• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1233
تعداد نظرات : 369
زمان آخرین مطلب : 4583روز قبل
دعا و زیارت

راوی: اسماعیل بن مهران
من و «احمد بَزَنطی» در دِه صَریا در مورد سن حضرت رضا علیه‏السلام صحبت می‏کردیم. از احمد خواستیم که وقتی به حضور امام رسیدیم، یادآوری کند که سن امام را از خودایشان بپرسیم. روزی توفیق دیدار امام، نصیب‏مان شد. آن موقع، ما، جریان سؤال از سن امام را به‏کلّی فراموش کرده بودیم، امّا به محض این که احمد را دیدند، پرسیدند:
«احمد! ... چند سال داری؟»
ـ سی و نه سال.
امام فرمودند: «امّا من چهل و چهار سال دارم».

دوشنبه 21/4/1389 - 11:47
دعا و زیارت
راوی: موفّق (یکی از خادمان امام علیه‏السلام )
حضرت جواد علیه‏السلام پنج ساله بودند. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا علیه‏السلام به زیارت خانه خدا می‏رفتیم. خوب به یاد دارم... حضرت جواد علیه السلام روی شانه‏ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف می‏کردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد فرمودند تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. ایشان مدت مدیدی در آن مکان توقف فرمودند، هرچه سعی در خواهش کردم از جا بلند نشدند. غم، در صورت کوچک و قشنگشان موج می‏زد. به زحمت امام‏رضا علیه‏السلام را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساندند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.

ـ «پسرم! چرا با ما نمی‏آیی؟»
- «نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما می‏آیم».
- «بگو پسرم!»
- «پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
- «البته پسرم!»
- «اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب می‏دهید؟»
- «حتما پسرم».
- «پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».
سکوت سنگینی بر لب‏های امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندشان را در آغوش گرفتند. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .
دوشنبه 21/4/1389 - 11:46
دعا و زیارت

راوی:یکی از دوستان ابن ابی‏کثیر
بعد از شهادت امام موسی‏کاظم علیه‏السلام ، همه درباره امام بعدی دچار شک و تردید شده بودند. همان سال برای زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم به مکّه رفتم. یک روز، کنار کعبه، امام علی‏بن‏موسی‏الرضا علیه‏السلام را دیدم. با خود گفتم: «آیا کسی هست که اطاعتش بر ما واجب باشد؟» هنوز حرفم تمام نشده بود که حضرت رضا علیه‏السلام اشاره‏ای کردند و گفتند: «به خدا قسم! من کسی هستم که خدا اطاعتش را واجب کرده است». خشکم زد. اول فکر کردم شاید متوجه نبوده‏ام و با صدای بلند چیزی گفته‏ام. اما خوب که فکر کردم، یادم آمد که حتی لب‏هایم هم تکان نخورده‏اند. با شرمندگی به امام رضا علیه‏السلام نگاه کردم و گفتم: «آقا!... گناه کردم... ببخشید!... حالا شما را شناختم. شما امام من هستید».
حرف «ابن ابی‏کثیر» که به این‏جا رسید، نگاهش کردم ... بغض راه گلویش را گرفته بود.

دوشنبه 21/4/1389 - 11:45
دعا و زیارت

راوی: ابوهاشم جعفری
به سخنان امام گوش می‏دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش‏تر می‏کرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامشان را قطع کردند و فرمودند: «کمی آب بیاورید!» خادم امام ظرفی آب آورد و به خدمت ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم. نه! نمی‏شد. اصلاً نمی‏توانستم تحمل‏کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگی‏ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهره‏ام کردند و صحبتشان را نیمه تمام گذاشتند: «کمی آرد و شکر و آب بیاورید». وقتی خادم برای امام رضا علیه‏السلام آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریختند و مقداری هم شکر روی آن پاشیدند. امام برایم شربت درست کرده بودند. نمی‏دانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکّر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام‏رضا علیه‏السلام ناخودآگاه دستم ‏را بطرف ظرف ‏شربت دراز کردم.


ـ شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگی‏ات را از بین می‏برد.
دوشنبه 21/4/1389 - 11:44
دعا و زیارت

راوی: حسین بن موسی
از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام‏رضا علیه‏السلام، نه!... فقط باورم نمی‏شد که واقعاً امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند. آن روز صبح به همراه امام رضا علیه‏السلام از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب می‏شد اگر می‏توانستم امام را آزمایش کنم. در همین فکرها بودم که امام پرسیدند: «حسین!... چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟!» فکر کردم که امام با من شوخی می‏کنند، اما به صورت مبارکشان که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم. با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکّه ابر هم در آسمان نیست...». هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره‏ای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم. سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما می‏آمدند و جایی درست بالای سرِ ما، درهم می‏پیچیدند. بعد از چند لحظه آن‏قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم

دوشنبه 21/4/1389 - 11:43
دعا و زیارت
میهمان‏دوستی امام علیه‏السلام

(راوی: یکی از نزدیکان امام رضا علیه‏السلام)

مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید».
امام رضا علیه‏السلام فرمودند: «خوش آمدی!»
ـ «ببخشید که دیروقت رسیدم. بی‏پناه‏بودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخندی زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده‏ای میهمان‏دوست هستیم».
در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعله‏اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداندند و خود، مخزن چراغ را پر کردند. مرد گفت: «شرمنده‏ام! کاش این‏قدر شما را به زحمت نمی‏انداختم».
امام در حالی که با تکه پارچه‏ای، روغن را از دست مبارکشان پاک می‏کردند، فرمودند: «ما خانواده‏ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».

دوشنبه 21/4/1389 - 11:41
دعا و زیارت

صحبت گنجشک با امام علیه‏السلام

       یکی از اصحاب امام ‏رضا علیه‏السلام به نام سلیمان نقل میکند حضرت امام رضا علیه‏السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه‏گاهی برای استراحت به باغ می‏رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می‏شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می‏رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می‏گفت. امام علیه‏السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند: «سلیمان! این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه‏هایش حمله کرده است. زودباش به آن‏ها کمک کن!...» با شنیدن سخن امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن‏قدر با عجله به‏طرف ‏ایوان دویدم که پایم به پله‏های لب ایوان برخورد کرد و چیزی ‏نمانده‏بود که‏پرت‏شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می‏گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»

دوشنبه 21/4/1389 - 11:40
دعا و زیارت

نشانه موی پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله

       مردی از نوادگان انصار خدمت امام‏ رضا علیه‏السلام رسید. جعبه‏ای نقره‏ای رنگ خدمت امام تقدیم نمود و گفت: «آقا! هدیه‏ای برایتان آورده‏ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است.» بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبراکرم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله است که از اجدادم به من رسیده است». حضرت رضا علیه‏السلام دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمودند: «فقط این چهار رشته، از موهای پیامبر است». مرد با تعجب و کمی دلخوری به امام نگاه‏کرد و چیزی نگفت. امام که فهمیدند مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روی آتش گرفتند. هرسه‏ رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موی پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله روی آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.

دوشنبه 21/4/1389 - 11:38
شعر و قطعات ادبی

جهان پر درد می‌بینم دوا کو

دل خوبان عالم را وفا کو

ور از دوزخ همی‌ترسی شب و روز

دلت پر درد و رخ چون کهربا کو

بهشت عدن را بتوان خریدن

ولیکن خواجه را در کف بها کو

خرد گر پیشوای عقل باشد

پس این واماندگان را پیشوا کو

ز بهر نام و جان تا بام یابی

چو برگ توت گشتی توتیا کو

مگر عقل تو خود با تو نگفتست

قبا گیرم بیلفنجی بقا کو

درین ره گر همی‌جویی یکی را

سحر گاهان ترا پشت دوتا کو

به دعوی هر کسی گوید ترا ام

ولیکن گاه معنی شان گوا کو

سراسر جمله عالم پر یتیمست

یتیمی در عرب چون مصطفا کو

سراسر جمله عالم پر ز شیرست

ولی شیری چو حیدر باسخا کو

سراسر جمله عالم پر زنانند

زنی چون فاطمه خیر النسا کو

سراسر جمله عالم پر شهیدست

شهیدی چون حسین کربلا کو

سراسر جمله عالم پر امامست

امامی چون علی موسی الرضا کو

سراسر جمله عالم پر ز مردست

ولی مردی چو موسی با عصا کو

سراسر جمله عالم حدیثست

حدیثی چون حدیث مصطفا کو

سراسر جمله عالم پر ز عشقست

ولی عشق حقیقی با خدا کو

سراسر جمله عالم پر ز پیرست

ولی پیری چو خضر با صفا کو

سراسر جمله عالم پر ز حسنست

ولی حسنی چو یوسف دلربا کو

سراسر جمله عالم پر ز دردست

ولی دردی چو ایوب و دوا کو

سراسر جمله عالم پر ز تختست

ولی تخت سلیمان و هوا کو

سراسر جمله عالم پر ز مرغست

ولی مرغی چو بلبل با نوا کو

سراسر جمله عالم پر ز پیکست

ولی پیکی چو عمر بادپا کو

سراسر جمله عالم پر ز مرکب

ولی مرکب چو دلدل خوش روا کو

سراسر کان گیتی پر ز مس شد

ز مس هم زر نیامد کیمیا کو

سنایی نام بتوان کرد خود را

ولیکن چون سناییشان سنا کو

دوشنبه 21/4/1389 - 11:35
دانستنی های علمی

شاد بودن آن قدر هم سخت نیست . فرهنگ باستانی ایرانیان بر اساس شاد بودن و شاد کردن پایه گذاری شده است تا انسان ها به توانند قدرتمندتر و تندرست تر زندگی کنند.

 

روان شناسان می گویند توصیه های زیر به  شما کمک می کنند تا شادتر زندگی کنید:

 

۱- از چیزهای بسیار ساده هم می توان لذت برد و شاد شد. دیدن یک  منظره زیبا، یک فیلم قشنگ یا یک دوست خوب هم می تواند انسان را شاد کند.

 

۲- بهترین حالت را در خودتان و در شرایط موجود اطراف تان پیدا کنید . هیچ کس همه چیز ندارد و هرکس اندوهی دارد که با شادی زندگی آمیخته است . هنر آن است که در شرایط سخت بخندیم.

 

۳- شما نمی توانید همه را از خود خرسند و خشنود کنید ، پس اجازه ندهید انتقادها شما را نگران کنند.

 

۴- اجازه ندهید دیگران معیارهایتان را تعیین کنند، خودتان باشید و به چیزی که نیستید، تظاهر نکنید.

 

۵- کارهای سودمندی که از انجام آنها لذت می برید بیشتر و بیشتر کنید.

 

۶- نفرت و حسادت را از خودتان دور کنید ، چرا که این دو ، دشمن روح شما هستند، روح شما را اندوهگین می کنند و هیچ اتفاق خوشی هم برایتان نمی افتد.

 

۷- علایق و دلبستگی های زیادی داشته باشید . اگر مسافرت دوست دارید و نمی توانید بروید ، سینما را امتحان کنید . کتاب های جدید بخوانید ، به پارک بروید  یا ورزش و پیاده روی کنید.

 

۸- گذشته را در گذشته رها کنید ،و تنها از آن پند بگیرید و به خاطرداشته باشید در صورتی که مشکلی پیش آمد، همیشه به یافتن راه حل آن فکر کنیم نه به خود مشکل.

 

۹- خودتان را به کارهای گوناگون سرگرم و مشغول کنید. کسی که سرش گرم باشد فرصتی برای غصه خوردن ندارد!    

 

خنده هایت را برای روز مبادا نگه ندار

 
دوشنبه 21/4/1389 - 11:34
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته