• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 42209
تعداد نظرات : 4513
زمان آخرین مطلب : 4111روز قبل
کامپیوتر و اینترنت

آزمایشگاهی که ویروس Duqu را برای اولین بار کشف و شناسایی کرد، اکنون اقدام به ارائه ابزاری برای تشخیص این ویروس کرده است.

به گزارش پایگاه خبری فناوری اطلاعات برسام و به نقل از فارنت ، ابزار Duqu Detector Toolkit V1.01 قادر است فایل‌هایی را که توسط ویروس Duqu ایجاد شده‌اند، شناسایی کند. این ابزار از چهار بخش مختلف تشکیل شده و علاوه بر شناسایی ردپای ویروس Duqu، می‌تواند راه های نفوذ ویروس به شبکه را نشان دهد و همچنین مشخص کند که چه اطلاعاتی از داخل شبکه توسط ویروس به سرقت رفته است.

البته آزمایشگاه CrySyS یا Cryptography and System Security که بخشی از دانشگاه بوداپست در مجارستان است، ضمن انتشار این ابزار کمکی، احتمال خطا و شناسایی غلط توسط این ابزار را نیز متذکر شده است لذا از کاربران این ابزار خواسته شده تا اطلاعات به دست آمده را با دقت بررسی کرده و سپس عکس‌العمل نشان دهند.

اطلاعات بیشتر درباره این ابزار شناسایی ویروس Duqu و نحوه دریافت آن، در این لینک قابل دسترسی است.

در همین حال موسسه تحقیقاتی NSS Labs نیز اقدام به عرضه یک ابزار کمکی برای شناسایی ویروس Duqu کرده است. برخلاف ابزار ارائه شده توسط آزمایشگاه Crysys که براساس فایل های ایجاد شده توسط ویروس، اقدام به تشخیص ویروس Duqu می کند، ابزار NSS Labs براساس برنامه خود ویروس و فایل های اجرایی آن، قادر به کشف ویروس Duqu است. علاوه بر این، از فناوری های “گمانه زنی” (Heuristic) در ابزار NSS Labs استفاده شده تا امکان شناسایی گونه‌های مختلف و جدید این ویروس فراهم شود.

برخی کارشناسان توانایی ابزار NSS Labs را مورد تردید قرار داده‌اند. طبق نظر این کارشناسان، اگر از فناوری‌های گمانه‌زنی صحیح در این ابزار استفاده شده است، به دلیل مشابهت‌های زیاد بین دو ویروس Duqu و Stuxnet، این ابزار باید قادر به شناسایی گونه‌های مختلف Stuxnet هم باشد، ولی در عمل چنین نیست.

از طرف دیگر، موسسه NSS Labs تاکید دارد که هیچگونه خطا و تشخیص غلط توسط ابزار ارائه شده، رخ نخواهد داد و تاکنون نیز، دو گونه جدید از ویروس Duqu توسط همین ابزار کشف و شناسایی شده است.

ناگفته نماند که هر دو ابزاری که توسط آزمایشگاه Crysys و موسسه NSS Labs تهیه شده‌اند از نوع برنامه “متن آزاد” (Open Source) هستند. لذا این احتمال داده می‌شود که نویسندگان ویروس Duqu به راحتی بتوانند با بررسی این دو ابزار، راه‌های فرار و پنهان شدن از دید این ابزارها را در گونه‌های بعدی ویروس بگنجانند.

به همین دلیل نیز، موسسه NSS Labs ابزار خود را با آنکه رایگان است، در اختیار عموم قرار نداده و تنها با درخواست افراد و بررسی فرد درخواست کننده، این ابزار را ارائه می کند. اطلاعات بیشتر درباره ابزار NSS Labs را می‌توان در این لینکبدست آورد.

جمعه 27/8/1390 - 14:2
کامپیوتر و اینترنت

هنگامی که سه سال پیش مایکروسافت ویندوز ۷ را روانه بازار کرد همگان اذعان داشتند که بسیاری از قابلیت های آن بهبود یافته و شمار زیادی از نقاط ضعف ویستا و ایکس پی برطرف شده اند. در این میان برخی قابلیت ها نیز بودند که هنوز کار بیشتری می طلبیدند، از جمله قابلیت جستجوی پیشرفته.

به گزارش پایگاه خبری فناوری اطلاعات برسام و به نقل از گویا آی تی ، همانگونه که شما نیز واقف هستید، فرایند جستجوی پیشرفته در ویندوز ۷ نسبت به ایکس پی پیچیده تر شده است و به همین خاطر ما در این پست می خواهیم ضمن معرفی چند برنامه سودمند، به ترفندها و تنظیماتی بپردازیم که می توانند شما را در بهینه تر کردن نتایج جستجوی ویندوز ۷ یاری رسانند. در ادامه به ذکر این نکات می پردازیم:

 فیلتر ها و نتایج جستجو توسط دایرکتوری جاریِ شما تحت تاثیر قرار می گیرند.

همانگونه که بسیاری از شما واقف هستید، هنگامی که در جستجوی چیزهایی هستید همیشه نمی توانید گزینه های فیلتر مشابهی را در اختیار داشته باشید. علت این است که شما بسته به نوع مکانی که در حال جستجو هستید فیلتر های پیشفرض متفاوتی را نیز مشاهده خواهید نمود.

اکنون ما در “Library-My Pictures” هستیم. همانگونه که مشاهده می نمایید به طور پیشفرض ویندوز به ما اجازه ی اضافه نمودن فیلترهای “Name”، “Type” و “Tags” را می دهد.

اسکرین شات بالا به هنگامی که در “Library-My Music” بودیم گرفته شده. در این جا گزینه های فیلتر متفاوت و معینی هم چون “Album”، “Artists” و “Genre” را در اختیار داریم. همانگونه که می بینید ویندوز ۷ به وسیله به کارگیری فیلترهای مرتبط از همان ابتدا تلاش بسیاری نموده تا چیزها را بسیار “شهودی” و قابل درک سازد. البته بدون توجه به مکانی (در ویندوز) که در آن قرار دارید و یا زمان می توانید هر کدام از عملگرهای فیلتر را تایپ و استفاده نمایید. هر چند گزینه های قابل کلیک (Clickable) بر حسب زمینه تغییر می کنند، اما متاسفانه روش مستقیمی برای تغییر این رفتار در ویندوز وجود ندارد.

نتایج بر فولدرهای فهرست شده تکیه می کنند.

از دیگر نکات مهم در یافتن فایل ها با استفاده از AQS، فهرست بندی است. ویندوز تمامی فایل ها را برای تعیین متادیتا و محتوا و با توجه به نوع شان تجزیه می کند و در ادامه آن ها را به منظور سریعتر نمودنِ جستجو در یک فایل ایندکس قرار می دهد. البته اگر فایل های مورد نظر شما در لیست مکان های فهرست شده نباشند، بالطبعِ آن در نتایج نیز نشان داده نخواهند شد. شما می توانید این مورد را به راحتی با قرار دادن فولدرهای مورد نظرتان در یک یا چند “کتابخانه” (Library) برطرف نمایید. این روش، روش پیشفرض ویندوز ۷ برای تصمیم گیری در مورد نحوه جستجو و تعیین موارد با اهمیت می باشد. حدس این است که اکثر کاربران در این “کتابخانه ها” و یا در هنگام سفارشی سازی آن ها برای رفع نیازهایشان، گیر خواهند کرد. البته می دانیم که این موارد همیشه پیش نمی آیند.

در سمت دیگر، شما می توانید به طور دستی موقعیت ها را برای فهرست شدن اضافه نمایید. کنترل پنل را باز نموده و به دنبال “Indexing Options” بگردید، در انتها بر روی لینکی که پدیدار می شود کلیک کنید.

در پنجره ی پاپ آپی که ظاهر می شود بر روی دکمه “Modify” کلیک کنید.

در پنجره ی جدیدِ ظاهر شده می توانید بین فولدرهای خاص پیمایش نموده و آنها را به منظور قرار دادن در فهرست بندی تیک بزنید. فهرست نمودن کل درایو C:/ ایده ی خوبی نخواهد بود زیرا که این درایو شامل فایل های سیستمی غیر ضروریِ بسیاری است که احتمالا شما نیز خواهان دسترسی سریع بدان ها نمی باشید. علاوه بر دلیل ذکر شده ی قبلی، رویهمرفته کارایی جستجویتان هم به علت شمارِ زیاد فایل هایی که در جستجو لحاظ می شوند کاهش خواهد یافت. در مورد مکان هایی بغیر از درایو سیستمی نیز می توانید بدون نگرانی پارتیشن یا درایو دیگری را در فهرست قرار دهید.

هم چنین در همان پنجره “Index Options” نیز می توانید بر روی دکمه “Advanced” کلیک نمایید.

در این جا می توانید گزینه های چندی را تغییر داده و به طور دستی به بازسازی فهرست جستجو اقدام نمایید. اگر با مشکلاتی در زمینه جستجوی فایل ها مواجه هستید و مشکل نیز به طور واضح مشخص شده، ممکن است بخواهید این گزینه را مشاهده نموده و بیازمایید.

شما می توانید در تبِ “File Types” مشخص نمایید کدام نوع از فایل ها می بایست و یا نمی بایست در فهرست بندی لحاظ شوند. هم چنین می توانید تعیین کنید که ویندوز تنها به خصوصیات (Properties) آن ها نظر کند و یا که علاوه بر آن در محتویات فایل نیز به جستجو بپردازد.

مجوزهای نامناسب

در آخر این که اگر یک فولدر برای فهرست شدن مارک زده شده و شما هم دارای فیلترهای مناسبی در همان مکان هستید، تنها یک دلیل وجود خواهد داشت که جلوی نمایش آن فایل را بگیرد: مجوزهای نامناسب. برای بررسی این موضوع بر روی فولدر مورد نظر کلیک راست نموده و در ادامه نیز بر روی تب “Security” کلیک نمایید. حال ببینید آیا در کادر “Group or user names” واژه ی “SYSTEM” مشاهده می شود؟

اگر مشاهده نمی شد، ابتدا بر روی دکمه “Edit” و در ادامه روی دکمه “Add” کلیک نمایید.

در کادر مشخص شده کلمه “SYSTEM” (بدون علامت های نقل قول) تایپ کرده و بر روی دکمه “Check Names” کلیک نمایید.

اگر لیستی از کلمات تطبیقی نشان داده شد، از میان آن ها “SYSTEM” را برگزینید. در ادامه در تمامی پنجره های باز بر روی “OK” کلیک نمایید تا زمانی که به نقطه شروع (Explorer) باز گردید. با این عمل می بایست به فولدر مورد نظر شما تنظیمات مجوز مناسب داده شود.

گزینه های ثانویه جستجو به سبک ویندوز ایکس پی

قطعا جستجوی ویندوز ۷ کامل نیست، یا حداقل برای بسیاری از ما و با توجه به نوع استفاده از کامپیوترمان مناسب نیست. تنظیماتی که در بالا بدان ها اشاره شد می بایست بتوانند آلامی را که مایکروسافت با تغییراتی که از زمان ایکس پی تا به امروز در بسیاری از ما به وجود آورده، تسکین دهند.

در سمت دیگر، اگر هنوز از این که روش قدیمی کادر جستجو (در XP) را کنار گذاشته اید احساس ناراحتی می کنید، می بایست به دنبال دیگر روش های جایگزین برای این موضوع باشید.  برنامه Everything  فولدرها را نیز به همان خوبی فایل ها بازمی گرداند (گزارش می دهد)، یعنی همان نقطه ضعف عمده در جستجوی درونی ویندوز ۷٫

اگر از سیستم قوی ای استفاده نمی کنید، توصیه ما را بررسی کنید: FileSearchEX. این برنامه سودمند بسیار شبیه صفحه جستجوی پیشرفته در ویندوز ایکس پی عمل می کند و ضمن سبُکی تنها مقدار اندکی از منابع سیستم را مورد استفاده قرار می دهد.

ممکن است بسیاری از شما نخواهید از توانایی تجزیه محتویات فایل، صرف نظر کنید و یا که شاید بخواهید امکان این را داشته باشید که از regular expression ها (بر پایه زبان پِرل) در جستجویتان استفاده کنید. در این حالت می توانید از برنامه Agent Ransack استفاده نمایید. آن هایی هم که از سیستم های روزآمدتری استفاده می کنند می توانند به برنامه InSight Desktop Search نگاهی بیاندازند. این برنامه پس از این که توسعه Google Desktop متوقف شد به عنوان بزرگترین “منبع نیرو” در زمینه جستجوی دسکتاپ مطرح شد.

جمعه 27/8/1390 - 14:1
کامپیوتر و اینترنت

وب سایت CNET در گزارشی اقدام به معرفی ۱۰ ویروسی نمود که به نوعی باعث تغییر دیدگاه ها در مورد امنیتی دنیای دیجیتالی شدند .

به گزارش پایگاه خبری فناوری اطلاعات برسام و به نقل از دیسنا، این گزارش با نام ” ۱۰ ویروس که دنیا را تغییر دادند ” منتشر شده است .

اولین این ویروسها Brain نام دارد که در سال ۱۹۸۶ شناسایی شد .

دومین ویروس Christmas Tree نام دارد که در سال ۱۹۸۷ شناسایی شده است .

سومین ویروس کرم اینترنتی Morris Worm نام دارد که در سال ۱۹۸۸ شناسایی شد .

چهارمین ویروس ، ویروس Melissa نام دارد که در سال ۱۹۹۹ باعث آلودگی میلیونها رایانه در اقصاء نقاط  دنیا شد .

پنچمین ویروس ILOVEYOU نام دارد که در سال ۲۰۰۰ شیوع یافت .

ششمین ویروس Santy نام دارد که در سال ۲۰۰۴ شیوع یافت .

هفتمین ویروس Conficker می باشد که مورد توجه کارشناسان امنیتی قرار گرفت و در سال ۲۰۰۸ شناسایی شد .

هشتمین ویروس هم ویروس جاسوسی STUXNET بود که در سال ۲۰۱۰ شناسایی شد و هم توجه کارشناسان امنیتی و هم کارشناسان نظامی و سیاسی را به خود جلب کرد .

نهمین ویروس نامش کمی طولانیست “When HARLIE Was One by David Gerrold ” و در سال ۱۹۷۲ شناسایی شد.

و در نهایت دهمین ویروس “ The Shockwave Rider by John Brunner ” نام دارد که در سال ۱۹۷۵ مورد توجه قرار گرفت.

امروزه بر طبق گزارش شرکت امنیتی سوفوس روزانه بیش از ۱۵۰ هزار ویروس و تهدیدات و بدافزار به دنیای دیجیتالی ما وارد می شوند و برای در امان بودن از آنها و حفظ اطلاعاتمان باید از چندین راهکار امنیتی استفاده نمائیم .

مسئله آموزش نیز در سالهای اخیر مورد توجه خاص بوده که باید توجه همه کاربران و شرکتها جدی گرفته شود . 

جمعه 27/8/1390 - 14:1
تاریخ
مرگ پروست؛ نویسنده نابغه فرانسوی
مرگ مارسل پروست نویسنده و رمان‏نویس معروف فرانسوی در چنین روزی از سال ۱۹۲۲ میلادی رخ داد.
مارسل پروست رمان‏نویس معروف فرانسوی در دهم ژوئیه ۱۸۷۱م در پاریس به‏دنیا آمد. او از کودکی به‏علت کسالت مزاجی و وضعیت خوب خانوادگی، درصدد برنیامد که حرفه‏ای برای خود جست‏وجو نماید. پروست از‌‌ همان اوایل جوانی، از بیماری تنگی نفس رنج می‌‏برد و همین وضع باعث گردید که بیش‏تر اوقات را در گوشه‏ای به مطالعه بپردازد و در نتیجه، علاقه فراوانی به ادبیات پیدا نماید.
با این حال، پروست وارد دانشگاه سوربن شد و از این دانشگاه در رشته علوم سیاسی فارغ‏التحصیل گردید. پروست در سن ۲۴ سالگی اولین اثر خود، شامل چند مقاله و داستان را با عنوان «لذت‏‌ها و روز‌ها» منتشر کرد. مضمون اصلی این کتاب، تأسف بر روزهای از دست رفته، شادی‏های کودکانه، صفای زندگی در کوهستان، خشک شدن سرچشمه‏های احساس و ناراحتی از روح پاک از دست رفته، می‌‏باشد.
مارسل پروست تا ۳۵ سالگی، زندگی خود را در محیط‏های تجملی و تصنعی سالن‏های اشرافی و رستوران‏های پر زرق و برق و مجلل گذراند و با کنجکاوی خاصی که نسبت به همه چیز داشت، از راه پرسیدن و آموختن، نکته‏های زیادی به‏خاطر سپرد و چون وضع مزاجی‏اش حکم می‌‏کرد که بیش‏تر استراحت نماید، به تدوین مجموعه یادداشت‏‌ها و خاطرات کودکی خود پرداخت.
این مجموعه یادداشت‏‌ها، تحت عنوان «در جست‏وجوی زمان از دست رفته» بود که جلد اول آن نتوانست توجه محافل ادبی را به خود جلب کند. اما جلد دوم آن مورد استقبال کانون‏های ادبی واقع شد و پروست موفق به اخذ جایزه کنکور گردید که از مهم‌ترین جوایز ادبی فرانسه به‏شمار می‌‏رود. پروست پس از انتشار پنج جلد دیگر از این مجموعه به شهرت زیادی رسید و در شمار نویسندگان معروف زمان قرار گرفت.
کتاب، با وجود وسعت غیرمنتظره موضوع و اختلاط‌ها و ترکیب اجزا، از نظمی خاص برخوردار است که به‏طور اعجاب‏آور تا پایان کار حفظ شده است. پروست خاطرات جوانی را با سبکی هیجان‏انگیز پیش چشم خواننده تجسم می‌‏دهد و این نکته را یادآور می‌‏شود که هنرمند هیچ چیز خلق نمی‌‏کند، بلکه کار او تنها مکاشفه است. هنر، هر چیز را که در زنجیر لحظه‏‌ها محبوس است آزاد می‌‏سازد و از سرنگون شدن آن در عدم، جلوگیری می‌‏کند.
مبارزه ضد فراموشی با کوششی مداوم و آمیخته با واقع، موضوع اصلی اثر پروست را تشکیل می‌‏دهد. پروست آن قدرت را داشت که احساس‏های بسیار دقیق و ظریف و پیچیده را تشخیص دهد و با قلم توانا آن‌ها را به بند کشد و تحلیل روانی را در داستان‏نویسی وارد کند. پروست سراسر روز را در اتاقی تاریک می‌‏خوابید و تمام شب را بیدار می‌‏ماند. وی در اواخر عمر، خود را ملامت می‌‏کرد که چرا همه زندگی را صرف به ظهور رساندن استعداد‌هایش نکرده است.
قدرت تخیلی پروست از نظر روان‏‌شناسی بسیار قوی بود و از دیدگاه بسیاری از نویسندگان و ادیبان، وی در زمره ده نفر اول نویسندگان جهان است. مارسل پروست سرانجام در تاریخ هجدهم نوامبر سال ۱۹۲۲ میلادی به‏علت ابتلا به بیماری ذات‏الریه در سن پنجاه و یک سالگی درگذشت
جمعه 27/8/1390 - 13:42
تاریخ
مرگ رابرت پیری؛ کاشف قطب شمال
مرگ رابرت پیری دریانورد آمریکایی و کاشف قطب شمال در چنین روزی از سال ۱۹۲۰ میلادی روی داد.
رابرت اروین پیری دریانورد و کاشف معروف امریکایى در سوم ماه مه ۱۸۵۶م در ایالت پنسیلوانیای امریکا به‏دنیا آمد. وی پس از پایان تحصیلات خود، با عنوان مهندسی، در نیروی دریایى ایالات متحده امریکا به کار اشتغال ورزید. پیری چندی بعد شیفته‌ی کشف مناطق جغرافیایى گشت.
او در سال ۱۸۸۶م نخستین سفر خود را به جزیره‌ی گرینلند در نزدیکی قطب شمال آغاز کرد و به جاهایى رفت که تا پیش از آن، کسی بدان‌جا گام ننهاده بود. رابرت پیری هم‌چنین در سال ۱۸۹۱م به سوی مناطق قطب شمال رو نهاد ولی موفق به ورود به قطب نشد. او تحقیقات فراوانی درباره‌ی گرینلند کرد و طی دوازده سال سفر، راه و رسم زندگی اسکیمو‌ها را فراگرفت.
پیری از سال‏‌ها قبل درصدد بود تا بتواند قطب شمال را فتح کند و گامی برای شناخت این سرزمین بردارد. پس از چند تلاش ناموفق، سرانجام در تاریخ ششم آوریل ۱۹۰۹م به یکی از آمال دیرینه‌ی بشر که رسیدن به قطب شمال بود جامه‌ی عمل پوشیده شد و رابرت پیری به‌اتفاق پنج نفر از همراهان خود پس از تحمل رنج و مشقت زیاد به آن منطقه رسیدند.
پیری در یکی از سفر‌ها، همسر خود را همراه برده بود و او توانست ماجرای این سفر را به‌نام «گزارش قطب» در کتابی منتشر کند. پیری در جریان سفر به قطب دچار سرمازدگی شد و پس از مداوای فوری، ده انگشت پا‌هایش را از دست داد؛ چرا که سرما آن‌ها را از بین برده بود.
رابرت پیری هم‌چنین در سال ۱۹۱۱م در مسابقه‌ی به سوی قطب جنوب، حریف خود رابرت اسکات را شکست داد و زود‌تر از وی به قطب جنوب دست یافت. وی در‌‌ همان سال به‌واسطه‌ی تلاش‏‌هایش به درجه‌ی دریاداری نیروی دریایی امریکا ارتقا یافت. رابرت پیری سرانجام در تاریخ هجدهم نوامبر سال ۱۹۲۰ میلادی پیش از آن‏که نقشه‌ی دیگر خود را برای مسافرت مجدد به قطب شمال عملی کند، در سن شصت و چهار سالگی جان سپرد.
جمعه 27/8/1390 - 13:41
شهدا و دفاع مقدس

51- سال شصت و سه بود. توی انرژی اتمی ، آموزش می دیدیم. بعد از یک مدت ، بعضی از بچه ها ، کم کم شل شده بودند. یک روز آقا مهدی، بی خبر آمد سر صبحگاه . هرکس را که دیر آمد ، از صف جدا کرد و بعد از مراسم ، دور اردوگاه کلاغ پر داد.


52- وقتی از عملیات خبری نبود، می خواستی پیدایش کنی، باید جاهای دنج را می گشتی. پیدایش که می کردی ، می دیدی کتاب به دست نشسته ، انگار توی این دنیا نیست. ده دقیقه وقت که پیدا می کرد ، می رفت سر وقت کتاب هایش . گاهی که کار فوری پیش می آمد ، کتاب همان طور باز می ماند تا برگردد.


53- جلسه که تمام شدف دیدیم ، تا وضو بگیریم و برویم حسینیه ، نماز تمام شده است. اما مهدی از قبل فکرش را کرده بود. سپرده بود، یک روحانی ، از روحانی های لشکر ، آمده بود همان جا ؛ اذان که تمام شد، در همان اتاق جنگ تکبیر نماز را گفتیم.


54- حوصه ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم ، بعد به سرعت ماشین . گفتم . « آقا مهدی! شما که می گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته می رین . » گفت « اون مالِ روزه . شب ، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت. قانونه . اطاعتش ، اطاعت از ولی فقیهه.»


55- تازه وارد بودم . عراقی ها از بالای تپه دید خوبی داشتند . دستور رسیده بود که بچه ها آفتابی نشوند . توی منطقه می گشتم ، دیدم یک جوان بیست و یکی دوساله ، با کلاه سبز بافتنی روی سرش ، رفته بالای درخت ، دیده بانی می کند. صدایش کردم« تو خجالت نمی کشی این همه آدمو به خطر می اندازی ؟ » آمد پایین و گفت « بچه تهرونی؟ » گفتم آره ، چه ربطی داره ؟ » گفت « هیچی . خسته نباشی . تو برو استراحت کن من اینجا هستم . » هاج و واج ماندم . کفریم کرده بود. برگشتم جوابش را بدهم که یکی از بچه های لشکر سر رسید . هم دیگر را بغل کردند، خوش و بش کردند و رفتند. بعد ها که پرسیدم این کی بود، گفتند « زین الدین»


56- چند تا از بچه ها ، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان ، برای تفریح ، تیراندازی می کرد توی آب . زین الدین سر رسید و گفت « این تیرها ، بیت الماله . حرومش نکنین . » جواب داد « به شما چه ؟ » و با دست هلش داد. زین الدین که رفت ، صادقی آمد وپرسید « چی شده ؟ » بعد گفت « می دونی که رو هل دادی اخوی ؟ » . دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که جوابش راداده بود « مهم نیس. من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته. »


57- رفته بودیم بیرون اردوگاه ، آب تنی . دیدیم دو نفر دارند یک را آب می دهند . به دوستانم گفتم « بریم کمکش ؟ » گفتند « ول کن ، باهم رفیقن » پرسیدم « مگه کی اند ؟ » گفتند «دل آذر و جعفری دارند زین الدین رو آبش می دن. معاون های خودشن.»


58- زن و بچه ام را آورده بودم اهواز ، نزدیکم باشند . آن جا کسی را نداشتیم . یک بار که رفته بودم مرخصی ، دیدم پسرم خوابیده . بالای سرش هم شیشه ی دواست. از زنم پرسیدم « کی مریض شده ؟ » گفت « سه چهار روزی می شه .» گفتم « دکتر بردیش ؟ » گفت « اون دوست لاغره ، قدبلنده ت هست، اومد بردش دکتر . دواهاش رو هم گرفت . چند بار هم سرزده به ش. »


59- بچه های زنجان فکر می کردند، با آنها از همه صمیمی تر است. سمنانی ها هم ، اراکی ها هم ، قزوینی ها هم .


60- مدتی بود ، حساس شده بود. زود عصبانی می شد. دو سه بار حرفمان شده بود. رفتم پیش رئیس ستاد ، گله کردم. دیدم حاج مهدی را صدا کرد و برد توی سنگر . یک ساعت آن جا بودند . وقت ِ بیرون آمدن ، چشم های مهدی پف کرده بود. برگشتم پیش رئیس ستاد گفت « دلش پر بود . فرمانده هاش ، نیروهاش ، جلوی چشمش پرپر می شن. چه انتظاری داری؟ آدمه . سنگ که نیس. » بعداز آن ، انگار که خالی شده باشد، دوباره مثل قبل شده بود ؛ آرام ، خنده رو.


61- یک روز زین الدین ، با هفت هشت نفر از بچه ها ، می آمدند خط. صدای هلی کوپتر می آید. بعد هم صدای سوتِ راکتش .بچه ها، به جای این که خیز بروند ، ایستاده بوند جلوی زین الدین . اکثرشان ترکش خورده بودند.


62- قبل از عملیات ، مشورت هایش بیرون سنگر فرماندهی ، بیش تر بود تا توی سنگر . جلسه می گذاشت با تیربارچی ها ؛ امداد گرها را جمع می کرد ازشان نظر می خواست . می فرستاد دنبال مسئول دسته ها که بیایند پیش نهاد بدهند.


63- امکان نداشت امروز تو را ببیند ، و فردا که دوباره دیدت ، برای روبوسی نیاید جلو. اگر می خواستی زود تر سلام کنی، باید از دور ، قبل از این که ببیندت ، برایش دست بلند می کردی.


64- روی بچه های متاهل یک جور دیگر حساب می کرد. می گفت « کسی که ازدواج کرده ، اجتماعی تر فکر می کند تا آدم مجرد . » بعداز عقد که برگشتم جبهه ، چنان بغلم کرد و بوسید که تا آن موقع این طور تحویلم نگرفته بود. گفت « مبارکه ، جهاد اکبر کردی.»


65- نزدیک عملیات بود . می دانستم دختردار شده . یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون . گفتم « این چیه ؟ » گفت « عکس دخترمه .» گفتم « بده ببینمش » گفت « خودم هنوز ندیده مش.» گفتم « چرا ؟ » گفت « الآن موقع عملیاته . می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده . باشه بعد. »


66- ساعت ده یازده بودکه آمد ، حتا لای موهایش پر بود از شن. سفره را انداختم . گفتم « تا تو شروع کنی ، من لیلا رو بخوابونم. » گفت « نه ، صبر می کنم با هم بخوریم. » وقتی برگشتم. دیدم کنار سفره خوابش برده . داشتم پوتین هایش را در می آوردم که بیدار شد. گفت« می خوای شرمنده م کنی؟ » گفتم « آخه خسته ای.» گفت « نه ، تازه می خوایم با هم شام بخوریم.»


67- عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنیش این است که خدا می خواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد. خدا خدا می کردم دختر باشد. وقتی بچه دختر شد ، یک نفس راحت کشیدم . مهدی که شنید بچه دختر است، گفت « خدارو شکر . در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که برای من یعنی شهادت»


68- رفته بود شمال غرب ، مأموریت فرستاده بودندش . بعد از یک ماه که برگشته بود اهواز ، دیده بود لیلا مریض شده ، افتاده روی دست مادرش. یک زن تنها با یک بچه ی مریض . باز هم نمی توانست بماند و کاری کند. باید برمی گشت . رفت توی اتاق . در را بست . نشست و یک شکم سیر گریه کرد.


69- وقتی برای خرید می رفتیم ، بیش تر دنبال لباس های ساده بود با رنگ های آبی آسمانی یا سبز کم رنگ. از رنگ هایی که توی چشم می زد، بدش می آمد. یک بار لباس سرخ آبی پوشیدم ؛ چیزی نگفت ، ولی از قیافه اش فهمیدم خوشش نیامده . می گفت « لباس باید ساده باشه و تمیز» از بوی تمیزی ِ لباس خوشش می آمد. از آرایش هم خوشش نمی آمد . می گفت « این مربا ها چیه زن ها به سرو صورتشون می مالن ؟»


70- ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر می زند. گفت « پیش زن های دیگه م ام .» گفتم « چی؟ » گفت « نمی دونستی چهار تا زن دارم ؟ » دیدم شوخی می کند . چیزی نگفتم . گفت « جدی می گم . من اول با سپاه ازدواج کردم ، بعد با جبهه ، بعد با شهادت ، آخرش هم با تو. »


71- یکی دوبار که رفت دیدار امام ، تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می نشست وخیره می شد به یک نقطه می گفت« آدم وقتی امام رو می بینه ، تازه می فهمه اسلام یعنی چه . چه قدر مسلمون بودن راحته . چه قدر شیرینه .» می گفت « دلش مثل دریاست . هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه . کاش نصف اون صبر و آرامش ، توی دل ما بود.»


72- شب ، ساعت ده و نیم از اهواز راه افتادیم من و آقا مهدی و اسماعیل صادقی.قرار بود برویم خدمت امام . حرف ادغام گردان های ارتش و سپاه بود. تا صبح نخوابیدیم.صادقی تو پوست خودش نمی گنجید . دائم حرف می زد. مهدی هم پایش را گذاشته بود روی گاز و می آمد. همان آدمی که شب با ماشین سپاه هشتاد تا تندتر نمی رفت. حالا رسانده بود به صد و شصت و پنج . جماران که رسیدیم، ساعت ده بود. آقای توسلی گفت « دیر آمدید .قرار ملاقاتتون ساعت هشت بود . امام رفته اند.»


73- اهل ریا و تعارف واین حرف ها نبود. گاهی که بچه ها می گفتند « حاج آقا ! التماس دعا» می گفت« باشه ، تو زیارت عاشورا ، جای نفر دهم میارمت.» حالا طرف ، یا به فکرش می رسید که زیارت عاشورا تا شمر ، نه تا لعنت دارد یا نه.


74- وقتی منطقه آرام بود ، بساط فوتبال را ه می افتاد . همه خودشان را می کشتند که توی تیم مهدی باشند.می دانستند که تیم مهدی تا آخرِ بازی ، توی زمین است.


75- رسیدم سر پل شناور. یک تویوتا راه را بسته بود پیاده شدم درهای ماشین قفل بود. خبری هم از راننده اش نبود. زین الدین پشتم رسید. گفت « چرا هنوز نرفته این؟» تویوتا را نشانش دادم. گشت آن دور و برها . یک متر سیم پیدا کرد. سرش را گرد کرد و از لای پنجره انداخت تو . قفل که باز شد ، خندید و گفت « بعضی وقتا از این کارام باید کرد دیگه .»


76- جاده را آب برده بود . ماشین ها ، مانده بودند این طرف. بی سیم زدیم جلو که « ماشین ها نمی توانند بیایند .» آقا مهدی دستور داد، بلدوزرها چند تا تانک سوخته ی عراقی انداختند کنار جاده . آب بند آمد. ماشین ها رفتند خط.


77- وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم .زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم « دستت درد نکنه . این آفتابه رو آب می کنی؟ » رفت و آمد . آبش کثیف بود. گفتم « برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی ، تمیز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها شناختمش . طفلکی زین الدین بود.


78- از رئیس بازی بعضی بالادستی ها دلخور بود می گفت « می گن تهران جلسه س . ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل می کنیم می آییم. سیزده چهارده ساعت راه ، برای یک جلسه ی دوساعته ؛ آخرشم هیچی . شما یکی دو نفرید. به خودتون زحمت بدین ، بیاین منطقه ، جلسه بگذارین.»


79- زنش رفته بود قم . شب بود که آمد ، با چهار پنج نفر از بچه های لشکر بود . همین طور که از پله های می رفت بالا ، گفت « جلسه داریم.» یک ساعت بعد آمد پایین . گفت « می خوایم شام بخوریم . تو هم بیا. » گفتم « من شام خورده م .» اصرار کرد. رفتم بالا. زنش یک قابلمه عدس پلو، نمی دانم کی پخته بود، گذاشته بود تو یخچال . همان را آوردسر سفره . سرد بود، سفت بود، قاشق توش نمی رفت. گفتم « گرمش کنم؟ » گفت « بی خیال ، همین جوری می خوریم .» قاشق برداشتم که شروع کنم . هرچه کردم قاشق توی غذا فرو نمی رفت . زور زدم تا بالاخره یک تکه از غذا را با قاشق کندم و گذاشتم دهنم . همه داد زدند « الله اکبر»


80- توی پله ها دیدمش . دمغ بود. گفتم« چی شده ؟ » گفت « بی سیم زدند زود بیا اهواز ، کارت داریم. هوا تاریک بود ، سرعتم هم زیاد یه دفعه دیدم یه بچه الاغ جلومه . نتونستم کاریش کنم . زدم به ش. بی چاره دست و پا می زد. »


81- شاید هیچ چیز به اندازه ی سیگار کشیدن بچه ها ناراحتش نمی کرد. اگر می دید کسی دارد سیگار می کشد، حالش عوض می شد. رگ های گردنش بیرون می زد. جرات می کردی توی لشکر فکر سیگار کشیدن بکنی؟


82- ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید « بعدا» یا بگوید « از معاونم بپرسید .» جواب سر بالا تو کارش نبود.


83- گفتند فرمانده لشکر ، قرار است بیاید صبحگاه بازدید. ده دقیقه دیرکرد، نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذر خواهی می کرد.


84- توی صبحگاه ، گاهی بچه ها تکان می خوردند یا پا عوض می کردند، تشر می زد « رزمنده ، اگر یک ساعت هم سرپا ایستاد، نباید خسته بشه . شما می خواهید بجنگید . جنگ هم خستگی بردار نیست.»


85- از همه زودتر می آمد جلسه . تا بقیه بیایند ، دو رکعت نماز می خواند. یکبار بعد از جلسه ، کشیدمش کنار و پرسیدم « نماز قضا می خوندی؟ » گفت « نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه . بد هم نشد انگار.»


86- اگر از کسی می پرسیدی چه جور آدمی است. لابد می گفتند « خنده روست.» وقت کار اما ، برعکس ؛ جدی بود. نه لبخندی ، نه خنده ای انگار نه انگار که این ، همان آدم است. توی بحث ، نه که فکر کنی حرفش را نمی زد، می زد. ولی توی حرف کسی نمی پرید.هیچ وقت . من که ندیدم . می دانستم پایش تازه مجروح شده و درد می کند. اما تمام جلسه را دو زانو نشست. تکان نخورد.


87- بالای تپه ای که مستقر شده بودیم، آب نبود . باید چند تا از بچه ها ، می رفتند پایین ، آب می آوردند . دفعه ی اول ، وقتی برگشتند ، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده . ازفردا ، هر روز صبح زود می آمد . با یک دبه ی بیست لیتری آب.


88- اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت، نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد. می گفت « آقا مهدی! بی زحمت اون قرآن جیبیت را بده .»


89- رک بود . اگر می دید کسی می ترسد و احتیاج به تشر دارد، صاف توی چشم هایش نگاه می کرد و می گفت « تو ترسویی.»


90- اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود ، می فهمیدیم هست، والا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم.


91- جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی ، مخصوصا توی تاریکی ، باید گاز ماشین را می گرفتی ، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی. اما زین دالدین که هم راهت بود، موقع اذان ، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.بعد از شهادتش ، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود « تو این جا چی کار می کنی؟ » جواب داده بوده « به خاطر نمازهای اول وقتم، این جا هم فرمانده ام.»


92- شب های جمعه ، دعای کمیل به راه بود. زین الدین می آمد می نشست یکی از بچه های خوش صدا هم می خواند . آخرین شب جمعه ، یادم هست ، توی سنگر بچه های اطلاعات سردشت بودیم.همه جمع شده بودند برای دعا. این بار خود زین الدین خواند . پرسوز هم خواند .


93- این بار هم مثل همیشه ، یک ساعت بیش تر توی خانه بند نشد. گفت « باید بروم شهرستان.» تا میدان شهدا همراهش آمدم . یک دفعه نگاه م به نیم رخش افتاد ؛ یک جور غریبی بود. نمی دانم چی شد که دلم رفت پیش پسر کوچیکه. پرسیدم « کجاست؟ خوبه ؟» گفت « پریروز دیدمش » گفتم « بابا ، به من راستشو بگو ، آمادگیشو دارم»لبخند زد . گفت « استغفرالله » دیدم انگار کنایه زده ام که اتفاقی افتاده و او می خواهد دروغی دلم را خوش کند. خودم هم لبخند زدم . دلم آرام شده بود.


94- چند روز قبل از شهادتش ، از سردشت می رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت« بچه ها ! من دویست روز روزه بده کارم » تعجب کردیم. گفت « شش ساله هیچ جا ده روز نمونده م که قصد روزه کنم. » وقتی خبر رسید شهید شده ، توی حسینیه انگار زلزله شد.کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد . توی سرو سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدندو روی دست بردندشان.آخر مراسم عزاداری ، آقای صادقی گفت « شهید ، به من سپرده بود که دویست روز روزه ی قضا داره . کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره ؟ » همه بلند شدند . نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز.


95- من توی مقر ماندم . بچه ها رفتند غرب ، عملیات . مجبور بودم بمامنم به یک عده آموزش بدهم. قبل از رفتن، مهدی قول داد که موقع عملیات زنگ بزند که بروم . یک شب زنگ زد و گفت « به بچه هایی که آموزششون می دی بگو اگه دعوتشون کرده ن ، اگه تحریکشون کرده ن که بیان منطقه ، اگه پشت جبهه مشکل دارن ، برگردن . فقط اون هایی بمونن که عاشقن » شب بعدش ، باز هم زنگ زد و گفت « زنگ زدم برای قولی که داده بودم ولی با خودم نمی برمت. » اسم خیلی از بچه هارا گفت که یا برگدانده یا توی کرمانشاه جا گذاشته . گفت « شناسایی این عملیات رو باید تنها برم. به خاطر تکلیف و مسئولیتم . شما بمونین.» فردا غروب بود که خبردادن مهدی و برادرش ، تو کمین ، شهید شده اند . نفهمیدم چرا هیچ کس را نبرد جز برادرش.


96- نزدیک ظهر ، مجید و مهدی به بانه می رسند. مسئول سپاه بانه ، هرچه اصرار می کند که « جاده امن نیست و نروید.» از پسشان برنمی آید . آقا مهدی می گوید « اگرماندنی بودیم ، می ماندیم . » وقتی می روند، مسئول سپاه ، زنگ می زند به دژبانی ، که « نگذارید بروند جلو.» به دژبان ها گفته بودند« همین روستای بغلی کار داریم . زود برمی گردیم.» بچه های سپاه ، جسد هایشان را ،کنار هم ، لب شیار پیدا کردند. وقتی گروهکی ها ، ماشین را به گلوله می بندند ، مجید در دم شهید می شود ، و مهدی را که می پرد بیرون ، با آرپی جی می زنند.


97- هفت صبح ، بی سیم ز دند دو نفر تو جاده ی بانه – سردشت ، به کمین گروهک ها خورده اند بروید ، ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب. رسیدیم . دیدیم پشت ماشین افتاده اند.به هر دوشان تیر خلاص زده بودند. اول نشناختیم . توی ماشین را که گشتیم ، کالک عملیاتی و یک سر رسید پیدا کردیم. اسم فرمانده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند. بی سیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم . دستور دادند باز هم بگردیم . وقتی قبض خمسش را توی داشبرد پیدا کردیم.، فهمیدیم خود زین الدین است.


98- سرکار بودم . از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید گفتم« یک هفته پیش این جا بود. یک روز ماند بعد گفت می خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم .» این پا آن پا کردند. بالاخره گفتند« کوچیکه مجروح شده و می خواند بروند بیمارستان ، عیادتش . « هم راهشان رفتم وسط راه گفتند « اگر شهید شده باشد چی ؟ » گفتم « انا لله و اناالیه را جعون » گفتند عکسش را می خواهند پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت« چرا این قدر زود آمدی ؟ » گفتم « یکی از هم کارا زنگ زد ، امشب از شهرستان می رسند، میان اینجا » گله کرد. گفت « چرا مهمان سرزده می آوری؟ » گفتم « این ها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیدش، دیدم فرصت مناسبیه » رفت دنبال مرتب کردن خانه . در کمد را باز کردم و پی عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه . گفتم « می خوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاق چه تا ببینند. » پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم . دم در، خانم گفت « تلفنمون چند روزه قطعه ، ولی مال همسایه ها وصله » وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم « تلفنو وصل کنین . دیگه خودمون خبر داریم.» گفتند « چشم .» یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند « حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟» گفتم « لابد خدا می خواسته ببینه تحملشو دارم.» خیالشان جمع شد که فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه .


99- خیلی وقت ها که گیر می کنم ، نمی دانم چه کار کنم . می روم جلوی عکسش ومی نشینم و با هاش حرف می زنم. انگار که زنده باشد. بعد جوابم را می گیرم. گاهی به خوابم می آید یا به خواب کس دیگر بعضی وقت ها هم راه حلی به سرم می زند که قبلش اصلا به فکرم نمی رسید. به نظرم می آید انگار مهدی جوابم داده .


100- اولین بار که لیلا پرسید «مامان! چند سال باهم زندگی کردید؟ » توی دلم گذشت « سی سال ،چهل سال» ولی وقتی جمع و تفریق می کنم ، می بینم دو سال و چند ماه بیش تر نیست. باورم نمی شود.
منبع: www.100khatere.blogfa.com

جمعه 27/8/1390 - 13:41
شهدا و دفاع مقدس

1- پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده . مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک ، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون.

2- توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری . تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بجه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر می آید روی تراس « مهدی! آقا مهدی!برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بجه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه .


3- نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان . با یک دفتر بزرگ سیاه . همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر ، جای یک نفر خالی است ؛ شاگرد اول مدرسه . اخراجش که می کنند ، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد ، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی.


4- قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان ، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم.عصرها ، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب ، حدود ساعت ده . داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت « ببینم ، اگر تو ولی عهد بودی ، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت « حالت خوبه ؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟ » بازهم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوری می دادی ؟ » آخر سر مهدی گفت « دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در ، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت « اگر می دانستم این قدر مطیعی ، دستور مهم تری می داد. »


5- قبل از دست گیری من ، برای چند دانشگاه فرانسه ، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند ، آمده ایران ، رفته بود خانه شان.دوستش گفته بود « یک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه . منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟» . منصرف شد.


6- مرا که تبعید کردند تفرش ، بار خانواده افتاد گردن مهدی . تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود. گفت « بابا ، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره . نباید بسته بشه . » جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم « نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس. » نرفت . ماند مغازه را بگرداند.


7- مهدی بست ساله ، دست خالی ، توی خط خرمشهر ، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که « چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم. »سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید « صبر کن آقا جون . نوبت شما هم می رسه . » مهدی می گوید « پس کِی ؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان .» سرهنگ لب خندی می زندو می دود سراغ بی سیم . گلوله ها ی فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد ، فکر می کنند ایران شیمیایی زده . از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار . – حالا اگه می خوای ، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمان ده شد، تاکتیک جنگی آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17 ، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود.


8- زمستان پنجاه ونه بود . با حسن باقری ، توی یک خانه می نشستیم . خیلی رفیق بودیم. یک روز ، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده ، می گوید « این آقا مهدی ، از بچه های قمه . می رسی شناسایی ، با خودت ببرش . راه و چاه رو نشونش بده. ». من زن داشتم. شب ها می آمدم خانه . ولی مهدی کسی را توی اهواز نداش. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار . شب ها تا صبح روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو.


9- کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم . پوکه ی گلوله تانک. گفتم «مهدی ! اینو با خودمون ببریم؟ » گفت « بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم . دژبان جلومان را گفرت . پوکه را که دید گفت « این چیه ؟ نمی شه ببرینش. » مهدی آن موقع هنوز فرمان ده و این حرف ها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد . پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن . خلاصه ! آوردیم پوکه را . هنوز دارمش.


10- دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « دلم گرفته . از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همین جوری ؟ » گفت » نه . با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم . چه می دونم ؟ شاید باش بلند حرف زدم. نمی دونم . عصبانی بودم . حرف که تموم شد فقط به م گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی . دیدم راست می گه . الان روسه روزه . کلافه م. یادم نمی ره.»


11- شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم . حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود . زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام . در را که باز کردم ، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم ، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح ، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.


12- چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم . حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی ، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رخت خواب پهن است و خوابده ام ، یک راست رفت توی آشپزخانه . صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم . گفتم « مادر ! چه طور بی خبر؟ » گفت ـ به دلم افتاد که باید بیام.»


13- وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم، گفت « می روم سوسنگرد. » گفتم « مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم ؟ » گفت « اگه دلتون خواست ، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله .»


14- به سرمان زد زنش بدهیم . عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند ، پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختر را دید. خیلی پسندیده بود. گفت « باید مادرم هم ببیندش . » مادر و خواهرش آمدند اهواز . زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت « توی قم ، دخترا از خداشونه زنِ مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره ؟ » مهدی چیزی نگفت. به ش گفتم » مگه نپسندیده بودی ؟ » گفت « آقا رحمان ، من رفتنیم . زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن. »


15- خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من. همین و بس . بعد از عقد ، رفیم حرم . بعدش گل زار شهدا . شب هم شام خانه ی ما . صبح زود مهدی برگشت جبهه.


16- می گفت قیافه برایم مهم نیست. قبل از عقد ، همیشه سرش پایین بود . نگاهم نمی کرد. هیچ وقت نفهمید برای مراسم دستی توی صو


17- مادر گفت « آقا مهدی ! این که نمی شه هر دو هفته یک بار به منیر سر بزنین . اگه شما نرین جبهه ، جنگ تعطیل می شه ؟ » مهدی لبخند می زد و می گفت « حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم . صلوات بفرستین. »


18- خانواده ام می خواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان ، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمی توانست زیاد بماند. مراسم ، در حد یک بله برون ساده بود. بعضی ها به شان برخورد و نیامدند. ولی من خوش حال بودم.


19- همه دور تا دور سفره نشسته بودیم ؛ پدر و مادر مهدی ، خواهر و برادرش . من رفتم توی آش پزخانه ، چیزی بیاورم وقتی آمدم ، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند ، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم.


20- اولین عملیات لشکر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام می دادیم . دستور رسید کنار زبیدات مستقر شویم . وقتی رسیدیم ، رفتم روی تپه ی کنار جاده . قرار بود لشکر کربلا ، سمت راست ما را پر کند. عقب مانده بودند و جایشان عراقی ها ، راحت برای خودشان می رفتند و می آمدند.رفتم پیش حاج مهدی . خم شده بود روی کالک عملیاتی . بی سیم کنارش خش خش می کرد. موضوع را گفتم. نگاهم کرد . چهره اش هیچ فرقی نکرد. لب خند می زد. گفت « خیالت راحت. برو. توکل کن به خدا. کربلا امشب راستمونو پر می کنه » از چادر آمدم بیرون . آرام شده بودم.


21- عملایت محرم بود . توی نفربرِ بی سیم ، نشسته بودیم آقا مهدی ، دو سه شب بود نخوابده بود. داشتیم حرف می زدیم . یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد. همان طور نشسته ، خوابش برده بود. چیزی نگفتم . پنج شش دقیقه بعد ، از خواب پرید . کلافه شده بود. بد جوری . جعفری پرسید « چی شده ؟ » جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد. زیر لب گفت « اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن ، زخمی می شدن، شهید می شن، گرفته م خوابیده م.» یک ساعتی ، با کسی حرف نزد.


22- نزدیک صبح بود که تانک هایشان ، از خاکریز ما رد شدند. ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندی. دیدم اسیر می گیرند.دیدم از روی بچه ها رد می شوند.مهمات ِ نیروها تمام شده بود. بی سیم زدم عقب . حاج مهدی خودش آمده بود پشت سرما. گفت « به خدا من هم این جام . همه تا پای جان . باید مقاومت کنین . از نیروی کمکی خبری نیس. باید حسین وار بجنگیم . یا می میریم، یا دشمنو عقب می زنیم. »


23- موقع انتخابات ، مسئول صندوق بودم . دست که بلند کرد ، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکرشده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن ، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسیدم « وسیله دارین ؟ » گفت « آره » . هرچه نگاه کردم ، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی. موقع سوار شدن . با لبخند گفت « مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفته م.»


24- داشت سخن رانی می کرد، رسید به نظم . گفت « ما اگر تکنولوژی جنگی عراق را نداریم ، اگر آن هواپیماهای بلند پرواز شناسایی را نداریم ، لااقل می توانیم در جنگمان نظم داشته باشیم. امروز کسی که سپاهی ست و شلوار فرم را با پیراهن شخصی می پوشد ، یا با لباس سپاه کفش عادی می پوشد، به نظم جنگ اهانت کرده . از این چیزای جزئی بگیر بای تا مهم ترین مسائل.»


25- تهران جلسه داشت. سرراه آمده بود اردوگاه ، بازدید نیروهای در حال آموزش . موقع رفتن گفت « نصفِ ان ها ، به درد جبهه و سپاه نمی خورن.» حرفِ عجیبی بود. آموزش دوره ی سی ویک که تمام شد، قبل از اعزام ، نصفشان تسویه گرفتند و برگشتند.


26- سال شصت ودو بود؛ پاسگاه زید . کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه هی بسیج ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشورها. مهدی گفت « درسته که بچه های مادر وفاداری واطاعت امر با نظامی هیا بقیه ی جا ها قابل مقایسه نیستند ، ولی ما باید خودمونو با ششیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم . اون هایی که وقت نماز ، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه .»


27- توی خط مقدم . داشتم سنگر می کندم. چند ماهی بود مرخصی نرفته بودم . ریش و مویم حسابی بلند شده بود.یک دفعه دیدم دل آذر با فرمان ده لشکر می آیند طرفم،آمدند داخل سنگر . اولین باری بود که حاج مهدی را از نزدیک می دیدم . با خنده گفت « چند وقته نرفته ای مرخصی ؟ لابد با این قیافه ، توی خونه رات نمی دن. » بعد قیچی دل آذر را گرفت و همان جا شروع کرد به کوتاه کردن موهام. وقتی تمام شد، در گوش دل آذر یک چیزی گفت و رفت.بعد دل آذر گفت « وسایلتو جمع کن . باید بری مرخصی .» گفتم« آخه ...» گفت « دستور فرمانده لشکره. »


28- او فرمانده بود و من مسئول آموزش لشکر. قبلش ، سه چهار سالی با هم رفیق بودیم . همه ی بچه ها هم خبرداشتند، با این حال ، وقتی قرار شد چند روز قبل از عملیات خیبر، حسن پور و جواد دل آذر برای شناسایی بروند جلو ، مرا هم با آنها فرستاد ؛ سیزده کیلومتر مسیر بود روی آب . دستورش قاطع بود جای چون و چرا باقی نمی گذاشت. از پله پایین رفتیم و سوار قایق شدیم. چشمم به ش افتاد بغض کرده بود، از همان بغض های غریبش.


29- شناسایی عملات خیبر بود. مسئول محور بودم و باید خودم برای توجیه منطقه ، می رفتم جلو. با چند نفر از فرمانده گردان ها ، سوار قایق شدیم و رفتیم موقع برگشتن، هوا طوفانی شد. بارانی می آمد که نگو. توی قایق پر از آب شده بود با کلی مکافات موتورش را باز کردیم و پارو زنان برگشتیم. وقتی رسیدیم قرارگاه ، از سر تا پا خیس شده بودم . زین الدین آمد . ما قضیه را برایش تعریف کردیم. خندید و گفت « عیبی نداره . عوضش حالا می دونین نیروهاتون ، توی چه شرایطی باید عمل کنند.»


30- پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند . یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند ، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها می گفتند « بر می گردیم عقب . هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی بودم . رفتم پیش آقا مهدی و گفتم « تمومش کنین . نیروها خسته ان . پنجاه روز می شه مرخصی نرفته ن ، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت می کنم. » گفتم « با صحبت چیزی درست نمی شه . شما فقط تصمیم بگیرین . » توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند.عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند . بچه ها، بعد از سخن رانی آن روز ، توی اردوگاه ، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.


31- تا حالا روی آب عمل نکرده بودیم . برایمان نا آشنا بود توی جلسه ی توجیهی ، با آقا مهدی بحثم شد که از این جا عملیانت نکنیم . روز هفتم عملیات ، مجروح شدم . آوردندم عقب توی پست امداد ، احساس کردم کسی بالای سرم است. خود مهدی بود. یک دستش را گذاشته بود روی شانه ام و یک دستش را روی پیشانیم . با صدایی که به سختی مش شنیدم گفت «یادته قبل از عملیات مخالف بودی ؟ عمل به تکلیف بود. کاریش نمی شد کرد. حالا دعا کن که من سر شکسته نشم.»


32- توی خشکی ، با هروسیله ای بود ، شهدا را می آوردیم عقب. ولی تجربه ی کار روی آب را نداشتیم. رفتم پیش آقا مهدی . گفت « سعی می کنیم یه جاده خاکی براتون بزنیم . ولی اگه نشد ، هرجوری هست ، یاید شهدا رو برگردونین عقب.» چند قدم رفت و رو کرد به من « حاجی ! چه جوری شهدا مونو بذاریم و بیام ؟»


33- عملیات که شروع می شد ، زین الدین بود و موتور تریلش. می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت. می گفتم « آقا مهدی ! می ری اسیر می شی ها.» می خندید و می گفت « نترس. این ها از تریل خوششون می آد. کاریم ندارن.»


34- هور وضعیت عجیبی دارد و بعضی وقت ها ، اسقه های نی جدا می شوند و سر را ه را می گیرند. انگار که اصلا راهی نبوده . ساعت ده شب بود که از سنگر های کمین گذشتیم . دسته ی اول وارد خشکی شده بود. ولی بقیه ی نیروها مانده بودند روی آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پیدا نمی کردیم . بی سیم زدیم عقب که « نمی شود جلو رفت، برگردیم؟ » آقا مهدی، پشت بی سیم گفته بود « حبیبیتون چشم انتظاره ، گفته سرنوشت جنگ به این عملیات بسته س ، انجام وظیفه کنید. » بچه ها ، تا معبر دسته ی اول را پیدا نکردند و وارد جزیره نشدند ، آرام نگرفتند.


35- عراقی ها ، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما . از گردان ، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن ، جلوی آب را بگیریم . وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز . دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر ، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند . گفتم « چرا شما ؟ از گردان نیرو آمده » گفت « نمی خواست . خودمون بندش می اوریم .»


36- عراق پاتک سنگینی کرده بود . آقا مهدی ، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم ، گفتند « رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور ، از این طرف به آن طرف . بعد از عملیات ، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود ، رفته بود عقب ، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.


37- سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم . جلوش پر بود از آذوقه . پرسیدیم « اینا چیه ؟ »گفتند « هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده ، می زننش. » زین الدین پشت موتور ، جعفری هم ترکش ، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده ، دیگر چیزی باقی نمانده بود.


38- شب دهم عملیات بود . توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد . تاریک بود. صورتش را ندیدیم . گفت « توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه ؟ » از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند « نه ، نداریم. » رفت. از عقب بی سیم زدند که « حاج مهدی نیامده آن جا ؟ » گفتیم « نه .» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده ؟ »


39- جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس تثیت و آرامش نمی کردیم . سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر ، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت « هر یک تیری که زدن ، دو تا جوابشونو می دین. » همان شد.


40- اول من دیدمش . با آن کلاه خود روی سرش ، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد « حاج مهدی! » برگشت . گفت « شما کجا می رین ؟ » گفت « چه فرقی می کنه ؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر . منم با این دسته می رم جلو. »


41- بعد خیبر ، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود ؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح . با خودم گفتم « بنده ی خدا حاج مهدی . هیچ کس رو نداره . دست تنها مونده . » رفتم دیدنش . فکرمی کردم وقتی ببینمش ، حسابی تو غمه . از در سنگر فرمان دهی رفتم تو . بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود ، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی . زبانم نگشت بپرسم « با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»


42- ماشین ، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد.آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود . پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم. ، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر . گفت برایش کمپوت ببریم . چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت « ببرید تحویلش بدید. » بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون ، یک سره به مهدی نگاه می کرد.


43- چند تا سرباز ، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده ، عرق از سر و صورتشان می ریزد . یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا ، عرق دستش را با شلوار پاک می کند ، رسید را می گیرد و امضا می کند.


44- توی تدارکات لشکر، یکی دو شب ، می دیدم ظرف ها ی شام را یک شسته . نمی دانستیم کار کیه. یک شب ، مچش را گرفتیم . آقا مهدی بود. گفت « من روزرا نمی رسم کمکتون کنم . ولی ظرف های شب با من»


45- عملیات که تمام می شد، نوبت مرخصی ها بود . بچه ها برمی گشتند پیش خانواده هایشان. اما تازه اول کار زین الدین بود. برای تعاون شهرها پیغام می فرستاد که خانواده های شهدا را جمع کنند می رفت برایشان صحبت می کرد ؛ از عملیات ، از کار هایی ک بچه هایشان کرده بودند، از شهید شدنشان.


46- تازه زنش را آورده بود اهواز . طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون یک روز ، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم . گفتم « مهدی جان ! تو دیگه عیال واری . یک کم بیش تر مواظب خودت باش. » گفت « چی کار کنم ؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه .» گفتم « لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون . » گفت « اگه فرمانده نیم خیز راه بره ، نیروها سینه خیز می رن . اگه بمونه تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون. »


47- خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم ، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس هار ا که دید، گفت « تو این شرایط جنگی وابسته م می کنین به دنیا. » گفتم «آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی؟ » بالاخره پوشید. وقتی آمد ، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم . خودش گفت « یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت.»


48- گاهی یک حدیث ، یا جمله ی قشنگ که پیدا می کرد، با ماژیک می نوشت روی کاغذ و می زد به دیوار . بعد راجع به ش با هم حرف می زدیم . هرکدام ، هرچه فهمیده بودیم می گفتیم و جمله می ماند روی دیوار و توی ذهنمان .


49- وضع غذا پختنم دیدنی بود. برایش فسنجان درست کردم . چه فسنجانی ! گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش . آن قدر رب زده بودم ، که سیاه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره . دل تو دلم نبود. غذایش را تا آخر خورد . بعد شروع کرد به شوخی کردن که « چون تو قره قروت دوست داری ، به جای رب قره قروت ریخته ای توی غذا .» چند تا اسم هم برای غذایم ساخت؛ ترشکی ، فسنجون سیاه . آخرش گفت« خدارو شکر . دستت درد نکنه .»


50- ظرف های شام ، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه . رفتم سر ظرف شویی . گفت « انتخاب کن . یا تو بشور من آب بکشم ، یا من می شورم تو آب بکش. » گفتم « مگه چقدر ظرف هست؟ » گفت « هرچی که هس. انتخاب کن.»

جمعه 27/8/1390 - 13:40
تاریخ
مرگ فریدریش مسمر؛ مبدع هیپنوتیزم
مرگ فریدریش مسمر روان‌شناس آلمانی و مبدع هیپنوتیزم در چنین روزی از سال ۱۸۱۵ میلادی واقع گردید.
فریدریش آنتوان مسمر روان‏‌شناس آلمانی، در ۲۳ مه ۱۷۳۴م در نزدیکی بال در اتریش به‏دنیا آمد. وی پس از طی دروس متوسطه، در رشته پزشکی با درجه دکتری از دانشگاه وین فارغ‏التحصیل شد و به طبابت پرداخت. مسمر در جریان معالجه، روشی را برگزید که در جریان آن، با استفاده از خواص آهن‏ربای معمولی و سپس با کمک مغناطیس حیوانی، با لمس کردن بیمار با دست، بیمار را درمان می‌‏کرد.
روش ابداعی مسمر در عرصه پزشکی آن دوره، سروصدای زیادی برپا کرد تا جایى که او را از وین اخراج کردند. از این‏رو، در سال ۱۷۷۸م به پاریس رفت و کار خود را ادامه داد. روش درمانی مسمر که امروزه به هیپنوتیزم معروف است با تلقین بیمار همراه بود و گه‌گاه نتایجی در معالجه بیماران حاصل می‌‏گشت.
قواعد علم مسمریسم در کلیات بر اصول مانیه‏تیسم استوار است که شامل نیرویى در بدن انسان و برخی از حیوانات است که اصل و ذات آن ناپیداست اما به‏واسطه اثر‌ها و خاصیت‏هایى که دارد، پی به وجود آن برده‏اند. به عبارت دیگر، موجی است که از بدن انسان خارج می‌‏شود و از یکی، به دیگری اثر می‌‏کند. در این راستا، این موج در شرایط و حالات خاصی قادر به جذب و دفع می‌‏باشد. مرکز این نیرو بیش‏تر در چشم است و کسانی که دارای این نیرو می‌‏باشند می‌‏توانند دیگران را تحت تأثیر قرار دهند و آن‏‌ها را مطیع اراده خود سازند و یا به خواب مغناطیسی ببرند. یکی از راه‏های استفاده از هیپنوتیزم یا خواب مصنوعی، درمان برخی بیماری‏های روانی است. فریدریش آنتوان مسمر سرانجام در تاریخ هجدهم نوامبر سال ۱۸۱۵ میلادی در سن هشتاد و یک سالگی درگذشت.
جمعه 27/8/1390 - 13:39
تاریخ
زادروز لویی داگر؛ مبدع فن عکاسی
لویی ژاک مانده داگر نقاش فرانسوی و مبدع فن عکاسی در چنین روزی از سال ۱۷۸۷ میلادی متولد شد.
لوئی ژاک مانده داگر هنرمند و فیزیک‌دان فرانسوی بود که برای اختراع فرآیند داگرئوتیپ، در تاریخ عکسبرداری، نامی شناخته‏شده ‌است. داگر در تاریخ هجدهم نوامبر سال ۱۷۸۷ میلادی در کورمی آن پریزیس، وال دواز، فرانسه به‏دنیا آمد. وی پس از فراگیری نقاشی و فیزیک، برای سن‏های تئا‌تر، پرده‏هایى جالبی طراحی می‌‏کرد.
داگر نزد نخستین هنرمند نقاشی‌های سراسرنما، پیر پروو؛ معماری، طراحی صحنه تئاتر و نقاشی سراسرنما را فراگرفت. وی در زمینه طراحی صحنه تئاتر بسیار پیشرفت کرد و طراح پرآوازه‌ای شد تا آنجا که نخستین دایوراما را ساخت و در سال ۱۸۲۲م در پاریس آن را رونمایی کرد.
با توجه به تأثیرات نور، داگر به این فکر افتاد تا تصویری که حاصل می‌‏شود را به‌صورت عکسی ثابت و دائمی درآورد. در سال ۱‌‌‌۸۲۲‌‌‌م، ژوزف نیسفور نیپس نخستین عکس دائمی جهان را تولید کرد (به‏نام هلیوگراف). برای همین، سه سال بعد داگر دستیار نیپس شد و آن‌ها ۴ سال با یکدیگر همکاری کردند. نیپس به‏صورت ناگهانی در سال ۱۸۳۳م از دنیا رفت. او یک چاپگر بود و فرایندی که او به کار می‌برد بر پایه روشی سریع برای تولید صفحه‌های (پلاک) چاپ بود. داگر گمان می‌کرد روش نیپس به او در پیشبرد دایوراما که ساخته خودش بود، کمک خواهد کرد.
درنهایت پس از سال‌ها تجربه‏اندوزی، در ۷ ژانویه ۱۸۳۹م، داگر همراه با آکادمی علوم فرانسه اعلام کردند که فرایند عکاسی که بر رویش کار می‌کردند به کمال خود رسیده ‌است. دولت فرانسه، حق امتیاز کار داگر را به‏دست آورد و در برابر آن مبلغی را به او و دستیارش که پسر نیپس بود، پرداخت کرد. پس از آن در ۱۹ اوت ۱۸۳۹م دولت وقت فرانسه اعلام کرد که اختراع داگر هدیه‌ای به جهان است و آن را به رایگان به جهان بخشید.
کارهای داگر هم‏زمان بود با تلاش‌های هنری فاکس تالبوت در انگلستان. آن‌ها هر دو می‌دانستند که در راهی تلاش می‌کنند که منجر به انقلابی در جهان هنر خواهد شد. به‏دلیل بخشیده شدن حق امتیاز کار داگر، برخلاف تالبوت، کار او تا مدتی پیشرفت چندانی نداشت. داگر در دهم (دوم) ژوئیه ۱۸۵۱م در بری سور مرن، ۱۲ کیلومتری پاریس، در اثر حمله قلبی در سن شصت و چهار سالگی از دنیا رفت. داگر یکی از ۷۲ نفری است که نامشان بر روی برج ایفل نوشته شده است.
جمعه 27/8/1390 - 13:39
تاریخ
مرگ لاروش ‏فوکو؛ فیلسوف شهیر اروپا
مرگ فرانسوا لاروش ‏فوکو نویسنده و فیلسوف برجسته فرانسوی در چنین روزی از سال ۱۶۸۰ میلادی به وقوع پیوست.
پرنس فرانسوا دوک دولاروش ‏فوکو فیلسوف و نویسنده فرانسوی، در سوم مارس ۱۶۱۳م در خانواده‏ای اشرافی در پاریس به‏دنیا آمد. وی از دوران جوانی وارد ارتش و سیاست شد، اما پس از حضور در یکی از جنگ‏های داخلی از ارتش کناره گرفت. لاروش ‏فوکو هم‏چنین پس از چند حضور ناموفق در عرصه سیاست، از این مقوله نیز دست کشید و در پاریس، وارد محافل ادبی شد.
وی سپس نخستین اثر خود را با نام خاطرات را منتشر کرد که درواقع به‏نوعی بررسی وقایع سال‏های میانی سده هفدهم میلادی فرانسه می‌‏پرداخت. کتاب دیگر لاروش ‏فوکو با عنوان تفکرات یا حکم، چنان مورد استقبال قرار گرفت که در طی ده سال آخر عمر نویسنده، چهار بار تجدید چاپ شد.
این کتاب شامل بیش از پانصد حکمت و مثل است. بخشی از این حکمت‏‌ها نمایش‏گر روح بشر است که عقل حاکم بر آن از راه اصلی منحرف نمی‌‏شود، اما بخشی دیگر، نشان‏دهنده مواردی خاص از نظرهاست که بر مبنای آن فقط سودجویى باعث حرکت و موتور محرکه آدمی است و البته اقدامات این گروه به‏صورت مخفی و با ظاهری آراسته و در عین ریاکاری انجام می‌‏گیرد. در این میان، با وجود برخی مخالفت‏‌ها، بسیاری از این امثال و حکم در محافل ادبی راه یافت و موجب سرگرمی گشت.
اگرچه اندیشه‏‌ها و نظریه‏های نویسنده، غالباً واقعیت عواطف انسانی و ارزش حقیقی او را نادیده می‌‏گرفت، قالبی که لاروش ‏فوکو برای بیان اندیشه‏های خود برگزیده بود، به‏سبب به‏کار بردن بسیار به‏جا و متناسب کلمات و دقت در تکامل شیوه بیان که ثمره کار مداوم و وسواس او بود، ستایش این محافل را برانگیخت.
کم‏تر درس انشا و شیوه نگارشی وجود داشت که مانند امثال و حکم، آموزنده باشد. در این کتاب که به کلمات قصار نیز شهرت دارد، لاروش‏ فوکو به‏عنوان یک فیلسوف شکاک، مطالبی عنوان کرده که برخی از آن‏‌ها عبارت‏اند از: آن کس که خود را دوست می‌‏دارد چاپلوس‏‌ترین مردم جهان است؛ همه ما به اندازه کافی توانایى تحمل بدبختی‏های دیگران را داریم؛ اعمال نیک ما، اغلب شدید‌تر از اعمال بدمان مورد مجازات واقع می‌‏شود؛ عشق و عدالت فقط ترسی است از تحمل بی‏عدالتی‏‌ها؛ اگر ما موفق شده‏ایم که بر عواطف خود غلبه کنیم، بیش‏تر به‏سبب ضعف عواطف است تا قدرت‏‌ها؛ تحمل خوش‏بختی بیش از تحمل بدبختی، نشانه فضیلت اخلاقی است و اغلب لجاجت ما ناشی از زبونی و تهورمان ناشی از بزدلی است.
این کتاب با عنوان «شکوفه‏های جاویدان حکمت» به فارسی نیز ترجمه شده است. پرنس فرانسوا دوک دولاروش ‏فوکو در سال‏های پایانی عمر، متحمل مصیبت‏های پیاپی خانوادگی و بیماری گردید تا این‏که سرانجام در تاریخ هجدهم نوامبر سال ۱۶۸۰ میلادی در سن شصت و هفت سالگی درگذشت.
جمعه 27/8/1390 - 13:38
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته