• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 205
تعداد نظرات : 189
زمان آخرین مطلب : 4290روز قبل
فلسفه و عرفان

می دانی!

 تنها راه رسیدن به آرامش در این آشفته بازار دنیا این است كه به خدا اعتماد كنی...
چهارشنبه 16/2/1388 - 11:2
فلسفه و عرفان
دنیا دو روز است.آن روز که با تو نیست صبور باش وآن روز که با توست مغرور نباش زیرا هر دو پایان پذیر است
چهارشنبه 16/2/1388 - 11:1
خاطرات و روز نوشت

  

دیگه انتظاری از هیچکی تو دنیا ندارم

                           خودمم شاید یه روز خودم رو تنها بذارم

دوشنبه 9/10/1387 - 15:50
خانواده

خدایا خسته ام.اونقدر خسته که دیگه امیدی واسه زندگی کردن ندارم.خدایا آخه من چه گناهی کردم که اینقدر باید تقاص پس بدم؟

                               خدایا کمکم کن که پناه آخر منی

دوشنبه 11/9/1387 - 14:59
محبت و عاطفه
هنوز هم مبهوت دل دریایی توام،هنوز هم تو سنگ صبوردلتنگی های منی،هنوز هم دستهای تو را دوست دارم،وقتی پر از بخشش و سخاوت است، هنوز هم تو سایه سار خستگی های منی،مرا ببخش كه تو دریای مهربانی بودی و من..
يکشنبه 27/5/1387 - 22:52
محبت و عاطفه
از وقتی تو رفتی ابرها بهترین بهانه شان را برای گریستن بدست آوردند.از وقتی تو رفتی تك تك گلهای باغچه پژمردند.از وقتی تو رفتی حرفهای دلم را بدست خورشید و ماه ونسیم دادم تا شاید به گوش تو برسد.
يکشنبه 27/5/1387 - 22:51
محبت و عاطفه

ای نهایت در تو

 

وسعت قلب مرا باور كن و طلوع كن درشب ظلمت

تنهایی من..

 تا كه معصوم ترین عشق زمین را به تو تقدیم كنم..
جمعه 25/5/1387 - 23:27
محبت و عاطفه

من ازمردن نمی ترسم،هراس از زندگی دارم

 که هر روزش مثه دیروز،از این تکرار بیزارم

 من از مردن نمی ترسم،که هر چی باشه یکباره

هراس  از زندگی دارم،که دردش پر ز تکراره 

اگه زندگی همینه،آره من عاشق مرگم 

می خوام از شاخه بیفته،دونه آخر برگم

زندگی مثه یه داسه،آدما مثل درختن

ظریفاشون زود میمیرن،دیرتراونا که سختن

  این دیگه دست آدم نیست،زورکی میاد به دنیا 

به خودش میاد می بینه،افتاده تو قعر دریا

کسی از ما نمی پرسه،دنیا اومدن به زوره

 یکی سالمه ،یکی نه،یکی افلیج، یکی کوره 

به خودش میاد یه وقت که،واسه برگشت خیلی دیره

 می کنه جون روزی صد بار،روزی صد دفعه می میره

 من كه میدانم به دنیا اعتباری نیست نیست

 بین مرگ و آدمی قول و قراری نیست

 من كه میدانم اجل نا خوانده و بیداد گرسر زده می آید

 و راه فراری نیست نیست

پس چرا عاشق نباشم

جمعه 25/5/1387 - 15:19
خاطرات و روز نوشت
هنوز اون روز شوم یادمه.روزی كه من صدای خورد شدن تیكه های قلبمو شنیدم.اون روز وقتی فهمیدم دل یارم پیش یكی دیگه ست نخواستم دلشو بشكونم.واسه همین گفتم:خداحافظ برای همیشه.ولی جوابی كه بهم داد همه ی غرورمو شكوند و قلبمو خورد كرد.چه راحت گفت: به سلامت.حرفی كه همیشه یاد آوریش دلمو به درد میاره و اشكار سرازیر میشه(مثل الان)راستی اون روز آسمون هم واسم گریه كرد اونقدر بارید كه صورتمو شست تا اشكامو كسی نبینه.آره آسمون هم واسم اشك ریخت ولی تو حتی آخرین لحظه نگاهتوازم گرفتی.خیلی سخت بود.دلم می خواست حداقل یه بار دیگه ببینمت بعد برم .ولی نذاشتی.وقتی بعد از 2 سال كه دلم مرد اومدی گفتی من تنهام خواهش می كنم تو تنهام نذار،تو دلم خون گریه كردم آخه من طاقت ناراحتی تو رو نداشتم.ولی من همه ی غرورمو تو این 2 سال  جمع كردم و گفتم:                 به سلامت
سه شنبه 22/5/1387 - 21:54
محبت و عاطفه
   

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

 

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

 

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

 

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

 

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

 

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

 

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

 

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

 

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب

 می گفت :

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

 

به جان دلبرش افتاده بود- اما

 

طبیبان گفته بودندش

 

اگر یک شاخه گل آرد

 

ازآن نوعی که من بودم

 

بگیرند ریشه اش را

 

بسوزانند

 

شود مرهم

 

برای دلبرش آندم

 

شفا یابد

 

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

 

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

 

و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه

 

به روی من

 

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

 

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

 به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

 

و او هرلحظه سر را

 

رو به بالاها

 

تشکر از خدا می کرد

 

پس از چندی

 

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

 

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

 

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

 

در این صحرا که آبی نیست

 

به جانم هیچ تابی نیست

 

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

 

برای دلبرم هرگز

 

دوایی نیست

 

واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

 

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

 

من در دست او بودم

 

وحالا من تمام هست او بودم

 

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

 

نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

 

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

 

که ناگه

 

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد

 

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه 

 

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

 

نشست و سینه را با سنگ خارایی

 

زهم بشکافت

 

زهم بشکافت

 اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

 

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

 

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

 

 

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

 

به من می داد و بر لب های او فریاد

 

بمان ای گل

 

که تو تاج سرم هستی

 

دوای دلبرم هستی

 

بمان ای گل

 

ومن ماندم

 

نشان عشق و شیدایی

 

و با این رنگ و زیبایی

 

و نام من شقایق شد

 گل همیشه عاشق شد
سه شنبه 22/5/1387 - 12:22
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته