• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
لام
حرف بيست وسوّم از الفباى عربى وحرف بيست و هفتم از الفباى فارسى است. لام سه قسم است: اوّل عامل جرّ، دوّم عامل جزم، سوّم لام غيرعامل. لام جرّ اگر مدخولش ضمير نباشد پيوسته مكسور باشد مثل «اَلْحَمْدُلِلِّه. اَلْعِزُّةُ لِلَّهِ» مگر در مناداى مستغاث مقرون به ياء كه در آن مفتوح باشد مثل «ياللهِ» و اگر مدخولش ضميرباشد پيوسته مفتوح آيد نحو [بقره:139]. مگر با ياء متكلّم كه مكسور آيد مثل [يس:22]. از براى لام جرّ بيست و دو معنى ذكر كرده‏اند از قبيل: استحقاق، اختصاص، ملك، تمليك، تعليل، تأكيد نفى، و... لام عامل جزم همان لام امر غايب است و مسكور مى‏باشد، ساكن بودن آن بعد از واو و فاء بيشتر از با حركت بودن است مثل [بقره:186]. گاهى بعد از ثمّ ساكن آيد مثل [حج:29]. و مثال آن از قرآن كه مكسور باشد نحو [حج:29]. كه در هر دو مكسور است. لام غير عامل پيوسته مفتوح و هفت قسم است. 1- لام ابتداء فايده‏اش تأكيد و تخليص مضارع از براى حال است. مثل [نحل:124]. و مثل [ابراهيم:39]. 2- لام زايده در چند محل آيد از جمله در خبر مبتداء مثل «امّ الحليس لعجوز شهر به» ظاهراً آن نيز براى تأكيد است. 3- لام جواب مثل [انبیاء:22]. اين لام در جواب «لَوْ» آمده و آنكه در جواب لَوْلا و قسم آيد چنين است [بقره:251]. [انبیاء:57]. 4- لام داخل باداة شرط و مى‏فهماند كه جواب بعد از لام از براى قسم قبلى است نه از براى شرط نحو [حشر:12]. يعنى: سوگند ياد مى‏كنم كه اگر كفّار اخراج بشوند منافقان با آنها خارج نمى‏شوند و اگر به جنگ كشانده شوند ياريشان نكنند و اگر يارى كنند حتماً شكست خورده فرار نمايند. بقيّه را در كتب لغت و ادب ملاحظه كنيد. (استفاده از اقرب الموارد). لا: لا در كلام عرب سه گونه است: 1- لاء ناهيه و آن براى طلب ترك است و مدخول آن مجزوم و مخصوص به مضارع باشد [ممتحنه:1]. 2- لاء نافيه و آن جزم نمى‏دهد نحو [فصّلت:42]. [مائده:89]. و آن دلالت بر نفى مدخول خود دارد. لاء نافية للجنس و شبيه به ليس و عاطفه از اين رديف‏اند. 3- لاء زائده و آن براى تأكيد و تقويت كلام است مثل [طه:93]. و لاء زائده همان است كه در صورت ساقط بودن معناى كلام عوض نمى‏شود (از اقرب). طبرسى در آيه فوق و آيه [اعراف:12]. لاء را زايد گفته است.
لَات
[ص:3]. لات همان لاء نافيه است كه تاء به آن لاحق شده به نظر جمهور اهل لغت آن دو كلمه است لاء و تاء تأنيث، مثل ثمّت و ربّت و عملش مانند «ليس» رفع اسم و نصب خبر است (از ا قرب الموارد) اسم لات در آيه فوق محذوف است به تقدير «لاتَ الْوَقْتُ حينَ مَناصٍ» يعنى چه بسيار از گذشتگان كه هلاكشان كرديم و ناله و استغاثه كردندو نيست آنوقت وقت مهلت. ظاهرا لات يكبار بيشتر در قرآن نيامده است.
لؤلؤ
مرواريد. در قاموس گويد: «اَللُّلؤْلُؤُ: الدُّرُ» و در «درر» گويد: درّ به ضمّ اول لؤلؤ عظيم است يعنى مرواريد درشت. مراد از آن همان مرواريد است كه ازدريا صيد مى‏شود. [رحمن:22]. از آن دو دريا مرواريد و مرجان به دست مى‏آيد. [واقعة:23-22]. [حج:23]. [فاطر:33]. در باره آيه «يَخْرُجُ مِنْهُمَاالُّلؤْلُؤُوَ الْمَرجانَ» روايتى هست كه در «برزخ» ديده شود. لؤلؤ مجموعا شش بار در قرآن بكار رفته يكى در باره مرواريد دنيا دوبار در وصف خدمه بهشت، يكبار در وصف زنان بهشتى و دوبار در زينت اهل جنت.
لبّ
[بقره:179]. يكى از معانى لبّ چنانكه در مصباح و صحاح و غيره آمده مغز است مانند مغز بادام و گردو و آن در قرآن پيوسته جمع آمده و مقصود عقل است. در مجمع مى‏گويد: اَلْبابْ به معنى عقول و مفرد آن لبّ است راغب مى‏گويد: لُبّ يعنى عقل خالص و ناآلوده... به قولى آن عقل پاك شده است هر لُبّ عقل است ولى هر عقل لُبّ نيست. پس مراد از اُولِى الْاَلْباب در قرآن صاحبان تفكر و انديشه و درك اند، الباب جمعاً 16 بار در كلام اللَّه به كار رفته و از آنجمله خداوند چهار بار انسانهاى متفكر را مورد خطاب قرار داده و «يا أُولِى الْاَلْباب» فرموده است چنانكه در آيه فوق يعنى اى انسانهاى متفكر در قصاص زندگى هست و اگر بيانديشيد خواهيد دانست. [بقره:197]. اين خردمندان از عذاب من و عدالت من بترسيد [مائده:100]. [طلاق:10]. و در بقيه آيات تذكر و عبرت را متوجه آنها فرموده است [يوسف:111]. [زمر:9].
لبث
توقف. اقامت. «لَبِثَ بِالْمَكانِ لَبْثاً: مَكَثَ و اَقامَ» راغب ملازمت نيز قيد كرده. [هود:69]. درنگ نكرد تا گوساله بريانى آورد. [شعراء:18]. از زندگيت سالهائى در ميان ما ماندى. [نباء:23]. ماندگانند در آن روزگارانى. تلبث نيز به معنى توقف است [احزاب:14].
لبد
[جن:19]. لبد را در آيه به ضم و كسر اول خوانده و در قرآنها به كسر اول است. لُبُود به معنى، اقامت، چسبيدن، ازدحام و جمع شدن آمده است و آن در آيه جمع لُبْدَة به ضم اول به معنى ملاصق، مجتمع و متراكم است ناگفته نماند: از آيه 16 سوره جن لحن كلام تغيير يافته و متوجه مشركين است لذا ضمير «كادُوا - يَكُونُون» ظاهراً راجع به آنهاست مراد از «لِبَداً» متراكم بودن است در اقرب الموارد گفته: لِبَد هر پشم و موى متراكم و پيچيده است به علت چسبيده بودن بعضى به بعضى لِبَد ناميده شده. ظاهراً وقت نماز خواندن آن حضرت، كفار براى مزاحمت و تماشا به اطرافش جمع شده مى‏خواستند از سر و كله همديگر بالا روند معنى آيه چنين مى‏شود: و چون بنده خدا به نماز برخاست نزديك بود بر او متراكم شوند. به نظر بعضى متراكم بودن راجع به جن است و آنها براى شنيدن قرآن اجتماع كرده مى‏خواستند از دوش همديگر بالا روند و آيات را بشنوند و ضمير «كادُوا - يَكُونُون» راجع به آنهاست. ولى سياق آيات قبل و بعد با اين نظر ملايم نيست. * [بلد:6]. لُبد را در آيه مشدد و مخفف خوانده‏اند ولى در قرآنها مخفف و به ضم اول است وبه معنى كثير و بسيار است در مجمع فرموده: لُبد به معنى كثير و مأخوذ از «تَلَبَّدَ الشَّىْ‏ءُ» است يعنى بعضى بر بعضى انباشته شد. معنى آيه: مى‏گويد مال زيادى تلف كردم.
لُبس
لبس به ضّم اوّل در اصل به معنى پوشاندن شى‏ء است چنانكه در اقرب‏الموارد و مفردات گفته است، معانى ديگر متفرّع بر آنست و اصل معنى يكى است. لُبس اگر به ضّم اول باشد به معنى لباس پوشيدن است و فعل آن از باب عَلِمَ يَعْلَمُ آيد مثل [كهف:31]. و اگر به فتح اوّل باشد به معنى خلط و مشتبه كردن است و فعل آن از باب ضَرَبَ يَضْرِبُ آيد چنانكه در صحاح و مصباح تصريح كرده و آيات قرآن نيز شاهد آن است. لِباس، لُبُوس و لِبس (به كسر اوّل) به معنى لباس و پوشيدنى است. نحو[حج:23]. [انبیاء:80]. مراد از لَبُوس زره است: يعنى به داود صنعت لباس جنگى آموختيم. اينك چند آيه را بررسى مى‏كنيم: * [بقره:42]. «تَلْبِسُوا» از باب ضَرَبَ يَضْرِبُ به معنى خلط و آيه خطاب به اهل كتاب است يعنى حق را با باطل خلط نكنيد و حق را به باطل مشتبه ننمائيد و حق را با آنكه مى‏دانيد كتمان نكنيد منظور آن است كه نبوّت حضرت رسول «صلى اللَّه عليه و آله» را كتمان نكنيد و دلائل آن را كه در كتاب شماست مشتبه نگردانيد. * [انعام:9-8]. لبس در هر دو به معنى خلط و مشتبه كردن است. يعنى: و گفتند چرا بر او ملكى نازل نمى‏شود؟ اگر ملك نازل مى‏كرديم - و آنها ايمان نمى‏آوردند - كار پايان مى‏يافت و به آنها مهلت داده نمى‏شد و اگر پيغمبر را از ملك مى‏فرستاديم آن را مردى قرار داده و بر آنها مشتبه مى‏كرديم آنچه را كه مشتبه مى‏كنند. در اين دو آيه چند مطلب هست. 1- كفّار مى‏گفتند بايد فرشته‏اى بر او نازل شود منظورشان اين بوده كه فرشته او را تصديق كند چنانكه در جاى ديگر آمده: [فرقان:7]. ايضاً [هود:12]. و به احتمال ضعيف منظورشان آن بوده كه ملك عذاب موعود را بياورد. 2- راجع به اين اقتراح و درخواست دو جواب گفته شده، اوّل «وَلَوْ اَنْزَلْنا مَلَكاً لَقُضِىَ الْاَمْرُثُمَّ لايُنْظَرُونَ» يعنى اگر ملك نازل مى‏كرديم - و آنها ايمان نمى‏آوردند- كار تمام مى‏شد، نابودى همه را مى‏گرفت و مهلت داده نمى‏شدند حال آنكه مقصود ما مهلت است تا مجالى براى تفكّر و توبه داشته باشند، يا اگر ملك را با عذاب نازل مى‏كرديم همه از بين مى‏رفتند و ديگر مجالى و مهلتى نمى‏ماند با آنكه نظر ما زيستن در مهلت است. دوّم «وَلَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلاً وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ مايَلْبِسُونَ» يعنى چون اينها انسان و مادى‏اند لازم بود ملك را به صورت انسان در آوريم تا بتوانند با او انس بگيرند و گفت و شنود داشته باشند در اينصورت مى‏گفتند اين انسان است و به دروغ مى‏گويد من فرشته‏ام و پيغمبر. يعنى همان را كه درباره اين پيغمبر مى‏گويند درباره او هم مى‏گفتند «لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ» يعنى ما به آنها مشتبه مى‏كرديم ظاهراً اين غايت ارسال ملك به صورت بشر است يعنى نتيجه كار چنين مى‏شد بعضى‏ها گفته‏اند: نسبت «لَلَبَسْنا» به خدا مثل «فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّه قُلُوبَهُمْ» است يعنى چون خود مشتبه مى‏كنند ما هم چنان مى‏كرديم ولى احتمال اوّل بهتر يعنى در صورت فرستادن ملك ما عامل اين كار مى‏بوديم و چون نمى‏خواهيم چنين باشيم. و از طرف ديگر در اينصورت فرستادن ملك لغو و بى‏فايده خواهد بود لذا ملك نخواهيم فرستاد. «مايَلْبِسُونَ» در تقدير «مايَلْبِسُونَهُ» است وها مفعول آن و راجع به «ما» است و مراد از آن پيغمبر است يعنى مشتبه مى‏كرديم بر آنها آنچه را كه خود بر خودشان و ديگران مشتبه مى‏كنند، خود خيال مى‏كنند كه پيامبر نيست و به ديگران نيز امر را مخلوط و مشتبه مى‏گردانند. ظاهراً جواب اوّل راجع به انزال عذاب به واسطه ملك و جواب دوّم مربوط به پيامبر بودن ملك و يا شريك پيامبر بودن در انذار است. [ق:15]. لبس به فتح اوّل به معنى اختلاط و اشتباه است در صحاح گفته: «اَللَّبْسُ: اِخْتِلاطُ الظُّلام» و نيز به معنى خلط است كه گذشت ظاهراً مراد از آن اشتباه و شك است. يعنى: آيا در خلقت اوّل عاجز و خسته شديم تا نتوانيم بار ديگر آنها را بيافرينيم نه بلكه آنها از خلقت تازه در شك و اشتباه‏اند. * [بقره:187]. همانطور كه لباس بدن انسان را مى‏پوشاند همين طور زن مرد را و مرد زن را از اعمال منافى عفت از قبيل زنا، چشم‏چرانى و غيره مى‏پوشاند و محفوظ مى‏كند ظاهراً بدين جهت مرد لباس زن و زن لباس مرد قلمداده شده است، زن بى‏مرد و مرد بى‏زن به حكم انسان عريان است. * [اعراف:26]. لباس تقوى را احياء و عمل صالح گفته‏اند ولى بايد آن را اعمّ گرفت تقوى پوشش و لباسى است كه از هر لباس انسان را محترمتر و محفوظتر مى‏كند و آن لباس معنوى است. * [نحل:112]. نسبت لباس به خوف و جوع ظاهراً از آن جهت است كه خوف و گرسنگى به همه آن شهر گسترش يافته و همه را فرا گرفته بود مثل لباس كه تمام بدن را مى‏پوشاند در مفردات گفته: گويند «تَدَرَّعَ فُلانٌ الفَقْرَ وَ لَبِسَ الْخَوْفَ» فلانى زره فقر و لباس ترس را به تن كرد. بعضى گويد علّت آمدن لباس در آيه آن است كه خوف و جوع در آنها آشكار شد مثل آشكار بودن لباس در بدن. اِذاقِه چنانكه گفته‏اند دلالت بر قلّت دارد پس لباس دلالت بر احاطه و اِذاقِه دلالت بر كمى دارد يعنى: گرسنگى و ترس را به همه رسانيد ولى كم، تا پند گيرند. طبرسى ذوق را استعاره از امتحان دانسته است. * [فرقان:47]. چون ظلمت شب همه را مثل لباس فرا مى‏گيرد لذا به آن لباس اطلاق شده واللَّه العالم.
لبن
شير: [نحل:66]. از آنچه در شكمهاى چهارپايان است. از ميان گياه جويده و خون به شما شير خالص و گوارا مى‏آشاميم. (اوّل از ميان گياه جويده سپس از ميان خون). [محمّد:15]. در بهشت نهرهائى است از آب تغييرناپذير و نهرهائى است از شيرى كه طعم آن متغير نشده. روشن است كه آب و شير بهشتی پيوسته در يك حال است. اللَّهُمَّ ارْزقْنا. اين لفظ دوبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.
لجأ
پناه بردن. «لَجَأ اِلَى الْحِصْنِ: لاذَبِهِ» ملجاء به معنى پناهگاه است [توبه:118]. و دانستند از خدا جز به سوى او پناهگاهى نيست. ايضاً [توبه:57]. [شورى:47]. اين كلمه فقط سه بار در قرآن يافته است.
لجّ
لجاج آن است كه شخص در فعل منهى عنه اصرار ورزد [ملك:21]. بلكه در طغيان و نفرت اصرار ورزيدند [مؤمنون:75]. در طغيانشان اصرار مى‏ورزيدند و سرگردان مى‏ماندند.
لجّة
[نمل:44]. لجه به معنى آب بزرگ است لُجَّةُ الْبَحْر يعنى حركت امواج دريا، لُجَّة اللَّيْلِ تردد امواج ظلمت شب است يعنى به آن زن گفته شد به عمارت داخل شو، چون آن را ديد پنداشت آب بزرگى است، ساقهاى خويش را عريان كرد.
لجّى
بَحْرٌ لُجِّىٌ يعنى درياى بزرگ و متلاطم [نور:40]. اعمال كافران يا همچون درياى متلاطمى است كه موج آن را فراگرفته از بالاى آن موجى از بالاى آن ابرهائى، تاريكيهائى است بعضى بالاى بعض ديگر.
لحد
لحد و الحاد به معنى عدول و انحراف از استقامت است وسط قبر را ضريح و قسمت منحرف آن را لحد گويند در لغت آمده: «لَحَدَ اِلى فُلانٍ: مالَ اِلَيْهِ - لَحَدَ عَنْهُ: عَدِلَ وَ اِنْحَرَفَ» همچنين است الحاد. [فصّلت:40]. آنانكه درباره آيات ما انحراف مى‏كنند و از استقامت عدول مى‏نمايند بر ما مخفى نيستند [اعراف:180]. انحراف در اسماء خدا آنست كه صفات خدا را از قبيل رازق، خالق، معبود و غيره به ديگران نسبت بدهيم و اين مفاهيم را مال آنها بدانيم چنانكه مشركان و غاليان كردند يُلْحِدُون را از باب عَلِمَ يَعْلَمُ و باب افعال هر دو خوانده‏اند. ملتحد: به معنى پناهگاه و محل ميل است زيرا پناه برنده به آن ميل مى‏كند [جن:22]. بگو كسى از خدا به من پناه نمى‏دهد و جز او پناهگاهى نتوانم يافت. [كهف:27]. * [نحل:103]. نقل شده در مكّه غلامى بود نصرانى از اهل روم به نام بلعام كه مى‏گفتند قرآن از جانب خدا نيست بلكه بلعام به آن حضرت تعليم مى‏دهد به قول ضحّاك مى‏گفتند: سلمان فارسى قصص قرآن را به او مى‏آموزد به قول ديگر بنى حضرمى غلام داشتند به نام يعيش يا عائش كه اسلام آورد و به قولى دو نفر غلام بودند نصرانى از اهل عين‏التمر به نام يسار و خير كه كتابى داشتند و به زبان خود مى‏خواندند. (مجمع). به هر حال از آيه فهميده مى‏شود كه كفّار شخص معيّنى را در نظر گرفته و در پى بهانه‏جوئى مى‏گفتند: قرآن را او تعليم مى‏دهد و از جانب خدا نيست و خدا در جواب مى‏گويد: زبان آنكه به او ميل مى‏كنند و قرآن را به او نسبت مى‏دهند عجمى و غير فصيح ولى اين قرآن عربى روشن است. يعنى: مى‏دانيم كه مى‏گويند: قرآن را بشر به او مى‏آموزد ولى زبان كسى كه... بقيّه جواب در آيات بعدى است. * [حج:25]. مفعول «يُرِد» محذوف است. در جوامع‏الجامع و كشّاف گفته «بِاِلْحادٍ - بِظُلْمٍ» دو حال مترادف‏اند يعنى: هر کس در آن (مسجد الحرام) قصدى از روى انحراف و ستم كند او را از عذاب دردناك مى‏چشانيم. بعيد نيست كه باء در «بِاِلْحادٍ» زائد و براى تأكيد و در «بِظُلْمٍ» براى ملابست و الحاد مفعول «يُرِد» و تقدير «يُرِدْ اِلْحاداً بِظُلْمٍ» باشد يعنى هر كه در آن ميلى ظالمانه اراده كند...
لحف
[بقره:273]. الحاف به معنى اصرار والحاح در سؤال است «اَلْحَفَ السَّائِلُ: اَلَحَّ» راغب گفته: اصل آن از لحاف و به طور استعاره گفته‏اند: «اَلْحَفَ شارِبَهُ» يعنى در چيدن و زدن شاربش افراط ورزيد. معنى آيه: آنها را از علامتشان و قيافه‏شان مى‏شناسى از مردم چيزى به اصرار نمى‏خواهند. اين كلمه تنها يكبار در قرآن آمده است.
لحق
لَحْقْ و لَحاقْ به معنى ادراك و رسيدن است «لَحِقَهُ و لَحِقَ بِهِ لَحْقاً وَ لَحاقاً: اَدْرَكَهُ» لُحُوق به معنى ملازمت و لَحاقْ به معنى ادراك مناسب است، اِلْحاق لازم و متعدى هر دو آمده است. [جمعه:3]. و ديگران رااز آنها كه هنوز به آنها لاحق نشده‏اند، اوست توانا حكيم. [يوسف:101]. الحاق در اينجا متعدى است [سباء:27]. «شُرَكاء» حال است از مفعول محذوف «اَلْحَقْتُمْ» يعنى: به من نشان دهيد آنانرا كه به وصف شريك، بخدا چسبانديد نه چنين نيست.
لحم
گوشت. [فاطر:12]. و از هردو گوشت تازه مى‏خوريد. جمع آن لحوم است [حج:37]. و نيز لحام و لحمان آمده ولى در قرآن يافته نيست. ازجمله گوشتهاى حرام در قرآن گوشت خوك است [نحل:115]. * [حجرات:12]. در اين آيه روشن شده كه غيبت به حكم خوردن گوشت مرده برادر است، تشبيه به مرده ظاهرا از جهت غياب طرف و تشبيه به خوردن گوشتش به نظر مى‏آيد براى آن است كه احترام مغتاب و مورد اطمينان بودنش را از بين مى‏برد گويى گوشت او را خورده وفقط استخوان را از او باقى گذاشته است. به موجب اخبار، واقعيت غيبت همين است و درآخرت نيز به همان شكل مجسم خواهد شد در مستدرك كتاب حج باب غيبت از قطب راوندى نقل شده: رسول خدا«صلى الله عليه واله» در شب معراج قومى را ديد كه جيفه‏ها مى‏خورند فرمود: اى جبرئيل اينها كدام كسانند؟ گفت: آنانكه گوشتهاى مردم را مى خورند. در مجمع و جوامع الجامع روايت شده: ابوبكر و عمر، سلمان را محضر رسول خدا«صلى الله عليه و آله» فرستادند تا طعامى بياورد حضرت بخازنش اسامه حواله كرد، اسامه گفت: چيزى در اختيار من نيست. سلمان پيش آن دو برگشت، گفتند: اسامه بخل كرده و اگر سلمان را به چاه پر آبى بفرستيم آبش فرورود. چون ابوبكر و عمر نزد آنحضرت آمدند فرمود: چراى سبزى گوشت را دهان شما مى‏بينم؟ گفتند: يارسول الله ما امروز گوشت نخورده‏ايم! فرمود: گوشت سلمان و اسامه را مى‏خورديد پس آيه فوق نازل شد. نظير اين روايت بدو طريق از درّمنثور در الميزان نقل شده است.
لحن
[محمّد:30]. لحن دو جور است يكى آنكه ظاهر كلام رااز قاعده آن برگردانيم و غلط ادا كنيم اين مذموم و اغلب مراد از لحن همين است ديگرى آنكه آنرا به كنايه و تعريض و فحوى بگوييم و اين در نزد اكثر ادباء ممدوح است (راغب). كلام مجمع نيز قريب به اين مضمون است. مراد از لحن القول در آيه وجه دوم است يعنى: اگر مى‏خواستيم مريض القلب‏ها را به تو نشان مى‏داديم و با علامتشان آنها را مى‏شناختى و حتما آنها را در آهنگ و طرز قولشان خواهى شناخت. اين كلمه فقط يكبار در قرآن يافته است.
لِحْيَة
ريش. [طه:94]. پسر مادرم ريش و سر مرا مگير، آن كلام هارون است نسبت به موسى «عليه السلام» در لغت آمده لِحْيَة موى دو طرف صورت و چانه است ولَحْى استخوان فك و محل روييدن لِحْيَة است اين كلمه فقط يكبار در قرآن مجيد يافته است.
لَدَد
(بروزن فرس) خصومت شديد. «لَدَّ يَلَدُّ لَدَداً: اِشْتَدَّتْ خُصُومَتُهُ» چنانكه در مصباح گفته است. لَدَّ به فتح اوّل به معنى شَديداُلْخُصُومَة و اَلَدّ كسى كه خصومتش شديدتر است. در نهج البلاغه خطبه 68 هست: «يا رَسُول اللهِ ماذا لَقيتُ مِنْ اُمَّتِكَ مِنَ الْاَوَدِوَاللَّدَدِ» اى رسول خدا «صلى الله عليه واله» چه‏ها ديدم از امّت تو از كجى و خصومت!! [بقره:204]. خدا را بر مافى‏الضميرش گواه مى‏گيرد حال آنكه سخت‏ترين دشمنان است. [مريم:97]. لُدّ به ضمّ اوّل جمع اَلَدّ است: تا با آن پرهيزكاران را بشارت دهى و قومى را كه دشمن سرسخت‏اند بترسانى. اين كلمه تنها دوبار در قرآن بكار رفته است.
لَدُن
ظرف زمان و مكان است به معنى «عِنْد» و آن از «عند» اخص است و به مكان نزديك دلالت دارد گويند«لِىَ عِنْدَ فُلانٍ مالٌ» يعنى مرا در ذمه فلانى مالى است ولى در اينجا«لَدُن» بكار نرود (ازاقرب‏الموارد). [هود:1]. كتابى است كه آياتش احكام سپس تفصيل يافته و از نزد حكيم خبير است . «لَدُن» به كاف خطاب، ضميرغائب، ياء متكلم و غيره اضافه مى‏شود مثل [آل عمران:8]. [نساء:40]. [كهف:76]. [كهف:65].
لَدَى
ظرف مكان و اسم جامد است به معنى«عِنْد» در مصباح گفته: گاهى در زمان نيز بكار رود چون به ضمير اضافه شود. [يوسف:25]. يافتند شوهر آن زن را نزد در. لدى به اسم ظاهر اضافه مى‏شود مثل آيه فوق و نيز به ضمير اضافه مى‏شود مانند [يوسف:54]. [كهف:91]. [آل عمران:44]. [نمل:10].
لذذ
لَذاذو لَذاذَة يعنى مورد اشتها و ميل «لَذَّ الشَّيْىُ لَذاذاً: صارَشَهِيّاً» لَذ و لذيذ وصف آن است. [زخرف:71]. در بهشت هست هر چه دلها آرزو كند و ديدگان محظوظ شود و لذت برد. [محمّد:15]. لَذَّة به معنى لذيذ است يعنى نهرهايى از خمر كه لذيذ است براى نوشندگان.ايضاً [صافات:46]. كه به معنى لذيذ است.
لزب
[صافات:11]. لازب را چسبنده و ثابت معنى كرده‏اند راغب مى‏گويد: لازب ثابت محكم الثبوت است. طبرسى فرمايد لازب و لازم هر دو به يك معنى است و از ابن عباس نقل كرده كه آن به معنى چسبنده و خالص و خوب است، صحاح نيز هر دو را آورده است. يعنى ما آنها را از گلى چسبنده آفريده‏ايم در آياتيكه لفظ «طين» در باره خلقت انسان آمده همه نكره و بى وصف اند جز در اين آيه و در آيه [مؤمنون:12]. كه سلالة وصف آمده است و شايد سلالة و لازب نزديك به هم باشند. اين كلمه فقط يكبار در قرآن يافته است.
لزم
لَزْم، لُزُوم و لِزام به معنى: ثبوت ودوام است «لَزِمَ الشَّىْ‏ءُ: ثبت و دام» اِلْزام به معنى اثبات و ادامه و ايجاب است. [اسراء:13]. عمل هر انسان را به او ثابت و ملازم كرده‏ايم درگردنش يعنى عمل هر كس با او است و قابل انفكاك نيست. رجوع كنيد به «طير». [فتح:26]. كلمه تقوى را ملازم آنها كرد. [طه:129]. اسم «كانَ» ضمير است راجع به هلاك در آيه قبلى، لِزام مصدر است به معنى فاعل، اجل عطف است بر «كَلِمَة» يعنى اگر نبود وعده مهلت و اجلى معين كه از پروردگارت گذشته، هر آينه هلاك بر آنها ملازم بود كه اسراف كرده از حق منحرف شده‏اند. [هود:28]. الزام در آيه به معنى اجبار و الجاء است كه نوعى است از الزام، ضمير «ها» راجع است به «رحمة» در صدر آيه يعنى آياشما را به آن رحمت (ايمان بخدا و رسول) اجبارمى كنيم؟ حال آنكه «لا اِكْراه َ فِى الّدينِ».
لِسان
زبان. لغت. مثل [بلد:9-8]. [قيامة:16]. كه مراد از هر دو زبان است و مثل [ابراهيم:4]. [نحل:103]. كه مراد لغت است مثل زبان عربى، زبان فارسى و غيره. جمع آن در قرآن السنه است [فتح:11]. در آيه [روم:22]. مراد اختلاف لغات است. * [طه:28-27]. گره از زبان من بگشاى منطقم را روان كن تا سخنم را بفهمند. راغب گويد: موسى در زبان عقده و گره نداشت غرض قدرت تكلم است (روانى منطق) ما را در باره عقده زبان موسى «عليه السلام» سخنى است كه در«عقد» و «بان تبين» گفته‏ايم. در باره اين مطلب كه موسى در بچگى در نزد فرعون اخگر را به دهان گذاشت زبانش سوخت و معيوب شد دليل روشنى در دست نيست و آن در مجمع و غيره بلفظ «قيل - روى» نقل شده است. در الميزان از الدرالمنثور از اسماء و در برهان دو حديث از اسماء بنت عميس و ابن عباس نقل شده كه اسماء گويد: رسول خدا«صلى الله عليه واله» را ديدم در كنار ثبير مى‏فرمود: روشن باد ثبير روشن باد ثبير( ثبير كوهى است در كنار مكه و آبى است در ديار مزينه ظاهرا اولى مراد است) بعد گفت: اَلَّلهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ بِما سَئَلَكَ اَخىِ مُوسى اَنْ تَشْرَحَ لى صَدْرى وَ اَنْ تُيَسِرَ لى اَمْرى وَ اَنْ تَحُلَّ عُقْدِةً مِنْ لِسانى يَفْقَهُوا قَوْلى وَ اجْعَلْ لى وَزيراً مَنْ اَهْلى عَلِياً اَخى اُشْدُدْ بِهِ اَرْزى وَ اَشْرِكْهُ فى اَمْرى كَىْ نُسَبِحَكَ كَثيراً وَ نَذْكُرَكَ كَثيراً اِنَكَّ كُنْتَ بِنابَصيراً» در اين دعا مى‏بينيم كه رسول خدا «صلى الله عليه و اله» حل عقده زبانش را از خدا مى‏خواهد با آن‏كه گرهى در زبان نداشت پس منظور روانى نطق است. چنانكه [شعراء:13]. آن را روشنتر مى‏كند. * [مريم:50]. [شعراء:84]. مراد از لسان صدق در اين دوآيه چيست؟ لسان چنانكه طبرسى فرموده ياد كردن است اعم از مدح يا ذم «جائَنى لِسانُ فُلانٍ» يعنى مدح يا ذم او به من رسيد و نيزگويد: عرب به طور استعاره لسان را بمعنى قول بكار برند، على هذا لسان صدق در آيه به معنى يادنيك و ثناء جميل است در اقرب گويد لسان صدق به معنى ذكر حسن است طبرسى آن را ثناء جميل گفته است. نگارنده گويد: احتمال دارد بقاء شريعت مراد باشد كه توأم با ثناء جميل و نام نيك است. چنانكه در باره ابراهيم «عليه السلام» آمده [زخرف:28]. خدا توحيد و برائت از بتان را كلمه باقى كرد در نسل ابراهيم «عليه السلام».
لُطف
به ضم اول به معنى رفق و مدارا و نزديكى است «لَطَفَ لُطْفاً: رَفَقَ وَ دَنا» و به فتح اول به معنى نازكى و صافى است «لَطُفَ لُطْفاً و لَطافَةً: صَغُرَودَقَّ» (قاموس) در صحاح گفته: «اَلُّلطْفُ فِى الْعَمَلَ: اَلرِفْقُ فيهِ» در مصباح آمده «لَطَفَ اللهُ بِنا» يعنى خدا بما رفق و با ما مدارا كرد. [كهف:19]. تَلَطُّف به معنى اعمال رفق و مدارا است يعنى ببيند كدام طعام بهتر است تا رزقى از آن به شما بياورد و در خريدن طعام و دررفتن و آمدن اعمال مدارا كند (و خشن نباشد) و كسى را به حال شما واقف نكند. لَطيف: از اسماء حسنى است و آن بنابر آنكه گفته شد به معنى مدارا كننده است و آن بالام و باء متعدى مى‏شود در اقرب الموارد هست «لَطَفَ اللهُ لِلْعَبْدِ وَ بِالْعَبْدِ: رَفَقَ بِهِ...». * [انعام:103]. چشمها خدا را درك نكند، خدا چشمها را درك كند، خدا مداراگر و دانا است. مى‏داند و مدارا مى‏كند. * [شورى:19]. [يوسف:100]. لطيف در هردوآيه به معنى مدارا كننده است. طبرسى ذيل آيه 100 يوسف در معنى آن سه قول نقل كرده: مداراگر. آن‏كه حاجت تو را با مدارا برآورد. آنكه بدقائق امور عالم است. قول سوم نظير آن است كه لطيف را نافذ و دقيق گفته‏اند ولى آنچه ما اختيار كرديم مقبول‏تر است و آيات با آن كاملا تطبيق مى‏شود.
لَظى
شعله خالص و زبانه آتش. راغب مى‏گويد: «اَللَّظىِ: اَللَّهَبُ الْخالِصُ» در لغت آمده: [معارج:15]. حقا كه آتش جهنم شعله خالص و بى دود است. [ليل:14]. تَلَظَى مشتعل شدن است شما را از آتش مشتعل مى‏ترسانيم. اين لفظ دوباربيشتر در قرآن نيامده است.
لعب
(بر وزن فلس و كتف) بازى اصل آن از لُعاب به معنى آب دهان است «لَعَبَ يَلْعَبُ لَعْباً» يعنى آب دهانش جارى شد به نظر طبرسى علت اين تسميه آن است كه لاعب بر غيرجهت حق مى‏رود مثل آب دهان بچه و به قول راغب آن فعلى است كه مقصد صحيحى در آن قصد نشده است. به نظر نگارنده: معنى جامع آن بازى است چنانكه در قاموس و اقرب ضدجدّ گفته است. و در نهج البلاغه باجدّ مقابل آمده است. «فَاِنَّهُ وَاللهِ الْجِدُّ لَاالَّلعِبُ» خطبه :130. آن در قرآن كريم گاهى به معنى بازى صحيح آمده مثل [يوسف:12]. برادران يوسف به پدرشان گفتند. يوسف را فردا با ما بفرست تا قدم بزندو بازى كند. وگاهى مراد از آن كارهاى خلاف شرع و معاصى است كه به بازى و عبث تشبيه شده‏اند مثل: [زخرف:83]. در اين آيه كارهاى عادى و خلاف آنها چون خارج از مقصد صحيح خدايى است و رود به باطل و بازى قلمداد شده‏است. * [اعراف:51]. لعب شمردن دين سبك شمردن و جدى نگرفتن آن است مثل [مائده:58]. *** * [انعام:32]. نظير اين آيه است آيه [عنكبوت:64]. و آيه [محمّد:36]. در دو آيه اول زندگى دنيا در مقابل آخرت قرار گرفته و شكى نيست كه زندگى آن بازى و مشغوليت است و آن شامل عموم انسانهاست اعم از نيكوكاران و بدكاران، النهايه نيكوكاران ازاين بازى و مشغوليت نتايج خوب بدست مى‏آورند آنكه نماز مى‏خواندو درخدمت به خلق قدم برمى دارد و آنكه به كسى ظلم مى‏كند هر دو بازى مى‏كنند و هر دو خويش را سرگرم كرده‏اند ولى تفاوت از زمين تا آسمان است. جمله «اِنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ» نمى‏شود گفت فقط بيان زندگى بدكاران است بلكه آن يك تجسيم واقعى و عمومى از اين زندگى‏است. هر دو آيه گرچه وزنه دنيا را نسبت به آخرت سبك نشان مى‏دهد ولى به نظر مى‏آيد مراد تنقيص دنيا آنطور كه تاركان آن مى‏گويند نيست بلكه منظور آن است كه از اين بازى و بازار خوب بهره بريد و آخرت را كه از نتايج اين بازى است در نظر آوريد و يا تعبير به لهو ولعب در اثر فانى وزودگذر بودن آنست. در آيه [حديد:20]. از شيخ بهايى رحمه الله نقل شده كه منظور نقل مراحل زندگى و تجسيم آن است كه كار انسان از بچگى با بازى، سپس مشغوليت، آنگاه زينت و تفاخر و غيره شروع مى‏شود. * [انبیاء:16]. [دخان:38]. مراد آن است كه آسمانهاو زمين و غيره را بى مقصد نيافريده‏ايم بلكه روى غرض صحيحى آفريده شده‏اند با مراجعه به آيات قبل و بعد روشن خواهد شد كه غرض رسيدن به آخرت و حيات ابدى ا ست و اگر آخرت در پى دنيا نبود خلقت مقصد صحيحى نداشت.
لعلّ
از حروف شبيه به فعل و مشهور آن است كه به اسم نصب و بخبرش رفع مى‏دهد مثل [شورى:17]. فراء و تابعانش عقيده دارند كه آن به اسم و خبر نصب مى‏دهد. سيرافى گويد: آن در نزد بنى عقيل حرف جر زايد آيد. براى آن سه معنى نقل كرده‏اند اول ترجّى و اميد. بعضى آن را توقع گفته‏اند كه شامل اميد به رسيدن محبوب و ترس از وقوع مكروه است. دوم: تعليل كه جمعى ازجمله اخفش و كسائى آن را حتمى دانسته‏اند. سوم استفهام كه نحاة كوفه گفته‏اند. لعلّ اگر در كلام انسان واقع شود معنايش روشن است، چون انسان از آينده باخبر نيست مى‏تواند هر جا لعل بكار برد ولى استعمال آن در كلام خدا كه داناى غيب و آشكار است چه معنى دارد؟ به عبارت ديگر، خدا فرموده [شعراء:3].با آنكه مى‏دانست رسول خدا «صلى الله عليه وآله» خودش را براى عدم ايمان مردم خواهد كشت يا نه؟ در جواب اين سوال چند قول و وجه هست اول :لعل در اينگونه موارد براى تعليل است [بقره:52]. يعنى بدان علت عفو كرديم كه شكر كنيد ابوالبقاء در كليات گفته: هر لعل در قرآن به معنى تعليل است مگر [شعراء:129]. كه به معنى تشبيه است (اقرب)ولى اثبات اين كليت مشكل است مثلا در آيه «لَعَلَّكَ باخِعٌ» كه گذشت تعليل معنى ندارد. راغب گويد: به قول بعضى مفسرين لَعَلَّ از خدا در جاى واجب العمل است و در بسيارى از مواضع آن را به «كَىْ» تفسير كرده‏اند. دوم لعل گاهى براى اميد و توقع گوينده است مثل [مؤمنون:100]. و گاهى براى اطماع و اميدوار كردن مخاطب مثل [طه:44]. يعنى اميدوار باشيد كه متذكر شود يا بترسد و هرگاه در كلام خدا واقع شود براى ايجاد اميد در مخاطب است. سوم: اميد مقامى نه متكلمى. در آيه [شعراء:3]. اميد و ترجى در اينجا با خدا قائم نيست بلكه با مقام قائم است يعنى اگر كسى دراين مقام باشد و ناراحتى تو را از اينكه مردم ايمان نمى‏آورند ببيند خواهد گفت: شايد اين شخص در اين راه خودش را هلاك كند. به نظر نگارنده قول سوم از همه بهتر و دقيقتر است واللَّه العالم.
لعن
راندن و دور كردن. «لَعَنَهُ لَعْناً: طَرَدَهُ وَ اَبْعَدَهُ عَنِ الْخَيْرِ» در مفردات گفته: لعن به معنى طرد و دور كردن از روى غضب است. آن از خدا در آخرت عذاب و در دنيا انقطاع از قبول رحمت و توفيق خداست و از انسان نفرين است نسبت به غير. [بقره:88]. بلكه خدا آنها را در اثر كفرشان از رحمت خويش دور كرده است [احزاب:64]. [بقره:159]. يعنى لاعنون از خدا خواهند كه كتمان كنندگان آيات را از رحمت خويش دور كند. [بقره:161]. لعنت در اينجا به معنى عذاب است. اصناف زير در قرآن كريم مورد لعنت اند: 1- كفار به طور مطلق. [احزاب:64]. 2- منافقان. [احزاب:61-60]. ايضاً [فتح:6]. 3- ابليس. [ص:78]. [نساء:118]. 4- آنانكه خدا و رسول را اذيت مى‏كنند: [احزاب:57]. 5- اهل فساد و قاطعان رحم: [محمّد:23-22]. با ملاحظه آيه ماقبل روشن مى‏شود كه مراد از «تَوَلَّيْتُمْ» اعراض از حق و جهاد است نه به معنى حكومت. 6- آنانكه آيات خدا و راههاى هدايت را كتمان كرده و مخفى مى‏دارند. [بقره:159].اينان در كتمان حق هم به خدا خيانت كرده‏اند و همه به مردم. لذا خدا به آنها لعنت كرده و مردم از خدا به آنها لعنت مى‏خواهند. 7- ستمكاران: [هود:18]. [اعراف:44]. ظاهراً منظور ستمكاران كفار است رجوع شود به صدر هر دو آيه ايضاً آيه [غافر:52]. 8- شجره ملعنونه. [اسراء:60]. مراد از شجره ملعونه بنابر تحقيقى كه در «رأى» گذشت بنى اميه است. 9- آنانكه به زنان پاكدامن نسبت زنا بدهند. [نور:23]. لعان لعان و ملاعنه آن است كه مردى به زنش نسبت زنا بدهد و شاهد نداشته باشد بايد چهار دفعه بگويد: خدا را شاهد مى‏گيرم كه در اين نسبت راستگو هستم، در دفعه پنجم مى‏گويد: اگر دروغگو باشد لعنت خدا بر اوست. پس از آن زن چهار مرتبه مى‏گويد: خدا را شاهد مى‏گيرم كه او دروغ مى‏گويد، مرتبه پنجم مى‏گويد: غضب خدا بر او اگر مرد راست مى‏گويد. در اينصورت به يكديگر حرام ابدى مى‏شوند، اين مطلب در آيات 6 تا 9 سوره نور ذكر شده است، لعان ميان عويمر بن ساعده و زنش كه به وى نسبت زنا داده بود به وسيله رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» براى اولين بار واقع گرديد بنابر آنچه از تفسير قمى نقل شده است. به نقل مجمع: آن ميان هلال بن اميه و زنش واقع شد. ايضاً در نفى ولد لعان جارى است و آن اين است كه كسى بگويد: اين بچه از من نيست و زن آن را از زنا زائيده است.
لغوب
خسته شدن. طبرسى گفته: «اَللُّغُوبُ اَلْاِعْياءُ مِنَ التَّعَبِ» يعنى خسته شدن در اثر رنج. قاموس و اقرب آن را خستگى شديد گفته‏اند راغب آن را رنج معنى كرده ولى اين درست نيست زيرا در آيه [فاطر:35]. نصب به معنى تعب و رنج است پس لغوب خستگى است يعنى: مارا در بهشت نه رنجى رسد و نه خستگيى. ظاهراً قيد شدت نيز صحيح نباشد كه در آيه [ق:38]. مطلق خستگى مراد است نه خستگى شديد. در نهج البلاغه خطبه 181 آمده: «وَصانَ اَجْسادَهُمْ اَنْ تَلْقى لُغُوباً وَ نَصَباً» خدا ابدان اهل بهشت را محفوظ كرده از اينكه خستگى و رنجى ببينند اين كلمه از آيه 35 فاطر اخذ شده و برخلاف قول راغب است. اين كلمه فقط دو بار در كلام اللَّه يافته است.
لغو
كلام بى‏فائده. «لَغى يَلْغُو» يعنى كلام بى‏فائده آورد. لاغِيّة كلام قبيح است لغت را از آن لغت گفته‏اند كه در نزد غير اهلش فائده‏اى ندارد، لغوالطائر صداى پرندگان را گويند (مجمع). در قاموس گفته لَغْو: شى‏ء بى‏اعتناء است كلام باشد يا غير آن راغب گويد كلام لغو آنست كه اعتنائى به آن نيست و از روى عدم تفكر باشد و جارى مجراى «لَغا» است و آن صداى گنجشك و غيره مى‏باشد. [مائده:89]. سوگند لغو آنست كه لاعن باشد مثل واللَّه و باللَّه كه به طور عادت در سخن مى‏آورند و تعقيد سوگند آنست كه آن را با قصد محكم كنيم و روى قصد و فكر سوگند ياد كنيم يعنى خدا شما را به سوگندهاى بى قصدتان مؤاخذه نمى‏كند ولى به سوگندهائى كه با قصد محكم كرده‏ايد مؤاخذه مى‏كند. [فصّلت:26]. «اَلْغَوْافيهِ» يعنى در آن باطل داخل كنيد. كفّار گفتند: به اين قرآن گوش ندهيد و درآن باطل وارد كنيد شايد پيروز گرديد مثل اينکه منظور معارضه به لغو و باطل است يعنى در مقابل آن ايستادگى كنيد و در موقع خواندن آن داد و بيداد كنيد تا مفهوم نگردد و از تأثير ساقط شود. * [مؤمنون:3]. ظاهراً مراد از آن هر قول و فعل بی‏فايده است [غاشيه:11-10]. در بهشتى عالى كه در آن كلام قبيح و بى‏فائده نشنوى.
لفت
برگرداندن. منصرف كردن. [يونس:78]. گفتند: آيا آمده‏اى ما را از دينى كه پدرانمان را در آن يافته‏ايم بگردانى؟! التفات: رو كردن است به جهتى كه مى‏خواهد و نيز به معنى رو گرداندن است از جهتى كه به آن رو كرده بود، [هود:81]. خانواده ات را در پاسى از شب ببر و كسى از شما به عقب برنگردد و به پشت سرش نگاه نكند ظاهراً اين براى آن بود كه زود از منطقه خطر خارج شوند. ايضاً آيه [حجر:65].
لفح
[مؤمنون:104]. گويند: «لَفَحَتْهُ النَّارُ» يعنى آتش او را سوزاند (قاموس) در اقرب از اصمعى نقل شده باد گرمى كه به كسى برسد لفح است و باد خنك نفح. و از ابن اعرابى نقل كرده: «اَللَّفْحُ لِكُلِّ حَرٍّ وَالنَّفْحُ لِكُلِّ بارِدٍ» معنى آيه: مى‏زند آتش به چهره هايشان و آنها در آتش زشت منظرانند (نعوذباللَّه) اين كلمه فقط يكبار در قرآن يافته است.
لفظ
انداختن. «لَفَظَ ريقَهُ: رَمى بِهِ» آب دهانش را انداخت «لَفَظَ الرَّحَى الدِّقيقَ» آسياب آرد را كنار ريخت. كلام را از آن لفظ گويند كه از دهان انداخته مى‏شود [ق:18]. سخنى نمى‏گويد مگر اينكه نزد او مراقبى است آماده. اين لفظ تنهايكبار در كلام اللَّه آمده است. آيه صريح است در ضبط و محفوظ ماندن اقوال انسان مثل: [زخرف:80].
لفف
لف به معنى پيچيدن و جمع كردن است «لَفَّهُ لَفّاً: ضَمَّهُ وَ جَمَعَهُ» لفيف پيچيده به هم و جمع شده در روى هم [اسراء:104]. ظاهراً مراد از لفيف جمع شده است يعنى چون وعده آخرت آيد شما را مختلط و مجتمع آوريم بدان با خوبان، ستمگران با ستم كشان با هم آيند تا ميانشان به حق داورى شود. [نباء:16-15]. تا با آن دانه و روئيدنى و باغات انبوه و در هم فرو رفته برويانيم. [قيامة:30-29]. ساق ميت به ساقش پيچيده شد آنروز، روز سوق شدن به سوى پروردگار است چون روح به حلقوم رسيد ساق‏ها در آن حال مرده و به هم چسبيده است رجوع شود به «ساق» تا معنى آيه روشن شود.
لفو
اِلْفاء به معنى پيدا كردن است در لغت آمده: «اَلْفاهُ: وَجَدَهُ»: [يوسف:25]. شوهر آن زن را در كنار در پيدا كردند و ديدند در آنجاست. [بقره:170]. گفتند بلكه پيروى مى‏كنيم از آنچه پدران خود را در آن يافته‏ايم.
لقب
لقب نام دوم انسان است كه با آن خوانده مى‏شود و درآن مراعات معنى لازم است به خلاف نام اول كه شايد مرتجل و بدون مراعات معنى باشد مثل اميرالمؤمنين كه لقب على «عليه السلام» است. لقب دو جور است كه بر سبيل تشريف و مدح چنانكه گفته شد ديگرى بر سبيل نبز و طعن [حجرات:11]. يعنى به خودتان عيب نتراشيد و با القاب بد يكديگر را تعييب نكنيد نبز چنانكه در قاموس گفته به معنى لمز (و طعن) است «اَلنَّبْزُ: اَللَّمْزُ» القاب فقط يكبار در قرآن آمده است.
لقح
[حجر:22]. لقح به معنى باردار كردن است «لَقَحَ النَّخْلَةَ» يعنى گرد خرماى نر را به خرماى ماده پاشيد و آن را باردار كرد. لواقح جمع لاقحه است يعنى بادها را فرستاديم كه آبستن كننده‏اند پس از آسمان آب نازل كرديم در اينكه گلها و ميوه‏ها به وسيله بادها تلقيح و آبستن مى‏شوند شكى نيست ولى به قرينه «فَاَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً» ظاهراً مراد آن است كه باد ابرهاى گرم را به منطقه سرد جوّ مى‏زند و سوزنهاى يخ را كه ذوب كرده و آبستن نموده به شكل باران در مى‏آورد رجوع شود به «برد» ذيل آيه «مِنْ جِبالٍ فيها مِنْ بَرْدٍ». لقح لازم نيز آمده است. «لَقَحَتِ الْمِرْئَةُ» زن باردار شد.
لقط
اخد كردن و يافتن از زمين در قاموس آمده: «لَقَطَهُ: اَخَذَهُ مِنَ الْاَرْضِ» و نيز گويد: «اِلْتَقَطَهُ: عثر عَلَيْهِ مِنْ غَيْرِ طَلَبٍ» بى جستجو به آن دست يافت در مجمع گفته التقاط گرفتن چيزى است از راه لقطه و لقيط از آن است يعنى آن را بى آنكه به فكرش باشد يافت. [يوسف:10]. او را در گودال چاه افكنيد تا بعضى از كاروانهااو را گرفته و ببرند. [قصص:8]. موسى را آل فرعون از آب گرفتند تا به آنها دشمن و مايه اندوه شود.
لقف
[اعراف:117]. «تَلْقَفُ» در سوره [طه:69] و [شعراء:45]. نيز آمده است آن را حفص به نقل از عاصم به تخفيف قاف و ديگران به تشديد قاف خوانده‏اند. راغب گويد: لَقْف، اِلْقاف، تَلَقُّف: به معنى گرفتن شى است به زيركى خواه با دست گرفته شود يا با دهان. قاموس، طبرسى ذيل آيه طه و اقرب الموارد، لقف را اخذ به سرعت گفته‏اند. در مجمع ذيل آيه اعراف گفته تَلَقُّف و تَلَقُّم هر دو يكى است شاعر گويد: اَنْتَ عَصا مُوسَى الَّتى لَمْ نَزَلْ تَلْقَفُ مايَأْفِكُهُ السَّاحِرُ در نهج البلاغه خطبه 208 آمده: «... رَآهُ وَسَمِعَ مِنْهُ وَلَقِفَ عَنْهُ» يعنى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» را ديده و از او شنيده و از وى اخذ كرده است. معنى جامع آن اخذ است خواه با دهان باشد يا با دست چنانكه از راغب نقل شد و يا با گوش چنانكه از نهج البلاغه آورديم. لقف در آيه فوق به معنى بلعيدن است. يعنى به موسى وحى كرديم كه عصايت را بيانداز آنگاه عصا فرو مى‏برد آنچه را كه به دروغ مى‏گفتند مارهاست. اين لفظ سه بار بيشتر در قرآن نيامده و همه در باره بلعيدن جادوى ساحران به وسيله عصاى موسى مى‏باشد.
لقم
[صافات:142]. در مجمع فرموده: اِلْتِقام به معنى بلعيدن لقمه است در قاموس لقم به سرعت خوردن و اِلْتِقام بلعيدن است يعنى: ماهى يونس «عليه السلام» را بلعيد در حاليكه او ملامت كننده يا ملامت شده بود رجوع شود به «لوم» اين لفظ فقط يكبار در قرآن يافته است.
لقمان
انسان كامل و معروف كه نامش دوبار در قرآن مجيد ذكر شده [لقمان:13-12]. ظاهراً اعطاء حكمت ملازم با امر به شكر است آيه اوّل صريح است در اينكه به لقمان حكمت داده شده ولى نبوّت او به صراحت از قران استفاده نمى‏شود گرچه در آيه [بقره:251]. مى‏شود گفت مراد از حكمت نبوّت است. در سوره لقمان از آيه 12تا19 عطا شدن حكمت به او و موعظه او نسبت به فرزندش نقل شده اگر پيامبر هم نباشد مقامى بس شامخ دارد كه قرآن مجيد وى را تا قيامت زنده نگاه داشته است. در مجمع فرموده: به قولى او مردى حكيم بود نه پيامبر، اكثر مفسران نيز بر آنند، به قولى او پيامبر بود و حكمت را در آيه نبوّت گفته‏اند به قولى او پسر خواهر ايّوب بود و به قولى پسرخاله ايّوب «عليه السلام». از ابن عمر نقل شده گويا از رسول خدا «صلى الله عليه واله» شنيدم مى‏فرمود به حق مى‏گويم لقمان پيغمبر نبود ليكن مردى بود كثيرالتفكر حسن‏اليقين، خدا را دوست داشت خدا نيز او را دوست داشت و با اعطاء حكمت بر وى منّت گذاشت. روزى وقت ظهر خوابيده بود كه از جانب خدا ندائى رسيد: اى لقمان آيا ميل دارى خدا تو را در روى زمين خليفه كند تا ميان مردم به حق داورى كنى؟ در جواب گفت: اگر پروردگارم مرا مخيّر كند عافيت را مى‏گزينم نه ابتلاء را و اگر حتمى كند فرمان او را شنوا و مطيعم زيرا مى‏دانم كه در اين صورت ياريم كرده و مصونم خواهد داشت. ملائكه كه آنها را نمى‏ديد گفتند: چرا اى لقمان؟ گفت: حكومت سخت‏ترين منازل است و ظلم از هر طرف آنرا احاطه كرده اگر حاكم تقوى كرد لايق است كه نجات يابد و اگر خطا كرد از راه بهشت خطا كرده، آنكه در دنيا خوار و در آخرت عزيز باشد بهتر از آن است كه در دنيا عزيز و در آخرت ذليل باشد، هر كه دنيا را بر آخرت برگزيند دنيا از او فوت مى‏شود، به آخرت هم نمى‏رسد، ملائكه از نيكويى منطق وى در عجب شدند، لقمان خوابيد و در خواب به وى حكمت عطا شد، بيدار گرديد با حكمت سخن مى‏گفت و با حكمت خويش داود را مدد مى‏كرد، داود به او گفت: خوشا بحالت لقمان حكمت داده شدى و بلواى نبّوت از تو برگردانده شد. (مجمع). در موعظه خويش به فرزندش مى‏فرمايد: پسر عزيز بخدا شرك ميار و چيزى را شريك خدا مكن كه شرك ستمى بزرگ است. پسرم اگر عمل انسان هموزن دانه خردلى، در سنگى يا در آسمانها و زمين باشد، خدا آنرا مى‏آورد در پيش چشم انسان قرار مى‏دهد كه خدا دقيق و كاردان است. اى پسر عزيز نماز بپادار به معروف وادار و از منكر بازدار و بر مصائب صبور باش كه اینها از كارهاى لازم است. مردم را تحقير مكن و در زمين به تكبّر گام مزن كه خداوند خودپسندان و فخرفروشان را دوست نمى‏دارد. در رفتن معتدل باش و صوت خويش را ملايم كن كه زشتترين صوتها صوت خران است (سوره لقمان).
لقاء
روبرو شدن با شى‏ءِ و مصادف شدن. عبارت راغب چنين است «اَلِلّقاءُ مُقبَلَةُ الشَّىْ‏ء وَ مُصادَفَتُهُ مَعاً». [بقره:14]. چون با اهل ايمان روبرو شدند گويند ايمان آورديم. تَلْقِيَة: به معنى روبرو كردن و تفهيم و اعطا است در اقرب‏الموارد گفته «لَقاهُ الشَّىْ‏ءَ: طَرَحَهُ اَلْيهِ» در جوامع الجامع «لَتُلَّقَ الْقُرْآنَ» را داده شدن و تفهيم گفته است. [نمل:6]. تو قرآن را از جانب خداى حكيم و دانا تفهيم مى‏شوى كه آنهم يك نوع روبرو شدن است. [انسان:11]. و عطا كرد بآنها بهجت و سرور را. [قصص:80]. تفهيم نمى‏شوند آنرا مگر صابران يا داده نمى‏شوند آن را مگر خويشتن داران. [فرقان:75]. روبرو مى‏شوند در آن با تحيّت و سلام. *** اِلْقاء: انداختن هر چيز است به محلى كه مى‏بينى آنگاه در عرف به هر انداختن اسم شده‏ است (راغب). [اعراف:107]. [يوسف:96]. كه در هر دو مطلق انداختن است و در [مائده:64]. اِلْقاء معنوى مراد است. *** تَلَّقى: به معنى تفهم و اخذ است «تَلَقَّيْتُ مَنْهُ» يعنى از او اخذ و قبول كردم (مجمع) در اقرب‏الموارد آمده «تَلَقَّى الشَّىْ‏ءَ: تَلَقَّنَهُ» يعنى آن را فهميد [بقره:37]. آدم از پروردگارش كلماتى اخذ كرد و خدا به آدم توبه نمود. [نور:15]. آنگاه كه افك را به زبان اخذ مى‏كرديد و زبان به زبان مى‏گردانديد. [ق:17]. آنگاه كه دو اخذكننده و فهمنده اخذ مى‏كنند اعمال را كه در راست و چپ انسان نشسته‏اند ظاهراً مراد از قعيد پيوسته بودن آنهاست به موجب روايات يكى نويسنده اعمال نيك و ديگرى نويسنده اعمال بد است. [انبیاء:103]. مى‏پذيرند آنها را ملائكه و گويند: اين روز شماست كه وعده داده مى‏شديد. اِلْتِقاء: ملاقات دو شى‏ء است همديگر را [رحمن:19]. [آل عمران:13]. *** لِقاءُالله: گفته‏اند لِقاءُالله به معنى مرگ است و آن ملاقات خدا است. ولى آيات نشان مى‏دهد كه آن قيامت و ملاقات نعمت و عذاب خداوند است. [انعام:31]. آنانكه روز قيامت را تكذيب كردند زيانكارشدند [انعام:130]. [كهف:110]. پس لقاءالله مرگ نيست بلكه ثواب و عقاب خدا است. تِلْقاء: جهت و طرفی كه در مقابل است و ظرف مكان بكار مى‏رود «جَلَسَ تِلْقاء فُلانٍ» يعنى مقابل او نشست [اعراف:47]. و چون چشمشان به طرف اهل آتش برگشت گويند خدايا ما را با ستمگران قرين مگردان. [قصص:22]. چون به طرف مدين رو كرد گفت... [يونس:15]. بگو نيست بر من كه قرآن را از جهت داعى نفس خويش عوض كنم گويند «ذلِكَ مِنْ تِلْقاء نَفْسِهِ» يعنى اين از طرف داعى نفس خويش است. * [غافر:15]. روز قيامت را از آن يَوْمُ‏التَّلاق گفته‏اند كه در آن اهل آسمان و زمين، خدا و خلق، اولين وآخرين، ظالم و مظلوم، انسان و عملش، يكديگر را ملاقات كنند. براى هر يك از اين وجوه قائلى است. الميزان وجه دوم را تأكيد مى‏كند به قرينه [هود:29]. و آيات ديگر .طبرسى بعيد نمى‏داند كه تمام وجوه مراد باشند، اختيارالميزان مقبولتر است كه از اينگونه آيات [بقره:223]. در قرآن زياد است. * [مرسلات:6و5]. ظاهراً مراد بادهاست كه به نوعى نسبت به قيامت تذكّر مى دهند رجوع شود به «رسل».
لكن
اين كلمه در اصل لاكن است الف در نوشتن حذف شده و درخواندن ثابت است و آن دو جور است يكى مخفف از لكنّ به تشديد نون و آن حرف ابتداء است و عمل نمى‏كند مگر به قول اخفش و يونس. ديگرى در اصل وضع به تخفيف نون است اگر مابعدش كلام باشد آن حرف ابتدا و فقط براى افاده استدراك است و عاطفه نيست مثل [نحل:118]. و اگر مابعدش مفرد باشد آن عاطفه است بدو شرط يكى اينكه پيش از آن نفى يا نهى باشد مثل«ماقامَ زَيْدٌلكِنْ عَمْرو» كه نفى پيش از آن واقع شده ديگرى آنكه مقرون بر او نباشد (ازاقرب). «لكن» در قرآن ظاهرا همه‏اش براى استدراك است.
لكنّ
از حروف مشبهه به فعل اسمش منصوب و خبرش مرفوع باشد، معناى مشهور آن استدراك است و حكم مابعد آن هميشه مخالف با حكم ماقبل است [بقره:243].
لَم
حرف جزم است و مضارع را قلب به ماضى مى‏كند [نوح:6]. خواندنم نيافزود آنها را مگر فرار.
لمح
نگاه تند. چشم بهمزدن. در نهايه آنرا نگاه تند گفته و گويد: در حديث آمده«كانُ يَلْمَحُ فِى الصَّلوةِ وَ لايَلْتَفِتُ» در نماز با چشم اشاره مى‏كرد و روى بر نمى‏گردانيد. در مجمع البيان آن رانگاه‏تند و در قاموس اختلاس نظر و در اقرب بازشدن چشم به سوى چيزى... گفته است [نحل:77]. [قمر:50]. ظاهرا آيه دوم نيز در باره مجى‏ءآخرت است و مراد از امر دستور وقوع آن مى‏باشد واز «واحِدَة» مى‏توان فهميد كه تقدير آن «وَ ما اَمْرُنا اِلَّا كَلِمَةٌ واحِدَةٌ» است و گرنه مى‏بايست «واحِد» گفته شود. يعنى كارآخرت و وقوع آن مانند اشاره چشم يا نزديكتر از آن است احتمال هست مراد آسانى وقوع قيامت در قدرت خدا باشد مانند آسانى اشاره به چشم نه سرعت وقوع قيامت. اين لفظ فقط دوبار در قرآن آمده است.
لمز
عيب. در قاموس گفته:«اَلَّلمْزُ: اَلْعَيْبُ وَ الْاِشارَةُ بِالْعَيْنِ» در نهايه نيز عيب معنى كرده، در اقرب الموارد آمده: «لَمَزَهُ لَمْزاً: عابَهُ» همچنين است قول طبرسى در مجمع [توبه:58]. بعضى از منافقان در باره صدقات بر تو خرده مى‏گيرند اگر از آن داده شوند خوشنود گردند. [حجرات:11]. بر خودتان عيب نگيريد، درجاى خود گفته شده مسلمانان از حيث دين به حكم يك پيكراند لذا عيب بر ديگران عيب بر خويشتن است. [همزه:1]. واى بر هر طعنه زن عيب ساز، لمّاز ولمزه به معنى كثيراللمز است.
لمس
دست ماليدن «لَمَسَهُ لَمْساً: مَسَّهُ بِيَدِهِ». [انعام:7]. اگر كتابى در كاغذ بر تو نازل مى‏كرديم و دست بر آن مى‏ماليدند حتماً كفّار مى‏گفتند: اين سحرى آشكار است. در لمس طلب ملحوظ است كه دست ماليدن براى دانستن است بدين جهت است كه راغب گويد گاهى از طلب به لمس تعبير آورند، لذا در اقرب از جمله معانى آن گفته: «لَمَسَ الشَّىْ‏ءَ: طَلَبَهُ» [جن:8]. در اينجا لمس ظاهراً به معنى طلب است يعنى: ما خواستيم به آسمان صعود كنيم آنرا يافتيم كه از نگهبانان وشهابها پر شده است. التماس: به همين مناسبت به معنى طلب است در قاموس گفته: «اِلْتَمَسَ: طَلَبَ». [حديد:13]. گفته شد به عقب برگرديد و نورى براى خود بجوييد. * [نساء:43]. [مائده:6]. يا با زنان نزديكى كرديد و آبى نيافتيد خاك پاك را قصد كرده تيمّم كنيد. لمس و ملامسه زنان كنايه از مقاربت است (راغب) در قاموس گفته: «لَمَسَ الْجارِيَةَ» يعنى با او جماع كرد. در مجمع فرموده: مراد از «لامَسْتُمْ النِسَّاءَ» جماع است چنانكه از على «عليه السلام» و ابن عباس و مجاهد و سدّى و قتاده روايت شده و ابوحنيفه و جبائى اختيار كرده است. از عمربن خطّاب، ابن مسعود، شعبى و عطا نقل شده و شافعى اختيار كرده مراد لمس زنان است با دست و غيره. ولى قول اول صحيح است... روايت شده ميان عرب و مسلمانان غيرعرب اختلاف شد عجم‏ها گفتند: مراد از آن جماع است، عربها گفتند: مراد مس زنان است، اختلافشان با بن عباس رسيد گفت: حق به اموالى است و مراد از آن جماع است (مجمع). براى مزيد توضيح آيه [مائده:6]. در صدر آيه حكم حدث اصغر و اكبر در صورت وجدان آب نقل شده و در ذيل آن حكم هر دو در صورت فقدان آب و اگر مراد از «لامَسْتُمْ» دست زدن صرف باشد حكم حدث اكبر در صورت فقدان آب ذكر نشده است. لذا يقيناً مراد از آن جماع است. در الميزان از كافى نقل شده كه حلبى گويد از ابى عبدالله «عليه السلام» از «أَوْلامَسْتُمُ النِساءَ» پرسيدم فرمود: آن جماع است وليكن خداوند پرده پوش است مستور بودن را دوست دارد لذا مانند شما اسم نبرده است «اِنَّ الله سَتيرٌيُحِبُّ‏ُ السَّتْرَ فَلَمْ یُسَمِّ كَما تُسَّمُونَ».
لمّ
[فجر:20-19]. گويند: «لَمَمْتُ الشَّىْ‏ءَ» يعنى آن را جمع و اصلاح كردم در نهج البلاغه خطبه 51 آمده «اَلاَوَاِنَّ مُعاوِيَةَ قادَلُمَةً مِنَ الْغُواةِ» بدانيد معاويه جمعى از فريفته گان را (بسوى شما) كشيده. ظاهراً مراد از اكل لمّ آن است كه انسان مال خويش و ديگران را بخورد و در خوردن ميان حلال و حرام را جمع كند. يعنى همه ميراث و مجموع آن را كه نصيب خود و ورّاث ديگر است مى‏خوريد و مال كثير را دوست مى‏داريد. لمم: [نجم:32]. مراد از لم در روايات اهل بيت عليهم السلام گناه گاهگاهى است كه شخص عادت به آن نكرده، اصرار هم ندارد و گاهگاه از روى غفلت مرتكب مى‏شود راغب گفته: «فُلانٌ يَفْعَلُ كَذا لَمَماً» «اَىْ حيناً بَعْدَ حينٍ» درباره اين آيه در «كبر» ذيل عنوان كبائر مشروحاً سخن گفته‏ايم.
لمَّا
لَمَّا بر سه وجه باشد يكى آنكه مخصوص مضارع است و مثل «لم» جزم مى‏دهد و معنى آن را به ماضى قلب مى‏كند و غالباً منفى آن نزديك به حال است مثل [ص:8]. بلكه هنوز عذاب را نچشيده‏اند. دوّم: ظرف است به معنى حين و به قول ابن مالك به معنى «اذ» و مخصوص است به ماضى مثل [اسراء:67]. سوّم حرف استثناست به معنى «اِلّا» و بر جمله اسميّه داخل شود مثل [طارق:4]. (اقرب). عاصم و غيره «لَمَّا» را در آيه مشدّد و ديگران مخفّف خوانده‏اند آن در صورت اوّل به معنى «اِلّا» و «اِنْ» نافيه است يعنى: نيست هيچ نفسى مگر آنكه آن را حافظى است و در دوّم«ان» مخفّف از ثقيله است.
لن
حرف نصب و نفى واستقبال است [بقره:120]. يهود ونصارى هرگز از تو راضى نباشند تا مگر از دينشان پيروى كنى. در قاموس مى‏گويد: آن براى نفى ابد است نه تاكيد نفى: چنانكه زمخشرى گفته، اگر براى ابد بود لفظ «اليوم» در آيه [مريم:26]. نمى‏آمد و اگر براى تأكيد بود لفظ «ابد» در [بقره:95]. تكرار مى‏شد و اصل عدم تكرار است. در اقرب الموارد چيزى در اين باره نفياً و اثباتاً نقل نكرده است ولى طبرسى ذيل [اعراف:143]. فرموده لن نفى ابد است چنانكه فرموده «وَلَنْ يَتَمَنَّوْهُ اَبَداً» «لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً»، به نظر مى‏آيد قول قاموس ضعيف است.
لهب
شعله. مشتعل شدن آتش. اسم و مصدر هردو آمده است، به معنى غبار برخاسته نيز آيد [مرسلات:31]. نه گواراست و نه از شعله آتش باز دارد. * [مسد:3-1]. ابولهب عموى حضرت رسول «صلى الله عليه وآله» است و او را به قولى براى زيباييش ابولهب مى‏گفتند و دو گونه‏اش گويى شعله مى‏كشيدند. بنابراين قرآن كنيه مشهور او را آورده و عنوان كرده است .به قول بعضى غرض از ابولهب گفتن تحكم و اثبات آتش است براى او، الميزان اين قول را پسنديده است. اسم ابولهب به نقلى عبدالعزى و به نقلى عبدمناف است. طارق محاربى گويد: در بازار ذى‏المجاز بودم، جوانى مى‏گفت: اَيُّهَاالنَّاسُ قوُلوُالا اِلهَ اِلَّا اللَّهُ تُفحِلوُا، مردى پشت سر او بر او سنگ مى‏زد و پاهايش را خونى كرده بود ومى‏گفت: اى مردم او دروغگو است او را تصديق نكنيد. گفتم: اين كيست؟ گفتند: محمد است مى‏گويد پيغمبرم و آن عمويش ابولهب است كه مى‏گويد: او دروغگو است. درباره ابولهب در «تبب» به طور تفصيل سخن گفته‏ايم و مى‏افزاييم كه: در مجمع گويد: آيا با اين سوره باز ابولهب قدرت داشت كه ايمان بياورد و باز ايمان بر او فرض و لازم بود؟ و اگر ايمان مى‏آورد تكذيب وعده «سَيَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ» نمى‏شد؟ جواب: آرى ايمان براى او لازم بود و اين وعيد به شرط عدم ايمان است... اگر فرض كنيم كه ابالهب از رسول خدا «صلى الله عليه و اله» مى‏پرسيد و مى‏گفت: اگر ايمان آورم باز داخل آتش خواهم شد؟ حضرت مى‏فرمود: نه زيرا كه شرط دخول آتش از بين رفته بود. الميزان اين جواب را پسنديده و در ذيل بيان خود گفته: ابولهب در اختيارش بود كه ايمان آورد و از عذاب حتمى كه در اثر كفرش بود نجات يابد.
لهث
لهث آن است كه سگ از عطش زبانش را بيرون آورد چنانكه در مفردات و مجمع گفته است در قاموس و اقرب گفته: «لَهَثَ الْكَلْبُ وَ غَيْرُهُ» سگ و غير سگ زبانش را با تنفس شديد از جهت عطش يا رنج يا خستگى بيرون آورد [اعراف:176]. يعنى حكايت او حكايت سگ است كه اگر بر آن حمله كنى زبانش را بيرون آورد و اگر تركش كنى باز زبانش را بيرون مى‏آورد، اين مثل آنان است كه آيات ما را تكذيب كرده‏اند. ظاهراً مراد آن است: همانطور كه سگ زبانش را با دم زدن شديد بيرون مى‏كند خواه او را بزنى يا نزنى، آن شخص هم خواستش هواى نفس است خواه وسائل توفيق در اختيارش باشد يا نباشد، مكذبين هم عادتشان همان است خواه هدايتشان كنى يا نكنى. واللَّه اعلم.
لهم
[شمس:8]. لهم به معنى بلعيدن است «لَهِمَ الشَّىْ‏ءَ لَهْماً: اِبْتَلَعَهُ بِمَّرَةٍ» الهام تفهيم بخصوصى است از جانب خدا يا ملك كه مأمور خداست. راغب گويد:الهام القاء چيزى است در قلب و مخصوص است به اينكه از جانب خدا و از ملاء اعلى باشد مثل قول حضرت رسول «صلى اللَّه عليه و آله» «اِنَّ الرُّوحَ الْاَمينَ نَفَثَ فى رُوعى». معنى آيه: خدا فجور و تقواى نفس را به نفس تفهيم كرد و نفس انسانى را طورى آفريد كه ذاتاً خوب و بد و صلاح و فساد را مى‏فهمد. اين لفظ فقط يكبار در قرآن آمده است.
لهو
مشغول شدن. چيزى كه مشغول مى‏كند «لَهَا الرَّجُلُ برالشَّىْ‏ءِ: لَعَبَ» اين مشغول شدن توأم با غفلت است. راغب مى‏گويد: لهو آن است كه انسان را از آنچه مهم است به دردش مى‏خورد مشغول نمايد. [انعام:32]. نيست زندگى دنيا مگر بازى و مشغول كننده. الهاء: مشغول كردن. [منافقون:9]. اموال و اولادتان شما را از ياد خدا مشغول و غافل نكند [نور:37]. مردانى كه تجارت و فروختن آنها را از ياد خدا مشغول و غافل نمى‏كند. * [عبس:10-8]. تلهى مشغول شدن و غفلت ورزيدن است يعنى: اما آنكه شتابان پيش تو مى‏آيد و از خدا مى‏ترسد تو از او غافل مى‏شوى و به چيز ديگرى مشغول مى‏گردى. * [انبیاء:3]. آنها به بازى زندگى پرداخته‏اند. دلهايشان به غير حق مشغول است. لهو الحديث‏ [لقمان:6]. يعنى: بعضى از مردم حديث مشغول كننده را مى‏خرد تا مردم را ندانسته از راه خدا گمراه كند و راه خدا را مسخره گيرد، عذاب خوار كننده براى آنهاست. در مجمع فرموده اين آيه درباره نضر بن حرث بن علقمه نازل شد كه براى تجارت به فارس مى‏رفت، اخبار عجم را مى‏آموخت و بر قريش نقل مى‏كرد و مى‏گفت: محمد به شما اخبار عاد و ثمود را نقل مى‏كند من هم داستان رستم، اسفنديار، و اخبار كسرى‏ها را، مردم به داستانسرائى او گوش داده و از شنيدن قرآن دست مى‏كشيدند. در الميزان از تفسير قمى از امام باقر «عليه السلام» نقل شده كه مراد از «مِنَ النَّاسِ مِنْ يَشْتَرى...» نضر بن حارث بن علقمه است. نگارنده گويد: گمان بيشتر آن است كه تمام سوره لقمان از براى اين ماجرا نازل شده است و اين سوره مى‏فهماند كه قرآن حاوى حقائق و راههاى سعادت دنيا و آخرت است و حكاياتى كه در آن نقل شده مثل حكايت لقمان پر از فوائد و نصائح است نه مثل قصه رستم و اسفنديار كه جز لهو الحديث نيست. غناء روايات بسيارى درباره آيه فوق نازل شده كه دلالت دارند براينكه غناء و آواز خوانى از مصاديق لهوالحديث است و حرام مى‏باشد. رجوع شود به روايات در وسائل و غيره . زندگى لهو: [عنكبوت:64]. لفظ «لَهْو و لَعِب» چهاربار درباره زندگى دنيا آمده است درباره لعب بودن آن در «لعب» سخن گفتيم. تعبير «لَهْو» درباره دنيا مشعر بر آن است كه زندگى دنيا انسان را از ياد حق و آخرت غافل مى‏كند چنانكه [منافقون:9]. [نور:37]. اين مطلب را روشن مى‏كند و در بسيارى از آيات هست: [انعام:70]. پس بايد در زندگى مواظب بود.
لو
لو داراى اقسامى است: 1- مفيد شرطيت است ميان دو جمله و دلالت بر امتناع جواب دارد به جهت امتناع شرط و شرطيت در ماضى است مثل [انبیاء:22].اگر در زمين و آسمانها خدايانى غير از خدا بود هر آينه فاسد مى‏شدند. فاسد نشده‏اند زيرا غير از خدا، خدايانى نبوده است.و اغلب در جواب آن لام آيد چنانكه گذشت و گاهى بدون لام باشد مثل [واقعة:70]. 2- حرف مصدرى مثل «اَنْ» مصدريه و بيشتر بعد از كلمه «وَدَّ - يَوَدُّ» آيد مثل [قلم:9]. [بقره:96]. كه در هر دو به معنى ان مصدريه است يعنى دوست مى‏داند اينكه مداهنه كنى مداهنه كنند. 3- به معنى تَمَنّى (ايكاش) مثل [سباء:31]. اى كاش ببينى آنگاه كه ستمكاران نزد پروردگارشان نگاه داشته شده‏اند.
لات
[نجم:20-19]. روشن است كه هر سه بت از اصنام جاهليت مى‏باشد. ابن كلبى در كتاب الاصنام مى‏گويد: لات سنگ مكعبى بود در طائف كه بنى عتاب بن مالك نگهبان آن بوده و بتخانه‏اى بر آن بنا كرده بودند، قريش و تمام عرب آن را تعظيم مى‏نمودند بدان مناسبت فرزندان خويش را «زيدلات» - و «تيم لات» نام مى‏گذاشتند. اين صنم همانطور پابرجا بود تا آنكه قبيله ثقيف دين اسلام را قبول كردند، رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» مغيرة بن شعبه را مأمور فرمود تا لات را منهدم كرد و به آتش كشيد. نگارنده گويد: به نظر مى‏آيد: مشركين معتقد بودند كه لات و مناة دختران بت عُزى هستند در سيره ابن هشام منقول است: آنگاه كه زيد بن عمرو بن نفيل مسلمان شد درباره گذشته خود چنين گفت: عَزَلْتُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّى جَميعاً كَذلِكَ يَفْعَلُ الْجِلْدُ الصَّبُورُ فَلَا الْعُزَّى اَدينُ وَ لا ابْنَتَيْها وَ لا صَنَمَىْ بَنى عَمْرٍو اَزُورُ در اين شعر براى عزى و دو دختر ياد شده گفتيم كه: ظاهراً همان لات و مناة هستند متن آيه در «مناة» ببينيد.
لوح
لوح در اصل به معنى آشكار شدن است «لاحَ الشَّىْ‏ءُ لَوْحاً: بَدَأَ» آنگاه لوح به هر تخته و صفحه گويند كه در آن مى‏نويسند خواه از چوب باشد يا غير آن. صفحه را از آن لوح گويند كه معانى در آن به وسيله كتابت آشكار مى‏شود چنانكه از مجمع به دست مى‏آيد، اقرب الموارد اين علت را به صورت «قيل» آورده است. به قولى علت آن آشكار شدن خطوط در آن است [قمر:13]. نوح را به چيزى كه تخته‏ها و مسمارها داشت حمل كرديم منظور كشتى نوح «عليه السلام» و الواح جمع لوح است. [اعراف:154-150-145]. مراد از الواح صفحه‏هاى تورات است معلوم نيست از چوب بوده يا چرم يا فلز و غيره. به قولى آنها از چوب بودند و از آسمان آمدند به قول از زمرّد بودند به طول ده ذراع، به قولى از زبرجد سبز و ياقوت سرخ، به قولى دو لوح بودند، زجّاج گفته به دو لوح در لغت الواح گفته مى‏شود. هيچ يك از اين اقوال را اعتبارى نيست و از «كَتَبْنا» مى‏شود فهميد كه الواح از آسمان نازل شده‏اند. واللَّه العالم. * [مدثر:27و28و29]. تلويح به معنى تغيير است «لَوَّحَهُ الْحَرُّ: غَيَّرَهُ» بَشَر جمع بشره است به معنى پوست بدن است يعنى چه ميدانى سقر چيست؟ نه مى‏گذارد و نه دست مى‏كشد تغيير دهنده پوستهاى بدن است. لوح محفوظ [بروج:22و21]. لوح محفوظ كه ظرف قرآن است عبارت اخراى كتاب مكنون و امّ الكتاب است كه در «اُمّ» ذيل آيه [زخرف:4]. درباره آن صحبت كرده‏ايم.
لوذ
[نور:63]. لِواذبه شى‏ء، پناه بردن به آن و مخفى شدن به وسيله آن است «لاذَ الرَّجُلُ بِالْجَبَلِ لَُواذاً و لِياذاً: اِسْتَتَرَبِهِ وَالْتَجَأَ» (اقرب) تسلّل خارج شدن به طور پنهانى، موقعى كه رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» مردم به كارى دعوت مى‏كردند بعضى‏ها در پشت سر بعضى به طور پنهانى از مسجد خارج مى‏شدند «لواذ» مصدر به معنى فاعل است يعنى خدا داناست به آنانكه در پناه يكديگر پنهانى خارج مى‏شوند اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.
لوط
«عليه السلام» نام مباركش 27 بار در قرآن مجيد ذكر شده است تورات فعلى نيز حال او را نقل كرده است ولى به آن حضرت اهانت نموده است چنانكه در «تورات» گذشت. او پيامبرى صاحب فضيلت بود [انعام:86]. خداوند به وى علم و حكمت عنايت كرده بود [انبیاء:74]. [صافات:133]. [انبیاء:75]. *** طبرسى ذيل آيه [عنكبوت:26]. از ابن عباس و ابن زيد و جمهور مفسّران نقل كرده كه لوط پسر خواهر ابراهيم «عليه السلام» بود در تورات سفر تكوين باب 14. گفته شده: لوط برادرزاده ابراهيم بود. طبرسى ذيل آيه 86 انعام آن را پذيرفته است. از اين آيه ظاهر مى‏شود كه موقع بعثت ابراهيم «عليه السلام» در بابل هنوز لوط به پيامبرى نرسيده بود و آن وقت به آن حضرت ايمان آورده است و از آيه «وَ نَجَّيْناهُ وَ لُوطاً اِلَى الْاَرْضِ الَّتى بارَكْنا فيها لِلْعالَمينَ» روشن مى‏شود كه آن حضرت با ابراهيم عليهماالسلام از بابل خارج شده و به فلسطين هجرت كرده است. على هذا بعثت لوط در فلسطين واقع شده و او در محيط زندگى خويش با آنكه ابراهيم «عليه السلام» نبوّت داشت بر قوم خويش مبعوث گرديده است و در «اخ» گفته شده با آنكه اهل بابل بود چرا در آيه [شعراء:161]. برادر قوم خويش خوانده شده است؟ *** از آيات به دست مى‏آيد كه در محلّ بعثت حتى يكنفر هم به او ايمان نياورده و زنش نيز از جمله غير مؤمنين بود كه با خود نبرد و مورد عذاب واقع گرديد [اعراف:83]. مراد از «اهل» كه نجات يافتند ظاهراً دو نفر دخترش بودند كه با پدرشان از آنجا بيرون شدند. در آنجا فقط يك خانه بود كه اهلش مسلمان بودند آن هم خانه لوط به استثناء زنش. [ذاريات:36-35]. شهرى كه چند نفر خداشناس در آن باشند و آنها هم از آن بيرون روند نزول عذاب بر آن حتمى است. *** از لفظ مؤتفكات در آيه [توبه:70]. و در [حاقة:10]. كه درباره قوم لوط است به دست مى‏آيد كه در عذاب قوم وى چندين شهر ويران شده است. چنانكه گفته‏اند و در تورات سفر تكوين باب 13. هست كه محلّ سكونت لوط شهر سدوم بود و او بر آن شهر و شهرهاى اطراف كه گفته‏اند مجموعاً چهار شهر بودند مبعوث شده بود و آنها عبارتند از: سدوم، عموره، صوغر و صبوييم. و در آيه [نجم:53]. ظاهراً نظر به سدوم محلّ سكونت لوط است يعنى خدا شهر زير و روشونده را هلاك كرد. *** اهالى شهرهاى مزبور ظاهراً بت‏پرست بوده‏اند گرچه در قرآن آيه صريحى در اين باره نيافتم. از شنيعترين اعمال آنها عمل لواط بود و اوّلين قومى بودند كه اين عمل در ميان آنها شايع شد چنانكه لوط به آنها مى‏گفت: [اعراف:80]. و چنان عادت و سنّت قومى شده بود كه حتى در مجالس پيش روى مردم آن را انجام مى‏دادند لوط «عليه السلام» به آنها مى‏گفت: [عنكبوت:29]. *** خداوند لوط را بر آنها مبعوث كرد، او آنها را به تقوى و طريق فطرت دعوت نمود ولى حاضر به شنيدن كلام حق نشدند و او را تهديد كردند كه در صورت ادامه اين سخنان از شهرشان بيرونش خواهند كرد [شعراء:167]. و در كلام ديگر گفتند: لوط و خانواده‏اش را از شهر خودتان بيرون كنيد كه از اينكار پاكى مى‏جويند ([نمل:56].) *** سرانجام خداوند ملائكه‏اى به هلاك آنها مأمور فرمود آنها ابتدا پيش ابراهيم «عليه السلام» آمده و جريان را به استحضار وى رساندند. ابراهيم با آنها به مجادله پرداخت به اميد آنكه منصرفشان كند و گفت: لوط در ميان آنهاست، ملائكه گفتند مى‏دانيم، لوط و خانواده‏اش را خارج خواهيم ساخت مگر زنش را كه از ماندگان است ([عنكبوت:34-31]) ([هود:74]) بالاخره خطاب آمد [هود:76]. آنگاه فرشتگان به محلّ لوط «عليه السلام» آمدند لوط از ديدن آنها (كه نمى‏دانست فرشته‏اند) غمگين شد و گفت امروز روز سختى است (كه مى‏ترسيد قومش به ميهمانان نظر سوئى داشته باشند) قوم چون از ماجراى ميهمانان با خبر شدند به خانه لوط رو كردند (تا مگر جوانان را از دست لوط گرفته و عمل منافى عفت به جا آورند) لوط چون هجوم آنها را مشاهده كرد گفت: اى قوم اينك دختران من كه تزويج آنها بر شما حلال است آنها را تزويج كنيد از خدا بترسيد مرا درباره ميهمانانم رسوا نكنيد، آيا مرد كاملى در ميان شما نيست؟! گفتند: ميدانى كه حقى در دختران تو نداريم و مراد ما را از اين هجوم مى‏دانى، فرمود: ای كاش در مقابل شما نيروئى داشتم و يا به عشيره و خانواده‏اى تكيه مى‏كردم. دراين هنگام فرشتگان به سخن درآمده و گفتند: اى لوط ما فرستادگان پروردگار تو هستيم اينها هرگز به تو نرسند در پاسى از شب خود با خانواده‏ات به جز زنت كه عذاب او را خواهد گرفت از اينجا برويد و كسى به پشت سر نگاه نكند هنگام صبح عذاب اينها را فرا خواهد گرفت لوط و دخترانش از آنجا خارج شدند و تا وقت صبح از محيط عذاب گذشتند، موقع صبح انتقام خدائى شروع گرديد، و ديار آنها زير و رو شد و سنگهائى بر آنها باريدن گرفت [هود:82]. درباره اينكه لوط «عليه السلام» دختران خويش را بر آنها عرضه كرد شكّى نيست در سوره هود آمده كه به آنها فرمود «هؤُلاءِ بَناتى هُنَّ اَطْهَرُ لَكُمْ». و [حجر:71]. قطعاً مراد آن حضرت زنا نبوده است غير ممكن است پيامبر خدا آنها را در مقابل لواط به زنا بخواند بلكه منظورش یقيناً ازدواج شرعى بود كه در شريعتش ازدواج با كفّار جايز بود و زنش نيز از كفّار بود چنانكه در صدر اسلام رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» دخترش را با ابى‏العاص بن ربيع كه هنوز اسلام نياورده بود تزويج فرمود سپس نسخ شد. ولى درباره اينكه دختران لوط چند نفر بيش نبودند چطور به همه آنها ازدواجشان را عرضه كرد درست نمى‏دانيم در مجمع فرموده آنها دو نفر رئيس داشتند خواست كه دخترانش زعوراء و ريتاءرا آن دو تزويج كنند. نگارنده گويد اگر اين وجه اثبات شود وجه خوبى است، به قول بعضى مرادش زنان امّت بود كه پيامبر پدر امّت خويش است ولى جمله «لَقَدْ عَلِمْتَ مالَنا فى بَناتِكَ مِنْ حَقٍّ» اين قول را ردّ مى‏كند. اگر مراد لوط زنان امّت بود ديگر به اين وجه وجهى نبود.
لولا
بر سه وجه است يكى اينكه به دو جمله اسميه و فعليه داخل شود براى ربط امتناع دوم بوجود اولى مثل [سباء:31]. دوم آنكه براى تخصيص و تشويق باشد مثل [نمل:46]. كه براى تشويق به استغفار است. سوم آنكه براى توبيخ باشد مانند [احقاف:28]. [نور:13]. (از اقرب).
لَوْما
مثل لَوْلا براى تخصيص و تشويق و توبيخ است و فقط يكبار در قرآن آمده است. [حجر:7].
لوم
سرزنش.آن نوعا در مقابل چيزى است كه به ملامت كننده ناگوار و به ملامت شده نامناسب باشد.[ابراهيم:22] مرا ملامت نكنيد خود را ملامت كنيد. تلاوم: ملامت كردن يكديگر است [قلم:30]. بعضى به بعضى روكردندو همديگر را سرزنش مى‏نموده‏اند. لَوْمَة: به معنى ملامت است [مائده:54]. در راه خدا جهاد مى‏كنند و از ملامت سرزنش كننده‏اى نمى‏ترسند. ملوم اسم مفعول است [اسراء:39]. مُليم: به ضم ميم اسم فاعل است به معنى ملامت كننده [صافات:142]. ماهى او را بلعيد حال آنكه خودش را ملامت مى‏كرد كه چرا از ميان قوم خويش خارج شدم و يا قوم خويش را ملامت مى‏كرد كه او را به تنگ آورده سبب خروج وى گشتند طبرسى آن را مستحق لوم معنى كرده و گويد: مليم آن است كار را ملامت آور كند ولى ظاهرا اين درست نيست زيرا اسم مفعول آن ملام است پس مليم به معنى ملامت كننده است. [ذاريات:40]. فرعون و لشكريانش را گرفته و به دريا انداختيم حال آنكه خويشتن را ملامت مى‏كرد كه چرا از حق منصرف گشته است. مجمع اين رامثل سابق گفته است.
لَوْن
رنگ. به معنى جنس و نوع نيز آيد چنانكه راغب گفته است [بقره:69]. گفتند خدايت را بخوان بيان كند آن گاو چه رنگى دارد درآيه [زمر:21]. ظاهرا منظور اصناف باشد ايضا در آيه [روم:22].
لوى
لَىّ به معنى تابيدن است «لَوَى الْحَبْلَ» يعنى ريسمان را تابيد «لَوَى يَدَهُ - لَوى رَأْسِهِ وَ بِرَأسِهِ» يعنى دستش و سرش را چرخاند. [منافقون:5].چون به منافقان گفته شود بياييد تا رسول خدا بر شما استغفار كند سرشان را از روى تكبّر مى‏چرخانند... [نساء:135]. راغب گويد: «لَوى لِسانَهُ بِكَذا» كنايه است از كذب و دروغسازى. ظاهراً مراد از «تَلْوُوا» در آيه همين است يعنى: اگر در شهادت دروغ گفتيد يا از اداى آن سرباز زديد خدا از آنچه مى‏كنيد با خبر است. در مجمع فرموده: به قولى معناى تَلْوُوا تبديل شهادت و تُعْرِضُوا كتمان آن است چنانكه از امام باقر«عليه السلام» نقل شده. ايضاً آيه [آل عمران:78]. يعنى گروهى از آنها زبانهاى خويش را به خواندن كتاب مى‏گردانند تا شما مسلمانان آن را تورات بپنداريد حال آنكه از تورات نيست. [آل عمران:153]. آنگاه كه فرار مى‏كرديد و به كسى توجّه نمى‏نموديد يعنى سرگردانده و به كسى نگاه نمى‏كرديد. [نساء:46]. براى گرداندن زبانشان در باطل و تحريف كلام و براى طعن بدين.
ليت
[حجرات:14]. گويند:«لاتَهُ يَليتُهُ لَيْتاً» يعنى او را منصرف كرد و حقش را ناقص نمود معنى آيه: اگر به خداو رسول اطاعت كنيد خدا از ثواب اعمال شما چيزى نكاسته و كم نمى‏كند.
لَيْتَ
حرف تمنّى و طمع است به اسمش نصب و به خبرش رفع مى‏دهد. گاهى در باره غيرمقدور آيد مثل [مريم:23]. ايكاش پيش از اين مرده بودم. و گاهى در باره مقدور نحو [قصص:79]. * [حاقة:27]. گفته‏اند ضمير«لَيْتَها» راجع است بموته اولى يعنى: ايكاش مگر اولى كه دردنيا چشيدم كار مرا به پايان مى‏برد وفانى شده ديگر زنده نمى‏گشتم مثل [نباء:40].
ليس
از افعال ناقصه، عملش رفع اسم و نصب خبر است دلالت بر نفى حال دارد مثل [بقره:282]. به نفى غيرحال با قرينه دلالت مى‏كند (اقرب). ليس فقط در ماضى قابل صرف است مثل ليس،ليسا، ليسوا، ليست،ليستا،لسن. تاآخر.
ليل
شب. لَيْل و لَيْلَة هر دو به يك معنى است. به قولى ليل مفرد است به معنى جمع و لَيْلَة براى واحد است ولى در قرآن هر دو براى مطلق آمده‏اند مثل [آل عمران:27]. و مثل [بقره:187]. جمع آن در قرآن ليالى است [سباء:18]. * [قدر:1]. رجوع شود به «قدر».
لين
نرمى. راغب گويد: در اجسام بكار رود و در خُلق و معانى به طور استعاره. [آل عمران:159]. در اثر رحمت خدا به آنها نرم و ملايم شدى [سباء:10]. براى داود آهن را نرم كرديم. [زمر:23]. در الميزان گويد: معنى سكون به تلين تضمين گرديده لذا با «اِلى» متعدى شده است يعنى: پوستهاى آنانكه از خدايشان مى‏ترسند ميلرزد سپس پوستها و دلهايشان بياد خدا آرام مى‏گيرد، (قول خدا را قبول كرده و بدان دل مى‏بندند). * [حشر:5]. لينه درخت خرما است به قولى آن از لين است وبه جهت نرمى ميوه‏اش آن را لينه گفته‏اند (مجمع) راغب گويد: نَخْله ناعِمة. گويا منظور درخت بارور و دلپسند است يعنى هر نخلى كه بريديد يا آنرا بر ريشه به پا گذاشتيد باذن خدا بود. * [طه:44]. با او سخن نرم بگويند.