• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 42209
تعداد نظرات : 4513
زمان آخرین مطلب : 4111روز قبل
شهدا و دفاع مقدس
«امروز، به فضل همین شهادت‏ها و به برکت خون شهدا، ملت ما، ملت سربلند و آبرومندی است و ملت‏ها آبرو و عزت را این‏گونه باید پیدا کنند...» (از بیانات مقام معظم رهبری) در ادامه، مختصری از زندگی‏نامه یک تن از شهدایی که در تاریخ ۲۷ آبان‏ماه به فیض عظمای شهادت نائل آمده‏ است را می‏خوانیم.
.
شهید مهدی شیخ‏زین‏الدین
نام پدر: عبدالرزاق
تاریخ تولد: ۱۸ مهر ۱۳۳۸
تاریخ شهادت: ۲۷ آبان ۱۳۶۳
طول مدت حیات: ۲۵ سال
محل شهادت: جاده بانه - سردشت
مزار شهید: گلزار شهدای قم


• شهید مهدی شیخ‏زین‏الدین، ۱۸ مهرماه ۱۳۳۸ش چشم به جهان هستی گشود. هنگامی‏که متولد شد، مسئولیت مادرش در تربیت و پرورش چنین فرزندی، بیش از پیش شد و این معلم قرآن، فرزندش را با آیات کتاب عشق پروراند. مهدی از کودکی، قرآن را یاد گرفت. در ۵ سالگی به‏دلیل فعالیت‌های مبارزاتی پدرش به‏همراه خانواده به خرم‏آباد مهاجرت نمود. از کودکی دارای نبوغ فکری بسیار بالا بود. در جوانی علاوه بر کار و تلاش در کنار پدرش، در بیش‏تر فعالیت‌های فرهنگی - دینی شرکت می‌کرد. فعالیت سیاسی او از زمانی آغاز گردید که آیت‏الله مدنی به خرم‏آباد تبعید شد. مهدی به‏شدت جذب معظم‏له شد و در خدمت آیت‏الله مدنی بود که شکل سیاست و مبارزه را آموخت. در‌‌ همان سنین جوانی که به دبیرستان می‌رفت، حزب رستاخیز تشکیل شد. در تمام خرم‏آباد، دو جوان پیدا شدند که عضویت این حزب را نپذیرفتند. یکی از این دو جوان، مهدی بود. بر این اساس از مدرسه اخراج شد. پس از مدتی به‏همراه خانواده به قم آمد و به‏واسطه فعالیت‌های سیاسی، پدرش روانه زندان شد. این در حالی بود که مهدی در دبیرستان امام صادق علیه‏السلام قم به تحصیل مشغول بود، پس از پایان تحصیلات و هم‏زمان با تبعید پدرش به سقز، در کنکور شرکت نمود و در دانشگاه شیراز با رتبه چهارم قبول شد. پس از پیروزی انقلاب، وارد جهاد سازندگی و پس از آن، سپاه پاسداران شد. جنگ کردستان که درگرفت، به‏همراه دوستانش داوطلبانه به کردستان رفت. از اتوبوسی که آنان را برده بود، تنها شش نفرشان بازگشتند و بقیه به شهادت رسیدند. در آغاز طوفان‌ها و بحران‌های انقلاب در قم و در سن ۲۰ سالگی، مسئول اطلاعات سپاه شد و با زکاوت و درایت خود، فتنه خلق مسلمان را در شهر قم خاموش نمود. با آغاز جنگ تحمیلی، پس از گذراندن دوره‌های نظامی به منطقه اعزام شد و پس از مدتی به فرماندهی اطلاعات سپاه دزفول برگزیده شد. آقامهدی یکی از عناصر فعال و کارآمد اطلاعات عملیات قرارگاه بود. بعد از آن، در سن ۲۳ سالگی، فرمانده تیپ ۱۷ علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام شد. اندکی نگذشته بود که آقامهدی، مدیریت و فرماندهی قوی خود را در عملیات رمضان به نمایش گذاشت. در عملیات محرم نیز آقامهدی به‏عنوان یکی از لایق‌ترین فرماندهان وارد عملیات شد. پس از مدتی، تیپ ۱۷ به لشگر ارتقا یافت و آقامهدی فرمانده این لشگر شد. عملیات‌های «والفجر» که سپری شدند، زمزمه آزادسازی جزایر مجنون برخاست و آقامهدی به‏عنوان طراح و برنامه‏ریز اصلی عملیات، وارد میدان شد. نبرد خیبر آغاز گردید و مهدی دلاور، سرافراز و سربلند از جزایر مجنون بیرون آمد و دشمن مأیوس و ناتوان از فرمانده جوان ۲۳ ساله‌ای که باعث شکستش شده بود، با عنوان «خیبرشکن» نام می‌برد. تا آنجا که به گفته فرماندهان عالی‏رتبه جنگ، آقامهدی نخستین کسی بود که طلسم نبرد روز را شکست. لشگر ۱۷ علی ‏بن ابی‏طالب (ع) در تب و تاب نبرد قهرمانانه با خصم زبون، قدرتمندانه وارد عرصه پیکار شد و از این نقطه، پای در راهی طولانی و پرمخاطره نهاد و به برکت خون شهدایش و با استواری رزمندگان از جان گذشته‌اش، در لحظات حساس و سرنوشت‏ساز، به شایستگی مأموریت خود را به انجام رسانید و به‏عنوان لشگری خطشکن در عملیات‌های والفجر مقدماتی، والفجر ۳، والفجر ۴، خیبر و... پیروزی‌های افتخارآفرینی را به‏دست آورد و تا آخرین لحظات جنگ راه روشن دفاع و مقاومت را ادامه داد. در آبان‏ماه سال ۱۳۶۳ش، آقامهدی به‏همراه برادرش مجید - که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ ۲ لشکر علی بن ابی‏طالب (ع) بود - جهت شناسایی منطقه عملیاتی، از باختران به سمت سردشت حرکت می‌کنند. در آنجا به برادران می‌گوید: «من چند ساعت پیش خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم!» وقتی‏که عازم منطقه می‌شوند، راننده‌شان را پیاده کرده و می‌گویند: «خودمان می‌رویم.» حتی در مقابل درخواست یکی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آن‌ها، برادر مهدی به او می‌گوید: «تو اگر شهید بشوی، جواب عمویت را نمی‌توانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم.» فرمانده محبوب بسیجی‌ها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شرکت در عملیات‏ها و صحنه‌های افتخارآفرین، در درگیری با ضد انقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاکی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش مأوی گزیند. سردار زین‏الدین، همان‏طور که برادران را توصیه می‌کرد که «ما باید حسین‏وار بجنگیم... حسین‏وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه... حسین‏وار جنگیدن یعنی دست از همه‏چیز کشیدن در زندگی... ای کاش جان‌ها می‌داشتیم و در راه امام حسین (ع) فدا می‌کردیم...» از هم‏رزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و می‌گفت عمل کرد و عاشقانه به دیدار حق شتافت.
فرازی از وصیت‏نامه شهید:
«بسمه تعالی / اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسین (ع) است. هیچ‏کس نمی‌تواند پاسداری از اسلام کند درحالی‏که ایمان و یقین به اباعبدالله الحسین (ع) نداشته باشد. اگر امروز ما در صحنه‌های پیکار می‌رزمیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستیم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستیم و اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته که به دست شما رزمندگان و ملت ایران، اسلام در جهان پیاده شود و زمینه ظهور حضرت امام زمان (عج) فراهم گردد، به‏واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین (ع) است. من تکلیف می‌کنم شما «رزمندگان» را به وظیفه عمل کردن و حسین‏وار زندگی کردن... در زمان غیبت کبری به کسی «منتظر» گفته می‌شود و کسی می‌تواند زندگی کند که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان (عج). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت‏طلبی می‌خواهد. در این وصیت‏نامه فقط مقدار بدهکاری‌ها و بستانکاری‌ها را جهت مشخص شدن برای بازماندگان و پیگیری آن‌ها می‌نویسم، به انضمام مسائل شرعی دیگر...»

جمعه 27/8/1390 - 13:37
تاریخ
آزادی گروگان‏های زن و سیاهپوست
گروگان‏های زن و سیاهپوست آمریکایی در چنین روزی از سال ۱۳۵۸ هجری شمسی به فرمان امام خمینی (ره) آزاد شدند.
لانه جاسوسی آمریكا در چنین روزی از سال ۱۳۵۸ هجری شمسی تسخیر و این روز، روز مبارزه با استكبار جهانی نام‏گذاری شد.
در اوایل انقلاب و زمان حکومت دولت موقت، در سرتاسر کشور، حرکت‌هایی می‌شد تا جو سیاسی جامعه را ملتهب و پیچیده کند. بعد‌ها معلوم شد که مرکز تمامی این فتنه‌ها و جریانات ضد انقلابی، در سفارت آمریکا در تهران است؛ درحالی‏که موضع منافقانه آمریکا نسبت به انقلاب اسلامی، مانع از روشن شدن چهره واقعی آمریکا در میان مردم گردیده بود.
به‏همین جهت، امام خمینی (ره)، بیانات قاطعی علیه ابرقدرت‌ها و به‏ویژه آمریکا، ابراز فرمودند و خصوصاً با ورود شاه به آمریکا، فرمان مقابله را به تمامی دانش‌آموزان و دانشجویان و طلاب علوم دینی صادر نمودند. در چنین شرایطی و با هدف وادار کردن آمریکا به استرداد شاه و اموال ملت ایران، دانشجویان تصمیم به اشغال سفارت آمریکا گرفتند.
دانشجویان از دانشگاه‌های تهران، پلی‌تکنیک، صنعتی شریف، شهید بهشتی و... گرد هم آمدند و طی یک راهپیمایی تا سفارت آمریکا، از دیوارهای سفارت بالا رفته و علی‏رغم مقاومت محافظین و آمریکایی‌ها، سفارت را به تصرف کامل درآوردند. به محض انتشار این خبر، مردم بسیاری با خشم و انزجار مقابل لانه جاسوسی تجمع کرده و از حرکت دانشجویان حمایت نمودند. امام خمینی (ره) نیز طی پیامی، این حرکت را انقلاب دوم و بزرگ‌تر از انقلاب اول نامیدند.
در هنگام تسخیر سفارت، آمریکایی‌ها به‏سرعت مشغول نابود کردن بسیاری از اسناد دخالت‌ها و تجاوزارت و غارت‌های خود شدند ولی پس از تسخیر سفارت، از نابودی باقی‌مانده اسناد جلوگیری شد و بعد‌ها اسنادی که از لانه جاسوسی آمریکا به‏دست آمده بود، چاپ شده و در اختیار همگان قرار گرفت.
دو هفته پس از تسخیر لانه جاسوسی آمریکا و به امر حضرت امام خمینی (ره)، گروگان‏های زن و سیاه‏پوست آمریکایی، در تاریخ بیست و هفتم آبان‏ماه سال ۱۳۵۸ هجری شمسی آزاد شدند. امام (ره) با این اعتقاد که زنان و سیاهپوستان آمریکایی، در اصل در ردیف مستضعفان جامعه آمریکایی قرار دارند و ناخواسته به چنین مأموریت‏هایی اعزام می‌‏شوند، دستور آزادی آنان را صادر فرمودند. امام (ره) در پیام خود (مورخ ۲۶ آبان ۱۳۵۸ش)، از دانشجویان خواسته بودند، این افراد که جاسوسی آنان ثبت نشده باشد را به وزارت امور خارجه تحویل دهند و فوراً از ایران خارج نمایند.
جمعه 27/8/1390 - 13:37
تاریخ
منوچهر بزرگمهر مترجم و مؤلف آثار فلسفی در چنین روزی از سال ۱۳۶۵ هجری شمسی دار فانی را وداع گفت.
منوچهر بزرگمهر از مترجمان و مؤلفان برجسته‌ی فلسفه در دوره‌ی معاصر، سال ۱۲۸۹ش در تهران به‏دنیا آمد. وی، فرزند میرزایوسف‏خان ملقب به علیم‏السلطنه، از پزشکانی بود که دوره‌ی طب را در فرانسه گذرانده بودند. بزرگمهر، تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی خود را در مدرسه‌ی آمریکایی تهران به پایان رساند و پس از دو سال تحصیل در مدرسه‏ی حقوق، در سال ۱۳۱۰ش برای ادامه‌ی تحصیل به انگلستان رفت و با اخذ درجه‌ی لیسانس حقوق از دانشگاه بیرمنگام به ایران بازگشت.
بزرگمهر، گلستان و کلیله و دمنه را نزد علی‌محمدخان عامری و مرزبان‌نامه را به فارسی و مدارج‌القرائه و مبادی‌العربیه را به عربی و جواهرالادب را به انگلیسی نزد شاهزاده فرهی آموخت و مقدمات علوم اسلامی - از قبیل منطق و معانی بیان و مختصری از فقه و اصول - را نیز از محضر استادانی مانند شیخ‌محمد سنگلجی و آقامیرزامحمود شهابی و بدیع‌الزمان فروزانفر و شیخ علی‌بابا فیروزکوهی کسب کرد.
وی در آبادان (سال ۱۳۲۶ش) نزد استادی به‌نام سیدموسی، قدری فقه و در ۱۳۲۸ش در تهران نزد مرحوم عرفان - که خود از شاگردان مرحوم میرزااحمد آشتیانی بود - شرح الفیه و در سال ۱۳۲۲ش در مدرسه‏ی نوربخش بروجرد نزد شیخ‌علی جواهری مقداری مطول خواند. پس از مراجعت از خوزستان در سال ۱۳۳۵ش نیز شرح هدایه میبدی و قدری از شرح منظومه را از مرحوم عرفان آموخت و در‌‌ همان سال‌ها، در کلاس درس مطول استاد همایی در دانشگاه شرکت کرد.
بزرگمهر پس از فارغ‌التحصیل شدن، ابتدا در وزارت معارف و پس در وزارت امور خارجه اشتغال به کار پیدا کرد. در سال ۱۳۱۸ش به استخدام شرکت بیمه درآمد و پس از گذشت یک سال، به مشهد منتقل گردید و مدتی در راه آهن مشغول به کار شد. سرانجام در شرکت نفت (ابتدا در آبادان از سال ۱۳۲۱ش تا ۱۳۳۳ش و سپس در تهران تا سال ۱۳۴۵ش) اشتغال یافت. بزرگمهر، بین سال‌های ۱۳۴۵ش تا ۱۳۵۵ش مشاور حقوقی کنسرسیوم بود.
بزرگمهر از سال ۱۳۴۱ش تا ۱۳۴۵ش در دانشگاه به تدریس پرداخت. او چندین سال در دوره‌ی فوق لیسانس و دکترای فلسفه‏ی دانشکده‏ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، به تدریس درس‌هایی مانند فلسفه‏ی تجربی، تفسیر متون فلسفی به زبان‌های اروپایی، منطق جدید و فلسفه تحلیل منطقی اشتغال داشت و در بعضی دانشکده‌های دیگر نیز تدریس می‌کرد.
تحصیل در اروپا و تسلط به زبان انگلیسی، بزرگمهر را به مطالعه و ترجمه‌ی آثار فیلسوفان تجربی مذهب انگلیسی و فلاسفه‏ی جدید غرب سوق داد و از این رهگذر چهارده کتاب فلسفی به قلم او به زبان فارسی به چاپ رسید که پوپر، تحلیل ذهن، رساله درباره‏ی فهم انسانی، حقیقت و منطق، ژان پل سار‌تر و فلسفه چیست از آن جمله‏اند. از وی، کتب دیگری چون از بیرون گود، دیگ جوش قلندر، عرفان نو و مرقعات صاحب‏دل باقی مانده است. منوچهر بزرگمهر سرانجام در تاریخ بیست و هفتم آبان‏ماه سال ۱۳۶۵ هجری شمسی در آمریکا در سن هفتاد و شش سالگی به دیار باقی شتافت.
جمعه 27/8/1390 - 13:37
تاریخ
عالم بزرگوار، آیت‏الله غلامحسین جعفری همدانی در چنین روزی از سال ۱۳۷۴ هجری شمسی رحلت نمود.
آیت‏الله العظمی حاج شیخ غلامحسین جعفری همدانی از علمای شهیر تهران، در سال ۱۲۸۵ش (مطابق با ۱۳۲۴ق) در یکی از روستاهای توابع همدان، گام به عرصه هستی نهاد. در سن سیزده سالگی برای یادگیری علوم دینی به همدان عزیمت کرد و پس از گذشت پنج سال، به قم کوچید.
معظم‏له در بیست و یک سالگی برای تکمیل تحصیلات خود عازم نجف اشرف گردید. آیت‏الله جعفری همدانی در نجف در محضر آیات عظام: سیدابوالحسن اصفهانی، میرزای نائینی، آقاضیاءالدین عراقی، شیخ محمدحسین اصفهانی و میرزا ابوالحسن مشکینی زانوی ادب زد و از سرچشمه علم آن عالمان بزرگوار، توشه‏‌ها برگرفت.
معظم‏له هم‏زمان به فراگیری فلسفه و حکمت پرداخت و بعد‌ها به امر ارزشمند تدریس همت گماشت. آیت‏الله جعفری همدانی، در سال ۱۳۲۸ش پس از اقامتی بیست و دو ساله در نجف اشرف، به ایران مراجعت کرد، به تهران رفت و به امامت جماعت، تدریس، وعظ و ارشاد مردم و دستگیری از نیازمندان اشتغال پیدا کرد.
این عالم مجاهد، در پیشبرد نهضت اسلامی، شرکتی فعال داشت و بار‌ها به‏واسطه سخنرانی‏های ضد طاغوتی خویش، رنج زندان و تبعید را به جان خرید و از مبارزات خویش دمی نیاسود. آیت‏الله جعفری همدانی علاوه بر داشتن اجازه اجتهاد از استادان والامرتبه‏ای نظیر سیدابوالحسن اصفهانی، میرزای نائینی و آقاضیاءالدین عراقی، تقریرات دروس آن بزرگواران را نیز به نگارش درآورده است که به یادگار مانده‏اند.
سرانجام آیت‏الله العظمی حاج شیخ غلامحسین جعفری همدانی، آن خدمتگزار راستین دین، پس از پشت سر گذاشتن یک دوره بیماری طولانی در تاریخ بیست و هفتم آبان‏ماه سال ۱۳۷۴ هجری شمسی (برابر با ۲۳ جمادی‏الثانی ۱۴۱۶ق) در حدود سن نود سالگی دار فانی را وداع گفت و پس از تشییعی باشکوه، در قبرستان شیخان قم به خاک سپرده شد.
جمعه 27/8/1390 - 13:36
تاریخ
عالم مجاهد و فقیه جلیل، آیت‏الله شیخ مرتضی آشتیانی در چنین روزی از سال ۱۳۲۵ هجری شمسی بدرود حیات گفت.
آیت‏الله العظمی شیخ مرتضی آشتیانی متخلص به شعله، فرزند میرزامحمدحسن مجتهد آشتیانی در سال ۱۲۴۳ش (مطابق با ۱۲۸۱ق) در بیت رفیع مرجعیت و اجتهاد، در تهران قدم به عرصه حیات گذارد. وی پس از فراگرفتن مقدمات و سطوح و نیز پس از استفاده از محضر والد بزرگوارش، راهی نجف اشرف شد و از درس خارج استادانی هم‏چون میرزاحبیب‏الله رشتی و آخوند ملامحمدکاظم خراسانی بهره‏مند گردید تا به مدارج عالیه اجتهاد و فقاهت رسید.
آیت‏الله شیخ مرتضی آشتیانی سپس به ایران مراجعت نمود و در تهران به تدریس و اقامه جماعت مشغول گردید. او در نهضت تحریم تنباکو، در کنار پدرش برای پیشبرد اهداف نهضت فعالیت کرد و بعد از پدرش، در تهران مرجعیت روحانی یافت. آیت‏الله العظمی آشتیانی در جریان انقلاب مشروطه نیز یکی از رهبران روحانی در تهران بود که به‏همین خاطر، عین‏الدوله، از رجال دوره قاجار، او را از تولیت مدرسه مروی بر کنار نمود.
معظم‏له همراه با سایر علمای تهران برای پیشبرد امر مشروطه به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی علیه‏السلام مهاجرت کرد و تحصن گزید. آیت‏الله العظمی آشتیانی تا آخر کار، مشروطه‏خواه باقی ماند ولی پس از فتح تهران توسط مشروطه‏طلبان و قبل از کودتای رضاخان در ۱۲۹۹ش، به مشهد عزیمت و وظایف دینی خویش را دنبال کرد.
آیت‏الله شیخ مرتضی آشتیانی در جریان کشف حجاب، به‏همراه دیگر بزرگان شهر نامه اعتراض خود را به رضاخان پهلوی فرستاد که متعاقب آن، دستگیری علمای مشهد و قیام خونین مسجد گوهرشاد شکل گرفت. معظم‏له در کنار امور سیاسی و اجتماعی، به‏واسطه اخلاص به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‏السلام، زبان‏زد خاص و عام بود؛ به‏طوری‏که تمام موالید و وفیات اهل ‏بیت علیهم‏السلام را برپا نموده و با وجود کهولت سن از مردم پذیرایی و‌ گاه خود مدیحه‏خوانی می‌‏نمود.
معظم‏له دارای مکاشفات و رؤیاهای صادقه نیز بوده است. آیت‏الله العظمی شیخ مرتضی آشتیانی سرانجام در تاریخ بیست و هفتم آبان‏ماه سال ۱۳۲۵ هجری شمسی (برابر با ۲۳ ذی‏الحجه ۱۳۶۵ق) در سن هشتاد و دو سالگی دار فانی را وداع گفت و در حرم مطهر امام رضا علیه‏السلام به خاک سپرده شد. میرزامحمود آشتیانی، حکیم و فقیه معاصر و اسماعیل آشتیانی، نقاش بزرگ، از جمله فرزندان معظم‏له می‏باشند.
جمعه 27/8/1390 - 13:36
شهدا و دفاع مقدس

اسلحه و تسبیح

راوی:حسین رجب‌زاده
قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌كردند. من خواب بودم كه رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه می‌گویند شیرینی یك چرت خواییدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می‌ كند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تكانش دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود كه یكهو دیدم یكی به شدت تكانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «كی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو كه بیدارم نكردی» با تعجب گفتم: «پس اون كی بود كه بیدارش كردم؟» ناصری نگاه كرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشكر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یك دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذكر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار كرد كه اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من كار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.

خواب ناتمام

راوی:محمد رضا اشعری
بعد از چند شبانه‌روز بی‌خوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یكی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید. پنج روز از عملیات در جزیره مجنون می‌گذشت و آقا مهدی به خاطر كار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت. چهره‌اش زرد بود و چشمان قرمزش از بی‌خوابی‌ها و شب بیداری‌های ممتد حكایت می‌كرد. ساعتی نگذشت كه یك گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «بچه‌ها آقا مهدی» همه دویدند طرف سنگر. هنوز نرسیده بودیم كه او در حالیكه سرفه می‌كرد و خاك‌ها را كنار می‌زد، دیدیم. كمكش كردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟» و او همانطور كه خاك‌های لباسش را می‌تكاند خندید و گفت: «انگار عراقی‌ها هم می‌دانند كه خواب به ما نیامده . »

دشت سوخته

راوی:مرتضی سبوحی
حدوداً چهل و پنج روز بود كه برای عملیات لحظه‌شماری می‌كردیم. یك روز اعلام شد كه فرمانده لشكر آمده و می‌خواهد با مردها صحبت كند. همگی با اشتیاق جمع شده تا وعده عملیات، خستگی‌مان را زائل كند. شهید زین الدین گفت: «از محضر حضرت امام (ره) می‌آیم ... وضعیت نیروها را خدمت ایشان بیان كردم و گفتم شاید تا یك ماه دیگر نتوانیم عملیات را شروع كنیم ... امام فرمودند سلام مرا به رزمندگان برسانید و آنان را به مرخصی بفرستید. خودتان از طرف من از آنان بیعت بگیرید كه بازگردند و هركدام، یكی دو نفر را هم همراه خویش بیاورند ...» هنوز حرفهای آقا مهدی تمام نشده بود كه بچه‌ها با شنیدن نام مبارك امام (ره) شروع به گریستن كردند. حال خوشی به همه دست داده بود. صدای آقا مهدی با هق‌هق عاشقانه یاران امام گره خورد و در آن دشت سوخته به آسمان پر كشید. پس از پایان مرخصی، یاران با وفای امام با یكصد و پنجاه نیروی تازه نفس دیگر بازگشتند و بدین ترتیب عملیات محرم شكل گرفت.

خیابانگردی

راوی:محمد جواد سامی
صبح شروع عملیات با شهید زین الدین قرار داشتیم. مدتی گذشت اما خبری نشد. داشتیم نگران می‌شدیم كه ناگهان یك نفربر زرهی، پیش رویمان توقف كرد و آقا مهدی پرید بیرون. با تبسمی‌ بر لب و سر و رویی غبار آلود. ما را كه دید، خندید و گفت: «عذر می‌خواهم كه شما را منتظر گذاشتم. آخر می‌دانید، ما هم جوانیم و به تفریح احتیاج داریم. رفته بودم خیابانگردی ...» گفتم: «آقا مهدی . كدام شهر دشمن را می‌گشتی؟» قیافه جدی‌تری به خود گرفت و ادامه داد: «از آشفتگی‌شان استفاده كردم و تا عمق پنجاه كیلومتری خاكشان پیش رفتم. برای شناسایی عملیات بعدی.» سپس گردنش را كمی‌ خم كرد و با تبسم گفت: «ما كه نمی‌خواهیم اینجا بمانیم. تا كربلا هم كه راه الی ماشاء الله است.»

پرواز دو سردار

در آبان ماه سال 1363 شهید زین الدین به همراه برادرش مجید جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حركت می‌ كنند. در آنجا به برادران می‌ گوید: «من چند ساعت پیش خواب دیدم كه خودم و برادرم شهید شدیم» موقعی كه عازم منطقه می‌‌شوند، راننده‌شان را پیاده كرده و می‌گویند: «ما خودمان می‌رویم.» فرمانده محبوب لشكر 17 علی بن ابیطالب (ع) سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شركت در عملیات و صحنه‌های افتخار آفرین بر اثر درگیری با ضدانقلاب به همراه برادر شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاكی به پرواز در آمد تا نزد پروردگارش مأوی گزیند.

هزاران داوطلب برای دویست روز روزه

یكبار با آقا مهدی صحبت می‌كردیم، او به من گفت: «حاج علی، من نزدیك به دویست روز، روزه بدهكارم» اول حرفش را باور نكردم. آقا مهدی و این حرفها ؟ اما او توضیح داد كه: «شش سال تمام چون دائماً در مأموریت بودم و نشد كه ده روز در یك جا بمانم، روزه‌هایم ماند.» و درست پنج روز بعد به شهادت رسید. مدتی بعد از این، موضوع را با شهید صادقی در میان گذاشتم و ایشان تمام بچه‌ها را كه چند هزار نفر می‌شدند، جمع كرد و پس از اینكه خبر شهادت «مهدی زین الدین» را به آنها داد، گفت: «عزیزان. آقا مهدی پیش از شهادت، به یكی از دوستانش گفته‌اند كه حدود 200 روزه قضا دارند، اگر كسی مایل است، دین او را ادا كند، بسم الله.» یكباره تمام میدان به خروش آمد و فریاد كه : «ما آماده ایم» در دلم گفتم: «عجب معامله‌ای چند هزار روزه در مقابل دویست روز؟»
منبع: كتاب افلاكی خاكی
جمعه 27/8/1390 - 13:32
شهدا و دفاع مقدس

اسلحه و تسبیح

راوی:حسین رجب‌زاده
قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌كردند. من خواب بودم كه رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه می‌گویند شیرینی یك چرت خواییدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می‌ كند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تكانش دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود كه یكهو دیدم یكی به شدت تكانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «كی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو كه بیدارم نكردی» با تعجب گفتم: «پس اون كی بود كه بیدارش كردم؟» ناصری نگاه كرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشكر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یك دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذكر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار كرد كه اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من كار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.

خواب ناتمام

راوی:محمد رضا اشعری
بعد از چند شبانه‌روز بی‌خوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یكی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید. پنج روز از عملیات در جزیره مجنون می‌گذشت و آقا مهدی به خاطر كار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت. چهره‌اش زرد بود و چشمان قرمزش از بی‌خوابی‌ها و شب بیداری‌های ممتد حكایت می‌كرد. ساعتی نگذشت كه یك گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «بچه‌ها آقا مهدی» همه دویدند طرف سنگر. هنوز نرسیده بودیم كه او در حالیكه سرفه می‌كرد و خاك‌ها را كنار می‌زد، دیدیم. كمكش كردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟» و او همانطور كه خاك‌های لباسش را می‌تكاند خندید و گفت: «انگار عراقی‌ها هم می‌دانند كه خواب به ما نیامده . »

دشت سوخته

راوی:مرتضی سبوحی
حدوداً چهل و پنج روز بود كه برای عملیات لحظه‌شماری می‌كردیم. یك روز اعلام شد كه فرمانده لشكر آمده و می‌خواهد با مردها صحبت كند. همگی با اشتیاق جمع شده تا وعده عملیات، خستگی‌مان را زائل كند. شهید زین الدین گفت: «از محضر حضرت امام (ره) می‌آیم ... وضعیت نیروها را خدمت ایشان بیان كردم و گفتم شاید تا یك ماه دیگر نتوانیم عملیات را شروع كنیم ... امام فرمودند سلام مرا به رزمندگان برسانید و آنان را به مرخصی بفرستید. خودتان از طرف من از آنان بیعت بگیرید كه بازگردند و هركدام، یكی دو نفر را هم همراه خویش بیاورند ...» هنوز حرفهای آقا مهدی تمام نشده بود كه بچه‌ها با شنیدن نام مبارك امام (ره) شروع به گریستن كردند. حال خوشی به همه دست داده بود. صدای آقا مهدی با هق‌هق عاشقانه یاران امام گره خورد و در آن دشت سوخته به آسمان پر كشید. پس از پایان مرخصی، یاران با وفای امام با یكصد و پنجاه نیروی تازه نفس دیگر بازگشتند و بدین ترتیب عملیات محرم شكل گرفت.

خیابانگردی

راوی:محمد جواد سامی
صبح شروع عملیات با شهید زین الدین قرار داشتیم. مدتی گذشت اما خبری نشد. داشتیم نگران می‌شدیم كه ناگهان یك نفربر زرهی، پیش رویمان توقف كرد و آقا مهدی پرید بیرون. با تبسمی‌ بر لب و سر و رویی غبار آلود. ما را كه دید، خندید و گفت: «عذر می‌خواهم كه شما را منتظر گذاشتم. آخر می‌دانید، ما هم جوانیم و به تفریح احتیاج داریم. رفته بودم خیابانگردی ...» گفتم: «آقا مهدی . كدام شهر دشمن را می‌گشتی؟» قیافه جدی‌تری به خود گرفت و ادامه داد: «از آشفتگی‌شان استفاده كردم و تا عمق پنجاه كیلومتری خاكشان پیش رفتم. برای شناسایی عملیات بعدی.» سپس گردنش را كمی‌ خم كرد و با تبسم گفت: «ما كه نمی‌خواهیم اینجا بمانیم. تا كربلا هم كه راه الی ماشاء الله است.»

پرواز دو سردار

در آبان ماه سال 1363 شهید زین الدین به همراه برادرش مجید جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حركت می‌ كنند. در آنجا به برادران می‌ گوید: «من چند ساعت پیش خواب دیدم كه خودم و برادرم شهید شدیم» موقعی كه عازم منطقه می‌‌شوند، راننده‌شان را پیاده كرده و می‌گویند: «ما خودمان می‌رویم.» فرمانده محبوب لشكر 17 علی بن ابیطالب (ع) سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شركت در عملیات و صحنه‌های افتخار آفرین بر اثر درگیری با ضدانقلاب به همراه برادر شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاكی به پرواز در آمد تا نزد پروردگارش مأوی گزیند.

هزاران داوطلب برای دویست روز روزه

یكبار با آقا مهدی صحبت می‌كردیم، او به من گفت: «حاج علی، من نزدیك به دویست روز، روزه بدهكارم» اول حرفش را باور نكردم. آقا مهدی و این حرفها ؟ اما او توضیح داد كه: «شش سال تمام چون دائماً در مأموریت بودم و نشد كه ده روز در یك جا بمانم، روزه‌هایم ماند.» و درست پنج روز بعد به شهادت رسید. مدتی بعد از این، موضوع را با شهید صادقی در میان گذاشتم و ایشان تمام بچه‌ها را كه چند هزار نفر می‌شدند، جمع كرد و پس از اینكه خبر شهادت «مهدی زین الدین» را به آنها داد، گفت: «عزیزان. آقا مهدی پیش از شهادت، به یكی از دوستانش گفته‌اند كه حدود 200 روزه قضا دارند، اگر كسی مایل است، دین او را ادا كند، بسم الله.» یكباره تمام میدان به خروش آمد و فریاد كه : «ما آماده ایم» در دلم گفتم: «عجب معامله‌ای چند هزار روزه در مقابل دویست روز؟»
منبع: كتاب افلاكی خاكی
جمعه 27/8/1390 - 13:31
شهدا و دفاع مقدس
نویسنده: محمد اصغر نژاد

تقیّد عجیب به نماز اول وقت

وقتى از فرزند شهید عالى مقام زین الدین ـ فرمانده لشكر 17 على بن ابى طالب(ع) ـ سؤال شد «كدام یك از ابعاد زندگى پدرت برایت جالب‏تر است؟» گفت: مطالعه زیاد ایشان. تعجب مى‏كنم كه با وجود آنهمه كار و فرصت كم چطور این قدر براى مطالعه وقت مى‏گذاشتند. نماز اول وقتشان هم خیلى برایم جالب است. دوستانشان چیزهایى از نماز اول وقت پدرم تعریف كرده‏اند كه تعجّب برانگیزاند. شنیده‏ام پدرم در سخت‏ترین عملیات‏ها، نماز اول وقت را رها نمى‏كرد.(1)
درباره نماز اول وقت ایشان برادر على حاجى‏زاده گوید: همراه چند تن از دوستان عازم شوش بودیم. آقا مهدى همراه ما بود. كنار سپاه شوش یك غذاخورى وجود داشت. وارد غذاخورى كه شدیم، صداى اذان بلند شد. هر كدام غذایى را سفارش دادیم، بعد هم رفتیم و پشت سر آقا مهدى به نماز ایستادیم. آرزوى بچه‏ها بود كه حتى در خواب هم كه شده ببینند پشت سر آقا مهدى به نماز ایستاده‏اند. آقا مهدى بعد از نماز به سجده رفت. چنان با صداى بلند الهى العفو مى‏گفت كه همه برگشتند ببینند صداى چه كسى است كه داخل رستوران چنین استغفار مى‏كند. همین كه سر از سجده برداشت، از شدت اشك صورتش كاملاً خیس شده بود. خیلى زیبا شده بود. به نظر مى‏رسید همه كسانى كه داخل رستوران بودند با دیدن چهره آقا مهدى روح از بدنشان جدا شده است. آقا مهدى با دیدن این صحنه خندید و همه سر به زیر شدند.(2)

مهرورزى و ایثار شهید زین الدین

شهید زین الدین خیلى كم در مقر مى‏ماند. شناسایى‏ها را خودش شخصاً انجام مى‏داد و معبرها را چك مى‏كرد. بعضى وقتها به من مى‏گفت: شما نیا. مى‏گفتم چرا؟ مى‏گفت: «من كه مى‏روم، اجازه دارم كه مى‏روم. اگر مى‏خواهى بیایى، باید از آقا محسن اجازه بگیرى. چون مسؤولیت دارى و ممكن است آسیب ببینى.»
همیشه مى‏گفت: «گردانى كه مى‏خواهم به معبر بفرستم، اول خودم باید از آن مطمئن شوم.» اگر مى‏دید معبر خطرناكى است، اجازه عبور گردان را نمى‏دادند.(3)

پوتین كهنه

وقتى به اتاق فرماندهى لشكر 17 مى‏رفتیم، قبل از ورود، ابتدا جلوى اتاق را نگاه مى‏كردیم، اگر یك جفت پوتین كهنه و ساییده شده و گرد و خاكى مى‏دیدیم، متوجّه مى‏شدیم كه آقا مهدى برگشته و به دیدنش مى‏رفتیم. و اگر چنین پوتینى وجود نداشت، از همانجا برمى‏گشتیم و اصلاً وارد اتاق نمى‏شدیم.(4)

تأثیر معنوى شهید زین الدین

آخرین شب جمعه‏اى بود كه با آقا مهدى دعاى كمیل مى‏خواندیم. از اول دعا به طور عجیبى گریه مى‏كرد و امام زمان (عج) را صدا مى‏زد. نیمه‏هاى شب از خواب بیدار شد و به سجده افتاد و تا صبح در این حالت بود. سپیده دم اذان گفت و بچه‏ها را براى نماز بیدار كرد. ما به امامت او نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز زیارت عاشورا زمزمه كردیم. گریه‏هاى او عجیب روى بچه‏هاى لشكر على بن ابى طالب(ع) اثر گذاشت تا آنجا كه برادر محسن رضایى فرمانده كل سپاه مى‏گفت: هفتاد درصد نیروهاى لشكرش اهل نماز شب بودند.(5)

بخشى از مكاتبه دو شهید

... برادرم علیرضا، اگر من مخلص بودم، اگر اعمالم در درگاه خداوند مورد پسند بود، الآن به سعادت خویش یعنى شهادت نائل آمده بودم. به خاطر این كه من شب و روز، دعایم شهادت در راه خداست لكن مستجاب نشده. چون شهادت سعادت مى‏خواهد. چون شهید، وجدان بیدار تاریخ شیعه است. و كسى وجدان بیدار تاریخ مى‏شود كه زندگى‏اش سراسر اخلاص و خادمى در راه حق باشد...
... برادرم جواد، شما به این فكر هستید كه شهادت سعادت مى‏خواهد (این) خوب فكرى است. اما خود را چه بگویم كه به این فكرم كه مبارزه در جبهه حق، كلى سعادت مى‏خواهد كه من از (این) سعادت بویى هم نبرده‏ام. برادرم جواد، در نامه نوشته‏اى كه جاى افرادى مثل شما خالى است... اگر من لایق بودم، الآن پیش شما بودم. همین (كه پیش شما نیستم) دال بر نالایقى من است...
علیرضا غلامى و جواد فروتن این مكاتبه را در تاریخ 1/2/60 نمودند. و چند ماه بعد یعنى در خرداد و شهریور 60 به ملكوت اعلى پر كشیدند و آسمانى شدند.(6)

علت توقف موتور

در عملیات فتح المبین به اتفاق برادر محسن رضایى(7) در حالى كه سوار بر موتور سیكلت بودیم، به تعقیب دشمن در حال گریز پرداختیم. در این تعقیب از نیروهاى خودى خیلى جلو افتادیم و همچنان به پیش مى‏رفتیم. ناگهان موتور خراب شد. هرچه كردیم، روشن نشد. از موتور پیاده شدیم تا آن را هل داده و روشن كنیم كه با كمال تعجّب متوجّه شدیم روبروى ما یك میدان مین است و حكمت خرابى را فهمیدیم.(8)

گلبرگى از خاطرات شهید اسماعیلى

در عملیات والفجر هشت قایق ما مورد اصابت گلوله قرار گرفت و تعدادى از سرنشینان آن شهید و برخى مجروح شدند. من هم از ناحیه پرده گوش و مچ پا زخم برداشتم. در قایق ما چند بشكه بنزین قرار داشت كه به محض اصابت گلوله به آن مشتعل شد. مضطرب شدم و با خود گفتم الآن قایق با تمامى سرنشینان آن ـ اعم از زنده و شهید ـ آتش مى‏گیرد و همه غرق مى‏شوند. براى همین به خدا پناه برده از او درخواست كمك كردم كه یاریم كند. درپى آن پتویى را كه در قایق بود، در آب فرو برده، روى بشكه‏هاى مشتعل انداختم. به لطف حق آتش خاموش شد. به بچه‏ها نظر كردم، دیدم حالشان رفته رفته وخیم‏تر مى‏شود. قایق هم بدون هدف روى آب سرگردان بود. براى نجات افراد مشغول خواندن زیارت عاشورا و دعاى توسل شدم. البته این دعاها را از حفظ بودم، ولى در آن شرایط بحرانى شگفت زده شدم كه چگونه تا پایان آنها را بدون هیچ غلطى قرائت كردم. و این جز از عنایات امام زمان(عج) چیز دیگرى نبود. بعد از مدتى قایق ما در كنار كشتى غرق شده‏اى ایستاد. فورى با همكارى سایر همرزمان قایق را با طنابى به كشتى بستیم. بعد از 24 ساعت قایق‏هاى خودى ما را پیدا كردند و نجات یافتیم.(9)

آخرین مهلت

شبى برادر حسین محزونیه گفت: امشب شب تاسوعاى ما و شب آخر عمر ماست مى‏خواهیم براى حضرت ابوالفضل (ع) سینه بزنیم. چون مى‏خواهیم فردا شب میهمان حضرت ابوالفضل(ع) باشیم. (پدرش در هیأت اصفهان میان دار دسته سینه زنى بود).
حسین مى‏گفت: مى‏خواهم به جاى پدرم میان دارى كنم.
آن شب خیلى ابوالفضل ابوالفضل كرد و سینه زد. همان طور كه سینه مى‏زد، آرام آرام كنار من آمد و گفت: اخبارى، امشب، شب آخر عمر من است، یادت باشد! به نام ابوالفضل امشب میان دار شدم. پدرم در هیأت ابوالفضل(ع) و من در لشكر امام حسین میان دارى مى‏كنم.
سپس كمى گریه كرد و ادامه داد: یادت باشد، فردا شب به تو خواهند گفت بدنش تكه تكه و شهید شده است. به پدرم سلام برسان و بگو: دلم مى‏خواست یك تاسوعا و عاشوراى دیگر با هم سینه مى‏زدیم.
فردا شب خیلى نگران او بودم. تا این كه یك نفر كه نام شهداى خط شكن را اعلام مى‏كرد، گفت: حسین محزونیه هم شهید شد.(10)

من هم رفتنى شدم

صبح روز عملیات بیت المقدس در سنگر نشسته بودیم و با دوستان مشغول گفتگو و نقل خاطرات شب گذشته بودیم كه مرتضى معین با چهره‏اى گرفته وارد سنگر شد. گوشه‏اى نشست و گفت: اگر پیامى دارید، بدهید. من هم رفتنى شدم.
یكى پرسید: كجا، نجف آباد؟
او با همان حالت گفت: خیر، پیام براى شهدا، براى رجایى، براى با هنر، براى بهشتى.
پرسیدم: مرتضى، چه شده است؟
گفت: خواب دیدم كه شهید مى‏شوم.
هرچه اصرار كردیم خوابش را بگوید، نگفت. چند دقیقه بعد از سنگر خارج شد. در همان هنگام صداى انفجار گلوله‏اى آمد.
برادر مصطفایى به سرعت از سنگر خارج شدو مرا صدا كرد. وقتى بیرون رفتم، دیدم تركشى به گلوى معین اصابت كرده و خون از آن بیرون مى‏جهد. بیش از چند دقیقه با او صحبت نكردم كه مرغ روحش به سوى بهشت برین پر گشود.(11)

گفته‏هاى شهید باكرى قبل از بدر

شهید عظیم الشأن مهدى باكرى ـ فرمانده لشكر عاشوراـ پیش از شروع عملیات سرنوشت ساز بدر (9/12/63، شرق دجله) این سخنان را ایراد فرمود: «همه برادران تصمیم خود را گرفته‏اند ولى من به خاطر سختى عملیات، تأكید مى‏كنم: شما باید مثل حضرت ابراهیم(ع) باشید كه رحمت خدا شامل حالش شد. مثل او در آتش بروید. خداوند اگر مصلحت بداند، به صفوف دشمن رخنه خواهید كرد. باید در حدنهایى از سلاح مقاومت استفاده كنیم. هرگاه خداوند مقاومت ما را دید، رحمت خود را شامل حال ما مى‏گرداند. اگر از یك دسته بیست و دو نفرى یك نفر بماند، باید همان یك نفر مقاومت كند و اگر فرمانده شما شهید شد، نگویید فرمانده نداریم و (نگویید كه) نجنگیم كه این وسوسه شیطان است. فرمانده اصلى ما، خدا و امام زمان (عج) است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم. ما وسیله هستیم براى بردن شما به میدان جنگ. وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهى است...»(12)

پی نوشت:

1. شهیدستان (1)، به كوشش حامد حجتى، ص 40.
2. راوى: على حاجى زاده، ر.ك: مأخذ پیشین، ص 76.
3. راوى: سردار عباس محتاج، ر.ك: شهیدستان، ج 1، ص 67.
4. ر.ك: شهیدستان، ج 1، ص 91.
5. راوى: سردار شهید اسماعیل صادقى، ر.ك: شهیدستان، ج 1، ص99.
6. ر.ك: حماسه ماندگار، پیش شماره 7 و 8، آذر و دى 84، ص 10.
7. وى بعداً در زمره شهدا قرار گرفت.
8. ر.ك: داستان‏هایى از اخلاق شهدا، میرخلف زاده(نشر آل محمد(ص)، 1383، قم)، ج 3، ص 28.
9. خاطره از شهید روحانى نگهدار اسماعیلى، ر.ك: حماسه ماندگار، پیش شماره 7 و 8، آذر و دى 84، ص 9.
10. راوى: برادر اخبارى، ر،ك: داستان‏هایى از اخلاق شهداء، ج3، ص 49.
11. راوى: على صالحى، ر.ك: داستان هایى از اخلاق شهداء، میرخلف زاده ج 3، ص 30.
12. ر.ك: نشریه «خط»، ش 4.

منبع: پاسدار اسلام
جمعه 27/8/1390 - 13:31
شهدا و دفاع مقدس
جنگی که در شهریور 1359توسط دیکتاتور معدوم عراق ،صدام حسین به مردم ایران تحمیل شد؛ظهور اسطوره هایی رادر پی داشت که غیر از تاریخ صدر اسلام،در هیچ برهه ای از تاریخ بشرنشانی از آنها نیست.
ومهدی زین الدین یکی از این اسطوره هاست؛اسطوره ی زنده.
در سال 1338 ه.ش در كانون گرم خانواده‌ای مذهبی، متدین و از پیروان مكتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود. مادرش كه بانویی مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش كوشش فراوانی نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شیردان فرزندانش برایش فریضه بود و با مهر و محبت مادری، مسائل اسلامی را به آنها تعلیم می‌داد.
نبوغ و استعداد مهدی باعث شد كه او دراوان كودكی قرآن را بدون معلم و استاد یاد بگیرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نماید. پس از ورود به دبستان در اوقات بیكاری به پدرش كه كتابفروشی داشت، كمك می‌كرد و به عنوان یك فروند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری می‌داد.
مهدی در دوران تحصیلات متوسطه‌اش به لحاظ زمینه‌هایی كه داشت با مسائل سیاسی و مذهبی آشنا و در این مدت (كه با شهید محرب آیت‌الله مدنی (ره) مانوس بود)، روح تشنه خود را با نصایح ارزنده و هدایتگر آن شهید بزرگوار سیراب می‌نمود و در واقع در حساسترین دوران جوانی به هدایت ویژه‌ای دست یافته بود. به همین دلیل از حضرت آیت‌الله مدنی بسیار یاد می‌كرد و رشد مذهبی خود را مدیون ایشان می‌دانست.
در مسیر مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی، پدر شهیدان – مهدی و مجید زین‌الدین – برای بار دوم از خرم‌آباد به سقز تبعید گردید. این امر باعث شد تا مهدی كه خود در مبارزات نقش فعالی داشت دوری پدر را تحمل كند و سهم پدر را نیز در مبارزات خرم‌آباد بردوش كشد.
در ادامه مبارزات سیاسی دوران دبیرستان، كینه عمیقی نسبت به رژیم پهلوی پیدا كرد و زمانی كه حزب رستاخیز شروع به عضوگیری اجباری می‌نمود. شهید زین‌الدین به عضویت این حزب در نیامد و با سوابقی كه از او داشتند از دبیرستان اخراجش كردند. به ناچار برای ادامه تحصیل، با تغییر رشته از ریاضی به طبیعی موفق به اخذ دیپلم گردید و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقیت، توانست رتبه چهارم را در بین پذیرفته‌شدگان دانشگاه شیراز بدست آورد. این امر مصادف با تبعید پدرش به جرم حمایت از امام خمینی(ره) از خرم‌آباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصیل و ورود جدی‌تر ایشان در سنگر مبارزه پدرش شد.
پس از مدتی پدر شهید زین‌الدین از سقز به اقلید فارس تبعید شد. این ایام كه مصادف با جریانات انقلاب اسلامی بود، پدر با استفاده از فرصت پیش‌آمده، مخفیانه محل زندگی را به قم انتقال داد. مهدی نیز همراه سایراعضای خانواده، از خرم آباد به قم آمد و در هدایت مبارزات مردمی نقش موثرتری را عهده‌دار شد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین كسانی بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگی شد و با تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم، برای انجام وظیفه شرعی و اجتماعی خود و حفظ و حراست از دست‌آوردهای خونین انقلاب، به این نهاد مقدس پیوست. ابتدا در قسمت پذیرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظیفه كرد.
شهید زین‌الدین در زمان مسئولیت خود در واحد اطلاعات (كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئه‌های پیچیده ضدانقلاب در شهر خونین و قیام قم بود) با ابراز نقش فعال خود و با برخورداری از بینش عمیق سیاسی، در خنثی كردن حركتهای انحرافی و ضدانقلابی گروهكهای آمریكایی نقش به سزایی داشت.
با آغاز تهاجم دشمن بعثی به مرزهای میهن اسلامی، شهید زین‌الدین بی‌درنگ پس از گذراندن آموزش كوتاه مدت نظامی، به همراه یك گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بی‌امان علیه كفار بعثی پرداخت.
پس از مدتی مسئول شناسایی یگانهای رزمی شد. و بعد از آن نیز مسئول اطلاعات – عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد گردید. در این مسئولیتها با شجاعت، ایمان و قوت قلب،‌تا عمق مواضع دشمن نفوذ می‌كرد و با شناسایی دقیق و هدایت رزمندگان اسلام، ضربات كوبنده‌ای بر پیكر لشكریان صدام وارد می‌آورد. بخشی از موفقیتهای بدست آمده توسط رزمندگان اسلام در عملیات فتح‌المبین، مرهون تلاش و زحمات ایشان و همكارانش در زمان تصدی مسئولیت اطلاعات – عملیات سپاه دزفول و محورهای عملیاتی بود.
شهید زین‌الدین در عملیات بیت‌المقدس مسئولیت اطلاعات – عملیات قرارگاه نصر را برعهده داشت و بخاطر لیاقت، ایمان، خلوص، استعداد رزمی و شجاعت فراوان، در عملیات رمضان به عنوان فرمانده تیپ علی‌بن ابیطالب(ع) - كه بعدها به لشكر تبدیل شد – انتخاب گردید.
در عملیات رمضان، تیپ علی‌بن ابیطالب(ع) جزو یگانهای مانوری و خط‌شكن بود و به حول و قوه الهی و با قدرت فرماندهی و هدایت ایشان – در بكارگیری صحیح نیروها و موفقیت آن یگان در این عملیات – بعدها این تیپ، به لشكر تبدیل شد.
لشكر مقدس علی‌بن ابیطالب(ع) در تمام صحنه‌های نبرد سپاهیان اسلام (عملیات محرم، والفجرمقدماتی، والفجر3 و والفجر4) خط شكن و به عنوان یكی از یگانهای همیشه موفق، نقش حساس و تعیین كننده‌ای را برعهده داشت.
صبر، استقامت، مقاومت جانانه و به یادماندنی این یگان، همگام با سایر یگانها در عملیات پیروزمندانه خیبر بسیار مشهور است. هنگامی كه دشمن از هوا و زمین و با انواع جنگ‌افزارها و هواپیماهای توپولوف و میگ و بمبهای شیمیایی و پرتاب یك میلیون و دویست هزار گلوله توپ و خمپاره، جزایر مجنون را آماج حملات خویش قرار داده بود، او و یگان تحت امرش مردانه و تا آخرین نفس جنگیدند و دشمن زبون را به عقب راندند و جزایر و حفظ كردند.
خصوصیات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شكنی شبهای عملیات و جنگیدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سخت‌ترین پاتكها به خاطر این روحیه بود. روحیه‌ای كه اساس و بنیان آن بر ایمان و اعتقاد به خدا استوار بود.
مجاهدت دائمی او برای خدا بود و هیچگاه اثر خستگی روحی در وجودش دیده نمی‌شد.
شهید زین‌الدین در كنار تلاش بی‌وقفه‌اش، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت كه جبهه‌های نبرد، مكانی مقدس است و انسان دراین مكان، به خدا تقرب پیدا می‌كند. همیشه به رزمندگان سفارش می‌كرد كه به تزكیه نفس و جهاد اكبر بپردازند.
او همواره سعی می‌كرد كه با وضو باشد. به دیگران نیز تاكید می‌نمود كه همیشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسیار داشت و با قرآن مجید مانوس بود و به حفظ آیات آن می‌پرداخت.
به دلیل اهمیتی كه برای مسائل معنوی قایل بود نماز را به تانی و خلوص مخصوصی به پا می‌داشت. فردی سراپا تسلیم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبی از همان دوران كودكی در زندگی مهدی متجلی بود.
با علاقه خاصی به بسیجی‌ها توجه می‌كرد. محبت این عناصر مخلص در دل او جایگاه ویژه‌ای داشت. برای رسیدگی به وضعیت نیروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، یگانها و مقرهای لشكر سركشی می‌نمود و مشكلات آنان را رسیدگی و پیگیری می‌كرد. همواره به برادران سفارش می‌كرد كه نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و همیشه خودشان را نسبت به آنها بدهكار بدانند و یقین داشته باشند كه آنها حق بزرگی بر گردن ما دارند.
شیفتگی و محبت ویژه‌ای به اهل بیت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختی كه از ولایت فقیه داشت از صمیم قلب به امام خمینی(ره) عشق می‌ورزید. با قبلی مملو از اخلاص، ایمان و علاقه از دستورات و فرامین آن حضرت تبعیت می‌نمود. به دقت پیامها و سخنرانیهای ایشان را گوش می‌داد و سعی می‌كرد كه همان را ملاك عمل خود قرار دهد و از حدود تعیین شده به هیچ وجه تجاوز نكند. می‌گفت:
ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببینیم از آن كانون و مركز فرماندهی چه دستوری می‌رسد، یك جان كه سهل است، ای كال صدها جان می‌داشتیم و در راه امام فدا می‌كردیم.
او در سخت‌ترین مراحل جنگ با عمل به گفته‌های حضرت امام خمینی(ره) خدمات بزرگی به جبهه‌ها كرد.
حفظ اموال بیت‌المال برای شهید زین‌الدین از اهمیت خاصی برخوردار بود. همواره در مسئولیت و جایگاهی كه قرار داشت نهایت دقت خود را به كار می‌برد تا اسراف و تبذیر نشود. بارها می‌گفت:
در مقابل بیت‌المال مسئول هستیم.
در استفاده از نعمتهای الهی و حتی غذای روزمره میانه‌روی می‌كرد.
او خود را آماده رفتن كرده بود و همواره برای كم كردن تعلقات مادی تلاش می‌كرد. ایثار و فداكاری او در تمام زمینه‌ها، بیانگر این ویژگی و خصوصیتش بود.
برای اخلاص و تعهد آن شهید كمتر مشابهی می‌توان یافت.
او جز به اسلام و انجام تكلیف الهی خود نمی‌اندیشید. در مناجات و راز و نیازهایش این جمله را بارها تكرار می‌كرد:
ای خدا! این جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پیروز كن.
از آنجا كه برادران، ایشان را به عنوان الگویی برای خود قرار داده بودند، سعی می‌كردند اخلاق و رفتارشان مثل ایشان باشد.
او شخصیتی چند بعدی داشت: شخصیتی پرورش یافته در مكتب انسان ساز اسلام. خیلی‌ها شیفته اخلاق، رفتار، مدیریت و فرماندهی او بودند و او را یك برادر بزرگتر و معلم اخلاق می‌دانستند. زیرا او قبل از آنكه لشكر را بسازد، خود را ساخته بود.
اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضای مسئولیتهای نظامی‌اش كه دارای صلابت و قدرت خاصی بود، زمانی كه با بسیجیان مواجه می‌شد برادری صمیمی و دلسوز برای آنها بود.
شهید مهدی زین‌الدین در زمینه تربیت كادرهای پرتوان برای مسئولیتهای مختلف لشكر به گونه‌ای برنامه‌ریزی كرده بود كه در واحدهای مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جریان كارها باشند. می‌گفت:
من خیالم از لشكر راحت است. اگر چند ماه هم در لشكر نباشم مطمئنم كه هیچ مسئله‌ای به وجود نخواهد آمد.
در كنار این بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زیرا رفتار و صحبتهایش در عمق جان نیروهای رزمنده می‌نشست. بارها پس از سخنرانی، او را در آغوش خویش می‌كشیدند و بر بالای دستهایشان بلند می‌كردند.
او یكی از فرماندهان محبوب جبهه‌ها به شمار می‌آمد. فرماندهی كه نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و این نورانیت به اطرافیان نیز سرایت كرده بود. چنانچه گفته می‌شود: 70% نیروهای پاسدار و بسیجی آن لشكر، نماز شب می‌خواندند.
سردار رحیم صفوی‌فرمانده سابق سپاه درباره او می‌گوید:
شهید مهدی زین‌الدین فرماندهی بود كه هم از علم جنگی و هم از علم اخلاق اسلامی برخوردار بود. در میدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه‌های جنگ شجاع، رشید، مقاوم و پرصلابت بود.
شهادت مزدی بودکه خدا برای مجاهدات بی شمار این بنده برگزیده اش قرارداده بود.
در آبان سال 1363 شهید زین‌الدین به همراه برادرش مجید (كه مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشكر علی‌بن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از کرمانشاه به سمت سردشت حركت می‌كنند. در آنجا به برادران می‌گوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم كه خودم و برادرم شهید شدیم!
موقعی كه عازم منطقه می‌شوند، راننده‌شان را پیاده كرده و می‌گویند: خودمان می‌رویم. حتی در مقابل درخواست یكی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، برادر مهدی به او می‌گوید: تو اگر شهید بشوی، جواب عمویت را نمی‌توانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم.
فرمانده محبوب بسیجیها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شركت در عملیات و صحنه‌های افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش را از این جسم خاكی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند.
همان طور كه برادران را توصیه می‌كرد: ما باید حسین‌وار بجنگیم؛ حسین‌وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه؛ حسین‌وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز كشیدن در زندگی؛ ای كاش جانها می‌داشتیم و در راه امام حسین(ع) فدا می‌كردیم؛ از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و می‌گفت عمل كرد و عاشقانه به دیدار حق شتافت.
منبع:پرونده شهید درسازمان بنیاد شهید وامور ایثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید
منبع: www.sajed.ir
جمعه 27/8/1390 - 13:30
شهدا و دفاع مقدس
نویسنده: محمد جواد آهنگر

اشاره

با اینکه روزگار، گرد کهنگی بر گذشته پاشیده و تاریخ، فاصله‏ای چندین ساله میان ما انداخته است، نداهایی می‏توانند دست وجدانمان را بگیرند و میان خاکریزهای جنگ ببرند؛ گرچه احتمالاً بسیاری از این حرف‏ها با گذشت زمان رنگ باخته یا فراموش شده‏اند. این مقاله، بخشی کوتاه از زندگی پرنور ستاره‏ای در آسمان شهادت را قلم زده است. در آن آسمان الهی، اخترانی درخشان‏ترند و چشم‏ها را بیشتر به خود خیره می‏سازند. زین‏الدین، از این دسته است. فرمانده سرافراز لشکر هفده علی بن ابن طالب علیه‏السلام . زندگی‏اش آرام است؛ بی‏تجمل، بی‏غرور و خاکی. همیشه خندان و با همه مهربان. قصد داریم لحظاتی را با او نفس بکشیم.

زین‏الدین در یک نگاه

مهدی زین‏الدین در هجدهمین روز مهر سال 1338 به دنیا آمده و 25 سال زندگی کرده است. جاهای مختلفی هم بوده؛ در مدرسه که تا کلاس پنجم یا شاگرد اول بود یا دوم، توی کتاب‏فروشی وقتی پاسبان‏ها آمدند تا پدرش را ببرند، با همسرش در خانه کوچک اجاره‏ای در اهواز، در خیبر، هور، سوسنگرد و کردستان، در جاده‏ای که گروهک منافقین کمین زده بودند، همراه برادرش کنار جیپ لندکروز با بدن سوراخ سوراخ و سرانجام گلزار شهدای شهر قم، کنار هم‏رزمان شهیدش و البته برای همیشه در دل مردم.
در همه این لحظه‏ها ـ اگر خوب نگاه کنی ـ آدمی عادی را می‏بینی که سعی می‏کند در هر لحظه بهترین کار را بکند، بهترین تصمیم را بگیرد و بهترین باشد. این سعی مدام و طاقت‏فرسا بود که این آدم عادی را آدمی کرد شگفت، به شگفتی مهدی زین‏الدین.

توجه مادر

مادر شهید زین‏الدین از زمان بارداری، کودک خود را مورد توجه دقیق قرار داده بود؛ هر غذایی را نمی‏خورد، در هر مهمانی‏ای شرکت نمی‏کرد، مرتب قرآن تلاوت می‏کرد و ذکر بر لب داشت. پس از آنکه مهدی به دنیا آمد، هرگز بدون وضو به او شیر نداد و همواره در راه تربیت اسلامی کودک، قدم برمی‏داشت. حاصل تربیت دقیق مادر، کودکی بود باهوش، زرنگ و مهربان که مسیر کمال را به سرعت می‏پیمود.

پیاده رو

پیش از انقلاب بود و بگیر و ببند ساواک. از هر کس که عکسی، اعلامیه‏ای یا رساله‏ای از امام خمینی رحمه‏الله پیدا می‏کردند، بازداشت بود و شکنجه و زندان و هزار جور اذیت و آزار دیگر. ساواک خیلی سخت‏گیری می‏کرد. با این همه فشار، هنوز هم بودند کسانی که اعلامیه پخش کنند، روی دیوارها شعار بنویسند و عکس و رساله امام را داشته باشند.
یک روز بیست تا پاسبان ریخته بودند دور و بر خانه پدری شهید زین‏الدین. مهدی که دید وضعیت خراب است، سریع رفت مغازه و هر چی کتاب و رساله امام بود، جمع کرد توی یک کارتن. کارتن را هم خیلی عادی گذاشت وسط پیاده‏رو جلو چشم همه. مأمورها که رسیدند به مغازه، همه جا را زیر و رو کردند، ولی چیزی گیرشان نیامد. خسته و کوفته رفتند دنبال کارشان. مهدی هم رفت و کارتن را آورد توی مغازه؛ روز از نو و روزی از نو.

پاریس، نه!

در هر عصری، انسان‏هایی انگشت‏شمار وجود دارند که روح بلند و عظمت وجودشان، همگان را حیران خویش می‏سازد. مردان غیرتمندی که برای انجام تکلیف، از تمام وابستگی‏های دنیا دل می‏کنند و تا رسیدن به کمال خویش، آرام نمی‏گیرند.
از چهار دانشگاه فرانسه برای مهدی زین‏الدین که یکی از بهترین رتبه‏های کنکور سراسری را به دست آورده بود، دعوت‏نامه فرستاده بودند. با اینکه او به درس خواندن بسیار علاقه داشت و با چند تن از دوستانش هم صحبت کرده بود، دعوت هیچ‏کدام را نپذیرفت. یکی از دوستانِ از پاریس برگشته به او گفته بود: در پاریس خدمت حضرت امام خمینی رحمه‏الله رسیدم. فرمودند که شما برگردید ایران، آنجا بیشتر به وجودتان نیاز است. با چند نفر از علما هم مشورت کرد و از رفتن منصرف شد. پاریس نرفت تا در تظاهرات خیابانی، شعارنویسی‏های در و دیوار و پخش اعلامیه شرکت کند.

اوج ایمان

قلب مؤمن، سرشار از آرامش است و دلهره هرگز در آن راه ندارد. زمانی که دشواری‏ها فرامی‏رسند و انسان در برابر سختی‏ها قرار می‏گیرد، این قلب روشن شده به نور ایمان است که به آسودگی و آرامش فرا می‏خواند.
جنگ با تمام رعب و وحشتش، برای عده‏ای، تنها صحنه کوچکی از آزمایش خداوند بود تا مؤمنان را محک بزند. شهید زین‏الدین، نمونه برجسته‏ای از این‏گونه انسان‏هاست. دشمن با همه توان‏مندی‏های خویش، در برابر قدرت ایمان چنین مردانی به زانو درآمده بود. ازاین‏رو، زین‏الدین با خیالی آسوده وارد منطقه دشمن می‏شد. آنجا را شناسایی می‏کرد و اطلاعات را به دست می‏آورد. میدان‏های مین، کانال‏ها، سیستم‏های هشدار دهنده، سلاح‏های پیشرفته و سنگرهای مستحکم دشمن، هیچ‏کدام کوچک‏ترین تشویشی در او ایجاد نمی‏کرد. صلابت و آرامش او، همه را متعجب کرده بود.

مرد بی‏غرور

غرور، خطرناک‏ترین آفت در زندگی مردان موفق است. یاد خداوند، توجه به زیردستان و رعایت ادب و احترام برای اطرافیان، غرور را در دل می‏میراند و انسان را تا قلّه‏های کمال بالا می‏برد.
زین‏الدین، مردی خاکی و بی‏غرور بود. همیشه لباس بسیجی به تن داشت، پوتین‏هایش رنگ و رو رفته بودند و موهای سرش را مانند سربازان عادی می‏تراشید. متواضع بود. چیزی که محبت زین‏الدین را در دل‏ها جا می‏کرد، سادگی‏اش بود. دنبال تشریفات و در بند پست و مقام نبود. راحت بود و بی‏تکلّف. در جمع رزمندگان بود؛ با آنها غذا می‏خورد، درد دل‏هایشان را می‏شنید و از همه مهم‏تر، به آنان بسیار احترام می‏گذاشت. این بود که خواسته یا ناخواسته، همه را دنبال خود می‏کشید!

فرمانده، سر پُست

خیلی خوابم گرفته بود. چند ساعتی بود که نگهبانی می‏دادم. از خستگی کلافه شده بودم. نوبت پستم تمام شد، ولی هر چه منتظر ماندم، نفر بعدی نیامد. مجبور شدم خودم برگردم به سنگر و بیدارش کنم. با عصبانیت صدایش زدم: بلند شو برو سر پست. راحت گرفتی خوابیدی؟ بلند شد و رفت سر پست. صبح بود که با سر و صدای بچه‏ها از خواب بیدار شدم. سرم داد می‏زدند که این چه کاری بود کردی؟ گفتم: مگه چه کار کردم؟ گفتند: دیشب فرمانده لشکر را فرستادی برای نگهبانی. مو بر تنم سیخ شد، اما آقا مهدی هیچ‏وقت به رویم نیاورد.
بعدها فهمیدم که آن شب، آقا مهدی دیر برگشته بود. توی سنگر جا نبود و او هم جلو در یکی از سنگرها خوابیده بود. من هم توی تاریکی، آن هم با آن وضعی که او به خواب رفته بود، به فکرم نرسید که او نگهبان نیست. بنده خدا هم حرفی نزد و تا صبح نگهبانی داد.

جادوی محبت

شهید زین‏الدین با همه عظمت و بزرگی روح، قلبی سرشار از عطوفت داشت. صمیمی بود و مهربان. محبتش چنان در دل اطرافیان جا باز کرده بود که دلشان نمی‏خواست از او جدا شوند. حتی فرماندهان هم دنبال بهانه‏ای بودند تا او را ببینند و هم‏صحبتش شوند. بارها پیش می‏آمد که بسیجی‏ها به مرخصی نمی‏رفتند تا بیشتر در کنار زین‏الدین باشند. چهره خندانش، دل‏ها را به سوی خود می‏کشید و سحر سخنانش، خستگی‏ها را از تن بیرون می‏ریخت.

مهر پدر

زین‏الدین داشت پدر می‏شد. مادرش هم دل توی دلش نبود. می‏گفت: اگر پسر باشد، خدا می‏خواهد به جای او، یکی از پسرانم را از من بگیرد. یا مهدی شهید می‏شود یا مجید. خدا خدا می‏کرد که بچه دختر باشد. بچه که به دنیا آمد، نفس راحتی کشید. از کودک عکس گرفتند و برای مهدی فرستادند. مهدی می‏دانست که نوزاد، دختر است. می‏گفت: خدا را شکر! درِ رحمت به رویم باز شد. قرار است شهید شوم.
نزدیک عملیات بود. یک روز دیدم گوشه پاکت‏نامه از جیبش زده بیرون. گفتم: این چیه؟ گفت: عکس دخترم. گفتم: بده ببینمش. گفت: هنوز خودم ندیدم. عملیات نزدیکه، می‏ترسم مهر پدری کار دستم بده. باشه برای بعد.

آرزوی دیرین

نخستین و ارزشمندترین نعمت الهی، نعمت زندگی است و این آرزوهای انسان هستند که زندگی را برای او ارزشمند می‏کنند. خواسته‏های کوچک و بزرگی که هر کس برای رسیدن به آنها تلاش می‏کند. زندگی برای به دست آوردن ثروت، رسیدن به قدرت، کسب شهرت و....
زین‏الدین هدف خویش را از زندگی، چیز دیگری می‏دانست. آرزوی همیشگی او شهادت بود؛ چیزی که بارها و بارها از خدا خواسته بود. از زندگی، چیزی بزرگ‏تر از زندگی می‏خواست؛ کشته شدن در راه خدا و برای او. آرزویی که تنها با گذشت از دنیا و چشم‏پوشی از لذت‏های آن برآورده می‏شد. تنها لذتی که از دنیا می‏طلبید، چشیدن طعم خوش شهادت بود و سرانجام به آرزویش هم رسید.

مغز طراح عملیات

نبوغ و هوش فراوان، از ویژگی‏های افراد برجسته است. موفق‏ترین انسان‏ها، همواره کسانی نبوده‏اند که امکانات و موقعیت مناسب داشته‏اند. مردان بزرگ تاریخ، کسانی بوده‏اند که از کمترین امکانات، بیشترین بهره را برده‏اند.
جنگ تحمیلی با تمام دشواری‏ها و کمبود امکاناتی که داشت، استعدادهای فراوانی را شکوفا کرد. یکی از این استعدادها، سرلشکر شهید مهدی زین‏الدین است. از مهم‏ترین ویژگی‏های او، ابتکار عمل و تیزهوشی بود. هرگاه زین‏الدین به طرح‏ریزی عملیات در میان فرماندهان می‏پرداخت، همه را انگشت به دهان می‏گذاشت. کار دقیق اطلاعاتی، سرعت فهم تاکتیک و تکنیک‏های نظامی و به کارگیری هوشمندانه آنها در هدایت نیروها، او را به مغز طراح عملیات مشهور کرده بود.

گوسفند قربانی

چند وقتی می‏شد که مهدی نیامده بود مرخصی. دلمان برایش خیلی تنگ شده بود. وقتی برگشت، گوسفندی خریدیم و برایش قربانی کردیم. خیلی ناراحت شد و به من گفت: حالا می‏فهمم با اینکه این همه از خدا می‏خواهم شهید شوم، چرا شهید نمی‏شوم، تقصیر شماست! شما نذر می‏کنید که من سالم برگردم؟ گفتم: نه عزیزم! ما بارها تو را تقدیم خدا کرده‏ایم. وقتی خداحافظی می‏کنی، برای بدرقه هم دنبالت نمی‏آییم. می‏دانیم که تو نزد ما امانت هستی. ما نذر نکرده‏ایم که تو سالم بمانی. این گوسفند را هم به شکرانه دیدنت قربانی کرده‏ایم. اینها را که شنید، خوشحال شد و لبخند زد.

خطابه مادر

مکتبی که مردانش راه امام حسین علیه‏السلام را ادامه می‏دهند و زنانش حماسه‏های حضرت زینب علیهاالسلام را تکرار می‏کنند، طعم شکست را نخواهد چشید. حضرت زینب علیهاالسلام به زنان آموخت تا پیام‏رسانان حماسه خون باشند. هیچ ملتی در تمامی تاریخ، چنین پیوندی با مرگ نداشته است؛ ملتی که مرگ را خود برمی‏گزیند.
لحظه‏ای که پیکر شهید مهدی زین‏الدین به همراه برادرش، مجید روی دستان مردم تشییع می‏شد، صدای آتشین مادر، خطابه‏ای سر داد تا نشان دهد مادران و زنان این سرزمین، راه حضرت زینب علیهاالسلام را برای خود برگزیده‏اند: «خوف، شما را نگیرد. هرگز محزون نشوید. حرکت کنید؛ حرکتی حسینی. حماسه‏سرایی کنید. هدف مقدس را دنبال کنید. ... من آرزو می‏کنم کاش به تعداد رگ‏های بدنم پسر داشتم و در راه اسلام می‏دادم و با خون آنها، درخت اسلام را آبیاری می‏کردم».
منبع: ماهنامه گلبرگ
جمعه 27/8/1390 - 13:30
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته