امام این كه هر دعایی مستحاب شود یا نه، به بحث گسترده ای نیاز دارد كه باید دید: طلب چیست؟ آیا با شرایط مخصوص همراه است؟ آیا رسیدن به حاجتی كه می طلبد، به مصلحت او است و ...
در مورد سؤال شما كه طلب وسیله نقلیه كردید، وسیلة نقلیه یك شیء دنیایی است كه وصول به آن میسر نیست جز به داشتن پول و انسان در این تلاش و كوشش زحمت بكشد و پول بدست بیاورد تا با آن به اصل "نیاز" توجه كند. پس وسیله نقلیه در "نیاز" جای می گیرد كه توجه دعا را نباید بدین سو جلب كرد كه "خدای ! آن چه از دنیا و آخرت نیاز دارم و اسباب راحتی من را فراهم می كند در اختیارم بگذار". تا با اسبابی كه خداوند متعال ارزانی می كند، به هر چه بخواهد برسد.
یكی از نام های مقدس خداوند، "مسبّب الأسباب" است. مسبب الأسباب یعنی سبب ساز. او سسبی را می آفریند كه انسان بتواند با آن، چیزهایی را كه لازم دارد، تهیه كند، نه این كه پشت سر دعا به این انتظار باشد كه از راه غیب ماشینی پشب در منزلش پارك كند.
انسان می تواند برای سلامتی، به دست آوردن مال، ادای قرض و ... دعا كند.
در ماه مبارك رمضان دعایی از پیامبر نقل شده است: ... خدایا! هر فقیر را بی نیاز گردان. خدایا! قرض هر مقروضی را ادا فرما... فقر ما را به غنا و بی نیازی بدل گردان... .(2)
وقتی فقر انسان به غنا تبدیل شد، هر چه را كه نیاز دارد، به دست خواهد آورد.

پی نوشت ها:
1. والفجر (89) آیات 27 تا 30.
2. مفاتیح الجنان، اعمال مشتركة ماه رمضان.

 
چهارشنبه 15/10/1389 - 12:50
دانستنی های علمی
 

بدترین محل برای قرار دادن مسواک

بدترین محل برای قرار دادن مسواک سینک دست‌شویی است. البته خود سینک مشکلی ندارد و همه مشکل به نزدیکی آن به توالت مربوط است. به گفته محققان و میکروب‏شناسان دانشگاه آریزونا، به طور متوسط در یک کاسه توالت حدود 3 میلیون میکروب وجود دارد. این میکروب‏ها می‏توانند تا 2 متر جابه‌جا شوند و روی زمین، دیوارها و روی مسواک قرار بگیرند. بهتر است مسواک را بیرون توالت در کابینت دارو یا یکی از کابینت‏های آشپزخانه نگهداری کنید.



بدترین جا برای گذاشتن کفش و دمپایی

بدترین محل برای گذاشتن کفش و دمپایی کمد اتاق خواب است. راه رفتن در خانه با کفشی که با آن بیرون خانه راه رفته‏اید، مهم‏ترین راه انتقال میکروب‏ها، مواد آلرژن و آلایندهها به داخل خانه است. بهتر است کفش‏ها را در قفسه یا کمد کوچکی در نزدیک‏ترین نقطه به در ورودی آپارتمان قرار دهید و با این کار از ورود آلودگی به خانه پیشگیری کنید.



بدترین جای خواب

بدترین محل برای خوابیدن زیر پتو است. موقع خواب به طور کامل زیر پتو نروید و پتو را روی سرتان نکشید. گرم شدن زیاد موجب می‏شود نتوانید خواب راحتی داشته باشید. هلن برگز، متخصص چرخه بیولوژیک از دانشگاه راش شیکاگو در این باره می‏گوید: «هنگام خواب به طور طبیعی دمای بدن کاهش پیدا می‏کند و این موضوع موجب می‏شود افراد خواب راحتی داشته باشند. در واقع بدن برای داشتن خواب راحت دما را از طریق دست‏ها و پاها از دست می‏دهدتوصیه می‏شود هنگام خواب ابتدا برای اتساع رگ‏ها جوراب بپوشید بعد جوراب را درآورید و اجازه دهید پاهایتان از پتو بیرون باشد.



بدترین جا برای نگهداری باقی‌مانده غذا

بدترین محل برای گذاشتن باقیمانده غذا یخچال است. قرار دادن یک ظرف بزرگ غذای داغ به‌طور مستقیم در یخچال روش مناسبی برای سرد کردن غذا و پیشگیری از مسمومیت غذایی نیست. دکتر پیتر سیندر، محقق و استاد مدیریت و تکنولوژی در این باره می‏گوید: «در این صورت ممکن است برای کاهش دمای قسمت میانی غذا زمان زیادی لازم باشد و این محل به مکان مناسبی برای رشد و تکثیر باکتری‏ها تبدیل شودشما می‏توانید غذا را تا یک ساعت پس از پخت برای خنک شدن بیرون نگهدارید و سپس در یخچال قرار دهید. یا غذا را در ظروف کوچک‏تر بریزید و در یخچال قرار دهید. در این صورت غذا زودتر سرد می‏شود.



بدترین جا برای نصب برگه‌یادآوری

بدترین محل برای چسباندن برگه یادآوری کارها، در یخچال است. چون شما وقتی می‏خواهید چیزی از یخچال بردارید سراغ آن می‏روید و ممکن است اصلا به برگه‏ای که روی یخچال نصب کرده‏اید توجه نکنید. به عقیده روان‌شناسان، دیدن کمک‏کننده است اما به شرطی که به آن توجه شود. در یک بررسی مشخص شد نصب تابلویی که افراد را تشویق می‏کند به جای استفاده از آسانسور، از پله استفاده کنند، موجب می‏شود افراد تا 200 درصد بیشتر از پله استفاده کنند. بهتر است برگه یادآوری کارها را در محلی که به آن توجه می‏کنید مثلا کنار تلویزیون قرار دهید. نکته دیگر آنکه ذهن خیلی سریع به این محل عادت می‏کند و توصیه می‏شود هر چند وقت یک بار محل برگه‌های یادآوری را تغییر دهید.



بدترین جای هواپیما

بدترین جای نشستن در هواپیما انتهای سالن است. اگر در پروازهای هوایی حال‌تان بد می‏شود، انتهای سالن ننشینید. انتهای هواپیما از قسمت جلویی بلندتر است و هر چه از مرکز دورتر شوید حرکات بالا و پایین شدن را بیشتر احساس خواهید کرد. بهترین محل برای نشستن در هواپیما نزدیک‏ترین محل به بال‏هاست.



بدترین جا برای گذاشتن کیف دستی

بدترین محل برای گذاشتن کیف دستی میز آشپزخانه است. کیف دستی شما وسیله حمل‌ونقل میکروب‏هاست. محققان در بررسی‏های خود در هر سانتی‏متر مربع از سطح کیف دستی و کیسه‏های خرید 65 هزار باکتری مشاهده کرده‏اند. شاید باور نکنید اما یک سوم کیف دستی‏ها و کیسه‏های خرید حاوی باکتری‏های مدفوعی بوده‏اند. خانم‏ها کیف‌شان را همه جا همراه خودشان می‏برند. با قرار دادن کیف روی میز رستوران، کف اتوبوس و ایستگاه مترو آلودگی‏ها روی آن قرار می‏گیرند. بهتر است کیف‌تان را در کشو یا روی صندلی و خلاصه هرجایی به جز جایی که غذا تهیه یا خورده می‏شود قرار دهید.



بدترین جای کلاس بدنسازی

بدترین محل برای ایستادن در کلاس‌های بدنسازی و ورزش، ردیف جلو و روبه‌روی آینه است. شاید به دلیل اینکه خودتان را در آینه ببینید، جایتان را تغییر دهید اما نتایج یک بررسی که در سال 2003 انجام شده است، نشان داده است اگر خودتان را هنگام انجام تمرینات ورزشی نبینید، بهتر است. در این تحقیق بررسی 58 زن که شدت و نوع ورزش یکسانی داشتند، نشان داد آنهایی که هنگام انجام تمرین‏های ورزشی خودشان را در آینه می‏دیدند در مقایسه با افرادی که در اتاقی بدون آینه ورزش می‏کردند احساس بدتری نسبت به بدنشان داشتند. بهتر است جایی از کلاس که روبه‌روی آینه نباشد و در ضمن بتوانید تمرینات را به خوبی ببینید و تمرکز داشته باشید انتخاب کنید.



بدترین جای چراغ مطالعه

برخی افراد عادت دارند قبل از خواب مطالعه کنند و کتاب داستان بخوانند. بدترین محل تابیدن نور مطالعه شبانه بالای سر است. نتایج مطالعات نشان داده است نور مستقیم در بالای سر موجب تاخیر در ترشح ملاتونین و اخلال در خواب شبانه می‏شود. بهتر است یک نور موضعی ملایم را روی کتاب بتابانید. در این صورت شما می‏توانید کتاب بخوانید در حالی‌که اتاق تاریک است و بدن‌تان می‏تواند برای خواب آماده شود.



بدترین جا برای گذاشتن داروها

بدترین محل برای نگهداری داروها قفسه دارو در حمام است. دمای یک حمام حاوی بخار به راحتی به 37 درجه سانتی‏گراد می‏رسد که از دمای پیشنهادی برای نگهداری بیشتر داروها بالاتر است. بهترین محل برای نگهداری داورها جایی سرد و خشک مانند یخچال است.



بدترین جا برای گذاشتن میوه‏ها تا قبل از شستن آنها

بدترین جا برای گذاشتن میوه‏ها قبل از شستن سینک آشپزخانه است. به گفته دکتر کلی رینولد استاد میکروب‏شناسی دانشگاه آریزونا سینک آشپزخانه بیشترین میزان میکروب را دارد و میزان آلودگی آن حتی از توالت بیشتر است. توصیه می‏شود میوه‏ها را در سبدی بگذارید و بدون اینکه با سینک تماس داشته باشند آنها را بشویید. اگر میوه‏هایی مانند توت فرنگی و شاتوت که بدون پوست کندن خورده می‏شوند، هنگام شستن در سینک افتاد آن را دور بیندازید و از خوردن‌اش صرف‌نظر کنید.



بدترین جا برای استفاده از هدفون

بدترین محل‏ها برای استفاده از هدفون هواپیما، قطار یا ایستگاه مترو است. هرچند شاید در ظاهر گوش دادن به موسیقی دلخواه از شنیدن سر و صدای موجود در این محل‏ها بهتر باشد اما بررسی‏ها نشان داده است استفاده از هدفون در محیط‏های پر سر و صدا احتمال بلندتر کردن صدا را بیشتر می‏کند. محققان دانشگاه هاروارد دریافته‏اند افراد در محیط‏های آرام صدا را در سطح ایمن‏تری تنظیم می‏کنند، اما وقتی صدای زمینه‏ای مانند سر وصدای سالن هواپیما به محیط اضافه می‏شود تا 80 درصد و تا 89 دسی بل صدا را بالا می‏برند. این میزان بلندی صدا در طولانی مدت می‏تواند در افراد آسیب شنوایی ایجاد کند. بهتر است در محل‏های پر سر و صدا از هدفون استفاده نکنید، هرچند در بررسی محققان دانشگاه هاروارد مشخص شد تنها 20 درصد افراد مورد مطالعه با بالا رفتن سر و صدای محیط استفاده از هدفون را کنار گذاشتند.



بدترین جا برای نگهداری از قهوه

بدترین محل برای نگهداری دانه یا پودر قهوه یخچال یا فریزر است. جان مک گرگور، متخصص صنایع غذایی و استاد دانشگاه کلمسون در این باره می‏گوید: «هر بار که آن را از یخچال یا فریزر بیرون می‏آورید دمای آن تغییر می‏کند و این موضوع روی طعم قهوه تاثیر می‏گذارد. درست مثل اینکه یک فنجان قهوه را بارها و بارها بجوشانیددانه‏ها یا پودر قهوه را در قوطی‏های شیشه‏ای نیمه شفاف دردار ریخته و در کابینت آشپزخانه نگهداری کنید.



بدترین جا برای تماشای تلویزیون

بدترین محل تماشای تلویزیون جایی است که غذا می‏خورید. بررسی‏ها نشان داده است تماشای تلویزیون هنگام غذا خوردن موجب می‏شود نتوانید به مقدار غذایی که می‏خورید توجه کنید. نتایج مطالعه‏ای که در سال 2006 روی گروهی داوطلب انجام شد نشان داد افراد هنگام تماشای تلویزیون تندتر غذا می‏خورند. همچنین هنگام تماشای برنامه‏های تفریحی مصرف ماکارونی و پنیر تا 71 درصد بیشتر می‏شود. توصیه می‏شود تلویزیون را در نزدیکی میز غذا خوری قرار ندهید و هنگام غذا خوردن تلویزیون را خاموش کنید. بهترین محل تماشای تلویزیون جایی دور از آشپزخانه است که حتی اگر هوس خوردن چیزی به سرتان زد مجبور شوید چند قدمی تا آشپزخانه راه بروید

چهارشنبه 15/10/1389 - 12:49
داستان و حکایت
 

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه
ی دو بدند .
 هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...
 و مسابقه شروع شد ....

راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند
به نوک برج برسند .

شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :

" اوه,عجب کار مشکلی !!"

"اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند .."
یا :
"هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !"
 قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...

بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ...
جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !"

و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف ...
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....
این یکی نمی خواست منصرف بشه !

بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !

بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو
انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا
کرده؟

و مشخص شد که ... برنده ی مسابقه کر بوده !!!

چهارشنبه 15/10/1389 - 12:48
داستان و حکایت
یک سخنران معروف در مجلسی ، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
 دست همه حاضرین بالا رفت!
  سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم.
  و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟!
  و باز دستهای حاضرین بالا رفت...
  این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید!
  بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟!
  و باز دست همه بالا رفت!!!
  سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید...
  و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبرو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک ‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم...
چهارشنبه 15/10/1389 - 12:47
داستان و حکایت

نقل است در روزگاری نه چندان دور کاروانی از تجار بهمراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دوردست شد. در میانه راه حرامیان کمین کرده به قصد غارت اموال به کاروان یورش بردند. طولی نکشید که محافظان کاروان از پای درآمده یا تسلیم گشته و دزدان به جمع آوری اموال و اثاث از روی شتران مشغول شدند. حرامیان هرچه بود گرد آوردند از مسکوکات و جواهرات و امتعه و هر چه ارزشمند بود به زور ستاندند. در بین اموال مسروقه یکی ازحرامیان کیسه ای پر از سکه های زر یافت که بسیار مایه تعجب بود چه آنکه در داخل همان کیسه به همراه سکه های زر تکه کاغذی یافت که روی آن آیه ای از قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود. حرامی شادی کنان کیسه را به نزد سر دسته دزدان برد و تمسخر کنان اشارتی نیز به دعای دفع بلا نمود. رئیس دزدان چون واقعه بدید دستور داد صاحب کیسه را احضار کنند. طولی نکشید که تاجری فلک زده مویه کنان به پای سردسته حرامیان افتاد که آن کیسه از آن من بود و لعن و نفرین بسیار نثار عالم دینی نمود و همی گفت که من گول آن عالم را خوردم و تا آن لحظه معتقد بودم که دعای دفع بلا واقعا کارگر خواهد بود. رئیس حرامیان اندکی به فکر فرو رفت سپس دستور داد کیسه زر را به صاحبش بر گردانند. یکی از حرامیان برآشفت که این چه تدبیری است و مگر ما قطاع الطریق نیستیم. رئیس دزدان پاسخ چنین داد: ای ابله، درست است که ما دزد مال مردمیم اما هرگز قرار نبود که دزد ایمان مردم باشیم.

چهارشنبه 15/10/1389 - 12:47
داستان و حکایت

*مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:

"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨""۲۴**ﹾ** ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱""۲۱**ﹾ** ۳۷** هستید
مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید

مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"

مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.

مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"

مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید.
قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد*

چهارشنبه 15/10/1389 - 12:46
داستان و حکایت

در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می شوند امّا سربازانش تردید داشتند و دودل بودند...
          در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضۀ دعا که همراه سربازانش انجام شد، ژنرال سکه ای درآورد و گفت: « سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر خط آمد، می بریم امّا اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد. » سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. خط بود. سربازان از فرط شادی از خود بی خود شدند و کاملا ً اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. بعد از جنگ ستوانی به ژنرال گفت: « سرنوشت را نتوان تغییر داد ( انتخاب کرد با یک سکه ) » ژنرال در حالیکه سکه ای که دو طرف آن خط بود را به ستوان نشان می داد جواب داد: « کاملا ً حق با شماست ».

چهارشنبه 15/10/1389 - 12:46
داستان و حکایت
 

هجوم ابرهای سیاه بالای سرم مانع از ورود روشنایی صبح می شد. برفهای ریز آرام آرام بر شانه هایم می نشستند و بدون اینکه فرصت خودنمایی پیدا کنند در هوای تاریک صبح گاهی یا در سیاهی پالتو گم می شدند. دستهایم را در جیبم مشت کرده بودم و صدای پاهایم بر روی برف را می شمردم. با قدمهاییی تند از سرمای بهمن ماه فرار می کردم. خودم را به سالن رساندم.کسی نیامده بود. کلید اتاق را چرخاندم و بر روی صندلی نشستم.چشمانم را بستم و سرم را در یقه پالتو فرو کردم. هنوز سرما در استخوانم بود. ثانیه ای گذشت. شاید دقیقه ای گذشت. صدای جیغی کوتاه نیمه رویایم را در هم کشید. از اتاق به بیرون سرک کشیدم. جمعی از دخترها حلقه ای زده بودن. معلوم بود که به دور انسانی جمع شده اند. سرم را از بالای شانه های پر هم همه شان به میان جمع کشیدم. پیرمردی بر روی صندلیها دراز کشیده بود. در اولین نگاه متوجه صورت کبود و لرزش بدنش می شدی. دستش را بر روی قلبش گذاشته بود. چشمانش را بسته بود و با دهانی نیمه باز به سختی نفس می کشید. نداشتن دندان کاملا لبهایش را جمع کرده بود.دخترها کاری نمی کردند. خودم را به جلو هل دادم و به پیرمرد رساندم. حس کردم برای اولین بار شاهد مردن انسانی هستم. سرم را بلند کردم وپرسیدم :

ــ چی شده ؟

ــ نمی دونم. داشت صحبت می کرد یهو قلبش گرفت اومد دراز کشید اینجا.

ــ اورژانس زنگ زدید؟

ــ آره

تنه اش را بلند کردم. واقعا نمی دانستم باید چه کار کنم . شانه هایش را ماساژ دادم. دستم را بر روی قلبش گذاشتم و کمی آنجا را هم ماساژ دادم. حالش بدتر شد. شاید نباید بر روی قلبش فشار می آوردم. مثل اینکه نفس نمی کشید. هنوز صورتش کبود بود. رنگهایش سیاه شده بودند. من هم نفس نمی کشیدم. دوباره شروع کردم به ماساژ دادن شانه هایش . این دفعه از پشت تنه اش شروع کردم به ماساژ دادن قلبش ...

ناله ای کرد. آرام آرام صدای نفس کشیدنش را که مانند عبور هوا از لوله ای باریک بود را می شنیدم. رنگ صورتش برگشت. سرش را گذاشتم بر روی پاهایم. کمی که گذشت چشمانش را باز کرد. نگاهی کرد. اشکهایش سرازیر شد.

ــ خدایا جونم را بگیر راحت شم.

ــ این چه حرفیه ؟ فقط یکم قلبت گرفت.

ــ عادت دارم. روزی دو سه بار اینطوری می شم. می گیره، خودش خوب می شه.

 شاید می خواستم مغرور شوم که به انسانی کمک کرده ام ولی حس کردم نبودن من هم برایش فرقی ندارد.

ــ قرص داری؟

ــ آره تو جیبم کاپشنم.

تازه نگاهم به لباسهایش افتاد. کاپشنی کوتاه، قهوه ای سوخته. سر آستینش نخ نما شده بود. پیراهن و شلواری کرم رنگ و کهنه. کفش کتانی سورمه ای با چند خط قرمز. من هم قدیمها از این کفشها داشتم. سبک و ارزان. به درد فوتبال یا مدرسه نمی خورد. زودتر از هر کفش دیگری پاره اش می کردم. فقط به درد دویدن می خورد.قرصها را از جیب کاپشنش در آوردم.

ــ کدومه؟

صدایش در نیامد. یکی از دخترها گفت :( اون قرمزه و سفیده. من مادرم بیماری قلبی داره). هر دو تا قرص را گذاشتم کف دستش . بدون آب و بدون اینکه نگاهی کند هر دو تا را بلعید. همان دختر گفت :( نه، قرمزه را نباید می خوردی. زیر زبونیه ). دوباره یکی از قرمز ها را دادم گذاشت زیر زبانش. آرام بلند شدم.

ــ دورش را خلوت کنید بذارین استراحت کنه. دوباره به اورژانس زنگ بزنین ببینید چرا نیومد؟

نگاهی به اتاق اول کردم.

ــ برای چی اومده اینجا؟

ــ می خواد ماشینش را بفروشه ولی بیمه ماشین نداره.

برگشتم طرف پیرمرد.

ــ ماشینت بیمه نداره؟

چشمانش را کمی باز کرد.

ــ نه . نمی شه بدون بیمه بفروشم؟

ــ فکر نکنم

ــ زنم هم مریضه. بردیم بیمارستان عملش کردیم. پول نداشتم. قرض کردم. می خوام ماشینمو بفروشم پول قرض را بدم.

آمبولانس رسید . پیرمرد را بردند داخل نمازخانه. بعد از پنج دقیقه با یک کاغذ آمدند بیرون.

ــ سکته کرده. الآن حالش بد نیست. می شه اینجا را امضا کنید؟

ــ چی هست؟

ــ مریض می گه نمی خواد با ما بیاد بیمارستان. شما شاهد باشید که ما می خواستیم ببریمش . خودش نیومد. اگر خدای ناکرده بعدا اتفاقی براش افتاد ما جوابگو نیستیم.

ــ صبر کنید برم باهاش حرف بزنم.

پیرمرد دراز کشیده بود. رفتم کنارش نشستم.

ــ چرا باهاشون نمیری ؟ ممکنه برات اتفاقی بیافته.

چشمانش را نیمه باز کرد. دستهایم را گرفت و گفت : ( کدوم بیمارستان را سراغ داری که برای مریض قلبی کمتر از 30 هزار تومان بگیره؟ من کلا پانصد تومان تو جیبم هست ) . ساکت شدم. آرام بلند شدم و آمدم بیرون. آمبولانس رفته بود.30 هزار تومان. پانصد تومان. قلب. عمل. من. صبح برفی. شاید بشود ار بچه ها پول بیمارستان را جور کرد. زنگ می زنم به پدرم. حتما می شود. برگشتم طرف نمازخانه. در را باز کردم. پیرمرد رفته بود.//

چهارشنبه 15/10/1389 - 12:45
داستان و حکایت

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند
که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت
می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می
افتد در آب می‌اندازد.

 - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این
صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود
اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود
دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه
همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت
و گفت:

"برای این یکی اوضاع فرق کرد… !"

چهارشنبه 15/10/1389 - 12:45
داستان و حکایت
روزی مرد كوری روی پله‌های ساختمانی نشسته بود و كلاه و تابلویی را در كنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می‌شد: "من كور هستم لطفا كمك كنید."

روزنامه‌نگار خلاقی از كنار او می‌گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سكه در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اینكه از مرد كور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را كنار پای او گذاشت و آنجا را ترك كرد.

عصر آن روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است. مرد كور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت. از او پرسید كه بر روی تابلو چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد: "چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شكل دیگری نوشتم" و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد كور هیچوقت ندانست كه او چه نوشته است ولی روی تابلوی خوانده می‌شد: "امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم."


وقتی كارتان را نمی‌توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترینها ممكن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای كوچكترین اعمالتان از دل، فكر، هوش و روحتان مایه بگذارید.
چهارشنبه 15/10/1389 - 12:44
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته