• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 85
تعداد نظرات : 145
زمان آخرین مطلب : 4430روز قبل
آموزش و تحقيقات

نقد و بررسی سریال از یاد رفته

سریال از یاد رفته

حضور محمدرضا فروتن در این سریال می‌تواند امتیاز خوبی برای جذب مخاطب باشد. کمتر پیش آمده فروتن را در یک سریال تلویزیونی ببینیم. حالا او قرار است به قهرمان اصلی این..

سریال از یاد رفته

از سرزمین‌های شمالی
قبل از هر چیز این مناظر زیبا از طبیعت شمال و شمایل زندگی روستایی در سریال «از یاد رفته» است که نظر مخاطب را جلب می‌کند. خوشبختانه سنت خوبی در سریال‌سازی تلویزیون در حال شکل‌گیری است که مرکز ثقل داستان را از پایتخت و زندگی‌های آپارتمانی به سمت مناطق دیگری از سرزمین پهناور ایران سوق داده و از ظرفیت‌های نمایشی که در بافت جغرافیایی و فرهنگی قومیت‌های مختلف وجود دارد، بهره‌برداری می‌کند.
قاب‌بندی‌های زیبا و کارت پستالی از طبیعت شمال و روایتی زبانشناختی از لوکیشن‌های متنوع و جذاب، بخشی از همین تمهید هوشمندانه است که فارغ از ساختار درام می‌تواند برای تماشاگر خسته از شهرنشینی، لذتبخش باشد. حتی در تیتراژ بندی سریال هم از این مولفه‌ها استفاده شده و بین فرم و محتوای سریال تناسب منطقی ایجاد کرده است.

از یاد رفته نه فقط در فرم که قصه خود را نیز برمبنای شرایط معیشتی شمال قرار می‌دهد. البته یک قصه شخصیت‌محور که قرار است سرنوشت سخت و پرماجرای مرتضی را در این کشاکش حوادث و رخدادهای مختلف روشن کند. در ضمن از طریق این قصه برخی پیام های اخلاقی بر این مبنا را که هر کار نیک و بدی در همین دنیا به مکافات و پاداش می‌انجامد، برجسته می‌کند. یا این پیام که دنیا فرصتی است تا آدمی با اراده و خودآگاهی، خودش را تطهیر و پاک سازد. البته واکاوی چنین موقعیتی با توجه به این‌که هنوز قصه ابتدای راه خود است، کمی زود به نظر می‌رسد.
سریال یک داستان طولی از زندگی مرتضی را به‌تصویر می‌کشد و روایتی خطی و مرحله‌ای دارد، به‌این معنی که از یتیم شدن مرتضی با بازی محمدرضا فروتن آغاز می‌کند تا در نهایت با بازی خود فروتن در بزرگسالی مرتضی ادامه پیدا کند. مرتضی که در یکی از روستاهای شمال متولد شده و زندگی ساده‌ای دارد، عاشق دختری به نام گلرخ می‌شود که سطح زندگی خانواده‌اش با او متفاوت است. باوجود مخالفت‌های خانواده گلرخ، وی خانواده‌اش را مملو از کشمکش‌های بسیار مجاب می‌کند به این ازدواج رضایت دهند. آن دو زندگی جدیدشان را آغاز می‌کنند. هرچند پدر گلرخ که در بستر بیماری است با آنها قطع رابطه می‌کند، اما گلرخ در تصمیم خود قاطع است. با تشویق‌های گلرخ، مرتضی مصمم می‌شود تحصیلاتش را ادامه دهد. او با جدیت و ممارست به تحصیل می‌پردازد و موفق می‌شود در رشته پزشکی قبول شود. او به دانشگاه و کمی بعد برای ادامه تحصیل به خارج از کشور می‌رود.

بخش‌هایی از این سریال در آلمان فیلمبرداری شده تا تنوع در لوکیشن برجسته‌تر شود. سریال‌هایی از جنس ازیاد رفته، به دلیل این‌که دوره‌های مختلفی از زندگی شخصیت‌های اصلی خود را روایت می‌کند، ۲ ویژگی مهم دارد. یکی فرازوفرودهای متعدد در مقاطع مختلف داستانی که باید سویه دراماتیکی داشته باشد و دوم تعدد بازیگران تا در دوره‌های مختلف سنی شخصیت‌ها بویژه قهرمان اصلی ایفای نقش کنند.
حضور محمدرضا فروتن در این سریال می‌تواند امتیاز خوبی برای جذب مخاطب باشد. کمتر پیش آمده فروتن را در یک سریال تلویزیونی ببینیم. حالا او قرار است به قهرمان اصلی این قصه بدل شود و می‌توان حدس زد مخاطبان بیشتری با این مجموعه همراه شوند. در ضمن فریدون حسن‌پور، این سریال را بر مبنای رمانی که نوشته خود اوست، کارگردانی می‌کند و ساختار رمان‌گونه سریال هم بر این نکته تاکید دارد. برخلاف طبیعت آرام منطقه زندگی این دو که تاکنون آرام و عاشقانه بوده کم‌کم دستخوش حوادثی می‌شود که تصورش برای گلرخ ممکن نیست. با پیشرفت علمی و تحصیلی مرتضی، جایگاه اجتماعی او هم تغییر می‌کند و این موضوع تاثیری مستقیم بر رفتار و اخلاق همسرش دارد. اما این پایان کار این زوج نیست، چرا که رفته رفته پای آدم‌های دیگری هم به میان کشیده می‌شود. در واقع قصه از دل طبیعت و رفاقت و سادگی روستایی آغاز می‌شود،‌ اما بتدریج با تجربه فضاهای مدرن و شهری، همه چیز دچار استحاله شده و قدرت و تاثیر فرهنگ بر شیوه زندگی و رفتار انسان‌ها خود را نشان می‌دهد. این سریال را می‌توان تحلیل جامعه‌شناختی از پیامدهای تدریجی مدرنیته دانست که زندگی بسیاری از افراد تحصیلکرده را تحت تاثیر قرار داده است. به عبارت دیگر، از یاد رفته حتی در عنوان خود نیز تلویحا به ارزش‌ها و نگرش‌های اصیلی اشاره می‌کند که در هجمه و بسط مدرنیزاسیون به فراموشی سپرده شده‌اند. نمونه‌ای کم و بیش مشابه همین مضمون را در سریال مرگ تدریجی یک رویا به کارگردانی فریدون جیرانی نیز شاهد بودیم، اما در اینجا فریدون حسن‌پور تلاش کرده به لایه‌های درونی‌تر این استحاله فکری و دگردیسی شخصیت نفوذ کرده، تصویری روانشناختی هم از این ماجرا ارائه کند.

از یاد رفته در عین پرداختن به تحلیلی جامعه‌شناختی از تغییر موقعیت و نگرش نخبگان و خواص جامعه در دگرگونی‌های زندگی به روان‌شناسی شخصیت‌های خود در این سیر و سلوک هم اهتمام داشته و بیش از هر چیز واجد ظرفیت‌های دراماتیکی است. یعنی در دام شعارزدگی یا پیام‌زدگی گرفتار نمی‌شود و تعریف درست قصه بیش از هر چیز برای کارگردان اهمیت داشته است. این امتیازی است که مرگ تدریجی یک رویا فاقد آن بود. با این که قرار است چند دوره از زندگی قهرمان اصلی داستان در این سریال به تصویر کشیده شود و فضا و موقعیت داستانی نیز در یک بافت روستایی اتفاق می‌افتد، اما ریتم قصه کند نیست و زیبایی‌شناسی لوکیشن و جغرافیای اثر نیز به تلطیف بیشتر آن کمک کرده است.
واقعیت این است که از یاد رفته فارغ از زیبایی‌شناسی بصری خود که بسیار چشم‌نواز است، یک آرامش و سکوت دلپذیری دارد که تماشای آن را برای مخاطب خسته، دلنشین و لذتبخش می‌کند. حضور رضا ناجی در نقش کرم با آن لهجه شیرین آذری نیز شیرینی و ملاحت آن را دوچندان کرده است. فارغ از قصه سریال که ممکن است چندان هم بکر و تازه نباشد چند ویژگی مثل طبیعت و لوکیشن زیبای داستان، حضور بازیگران ستاره‌ای چون محمدرضا فروتن و جاذبه‌های بصری سریال، این مجموعه را به اثری متفاوت میان سریال‌های هفتگی تلویزیون تبدیل کرده و این نشان می‌دهد اهتمام داشتن به ابعاد مختلف تولیدی اثر نیز می‌تواند همپای قصه و بازیگرانش در جلب رضایت مخاطب موثر باشد و نباید آن را دست‌کم گرفت.

منبع:jamejamonline.ir

دوشنبه 30/8/1390 - 12:23
سينمای ایران و جهان
آخر الزمان در آثار سینمایی هالیوود

 

دکتر سید علیرضا سجادپور

متأسفانه برخلاف آن که تولیدات سینمای ایران، در حیطة مضمون انتظار، اندک و انگشت شمار است، در سینمای هالیوود، وضعیت، کاملاً بر عکس است و ما با انبوهی از آثار، برخورد می ­کنیم که جملگی به سوژة آخر الزمان و ناجی جهانی پرداخته اند!

همان طور که گفته شد، تعداد تولیدات سینماییِ هالیوود و جهان غرب در مورد موضوع آخر الزمان، آن چنان زیاد است که نمی توان تمامی آن ها را مورد تحلیل قرار داد؛ بلکه می بایست به تحلیل و نقد نمونه­ هایی از آن تولیدات - که به نوعی، الگو و نمایندة دیگر آثارِ مشابه هستند- اکتفا کرد.

در ادبیات غرب، معمولاً از آخر الزمان با اصطلاح «آپوکالیپس»[1] و از نبرد و جنگ نهایی آخر الزمان که بین منجی جهانی و دشمنان او در می­گیرد، با اصطلاح «آرماگدون»[2] یاد می­ شود. اثرپذیری بالای سینمای غرب از این مفاهیم، به گونه ای است که حتی برخی تولیدات هالیوود، صریحاً با عنوان آپوکالیپس یا آرماگدون نام گذاری شده اند. نکتة شگفت دیگر، این است که اغلب آثاری که در محتوا و درون مایه به این مضمون پرداخته اند، دارای خط داستانیِ یکسان و ساختار قفسه­ایِ همانندی هستند؛ یعنی معمولاً به یک شیوه شروع شده، ادامه یافته و به پایان می ­رسند و در آن ها طرح کلی داستانی و ساختار اصلی فیلمنامه، به نحو شگفت­ آوری یکسان و مشابه است.

این ساختار و خط داستانیِ واحد و مشابه بدین گونه است که در ابتدای آن ها، زندگی به نحو معمولی و آرام در دنیا، جریان دارد. خصوصاً در آمریکا - که تقریباً تمامی این آثار، حوادث و اتفاقات اصلی فیلم را در همین نقطه تعریف می ­کنند و به عنوان مکان اصلی داستان، از آن استفاده می­برند- همه چیز به نحو آرام و رضایت بخشی در حال گذر است؛ بچه­ها مدرسه می­ روند، کارمندان بر سر کار خود هستند، مغازه­ دارها به فروش اجناس خود مشغول اند، کافه­ها و تریا­ها فعال هستند و به طور کلی، همة اقشار مردم، به زندگی و خوش گذرانی مشغول اند...

اما به ناگاه، ورود یک گروهِ غریبه و ناشناس، این آرامش را به هم می زند که معمولاً گروهی هستند که هیچ اطلاعات و مشخصاتی از آنان در دست نیست. برای مثال، در فیلم بسیار معروف و پر خرج «روز استقلال»[3]، یک سفینة بسیار بزرگ و غول آسا که می ­تواند بر شهری بزرگ، سایه افکند، از نقطة ناشناخته ای از کهشکان، سر می رسد و در آسمان ظاهر می­ گردد.

در همة این آثار، مردم زمین با کمک دانشمندان و نیز رهبران سیاسی تلاش می­ کنند که با این غریبه ­های نوظهور ارتباط بگیرند و با آن ها زبان مشترک پیدا کنند. دانشمندان اصلی و رهبران کلیدیِ در این تلاش ها نیز، عمدتاً آمریکایی­ هستند که خود، به گونه ­ای روشن و واضح ، درصدد القای این مطلب است که آمریکایی­ ها، رهبر و لیدر جهان هستند و بقیة جهانیان- حتی اروپایی­ ها- باید تابع و پیرو محض آن ها باشند!

در ادامة داستان و علی رغم تلاش های صادقانه و انسانی(!)، هیچ امکانی برای ایجاد ارتباط، از سوی غریبه­ها ایجاد نمی­شود و تمامی تلاش­ ها برای درک منویات و افکار و اهداف آنان، کاملا بی­نتیجه می ­ماند.

تا این که به ناگاه، نشانه ­هایی از رفتار خصمانه و جنگ طلبانه از سوی غریبه ­ها مشاهده می­شود و در حالی که جهانیان (به رهبری آمریکایی­ ها!) دلیلی برای این رفتار نمی ­یابند، دفعتاً و به نحوی غافل گیرانه، حملاتی آتشین و مرگبار و بسیار ویرانگر بر تمامی مناطق مسکونی زمین و شهرها و مردمان، آغاز می شود؛ بسیاری از نقاط زمین نابود می گردد و انبوه زیادی از مردم می­ میرند.

در این فیلم­ها معمولاً نیویورک، واشنگتن، شیکاگو، لوس آنجلس و نیز پاریس، لندن، رم و ... منهدم می­ گردند. در برخی از این آثار، حتی پکن، مسکو و دهلی نو نیز از بین می روند. نویسندة این مقاله، خود، شاهد آثاری بوده که در آن، مکه و شهرهای مسلمان نشین نیز، با حملة بیگانگان نابود می شوند!

در مجموع، همه چیز به هم می ­ریزد و ترس، اضطراب، بهت، نگرانی، آشفتگی و وحشت از مرگ و نیستیِ بشریت و تمدن، بر فیلم حاکم می ­شود. باقیماندة مردم زمین - که به هر طریق، نجات یافته­اند- حول محور قیادت و ریاست رییس جمهوری آمریکا (!) دوباره به بازسازی و تجدید قوا می­ پردازند و دانشمندانی که زنده مانده­اند نیز با تشویق و هم فکری رییس آمریکایی، به مطالعه و بررسی نقاط ضعف بیگانگان پرداخته و سرانجام، در اوج ناامیدی، راهی برای مقابله و مبارزه و انتقام گیری می ­یابند و با حضور شجاعانة رئیس آمریکایی، به آخرین حملة متقابل، دست زده و در نقطة پایانی داستان، موفق به نابودی مرکزِ فرماندهیِ بیگانگان می شوند و بدین ترتیب، جهان را از نابودی کامل می رهانند...!

البته در جزییات فیلم ها، طبعاً تفاوت­ هایی وجود دارد؛ امّا کلیت آن ها به همین شرح است. سازندگان و تولیدکنندگان آن ها، چنان به اهداف کلی و کلان خود، وفادارند که حتی تکرار چند بارة این قصه در آثار متعدد را مانعی بر سر راه خود محسوب نمی کنند و در تولیدی دیگر به بیان دوبارة این داستان ـ با همان کاراکترها و شروع و پایان تکراری- می پردازند...!

ممکن است این سؤال پیش آید که منظور واقعی آنان از این داستان های تکراری چیست؟ دقت و توجه به اجزای داستان و روابط شخصیت ها و قدری ملاحظه بر اصول هنری فیلمنامه نویسی و کارگردانی، می­تواند پاسخ این سؤال را به آسانی هویدا کند.

این داستان­ها نماد و نمونه ای از نبرد آخرالزمان هستند که به زعم سازندگان آن ­ها، بین نیروهای خیر و شرّ - و البته به رهبری آمریکا!- در می­ گیرد. نیروهای شرّ، یا از شرق می­آیند و سبزه­رو و مو مشکی هستند(!) یا چون نمونه ­ای که ذکر شد،­ از جهانی دیگر می آیند و نه حرف انسانی را می ­فهمند و نه جواب منطقی و انسانی دارند. آن ها جز منطق جنگ و نابودی و انهدام آثار تمدن و فرهنگ انسانی، چیزی نمی خواهند و هدفی ندارند!

با این توضیح، روشن است که این همانند سازی­ ها، کدامین نگرش­ و اعتقادات و دیدگاه­ ها را در جهانِ معاصر، هدف گرفته است. همة این تلاش ­های هنری و سینمایی، برای تأییدگذاری بر ذهن و روح مخاطبین جهانی این آثار است تا در ضمیر خود، به تثبیت جایگاه خیر و شرّ ـ البته با معیار جهان استکبار ـ بپردازند و اگر در این نبرد نهایی، به کمک سپاه آمریکایی نمی­ روند، لااقل بی طرف بمانند و در لشگر شرقی­ های جنگجو و بیگانه با تمدن جهانی قرار نگیرند!

امّا آیا این آثار توانسته­اند علی رغم تعداد فراوان خود، تأثیری مناسب بر روح و دل مخاطبین داشته باشند؟آیا توانسته­اند معادلات محتوم و مقدر را تغییر دهند؟ و مهم تر، آن که، ما در این معرکة هنر و فرهنگ و سینما چه باید بکنیم؟

* . نویسنده و تهیه کنندة بسیاری از آثار سینمایی و تلویزیونی؛ چون فیلم سینمایی «طوفان شن» (با محوریت واقعة طبس)، سریال «سیمرغ» ( زندگی نامة شهیدان، شیرودی و کشوری)، سریال «عبور از خط سرخ» (زندگی نامة شهید عباس دوران)، سریال «آفتاب و زمین» (داستان تولّد روح الله)، فیلم سینمایی «آخرین ملکة زمین» (با محوریت موضوع حملة آمریکا به افغانستان)، سریال «چشمان آبی زهرا» (با محوریت موضوع انتفاضة فلسطین) و ...

1.APocaliPs

2.Arma eddon

3.IndiPendence Day

منبع: حوزه.نت
دوشنبه 30/8/1390 - 12:11
سينمای ایران و جهان
نقدی بر فیلم «پرتقال خونی» ساخته سیروس الوند
جدیدترین اثر سیروس الوند کارگردان باتجربه سینما در راستای دیگر کارهای وی در گسل روابط عاشقانه، این بار طاقت مان را طاق کرد و آه و ناله ما را به آسمان برد و با ترسیم شکلی قدیمی و در عین حال کلیشه ای از نسل جوان و فاصله کلیشه ای ترش با نسل قبل، نه تنها حالمان را گرفت بلکه آب سردی بر بدنه سینمای در حال پیشرفت مان ریخت؛ تا حدی که گویی سریال فاصله ها را در سینما می دیدم!

محمدرضا شیخ الاسلامی: از معدود فیلم هایی که دیدن و ندیدن آن تفاوتی در نقدم وارد نکرد فیلم هندی و کودکانه پرتقال خونی است. فیلمی که با اغماض می توان به تنها یک نکته مثبت در آن اشاره کرد و آن هم انتخاب نام بامسمای "پرتقال خونی" است!

جدیدترین اثر سیروس الوند کارگردان باتجربه سینما در راستای دیگر کارهای وی در گسل روابط عاشقانه، این بار طاقت مان را طاق کرد و آه و ناله ما را به آسمان برد و با ترسیم شکلی قدیمی و در عین حال کلیشه ای از نسل جوان و فاصله کلیشه ای ترش با نسل قبل، نه تنها حالمان را گرفت بلکه آب سردی بر بدنه سینمای در حال پیشرفت مان ریخت؛ تا حدی که گویی سریال فاصله ها را در سینما می دیدم!

الوند که کارهایش از قبل انقلاب تاکنون بر محور عشق چرخیده و دیگر می توان به او لقب کارگردان عرصه عشق و عاشقی را داد، در فیلمی دیگر با همین محتوا دست به تقابل دو عشق در تقاطع فریبنده آشنایی ناگهانی زده است ولی در عین حال که ناگهانی است، تمام اتفاقات از قبل ساخته و پرداخته شده است و بعبارتی جبرگرایی کارگردان در شکل دادن قصه، مخاطب را از ابتدا زندانی می کند. به همین خاطر قصه فیلم یکنواخت و راکد است و این ادامه دارد تا زمانی که پای سیاوش (حامد بهداد) به فیلم باز می شود. آن هم از چند سکانس انتهایی فیلم و مخصوصا جایی که گره فیلم باز می شود و عشق جانشین شدۀ دوم در برابر دیدگان ترمه (نیوشا ضیغمی) رسوا می شود.

از جدی ترین نقاط ضعف فیلم ناهمگونی فیلمنامه خوب پیمان عباسی با بازی ضعیف نیوشاضیغمی است که بیش از هرچیزی رنگ و بوی افسانه به فیلم داده و مخاطب را از تماشای فیلم دلسرد می کند. بازی او به قدری تحریفی و مصنوعی است که مخاطب را در اصل قصه به تردید وا می دارد. بعبارتی دیگر، فیلمنامه پرتقال خونی قوی تر از شخصیت پردازی آن است. اما سوال اینجاست که واقعا در سینمای الوند چه نیازی به بازی گرفتن های خشک و عاجزانه هست؟ شاید جوابی از غیب آید و تنها یک کلمه بگوید: «گیشه!» چراکه به نظر می آید بی تفاوتی کارگردان حتی در القای مفهوم های ساده و پیش پاافتاده نیز پایانی ندارد! بعنوان مثال والا در برگشت از خارج از کشور کراوات ندارد اما هرروز در دفتر کارش (که شما باید از چند جمله کوتاه مانند حساب ها را چک کنید یا من مهمان دارم و .. به ثروت و شهرت عظیم وی در کارش پی ببرید!) با کراوات های مختلف دیده می شود. یا بعد از سکانس دعوای مفصل والا با همسرش که از ابتدای فیلم در کش و قوس طلاق اند باید بفهمید که این بار همسر والا آمده بود تا بماند! یا خنده دارتر اینکه نگاه چرتکه ای و عقل محور والا بصورت ناگهانی و کاملا بی دلیل عاشق و شیفته دختری کم سن و سال می شود که در دو سکانس قبل همین دختر مورد هجوم کلمات تحقیرآمیز والا قرار گرفته و محکوم به تفکر کودکانه شده بود. و ازاین قبیل.

سینمای امروز الوند همچنان در فاصله قابل توجهی از دغدغه های اصیل نسل جوان قرار دارد که با به تصویرکشیدن زندگی ترمه دردی از آن ها دوا که نمی کند، بر تردید و سرگردانی آن ها نیز می افزاید. چراکه تفاوت سینمای جمهوری اسلامی ابران با کشوری مثل هند تنها در وسیله کردن اهداف و هدف کردن وسیله ها نیست. به کرات در فیلم شاهد رابطه صمیمانه و ادبیات خودمانی ترمه با والا هستیم؛ رابطه ای که از عمر آن چند دقیقه بیشتر نمی گذرد! ظاهرا کارگردان فقط توانسته است مجوزی برای نشان دادن دوستی یک پسر (سیاوش) و دختر بگیرد که حتی یک طرف قضیه یعنی ترمه نیز مایل به مرحله ازدواج نیست و فقط ترجیح می دهد در کنار او لحظاتی را سپری کند. اما این قبح شکنی در نوع ارتباط ترمه با سیاوش هم نتوانسته است توجیه خوبی برای هدف الوند باشد و خواسته یا ناخواسته رشته افکار مخاطب درباره یک انتخاب منطقی پاره می شود. به یادآورید آخرین سکانس فیلم را که هندی ترین سکانس فیلم نیز هست. جایی که مخاطب بی صبرانه در انتظار دیدن کیفیت انتخاب ترمه از میان دو خواستگار اوست ولی سیاوش که به تازگی از بردگی والا خارج شده است، در برابر ترمه جان می دهد و لحظه بعد والا نیز دستگیر می شود. سپس ترمه می ماند که معلوم نیست چه آینده ی پوچ و دردناکی برایش در انتظار خواهد بود!؟ شاید والایی دیگر به بهانه ای دیگر سر راه او قرار می گیرد و باز برای سنجش میزان صداقت او در عشقش سیاوشی دیگر را اجیر می کند و باز تکراری بر تکرار!!

براستی که پرتقال خونی هیچ دریچه ای از امید و برخورد منطقی با مشکل ازدواج به روی مخاطب باز نمی کند و تنها جنبه سرگرمی دارد یک سرگرمی پوچ و بی محتوا. اگر فیلم را ندیده اید هیچ چیزی از دست نداده اید! زیرا تجربه وقدرت کارگردان در این فیلم تا حد زیادی نادیده گرفته شده و خبری از نقدنویس مطرح آن روزها نیست.

به آقای الوند باید یادآور شد که چیزی نمانده که او را نیز همانند کیمیایی که در فضای دوستی های آرمانی اسیر شده است گرفتار در روابط عاشقانۀ بی حاصل ببینیم. رکود و بی تفاوتی در یک اثر آینده خوبی را برای مخاطبان آن اثر رقم نخواهد زد. شاید این نگاه سطحی کارگردان به فهم مخاطب پدیدآورنده دیواری از بی اعتمادی برای روزهای آتی سینمای امثال الوند باشد.

منبع: تعامل‌نیوز

دوشنبه 30/8/1390 - 12:5
سينمای ایران و جهان
وکیل مدافع خیانت/نقدی بر سعادت آباد

نیمه دوم سال با اکران دو فیلم مهم «یه حبه قند» و «سعادت آباد» وارد موج تازه‌ای از اتفاقات و بحث‌های سینمایی خواهد شد. مطمئنا در روزهای آینده شاهد انتشار نقدها و تحلیل‌های بسیاری پیرامون این آثار خواهیم بود. فیلم‌هایی که هم نام فیلمسازان مطرحی چون رضا میرکریمی و مازیار میری روی آنهاست و هم از تیم فنی و بازیگری باسابقه و پروپیمانی سود برده‌اند. در جشنواره‌ها و جشن‌ها مورد توجه بوده‌اند و نگاه بسیاری از اهالی سینمایی به این موضوع بوده که چه اتفاقی در اکران، در واکنش مردم و منتقدان و در گیشه برای این دو فیلم خواهد افتاد. در این شماره از ستون زندگی دیگران درباره «سعادت آباد» و بازیگرانش خواهیم نوشت و امیدواریم بحث در مورد این فیلم بحث برانگیز ادامه داشته باشد.


وکیل مدافع خیانت

سختی فاصله‌گذاری بین بازی خوب بازیگران و نتیجه بد کل اثر بزرگترین چالشی خواهد بود که در نقد فیلم یا نقد بازیگری «سعادت آباد» با آن روبه‌رو خواهید شد. جمعی از بازیگران برتر چند سال اخیر سینمای ایران در حکم یک اجتماع کوچک دور هم جمع شد‌ه‌اند تا یک اثر اجتماعی را بدون حضور فیزیکی در آن به تحلیل و نقد بکشند. فیلمی که به تقلید از آثار برگزیده چند سال اخیر سینمای ایران مخصوصا با الگوبرداری از نوع سینمای اصغر فرهادی سعی داشته که یک طبقه اجتماعی(اینجا طبقه متوسط) را در چالشی ذهنی و روانی بگذارد و به نمایش واکنش‌ها و نقد ظرفیت پایین ذهنی آدم‌هایش بپردازد. منتهی این فیلم از یک اعتقاد ناقص می‌آید.

 

یک تفکر دم دستی که برخلاف سینمای فرهادی انسان‌ها را قضاوت شده و بی اعتقاد در یک جریان رسواکننده قرار می‌دهد. اینکه در جامعه امروز ایرانی دروغ و دورویی و تزویر ریشه دوانده و نمایش خوب بودن و آدم بودن از اصالت آن پیشی گرفته است شکی وجود ندارد، ولی اینکه چطور بتوان در مرز باریک قضاوت به شرایط و چرایی‌های این وضعیت اجتماعی نزدیک شد نکته اصلی و عقیم مانده در فیلم «سعادت آباد» است. «سعادت آباد» جدا از اینکه یک نام آشنا و یکی از محله‌های معروف شهر تهران است، در معنای کلمه هم معرفی کننده سعادت و خوشبختی است. فیلم هم در آغاز با جشن و انتظار شادی آغاز می شود و دور هم نشینی آدم‌هایی که در ابتدا دوستشان داریم و بعد عمدا مورد اتهام‌های با بهانه و بی بهانه قرارشان می‌دهیم. همین هم یکی از موارد اصلی انتقاد نسبت به فیلم است. در واقع فیلمساز و یا فیلمنامه نویس فضایی را فراهم می‌کنند که شک و نارضایتی در مورد احتمال خیانت آدم‌های قصه به یکدیگر واقعی باشد و بر حق. فضایی که معنایش می‌تواند به یک آخرالزمان انسانی و احساسسی تعبیر شود. به هر صورت نگارنده در ابتدا و قبل از موضع‌گیری درباره بازیگران این فیلم که موضوع اصلی این ستون و این یادداشت هم هستند باید جایگاه و تکلیفش را با کلیت اثر مشخص می‌کرد. اینکه موفقیت‌های اصغر فرهادی در سینمای ایران و مطرح شدنش به عنوان یک فیلمساز جهانی باعث الگوبرداری دیگر فیلمسازان باشد خیلی هم خوب است اما ای کاش مقداری از عمق و تاثیرگذاری و باورپذیری داستان‌های فرهادی و مقداری از شناخت فرهادی از آدم‌های قصه اش هم مورد توجه فیلمسازان قرار می‌گرفت.

به هر حال بازیگران فیلم باعث می شوند هر سینما دوستی به وسوسه دیدن سعادت آباد بیفتد و ما هم فقط به همین دلیل یعنی دیدن کار بازیگران فیلم دیدن این فیلم را هم توصیه می کنیم. به همین بهانه و از این میان خیلی کوتاه به حضور لیلا حاتمی و حامد بهداد می‌پردازیم.

 

لیلا حاتمی

لیلا حاتمی در «سعادت آباد» ایفاگر نقش شخصیتی است که چیزی نزدیک به آن را در «لیلا» از او دیده بودیم. سکوت و نگاه در بازی او از ارکان اصلی هستند و در جایگاه خودش بسیار مورد قبول و بجا استفاده شده‌اند. ولی وقتی از یک بازیگر چنین بازی درخواست می‌شود باید شرایط و موقعیت را به شکلی فراهم کرد که این سکوت معنا بخش و مفهوم باشد. در واقع زبان بازیگر در این مواقع زبان فضاست و متاسفانه مازیار میری در این زمینه موفق عمل نکرده. بر خلاف همان نمونه مورد مثال یعنی فیلم «لیلا» که داریوش مهرجویی با استادی تمام با شکل دادن فضا شخصیت را طوری شکل می‌دهد که دیگر سخنی برای گفتن باقی نمی ماند. هر نگاه نماینده یک بحران فردی و یک درام تاثیر گذار است. در اینجا اما جدای از این بحث که چندان به خود لیلا حاتمی مربوط نیست باید بازی این بازیگر را در ادامه کارهایش یک نقش آفرینی برجسته و خوب به حساب آورد و مورد تقدیر قرار داد. کم کم به این نتیجه رسیده‌ایم که لیلا حاتمی بد وجود ندارد.

 

حامد بهداد

همکاری بهداد و حاتمی به عنوان یک زوج پیش از این در فیلم «هر شب تنهایی» رسول صدرعاملی هم تجربه شده بود و اتفاقا این موضوع در آن فیلم نقطه اتکای اصلی و از عوامل دوست‌داشتنی‌تر شدن فضای کار بود. اما به دو دلیل در «سعادت آباد» این اتفاق نیفتاده و این ارتباط با کیفیت مطلوبی شکل نمی‌گیرد. اول اینکه کثرت شخصیت‌ها تمرکز بر ارتباط این دو بازیگر را ناقص کرده است و به اندازه کافی زمان شخصیت‌پردازی و نمایش نوع رابطه این دو شخصیت شکل نگرفته است. البته این موضوع در مورد دیگر بازیگران و زوج‌های فیلم هم صادق است.دوم هم اینکه جنس بازی برون‌گرای حامد بهداد در«هرشب تنهایی» به درستی کنترل شده بود و این باعث یک باورپذیری در پذیرش یک رابطه شده بود. رابطه‌ای که سوی دیگرش لیلا حاتمی با آرامش همیشگی‌اش بوده است. ولی در «سعادت آباد» باز هم با بهدادی شلوغ روبه‌رو هستیم که اتفاقا حضور خوب و گرمی در صحنه دارد ولی این موضوع به ارتباط این دوبازیگر لطمه زده است. حامد بهداد امسال هم اوج قله را با حضور در فیلم «جرم» تجربه کرده و اخیرا هم سقوط آزادی در سریال «سقوط آزاد» را تجربه کرده است. یکی از پر کار ترین بازیگران نیمه اول سال 1390 بوده و به نظرم بر خلاف گذشته کمیت بیشتر از کیفیت در آثار او دیده می‌شود. برای یکی از محبوب‌ترین و بهترین بازیگران سینمای ایران این نگرانی وجود دارد که به تکرار بیفتد و تازه در اوج شکوفایی خود حامیان اصلی و متعصبش را هم از دست بدهد. همه اینها به معنای بازی ضعیف او در «سعادت آباد» نیست که اتفاقا شخصا حضورش را دوست دارم ولی دیگر در مورد حامد بهداد صرفا یک حضور خوب راضی‌مان نمی‌کند

منبع: کافه سینما

دوشنبه 30/8/1390 - 11:53
سينمای ایران و جهان

نقد مسعود فراستی بر «یه حبه قند»

مسعود فراستی معتقد است که فیلم «یه حبه قند» علی‌رغم ادعای ایرانی، ملی و اصیل بودن -هم در فرم، هم در محتوا- فیلم ایرانی و اصیلی نیست.

مسعود فراستی: «یه حبه قند» فیلم بدی است. یک فیلم بدلی. یه  حبه… حتی از شعر سطحی سپهری ـ زندگی جیره مختصری است مثل یک  فنجان چای و کنارش عشق است،  مثل یک حبه قند –  هم لوس‌تر است و بی هویت‌تر.
فیلم در تبلیغات یعنی: گل و گلدون و درخت و چراغ گردسوز، خانه‌ قدیمی سنتی، با حوض بزرگ پرآب، عکس‌های یادگاری خانوادگی با چراغ و گلدان شمعدانی، دختری با لباس دهاتی و چادر گلدار سفید، سوار بر تاب با پس‌زمینه‌ای از درخت و سیب و انار، زنانی لبخند به لب با چادرهای گلدار، ‌مردانی با لبخند و با یک کله‌قند، آخوندی سفید‌پوش بی‌عمامه دوقلو در بغل و چند بچه حیران، لوگویی با خط شکسته نستعلیق و جمله «پیشکش به خانواده‌های ایرانی».
و یه حبه قند در فیلم یعنی: سه کلیپ اسلوموشن سنت‌گرا و نیمه‌نوستالژیک با والسی غربی، تاب‌سواری، پرتاب هندوانه و سیب و خیار و گوجه به حوض خانه در حرکت آهسته، کِرکِر خنده‌های زنان چادر به سر، حرکات موزون و ناموزون مردان بیکاره با لهجه‌‌های مثلاً محلی، قورباغه بازی کودکان، موبایل بازی ، قند شکستن، آشپزی و مراسم نصفه و نیمه عروسی و عزا به سبک و سیاق ایرانیان عزیز مقیم خارج از کشور!فیلم علی‌رغم ادعای ایرانی، ملی و اصیل بودن ـ هم در فرم، هم در محتوا ـ فیلم ایرانی و اصیلی نیست. فیلمی است فرم‌زده، بی‌معنا، بی‌سر و ته، شلوغ‌کار و دغل؛ ‌فاقد قصه، روایت و روایت‌گری؛ فاقد تعلیق، شخصیت‌پردازی و فاقد ساختار.

 

فیلم مملو از جزئیات است اما جزئیاتی بی‌ربط و بی‌معنا، فارغ از کلیات. این جزئیات‌پردازی جز شلوغی و آشفتگی نیست؛ آشفتگی در نگاه و در فرم.
نگاه فیلم، نه نگاهی شرقی ـ و ایرانی ـ و درونی که ملغمه‌ای است از نگاه توریستی و غربی به خانه و خانواده.
فیلمساز و هواداران روشنفکر مرعوب شده فیلم، آن را با فرش و مینیاتور و نگارگری ایرانی مقایسه کرده‌‌اند ـ قیاس مع‌الفارق ـ و بعضی با «عرفان متعالی» ایرانی؛ مقصود عرفان سطحی نیمه ناتورالیست نیمه بودایی سپهری است؟
لازم است همینجا تأکید کنم که فرش، پدیده‌ای کاربردی است و مقایسه‌اش با سینما و مدیوم‌های دیگر هنری، بی‌وجه است به خصوص از باب روایتگری.
مینیاتور ایرانی نیز هنر تصویرسازی است؛ یعنی چیزی را تصویرسازی می‌کند که همگان می‌دانند. شخصیت‌ها از قبل برای مخاطب آشناست. در فرم روایتش هم که تو در تو و حلزونی است، مرکزیت وجود دارد. در مرکز آن شخصیت اصلی است و پرسوناژها به ترتیب اهمیت قرار می‌گیرند. این نیست که هر پرسوناژی هر جایی بنشیند، این هم نیست که همه عین هم به چشم می‌آیند. اثر وحدت و انسجام دارد ـ در فرم ـ و نمی‌شود چیزی از آن کاست و یا به آن اضافه کرد.
درباره امپرسیونیسم هم ـ که بعضی فیلم را امپرسیونیستی می‌دانند ـ بگویم مسئله اصلی در این مکتب، مسئله نور است. نور طبیعت و ثبت آن در اثر. رنگ هم تابع این نور است. در این مکتب، نقاش از آتلیه بیرون می‌رود ـ همچون فیلمساز نئورئالیست – و در جست‌وجوی کشف حقیقت لحظه به طبیعت نظر می‌کند. زیبایی فرع و معلول این کشف است؛ و نه زیبایی برای زیبایی.امپرسیونیسم «زیبایی صرف» نیست. در یه حبه قند، رنگ بازی اصل است. فیلتر زرد، امپرسیونیسم نیست. تقلید سطحی از آن است و بی اثر. رنگ‌های بی‌کنتراست هم زیبایی نمی‌سازند. در ضمن رنگ‌های اصلی سنتی‌ها، آبی و سبز ـ فیروزه‌ای است و بعد نارنجی.

 

رنگ، نسبت به ترکیب‌بندی فرعی است، نه اصلی. تا وقتی فرم با هویت و بهینه نیست، رنگ بی‌معناست و بی‌هویت. رنگ درون فرم معنا دارد.
﷼دوربین فیلم که تشخیص اصلی فرم است، دوربینی است سردرگم، مستأصل و فاقد آگاهی، در نتیجه بی‌هویت. نمی‌داند از نگاه چه کسی ببیند: فیلمساز، پسند، دایی، یا از نگاه جمعی؟!دوربین در صحنه‌هایی که همه جمعند- سفره ـ کیفیت جایگاه افراد را نمی‌شناسد. در صحنه‌های پایانی همه به ترتیب سن نشسته‌اند، در واقع جایگاه همیشگی افراد روشن نیست ـ برخلاف خانواده‌های سنتی ـ زن‌دایی هم که از همه زن‌ها بزرگ‌تر است، از یاد رفته و خارج از سفره است. دایی که نیست. خوب است همین را ـ سفره و غذا خوردن خانواده ـ  با دره من … جان فورد مقایسه کنیم. میزانسن دقیق، دوربین باوقار منجر به شخصیت‌پردازی فردی، اهمیت سفره و غذا در زندگی، جایگاه پدر و مادر – سر و قلب ـ و بچه‌ها و در نتیجه ساخته شدن یک سفره واقعی و یک جمع واقعی سنتی می‌شود. هم جمع شکل می‌گیرد و هم فرد. و خانواده‌ جان فوردی، که برای همیشه می‌ماند و سنت‌های پاس دارنده آن و بعد چرایی و چگونگی تلاش خانواده پس از بحران اجتماعی و رفتن پسرها.

 

دوربین رودست پیش فعال و برونگرای یه حبه ، چه ربطی به فرهنگ ایرانی دارد؟ چه ربطی به سکون، آرامش، وقار و درونگرایی فرهنگ ایرانی ـ و شرقی- دارد؟
سرعت و لرزش این دوربین برای «خارجی‌»ها، تنش‌ها و التهاب‌ها و بحران‌های بیرون، شاید قابل تحمل باشد و نه درون. درون را و نگاه به درون شرقی را دوربین‌ ثابت می‌تواند به نمایش درآورد.  دوربین میزوگوچی، ازو و ساتیا جیت‌رای را به یاد بیاورد.
دوربین‌ رودست و لرزانی که در اساس برونگراست، مناسب محفظه رنج و کشتی‌گیر است، نه یک فیلم خانوادگی ایرانی.از به‌اصطلاح عمق میدان‌های یه حبه قند بگذریم که فیلمساز و هواداران بدجوری پزش را می‌دهند. توجه کنید دو نفر در پیش‌زمینه مشغول شوخی‌اند، در پنجره پشت سر کسی رد می‌شود یا گربه‌ای، یا دو نفر چیزی می‌‌گویند بی‌ربط، جزئیات برای جزئیات ـ و دوربین ‌ثبت می‌کند؛ چی را؟

 

***
همینجا درباره سه فصل رؤیاگون فیلم ـ سه کلیپ ـ بنویسم که اسلوموشن فیلمبرداری شده‌اند و بسیاری را فریفته است. در کلیپ اول، قاصدک‌‌های ریز در هوا شناورند (شبیه اوایل آمارکورد فلینی). در کلیپ دوم خرده‌ریزهای رنگارنگ کاغذ زرورق در فضا پخشند و در کلیپ سوم دخترک و تور عروسی و مرگ و عزا.به نظر می‌رسد اسلوموشن‌ها ـ به خصوص اولی ـ به جای فیلم‌سازی،‌کلیپ‌سازی نوستالژیک است. با موسیقی والس، موسیقی و تصاویر را با اسلوموشن‌ها  و موسیقی «در حال و هوای عشق» (ونگ‌کاروای) مقایسه کنید، تفاوت ـ و تقلید ـ اصل و بدل آشکار می‌شود. دکوپاژ کلیپ‌ها اساساً برای موسیقی است؛ حتی جای قطع‌ها. گویی در ابتدا موسیقی بوده که برایش تصویرسازی کرده‌اند. البته تصویر هم بوده ـ در حال و هوای …. ـ ریتم‌اش نیز وام گرفته از آنجاست. به این می‌گویند فرم اصیل ایرانی؟

 

به باور من کلیپ‌ها به شدت بازاری و پیش پا افتاده‌اند و غربی. این کلیپ‌های خوش آب و رنگ،‌ جای خالی شخصیت‌پردازی و حس کلی نداشته فیلم را پر نمی‌کنند. منطق دراماتیک آنها صرفاً قشنگی است و حتی به فضاسازی ابتر فیلم هم کمک نمی‌کند.

فضا وقتی ساخته می‌شود که شخصیت‌ها در محیط خاص خود زندگی کنند. فضا فرع شخصیت است و قصه.  بدون شخصیت‌ها و روابط انسانی‌شان، فضایی ساخته نمی‌شود.
به نظر می‌رسد کلیپ‌ها اصلند و فیلم فرع آنها. فیلم مقدمه یا بهانه کلیپ‌هاست.
اسلوموشن‌ها بی‌منطق‌اند و معلوم نیست از نگاه چه کسی‌اند. از نگاه پسند، از نگاه فیلمساز، از نگاه رضا (کودکی فیلمساز)، از نگاه جمع خانه؟ یا از نگاه روشنفکران سنت زده مدرن‌ طرفدار فیلم؟
اسلوموشن‌ها طبعاً از نگاه آدم‌های خانه نمی‌تواند باشد که در زمان حال زندگی می‌کنند. از نگاه فیلمساز است که در زمان حال، نوستالژی دارد!اسلوموشن‌ اگر شکلی از خاطره است و به یاد آوردن، درست است. اگر لحظه مرگ است باز قابل فهم است، وگرنه بی‌معنی است. حداکثر قشنگ است و بس ـ به خصوص با موسیقی. اسلوموشن POV می‌خواهد.

 

اسلوموشن‌های بسیاری از فیلم‌های وطنی و فرنگی فقط دکوراتیوند اما بی‌معنی. مداخله بی‌خودی فیلمسازند و ناتوانی‌اش.
 ***
شخصیت‌ها: فیلم نه‌تنها قصه و پیرنگ ندارد، بلکه شخصیت‌پردازی هم ندارد ـ با این بهانه و توجیه ـ که کسی زیاد دیده نشود، همه دیده شوند!
آدم‌های فیلم هیچ یک به شخصیت بدل نمی‌شوند؛ پس همذات‌پنداری ما را نیز بر نمی‌انگیزند؛ حتی پسند و دایی. از پسند آغاز کنیم که محور فیلم است. از این دختر جوان مثلاً سنتی چه می‌بینیم؟ مهربانی نمایشی، پی در پی سرخ و سفید شدن، لبخند و گاهی غم بی‌دلیل. مرتب موبایل به گوش به بک‌گراند می‌رود که ما نشنویم. برای دایی سفره می‌اندازد، نان داغ می‌کند، غذا می‌برد، زن دایی را شب عقدکنان استحمام می‌کند، تاب می‌خورد و سیب می‌کند (با حرکت آهسته). رفتارش هیچ حس و شناختی از یک دختر سنتی ایرانی امروزی به ما نمی‌دهد. اگر با حجب و حیا است، چرا سینی غذای قاسم را می‌برد و پایش هم به فرش می‌گیرد و سینی از دستش می‌افتد. چرا به عقد کسی درمی‌آید که در فرنگ است؟ مادرش خواسته؟ آن مرد چگونه آدمی است؟ حتی خانواده او را هم نمی‌شناسیم. اگر شیفته داماد است که مرتب موبایل به دست با او خوش و بش می‌کند و موبایلش هم آهنگ عروسی می‌زند، انگلیسی می‌خواند که برود، پس چرا در آخر به ناگه رأی خود را برمی‌گرداند، چون دایی مرده؟ مگر او دختر سنتی نیست و نباید با بزرگتر حداقل مشورت کند؟چرا نخواسته با قاسم ازدواج کند؟ چرا بساط عقدش را پنهان می‌کند و بعد از رفتن قاسم،‌ از انفعال به در می‌آید و در حرکتی سریع و نمایشی چادر بر می‌دارد، فانوس به دست به کوچه می‌زند و در جست‌وجوی قاسم روانه می‌شود. خوب شد قاسم را نیافت، که اگر می‌یافت، فیلم چه می‌کرد؟ اصلاً چرا می‌خواهد از این خانه و خانواده  بکند؟ خسته از خانه و سنت است یا گیج و گول و فاقد آگاهی و بینش و منش؟ شخصیتی مقوایی است و عروسکی. هیچ تحول شخصیتی ندارد. تغییر رأیش در آخر نیز دفعی و بی‌منطق است. در لحظه جو زده شده و احساساتی. لباس سیاهش هم تزئینی است؛ چیزی از انفعالش نمی‌کاهد. تنها چیزی که از او به یاد می‌ماند، تاب بازی و سیب کندن است در آرزوی ازدواج با مرد خارجه‌نشین و موسیقی نوستالژیک؛ همه این چند کنش جای شخصیت‌پردازی را نمی‌‌گیرد.
به قول فیلمساز: «اصیل‌ترین و ایرانی‌ترین» شخصیت فیلم، پسند است … اوج همه است،‌ در ساحت بزرگ‌تری می‌اندیشد، قدر همه را می‌داند…»
برای همین است که می‌خواهد مهاجرت کند؟ بگذریم که فیلمساز اهل سنت و ماندن‌ ما، خطر مهاجرت و تهدید آن را برای یک زندگی «منسجم اصیل» باز نمی‌کند و درباره آن خاموش می‌ماند. تأییدش می‌‌کند و پس می‌گیرد.
چنین آدم منفعل و ناآگاهی چگونه «نماینده نسل جدید» است؟ این است دفاع از نسل امروز «متکی به سنت» مدرنیزه شده؟  از مدرنیسم چه می‌فهمیم جز موبایل و لپ‌تاپ؟
عوض کردن لباس عروسی و پوشیدن رخت عزا در آخر، آیا هَپی‌اند است و ماندن در خانه و در سنت؟ یا عزای ماندن و سنت را گرفته، و بن‌بست است؟
آدم‌های دیگر فیلم نیز همه از همین جنسند؛ حداکثر دارای یکی دو کنش.
از زن‌های فیلم که حجم زیادی از فیلم را اشغال کرده‌اند چه می‌دانیم؟ کِرکِر خنده، جوک و مسخره بازی و غذا پختن که وقت زیادی از ما می‌گیرد. هیچ کدام با دیگری فرقی ندارد.  می‌شود دیالوگ‌های هرکدام را به جای دیگری گذاشت. فرقی نمی کند. همسر آخوند چه فرقی با همسر  فالوده‌‌فروش یا بنا دارد؟
زن دایی که از همه مسن‌تر است و حکم مادر بزرگ خانه را دارد، فردی است کم شنوا، حواس‌پرت و خرافاتی. این یعنی آلزایمر؟ آیا او که فسیل، فاقد شعور و بی‌‌اثر است، ما‌در ایرانی است؟
مادر پسند چی؟ او هم مانند زن دایی بی‌منش است و بی‌اثر. در جشن و عزا بیخودی غم زده است. بود و نبود هر دویشان یکی است.
و اما مرد‌ها: داماد‌ها، یک مشت آدم کج و کوله‌اند که مرتب یا رقاصی می‌کنند – حتماً به جای زنهایشان – یا دیگ غذا می‌آورند و سینی چای و شربت و گاهی جوکSMSمی‌خوانند و همچون زنان لیچار می‌گویند و مزه‌پرانی می‌کنند و با قابلمه رِنگ می‌گیرند. هیچ‌کدام شغلی جدی ندارند. رفتارشان هم به شغل ادعایی‌شان نمی‌خورد. همه مثل هم‌اند و از همه مضحک‌تر آخوند‌ مدرن شده بی‌عمامه سفید‌پوش و بی‌سواد است که مثلاً سرطان دارد.

 

سرطانش نمادین است؟ اهل نماز هم نیست- نماز صبح که بماند- مگر پس از شنیدن خبر بیماری قلابی‌اش و مرگ دایی. در میزانس مضحکی، گرچه می‌گرید، مشغول از بر کردن نماز میت است و با صلوات شمار تعداد غذای مهمانان را می‌گیرد.

بگذریم که او سرطان دارد و دارد می‌میرد! آن دیگری هم در حال دزدی ابلهانه «گنج» زمین را می‌کند اما به سبک فیلم فارسی به «ریشه‌ها» می‌رسد.
و اما دایی که صاحب خانه قدیمی – و نماد آن! – است، از ابتدا قند می‌شکند. به نشانه عزا؟ مواظب است که قند‌ها هم‌اندازه در بیایند. این یعنی شخصیت‌پردازی؟ شکارچی بوده. شغلش این بوده؟ چگونه زیسته؟ پول درآورده و….؟
سکوت‌ها، ادا‌ها، بد‌خلقی‌هایش، پیش پا افتاده و تیپیک است. شخصیت نمی‌شود.
زندگی و مرگ بی‌شفقت و دکوراتیو او هم هیچ حس همدردی ما را برنمی‌‌انگیزد. به صحنه مرگ او توجه کنید که به شوخی می‌ماند و به کاریکاتور. یک حبه قند خفه‌اش می‌کند و چقدر آنتی پاتیک و نه با شفقت؛ انگار فیلمساز هم مثل ما از او خوشش نمی‌آید. در لحظه مرگ کلی پیچ و تاب می‌خورد و به در و دیوار و پرده می‌زند، اما وقتی تمام می‌کند از نگاه پسند گویی نشسته خشک شده و بدل به یک مجسمه شده. این چه مرگ حقیرانه و مضحکی است؟ شاید نمادین است؟ این است احترام به سنت؟
چگونه می‌شود با او همدردی کرد و  در مرگش گریست؟ مخاطب که نمی‌تواند، فیلمساز نیز، آدم‌های خانه چطور؟ کسی از آنها دایی را در زمان زندگی چندان تحویل نمی‌گیرد. شاید کمی پسند از سر عادت یا باج دادن. بعد از مرگ او، نحوه بردن جنازه‌اش را از یک اتاق به جای دیگر بیاد بیاورید. پیچیده در پتو در حرکتی آهسته؛ و مچ پا بیرون از آن. گویی همه از شرش خلاص شده‌اند. فیلمساز نیز٫ چرا مراسم تشییع جنازه ندارد؟ فیلمساز نمی‌تواند برایش مراسم بگیرد، چون دوستش ندارد. حالا باید همه بعد از رفتن او به دستور فیلمساز نمایش قدر‌شناسی بدهند.
دایی قبل از مرگ جمله قصاری نمادین! می‌گوید: «این خونه‌داره خراب میشه. همین روز‌هاست که سقفش هم رو سر ما بریزه». اما چیزی از خرابی و فرسودگی خانه در فیلم دیده نمی‌شود. جمله «نمادین» یعنی اینکه سنت تمام است و مدرنیسم در راهه؟
به این نمی‌گویند ابتذال فیلم فارسی؟
همین جا به خانه فیلم هم اشاره‌ای بکنیم. این خانه نو به سبک قدیم ساخته شده، ابداً یزدی نیست، شمالی است. وقتی در باز می‌شود تا ته آن دیده می‌شود، بدون اندرونی و بیرونی. از بچه‌ها و نوزاد‌ها بگذریم که بیشتر آکسسوار صحنه‌اند، برای پر کردن محیط. نه نقشی دارند، نه شکلی گرفته‌اند. کی بچه کیست؟ چه فرقی می‌کند اما رضا، بچگی فیلمساز است و موبایل هم دزدیده. خب چکار کنیم؟ فیلم به سبک دره من… جان فورد از نگاه اوست؟ شوخی نکنید. مقایسه فورد با این فیلم شوخی بی‌مزه‌ای است.
به صحنه‌‌ای اواخر فیلم برگردیم: پسر و دختر نوجوان -یا جوان – را با دو نوزاد دو قلوی در بغل بیاد بیاورید. یعنی آینده مشترکشان؟ اگر باز فیلم فارسی به یادمان بیاید، بد است و توهین؟ از بچه‌ها بگذریم. صحنه قورباغه بازی‌شان خوب است. همین.
خب تعداد زیادی زن و مرد و بچه فوج فوج به حیاط قدیمی ریخته می‌شوند و احتمالاً ما قرار است آنها را بشناسیم، تا بتوانیم به روابطشان پی ببریم و به مسائل و درد‌ها و خوشی‌هایشان و چون چنین نمی‌شود و یا حتی اغلب نمی‌فهمیم، یا به سختی متوجه می‌شویم که، کی همسر کیست. بگذریم از اینکه چرا فقط همین یک خانه سنتی فقط همانجا‌ست. جامعه چی؟ جامعه کجای کار است؟ همینجا از سردبیر محترم مجله فیلم تشکر کنم که چارت خانوادگی فیلم بسیار کمک کننده است. پیشنهاد می‌کنم حتماً در بروشور‌های راهنمای فیلم در سینما‌ها پخش شود.
به دلیل ارائه اطلاعات ناچیز درباره آدم‌ها و روابط عاطفی‌شان و قهر و آشتی‌ها است که چیزی و کسی به بار نمی‌نشیند. پس حسی از کار در نمی‌آید. همه رو هوا می‌مانند. اینطوری جمع ساخته نمی‌شود؛ جمع بی‌شکل چرا؟ جمع – و خانواده – وقتی شکل می‌گیرند که فرد و افراد شکل گرفته باشند. جمع بعد از فرد می‌آید. بد فهمی از فرش و مینیاتور کار دست فیلم و فیلمساز داده. دره جان‌فورد را دوباره در نظر آورید که چگونه فرد و جمع ساخته می‌شوند. کار معدن و شستشوی بعد از کار و میز غذا کافی است.
یا فانی و الکساندر برگمان تک‌تک افراد خانه بزرگ شکل‌می‌گیرند و میز غذایشان و روابطشان، مسایلشان، دغدغه‌ها‌یشان، شادی و غمشان، مرگ و عشق و…
یا آمارکورد فلینی را به یاد بیاورید. شهر و فضای آن همان ابتدا ساخته می‌شود و پرسوناژ می‌شود و آدم‌ها و خانواده‌ نیز به سرعت. فیلم‌ها را دوباره ببینیم اما نه برای کپی کردن لحظه‌ای یا المانی یا….
همذات پنداری با آدم‌هایی که نمی‌شناسیم و با آنها خویشاوندی نمی‌کنیم، ممکن نیست. همچنان وقتی از مادر در سینما حرف می‌زنیم «مادر» فورد – در بسیاری  از فیلم‌هایش – به یادمان می‌‌آید و خانواده دره و خوشه‌ها و خانواده ازو در داستان توکیو و گل بهاری و…
مخاطب عام به دیدن یه حبه قند می‌رود که بخندد – به خصوص به بچه‌ها و حرکات موزون مرد‌ها – و دمی بیاساید و اگر فروش به تنهایی ملاک بود، اخراجی‌ها ۲ حالا حالا جلوتر از همه است.
مخاطب خاص هم که تعابیر عمیقه و عجیب و غریب از فیلم استخراج می‌کند، به جای همذات ‌پنداری با آدم‌ها و فضای فیلم، به یاد خاطرات خویش می‌افتد و با آن اینهمانی  می‌کند نه با فیلم. یک جور فرار به عقب است و خود‌ ارضایی.
فضای مثلاً سنتی فیلم با چاشنی تجدد – موبایل و لپ‌تاپ – خوشایند آدم‌های خسته از اوضاع است. آدم‌هایی که نمی‌توانند تغییر – هرچند کوچک – در اوضاع بدهند. نوستالژی بازی بی‌خطر  باچاشنی برخی مظاهر مدرنیسم راه حل فیلم و این آدم‌هاست. همه این طیف فریاد می‌زنند زنده باد سنت – دیروز – به اضافه رفاه و مصرف‌گرایی امروز٫
یه حبه قند، با سطح و پلاستیک سنت حال می‌کند – بدون فرهنگ آن – و با مظاهر آسان مدرن وارداتی.از سنت، آدم‌هایش، سطح و پلاستیک آنها را می‌خواهد و از مدر‌نیت مصرف‌‌گرایی و رفاه  نیم‌بند. از هیچ‌کدام، کار و زحمت نمی‌خواهد؛ فرهنگ نیز٫

 

قند پرت کردن زن آخوند به زن دایی مسن در حال خواب از ترس مرگش، دفاع از سنت است و احترام به بزرگتر‌ها؟ دفاع از مادر است یا تحقیر و توهین؟
در صحنه‌ای از فیلم، قبل از مراسم عقد، یکی از خواهر‌های پسند ساعتی به جلیقه دایی می‌آویزد. دایی می‌گوید اینکه کار نمی‌کند. جواب می‌شنود: چکار به کار کردنش داری، بنداز برای قشنگی. به نظرم این جمله کلید فیلم است: قشنگی بدون کار کرد.
منبع : خبرآنلاین
دوشنبه 30/8/1390 - 11:45
سينمای ایران و جهان

«یه حبه قند» و سینمای ملی و مذهبی

 فریبا نیک‌نژاد

 

اکران «یه حبه قند» ساخته رضا میرکریمی مصادف شد با زنده شدن نام سینمای ملی و بحث‌های مرتبط به آن. سو تفاهمات و جدال‌های پیش از این درباره به دست دادن یک تعریف درست و حقیقی از سینمای ملی، هرگز به نتیجه نرسیده و هنوز نیز قرار نیست سینمای ملی در یک خط صاحب تعریف شود.
کاری که شاید نشدنش به صواب نزدیک‌تر باشد. آنچه در ذات یک ایرانی است و بر اساس آن آداب و سنت‌هایش را در زندگی روزمره به کار می‌گیرد، در سینمای ما دیرزمانی است دیگر جلوه‌گری نداشته است. هجوم فیلم‌های سخیف کمدی و دیگر ساخت و سازهای غیر‌استاندارد و بزن‌ در ‌رو به قدری جای نفس کشیدن را برای سینمای حقیقی امروز تنگ کرده که دیگر باید از آثار شاخص در زمینه سینمای ملی با غصه و درد و آه سخن گفت.
در ساخت فیلمی که در جا متعلق به سینمای ملی به حساب بیاید و در واقع دارای انگاره‌های این نوع سینما باشد نمی‌توان استاندارهایی را تعیین کرد و یا یک جدول خاص را تدوین نمود، اما ارائه همین آداب و رسوم و هم چنین ورود مقوله دین به داستان اصلی و یا داستانک‌های فرعی را شاید بتوانیم جزو لاینفک این نوع سینما بدانیم.
لوکیشن نیز از جمله مواردی است که به پررنگ کردن و جلا دادن این نوع فیلم تاثیر فرائان می‌گذارد. اگرچه این مورد اخیر عمدتا رعایت نمی‌شود و عمده فیلمسازان ما اصرار غریبی بر ساخت فیلمشان در پایتخت دارند.
نکته مهم دیگر اینکه اگرچه معدود ساخته‌های اخیر که متعلق به سینمای دینی هستند عمدتا فیلم‌هایی متعلق به سینمای ملی به حساب نمی‌آیند، اما مگر می‌شود سینمای ملی را در مقام تعریف کامل به گونه‌ای روایت کرد که درآن تاثیر دین کمرنگ باشد؟

 

دین و مذهب جزو لاینفک زندگی ایرانی جماعت است و بنابراین این امتزاج را باید به گونه‌ای در سینمای ملی نمایش داد. که همین امتزاج البته با سو تفاهم‌های عجیبی نیز همراه بوده و کار به جایی رسیده که عمدتا می‌توان ساخت یک فیلم ششدانگ و خوش‌ساخت مربوط به سینمای ملی و مذهبی را تابو دانست. جایی که هم فیلم از ملی بودن فاصله نگیرد و هم المنت‌های مذهبی با ظرافت و دقت و بر مبنای نیاز به داستان اضافه شده باشند.

پیش از این و احتمالا از دوره‌ای که محمدرضا جعفری‌جلوه سکاندار سینمای ایران بود، بحث رسیدن به یک تعریف برای سینمای ملی نقل محافل سینمایی گردید، اما هرگز این بحث‌ها و حرف و حدیث‌ها علیرغم ورود دولت در آن (چاپ و انتشار کتابی به نام «در مسیر سینمای ملی؛ طرحی برای اکنون» را به یاد بیاورید!) نه تنها به جایی نرسید که کار حتی به یقه گیری و بداخلاقی و سوتفاهمات اساسی هم رسید، چرا که الگو‌ها برای تعریف سینمای ملی قدیمی شده و صاحب‌منصبان این نوع سینما نیز عمدتا در خواب ابدی فرو رفته بودند.

 

باری جنگ و جدل‌های تئوریک در باره تعریف سینمای ملی اگرچه آتشش خاموش شد، اما خاکسترش برباد نرفت. بسیاری، هم از بدنه سینمای در حال احتضارمان و هم از شیفتگان و سینما دوستان، در تمام این سال‌ها چشم انتظار روایتی بودند که اگر بر پرده نقره‌ای افتاد بتوانند بو و حس و حال سینمای ملی را از آن درک کنند.

حالا در میانه همین برهوت و احتضار سینما و به نفس افتادنش؛ شاهد تولد شیرین «یه حبه قند» هستیم، فیلمی که روایت دلتنگی‌های ما و دل خوشی‌های دور و نزدیکمان بوده است. تصویر در «یه حبه قند» کدر و مات و گرفته نیست و برعکس آنچه می‌بینیم اگرچه یک نوستالژی است و چیزهایی می‌بینیم که در نبودشان غمی جان فزا وجودمان را پر می‌کند اما واقعیت و صداقت روایت در «یه حبه قند» به این حس غم‌انگیز مرهمی جان‌بخش می‌زند.
یک نکته بسیار مهم در ساخته میرکریمی تصویر کردن همین آداب و رسوم با ظرافتی عمیق و دقیق است که جای هیچ گونه بد‌سلیقگی را نگذاشته است. داستان پویایی و جذابیت دارد و روزمرگی را هم اگر نشان می‌دهد بر پایه سنت‌ها و رسوم خانوادگی است. سنت‌هایی واقعی که نه بازدارنده بودند و نه مزاحم. بلکه تاثیرپذیری و حس اعتماد را هر چه بیشتر در خانواده‌ها تقویت می‌کردند.
همین روند در «یه حبه قند» می‌تواند الگویی برای ساخت و سازهایی باشد که قرار است نام سینمای ملی را برخود داشته باشند. سینمایی که هم بد تعریف شده است و هم سوتفاهم‌ها در آن سر به آسمان می‌ساید.
با این همه تعلقات ایرانی جماعت تنها همین چیزهایی نیست که در «یه حبه قند» شاهد هستیم، اما این تقصیر سازنده نیست. این مهم به‌‌ همان تعاریف غلط و گا‌ها رایج از سینمای ملی بازمی گردد. در واقع هرچه علی حاتمی سینماگر ملی ساز ایرانی خلق کرد درست و درمان مورد الگوبرداری قرار نگرفت و چه کنیم که به احتمال قریب به یقین کسی در حد و اندازه‌های او را نداریم که این‌قدر به این نوع از سینما تعهد و وابستگی نشان داده باشد و در این مورد پیشرو باشد. «یه حبه قند» نه ربطی به نوع سینمای علی حاتمی دارد و نه اینکه خود ادعایی بر اینکه یک اثر آوانگارد در این حیطه است.

 

ذوق‌زدگی بی‌حد ما نیز حقمان است. از بس که در این سینمای برزخی به انتظار مانده بودیم طبیعی است که حتی یک نسیم خوش نیز سینما دوستان و اهالی و بدنه سینما را نیز سیراب می‌کند. حال چه بهتر که فیلمی را شاهد هستیم که جدای از داستان می‌توانیم پای مقوله‌های فنی و تکنیکی‌اش نیز بایستیم.

جدا از فیلمنامه ششدانگ و شخصیت‌پردازی و قرار دادن ایهام‌های ظریف و ناب در روند شکل گیری داستان، دوربین سیال و شناور در «یه حبه قند» یکی از برگ‌های برنده‌اش به حساب می‌آید. برای نشان دادن داستانک‌های «یه حبه قند» که ثبت واقع‌گویی قرار است باشد، هیچ چیز بهتر از استفاده از دوربین سیال و شناور یا‌‌ همان دوربین روی شانه نمی‌توانست اثرگذار باشد.

استفاده از این تکنیک شق‌القمر نیست، اما به کارگیری از آن در هر سکانس احتیاج به ذوق و شور خاصی دارد. دوربین داینامیک و پویا بهتر واقعیت را نشان می‌دهد و همهٔ این‌ها باعث شده فضا در مجموع در فیلم «یه حبه قند» شاد و سرخوشانه و از طرفی واقعی و بسیار قابل قبول از کار دربیاید.

منبع : خبر آنلاین
دوشنبه 30/8/1390 - 11:41
آموزش و تحقيقات

آیا مخاطب باید این تصویر سیاه و سراسر ناامیدی و بزه و بدبختی و خیانت و دزدی و لمپنی را از پایین شهر باور كند ویا اعتقادات مذهبی و هیئت و ... را ؟! و آیا میتواند تناسب منطقی بین آن آشفتگی و این پایبندی به معنویات را دریابد ؟

سرویس فرهنگی- اجتماعی تعامل نیوز(Taamolnews.ir)، محمد همتی راد: واژه جنوب شهر شما را به یاد چه چیزهایی میندازد؟!

یا اولین كلماتی كه با شنیدن این واژه به ذهنتان متبادر میشود چیست؟!

فقر، كوچه‌های تنگ و باریك، جوی های پراز موش، آدمهای بی كلاس و بی سواد ، معتاد و دزد و بزه كار و ... !!؟

[تبادر معنا و مفهوم به ذهن از طریق تصور آن در آیینه ضمیر انسان مقدور است. به این معنا كه تا زمانیكه شخص مفهومی را در ذهن خویش به تصویر نكشد نمی تواند آن را درك و فهم كند و به عبارتی دلالت لفظ بر معنا جز از طریق تصور آن در ذهن امكان پذیر نیست ولو اینكه آن معنا صورت عینیه و بیرونی نداشته باشد]

یك سوال ؛ تصویری كه رسانه ملی در برخی (بسیاری) برنامه های خود به خصوص فیلم ها و سریال ها از پایین شهر و عادات و باورها و سبك زندگی و فضای عمومی و زنان و مردان و جوانان آن ارائه می دهد تا چه اندازه با حقیقت جاری آن مطابقت دارد ؟ و آیا این تصویر تمام واقعیت زندگی در پایین شهر را به ذهن مخاطب متبادر می كند !؟

والبته همین سوال درباره نمایش دورنمای شیك و باكلاس بالا نشینان درقاب رسانه  نیز مطرح میشود.

واما مصادیق؛

شبكه اول – بعداز ظهر جمعه 20/8/1390 – تله فیلم ((برای دومین بار))

خلاصه داستان :

(ناصر)، مرد طلافروش پولداری كه چند سالی است از همسر خود جدا شده و تنها در محله محمودیه (بالای شهر) تهران زندگی میكند در یك دیدار دلبسته (رز) معلم خصوصی دختر دوست خود میشود.

رز دختر یتیمی است كه همراه خانواده خاله خود درجنوب شهر زندگی میكند و او نیز از همسر بالاشهری خود (نیما) جدا شده و سكه های مهریه خود را برای فروش به مغازه  (ناصر) می آرود...

قصه این سیاه نمایی كه موضوع بحث ماست از جایی شروع میشود كه ناصر برای تحقیق از رز با ماشین مدل بالای خود به جنوب شهر میرود.

سیمای مردان :

اولین برخورد ناصر با جوانی است كه سركوچه (دركوچه پس كوچه هایی كه مخاطب را به یاد فیلم فارسی میندازد) نشسته علاف و بیكار است ، بی فرهنگ و بی ادب است ، اصطلاحا لاتی صحبت میكند ، روابط عمومی ندارد و..

دومین جوان پایین شهری رسانه ملی ، دوست جوان اولی است كه با موتور درحال گذر بود كه جوان اولی سوت زد ، ایستاد و در خوش و بش معلوم شد كه وی نیز بیكار است و تازه از حبس آمده و ...

سومین جوان، پسر میوه فروش محله (جعفرآقا) ست كه ترك تحصیل كرده و نزد پدرش كار میكند كه در اثناء كار با پدر خود بگو مگو كرده ، دعوا میكند و میگوید (اصلا میرم دیگه كارم نمیكنم درسم نمیخونم و ...) و میرود.

چهارمین جوان، پسر خاله رز است كه هنگام ورود ناصر برای خواستگاری درحیاط منزل نشسته ، معتاد است ، سیگار میكشد و نهایتا كفش ناصر و پدرش را میدزدد و مهمانان مجبور میشوند با دمپایی برگردند !!

سیمای زنان:

خود رز كه یك زن بی پدر مادر مطلقه است و به اجبار نزد خاله خود زندگی میكند.

خاله رز كه زنی سنگدل و طماع است كه رز را آزار و اذیت كرده و وی را دست مایه ی اغراض مادی خود و خانواده اش میداند و به اجبار میخواهد رز را به عقد جعفرآقای میوه فروش در آورد و...

دختر خاله رز كه در سكانس خواستگاری ،  یك دختر ترشیده ی حسود لمپن معرفی میشود.

مادر بزرگ پیر و بیسواد و لمپن رز (سكانس جلسه خواستگاری) كه درواقع "اصطلاحا" نخودی است و نمی فهمد.

زن همسایه كه برای تزریق آمپول خود به در خانه خانواده خاله رز آمده و التماس میكند كه آمپول وی را تزریق كنند.

(با وجود مراكز درمانی بسیاری كه "اكنون" در همه نقاط شهر در دسترس است !!)

سوسن خانم ، همسایه ای كه ناصر برای تحقیق نزد وی میرود. اونیز به اعتراف خود دو دختر دم بخت دارد مثل ماه ، ولی افسوس میخورد كه خواستگار ندارند و ...

ادبیات عامیانه مردم پایین شهر لمپنی و گاهی همراه كلمات زشت و بیانگر شخصیت عقب مانده این قشر از جامعه است.

رجوع شود به :

( صحبت جوان بیكار با ناصر – صحبت جوانبیكار با رفیقش – صحبت جعفرآقا با پسرش – صحبت خاله (كه به سانتافه میگوید سانتاپه) و مادر بزرگ رز – دختر خاله رز و..)

سبك زندگی و معیشتی مردم جنوب شهر به قدری آشفته است كه به نزدیكان  و گاه به مهمان خود رحم نمیكنند.

رجوع شود به :

(زن همسایه برای تزریق آمپول خود به در خانه همساه رفته و به وی التماس میكند – درخانه ی رز بطور عادی باز نمیشود وباید محك هول داده شود – خانه و در و دیوار و حیاط منزل رز و محله وی – جوانان عقده ای! جنوب شهر روی ماشین خوشگل! ناصر یك خط طولانی انداخته اند – پسرخاله تزریقی رز كه به كفش مهمان خود نیز رحم نمیكند و ..)

نكته تعجب برانگیز

پدر ناصر در مسیر رفتن به خواستگاری از محله "آذری" نام میبرد و این كمال بی تدبیری است كه با این همه سیاه نمایی و توهین مشخصاً نام منطقه مورد نظر خویش را نیز بیان میكنند!!

اهالی شمال شهر

اما در مقابل ، اهالی شمال شهر در آینه رسانه ملی افرادی بدون دغدغه های روزمره (پدر ناصر كه شخصیتی بیخیال راحت طلب و خوش گذران است كه از صبح تا شب تو باغ وحش و عشق شكارو..) با كلاس ، با روابط عمومی خوب و با ادب و تمیز كه در مواجهه با پایین شهری ها به نوعی خود را قوم برتر میدانند (سكانس خواستگاری و نیز زندگی مشترك رز و ناصر)

از طرفی آرش"پسر ناصر" (با بازی محسن افشانی) كه فرزند طلاق است و چند سالی را همراه مادر خود در آلمان زندگی كرده خوش تیپ و تمیز و در سكانسی در حال نماز خواندن میباشد !!

و باز قصه ی غصه ی چادر در رسانه ملی

در سكانسی رز برای شركت در مراسم ختم در مسجد چادر سر میكند (كه چادر یا شنل بودنش محل اشكال است) و ناصر میگوید: (مشكی پوشیدی ؟ چی شده .. سپس ادامه میدهد : چادر چقدر بهت میاد)  اما با اینكه تاكید میشود چادر به او می آید در ادامه رز را چادر به سر نمیبینیم جز در سكانسی كه شب ازناصر قهر میكند و از خانه به نوعی فرار میكند.!

خاله طماع و دختر خاله لمپن و ترشیده رز نیز چادری هستند..!!

رابطه و دیالوگ دوست چادری رز (سحر) با ناصر (بعنوان یك نامحرم) نیز قابل تامل است. (صحبت های بیش از حدعرف در مغازه و همراهی عاطفی ناصر در سكانس بیمارستان). دوستی كه در واقع نقطه پیوند ناصر با مذهب و معنویات نیز خواهد بود. چرا كه به گفته خود اربعین هیئت عزاداری دارند و ...

تقابل معنویات ، فقر و بزه كاری ؛

آیا مخاطب باید این تصویر سیاه و سراسر ناامیدی و بزه و بدبختی و خیانت و دزدی و لمپنی را از پایین شهر باور كند ویا اعتقادات مذهبی و هیئت و ... را ؟! و آیا میتواند تناسب منطقی بین آن آشفتگی و این پایبندی به معنویات را دریابد ؟

آن تبادر ذهنی كه در ابتدا بیان شد به كدام جهت تمایل خواهد داشت:

1-       اصولا قشر مذهبی اینگونه بدبخت اند ؟  2- یا این اعتقادات بعث عقب ماندگی این گروه شده  3- و یا ...!!!؟

چند سوال و لحظه ای تامل ؛

چرا سعی رسانه ملی بر بزرگنمایی و یا ساختن اشكالات و ضعف هایی از قشر مستضعف جامعه است كه منشا آن نیز اختلاف طبقاتی و تبعیض و عوامل مختلف اجتماعی و تصمیم گیری های كلان ملی است ؟

اكثریت قریب به اتفاق شهدا و رزمندگان و جان بركفان این مملكت مگر از همین كوچه مرداها ! (به معنای حقیقی) برنخاسته اند ؟

نام كوچه های پایین شهر مزین به نام شهدای آن و از هر محله ده ها و صدها شهید تقدیم اسلام و نظام شده است حال آنكه نام خیابانهای شیك بالا به نام نیلوفر و نسترن و شقایق 1و 2 و 3و ..!

اكثر قریب به اتفاق نخبگان ، دانشمندان ، فرهیختگان ، تاریخ سازان و سرداران و دولت مردان و خوبان این مملكت كجا به دنیا آمدند ؟ كجا بزرگ شدند؟ ازچمران ها و رجایی ها گرفته تا ساعی ها و دبیرها و شهریاری ها و آشتیانی ها مگر بالاشهری بوده اند؟

مگر امام امت نفرمودند : این پابرهنگان و مستضعفین جامعه ولی نعمتان ما هستند ؟

چرا فقر در رسانه ملی مساوی است با بزه با اعتیاد با بی ادبی و ...؟

بسیاری از مستضعفین به اصطلاح پایین نشین (كه شرف المكان بالمكین) در عین نیازهای شدید مادی ، بسیار هم سالم و آبرومندانه زندگی میكنند و مهمان نوازند و بی ریا و صمیمی.. نه دزد كفش مهمان چراكه وی را (حبیب خدا میدانند) !

اهل حلال و حرام اند ، ایمان خویش را به نان نمیفروشند و پایبند مبانی اسلامی و چادر و قرآن و رهبر خویش اند..

اما آیا تصویری كه در این تله فیلم و در كل در بسیاری از مجموعه های سیما از زن و مرد و پیر و جوان پایین شهر كه اكثریت متدینین جامعه هستند ارائه میشود بیانگر عظمت ها و واقعیت های جاری در زندگی این قشر حداكثری است ؟؟

ای كاش حداقل یك چهره خوب از یك پایین شهری "مشخصا" در این اثر پرداخته میشد اما گویا عوامل آن معتقدند نقطه مثبتی در این جماعت پیدا نمیشود !!؟

این هجمه سنگین و مستمررسانه های بیگانه كه در قالبهای گوناگون رسانه ای در سیاه نشان دادن ایران اسلامی بخصوص طبقه متدین و شهید پرور مستضعف و آسیب پذیر اما شكست ناپذیر كافی نیست كه باید شاهد همراهی رسانه ملی "كه با هزینه همین لمپن ها  و عقب مانده ها !! (به زعم كج اندیشان)" اداره میشود باشیم ؟

خود نگارنده این سطور در جنوب شهر بزرگ شده و با تمام وجود كاستی ها و در مقابل بزرگی ، بزرگواری ، و وارستگی ،ایمان و عشق به زندگی پاك و دین مدار را درمیان این مردم شریف درك كرده است و اینك افسوس میخورد بر اینهمه بدبینی ،كوته نظری و بی بصیرتی و اغراق و توهین..رسانه ای كه دانشگاه است و چه دانشگاه آزادی است!!

دوشنبه 30/8/1390 - 11:26
ورزش و تحرک

خان سردار گلر تیم منتخب تهران در بین دو نیمه لیموترش خورد و به دلیل دل درد شدید در نیمه دوم چهار گل از آذربایجان دریافت کرد، در حالی که تیم تهران در نیمه اول 3- صفر پیش بود!

TEAM MELLI 1926
TEAM MELLI 1926

فوتبال ملی ایران فردا 85 ساله می شود. اگرچه اولین بازی ملی رسمی ایران در شهریور 1320 مقابل افغانستان در کابل برگزار شد، اما بازی های تیم منتخب ایران در سال 1305 در آذربایجان شوروی سرآغاز فوتبال ملی ایران است. سفر تیم منتخب تهران به بادکوبه در این سال اولین سفر برون مرزی یک تیم ورزشی در تاریخ ورزش ایران بود. داستان این سفر و حاشیه های آن را مرور می کنیم:

***

 سه شنبه 24 آبان 1305 ، تیم منتخب تهران( که در واقع تیم ملی ایران بود) به دعوت مسولان ورزشی آذربایجان شوروی برای انجام چند دیدار دوستانه عازم آذربایجان شد. این تیم ابتدا به کرج و سپس به قزوین، رودبار و از آنجا به رشت رفت. بعد از اقامتی کوتاه در گراند هتل رشت به بندرانزلی رفته و از آنجا با کشتی به بادکوبه سفر کرد. در بادکوبه استقبال شایان توجهی از این تیم شد. بودجه این سفر 400 تومان بود که در جلسه 7 آبان هیات دولت تصویب شده بود.تیم منتخب تهران سرمربی مشخصی نداشت، اما میر مهدی ورزنده سرپرست تیم اعزامی بود. اسامی بازیکنان اولین تیم ملی ایران به این ترتیب بود:

خان سردار(کاپیتان)، احمد علی سردار، حسینعلی سردار، حسین صدقیانی، ، محمدعلی شکوه، رضا قلی کلانتر، هراند گالوستیان، یوسف سمرقندی( معروف به پُل)، علی امیر اصلانی، حسن مفتاح، ابولفتح افخمی، امیرحسین خان، سیاسی، احمد خان

نکته قابل توجه اینکه خان سردار دروازه بان تیم ملی در آن زمان لژیونر بود و در تیم سروته ژنو سوئیس بازی می کرد. گفته می شد که او در بازی دوستانه سوئیس و فرانسه در سال 1920 برای دقایقی درون دروازه سوئیس ایستاده است، هر چند که مدرکی در این مورد وجود ندارد.

***

تیم منتخب ایران در بادکوبه چند بازی دوستانه برگزار کرد و در منابع مختلف نتایج متفاوتی از این بازی های دوستانه گزارش شده است. اولین بازی تیم منتخب ایران روز دوشنبه 30 آبان 1305 در استادیوم بالاخانی بادکوبه مقابل تیم انترناسیونال آذربایجان( منظور تیم ملی یا منتخب جمهوری آذربایجان است) برگزار شد که ایران 4-3 باخت. گزارش روزنامه اطلاعات از این بازی جالب است" اولین مسابقه تیم فوتبال منتخب ایران روز دوشنبه مقابل تیم اول بین الملل برگزار شد. در اول بازی دسته گلی از طرف کاپیتان تیم بادکوبه به کاپیتان تیم ایرانی آقای حسینعلی سردار اهدا شد. بازی تحت رفری(داوری) پارکادانف شروع شد". حسینعلی سردار (2 گل) و احمد علی سردار گل های تیم منتخب را در این بازی به ثمر رساندند.  نکته جالبی که در گزارش بازی به آن اشاره شده این است که تیم منتخب در نیمه اول 3- صفر جلو بود، اما خان سردار دروازه بان تیم ایران در بین دو نیمه به علت خوردن لیموترش دل درد شدیدی گرفت و در نیمه دوم 4 گل خورد! 30 سال بعد خان سردار علت این شکست چنین عنوان کرد: آسیب دیدگی خودش و عدم نداشتن گلر ذخیره و همچنین هماهنگ نبودن بازیکنان بخصوص هراند و پُل که از کاپیتان تیم تبعیت نمی کردند!

ایران در بازی دوم مقابل دانشگاه بادکوبه به تساوی صفر- صفر رسید و در سومین بازی نیز 3-1 به تیم دینامو  بادکوبه باخت.

***

تیم ملی بعد از یک تساوی و دو باخت آبرومندانه به تهران بازگشت. یک هفته بعد از بازگشت ملی پوشان، نشریه فکاهی ناهید اقدام به چاپ کاریکاتوری توهین آمیز کرد که یک پا در حال لگد زدن به یاران تیم منتخب تهران است و هر کدام را به گوشه ای پرتاب کرده بود و زیر آن نوشته بود نتیجه بازی های ایران در بادکوبه!

واکنش اعضای تیم منتخب تهران نیز جالب بود: آنها یک روز راهی دفتر نشریه شدند و هر کدام زیر کت خود یک چماق مخفی کرده بودند! بعد از یک کتک کاری حسابی مدیران و نویسندگان نشریه ناهید، آنها در حال آتش زدن دفتر این مجله بودند که آژانها سر رسیدند و بازیکنان تیم منتخب را به کمیساری بردند. در آن جا سرپاس مختاری سر بازیکنان فریاد کشید و تهدید به زندانی کردن آنها نمود، اما بعد از گرفتن یک تعهد همه آنها آزاد شدند.

***

مرور فاکتور هزینه های میرمهدی ورزنده در نوع خود جالب است:  مثلاً ورزنده در هزینه های روزانه در تاریخ 26 آبان سال 1305 می نویسد: "حمالی بر گرداندن اسباب ها به هتل" = 9 قران، و توضیح می دهد: چون توفانی حادث شد کشتی در روز موعود حرکت نکرد و مجبور شدیم از ایستگاه کشتی انزلی به هتل برگردیم و شب را آنجا بمانیم،  یا در بخش مخارج بادکوبه ضمن توضیح تمام موارد می نویسد: البته در بادکوبه میهمان بودیم و مخارجی از خود نداشتیم. لیکن گاهی که اشخاص برای ملاقات به اتاق های خصوصی ما می آمدند و چای یا لیموناد یا غیره به آنها داده می شد، میهمانخانه قیمت آن را از ما می گرفت. کرایه درشکه هم حداقل کرایه درشکه یی است که برای ملاقات رسمی رجال و خداحافظی از آنها پرداخت شده است.

توضیح: این عکس تیم منتخب تهران که در واقع اولین تیم ملی تاریخ فوتبال ایران است، قبل از بازی مقابل تیم آذربایجان گرفته شده است که 30 سال بعد از این بازی، در نشریه تربیت بدنی چاپ شد. کیفیت پایین عکس نیز به دلیل قدیمی بودن آن است. اولین لباس تیم ملی ایران نیز جالب است: پیراهن راه راه و شورت سفید.

http://u.goal.com/154600/154633_news.jpg

منبع:سایت گل

يکشنبه 29/8/1390 - 13:14
طنز و سرگرمی

 

دوشنبه 9/8/1390 - 16:28
ازدواج و همسرداری
اولا هر اختلافی که پیش آمد، بلافاصله نمی‌شود بخشید یا گفت: "مرا ببخش" یا "ترا می‌بخشم"! زیرا هر دو طرف هنوز داغ هستند وعصبانی. بنابراین دوباره حرف‌های ناخوش‌آیند زده می‌شود و تنش و رنجش بیشتر می‌شود. بنابراین اگر احساس کردید وضعیت حاد نیست، اجازه بدهید یکی – دو روز بگذرد و زمانی که آرامش خود را به  دست آوردید، برای رفع مشکل یا اعلام بخشش خود گام بردارید.گام دوم این است ک سهم خود را در موضوع مورد اختلاف ببینید. ببینید خود چه کرده‌اید که اشتباه بوده است. اگر چنین کردید، قدرت معنوی‌تان زیادتر می‌شود و آماده‌اید که ببخشید.راه دیگری هم خدمت‌تان عرض بکنم. گاهی قهر شیک بکنید! می‌دانید یعنی چه؟ مثال بزنم: بعضی آقایان وقتی می‌رنجند، دیر به خانه می‌آیند یا شب می‌روند خانه خواهر یا دوست‌شان . شما آقای محترم و خردمند! اصلاً چنین کاری نکنید. شما خانم محترم هم قهر نکنید و نروید خانه پدر. قهر شیک بکنید. به اصطلاح خودمان "سرسنگین" باشید. کارهای روزمره را انجام بدهید. مثلاً فنجان چای را مقابل آقا بگذارید. اما با سرسنگینی! البته اشتباه نکنید و شما خانم "قهرقهرو"(!) از حرف من سوء‌استفاده نکنید و نگویید مجله زن روز گفت هر ماه قهر بکن. نه؛ من چنین حرفی نزدم. گفتم: قهر شیک بکنید؛ آن هم برای یکی ـ دو روز و طی آن همه رفتارهای مهربانانه و متین را داشته باشید. منتها مثل همیشه خوش‌و‌بش نکنید. خانم محترم! بعضی موقع‌ها سکوت‌های خانُمانه‌تان و شما آقای محترم سکوت‌های آقا‌منشانه‌تان می‌تواند به طرف این آگاهی را بدهد که اشتباه کردی. این مطلب را برای کسانی می‌گویم که بیش از حد به طرف همسرشان رفتند و نتیجه نگرفتند.اما وقتی می‌بینید بخش‌شان اغماض بود یا خدای‌ناکرده از سر ترس یا از سر ناچاری یا به خاطر حفظ آبرو بوده، بدانید تأثیر بدی برشما می‌گذارد. اینها همه سرپوش گذاشتن روی اختلاف است و به تدریج اشکال ایجاد می‌کند. شما می‌توانید رنجش یا غمتان را برای همسر بنویسید یا فرصت بخواهید. صدایتان را ضبط کنید و نوارش را برای او بگذارید. مطمئن باشید اگر دفعه اول و دوم متوجه نشد، بالاخره متوجه می‌شود.منبع: مجله زن روز
دوشنبه 2/8/1390 - 16:14
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته