سفری غریب

 ما را سفری غریب افتاد 

روزی که ز شاخه سیب افتاد 

در گوش عدم خروش هستی 

چون صاعقه ای مهیب افتاد 

آدم ز بهشت آفرینش 

تا شام ابد به شیب افتاد 

حوای نجیب و ساده آن روز 

در دامگه فریب افتاد 

از گریه آن دو یار دیرین 

دوزخ ز تب لهیب افتاد 

مادر دو پسر ز یک پدر داشت 

این ناخلف آن نجیب افتاد 

طغیانگر خود سر نخستین 

در آتش خود عجیب افتاد 

از تاب و تبی که داشتم من 

آتش به دل طبیب افتاد 

ای عشق به یک کرشمه تو 

جانها همه بی شکیب افتاد 

در صومعه سیاهکاران 

بر گردن دل صلیب افتاد 

سنگینی بار هر دو عالم 

بر دوش من غریب افتاد 

شعر از : نصرالله مردانی




دسته ها : شعر
1387/12/6 1:8
X