• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 271
تعداد نظرات : 94
زمان آخرین مطلب : 6098روز قبل
محبت و عاطفه
از دل و ديده ، گرامی تر هم آيا هست ؟ - دست ، آری ، ز دل و ديده گرامی تر : دست ! زين همه گوهر پيدا و نهان در تن و جان ، بی گمان دست گرانقدرتر است . هر چه حاصل كنی از دنيا ، دستاورد است ! هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمين ، دست دارد همه را زير نگين ! سلطنت را كه شنيده ست چنين ؟! شرف دست همين بس كه نوشتن با اوست ! خوشترين مايه دلبستگي من با اوست . در فروبسته ترين دشواری ، در گرانبارترين نوميدی ، بارها بر سرخود ، بانگ زدم : - هيچت ار نيست مخور خون جگر ، دست كه هست ! بيستون را ياد آر ، دست هايت را بسپار به كار ، كوه را چون پَر كاه از سر راهت بردار ! وه چه نيروی شگفت انگيزي است ، دست هايی كه به هم پيوسته است ! به يقين ، هر كه به هر جای ، در آيد از پاي دست هايش بسته است ! دست در دست كسی ، يعنی : پيوند دو جان ! دست در دست كسی يعنی : پيمان دو عشق ! دست در دست كسی داری اگر ، دانی ، دست ، چه سخن ها كه بيان می كند از دوست به دوست ؛ لحظه ای چند كه از دست طبيب ، گرمی مهر به پيشانی بيمار رسد ؛ نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست ! چون به رقص آيی و سرمست برافشاني دست ، پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای ! لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست ! دست ، گنجينه مهر و هنر است : خواه بر پرده ساز ، خواه در گردن دوست ، خواه بر چهره نقش ، خواه بر دنده چرخ ، خواه بر دسته داس ، خواه در ياري نابينايی ، خواه در ساختن فردايی ! آنچه آتش به دلم مي زند ، اينك ، هر دم سرنوشت بشرست ، داده با تلخی غم های دگر دست به هم ! بار اين درد و دريغ است كه ما تيرهامان به هدف نيك رسيده است ، ولی دست هامان ، نرسيده است به هم !
يکشنبه 28/5/1386 - 2:17
محبت و عاطفه
بر قله ايستادم . آغوش باز كردم . تن را به باد صبح ، جان را به آفتاب سپردم . روح يگانگی با مهر ، با سپهر ، با سنگ ، با نسيم ، با آب ، با گياه ، در تار و پود من جريان يافت ! موجی لطيف ، بافته از جوهر جهان ، تا عمق هفت پرده تن را ز هم شكافت . ” من “ را ز تن ربود ! ” ما “ ماند ، راه يافته در جاودانگی !
يکشنبه 28/5/1386 - 2:16
محبت و عاطفه
دل من دير زمانی است كه می پندارد : « دوستی » نيز گلی است ؛ مثل نيلوفر و ناز ، ساقه ترد ظريفی دارد . بی گمان سنگدل است آنكه روا می دارد جان اين ساقه نازك را - دانسته- بيازارد ! در زمينی كه ضمير من و توست ، از نخستين ديدار ، هر سخن ، هر رفتار ، دانه هايی است كه می افشانيم . برگ و باری است كه می رويانيم آب و خورشيد و نسيمش « مهر » است گر بدانگونه كه بايست به بار آيد ، زندگی را به دل‌انگيزترين چهره بيارايد . آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف ، كه تمنای وجودت همه او باشد و بس . بی‌نيازت سازد ، از همه چيز و همه كس . زندگی ، گرمی دل های به هم پيوسته ست تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست . در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز ، عطر جان‌پرور عشق گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز دانه ها را بايد از نو كاشت . آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان خرج می بايد كرد . رنج می بايد برد . دوست می بايد داشت ! با نگاهی كه در آن شوق برآرد فرياد با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند دست يكديگر را بفشاريم به مهر جام دل هامان را مالامال از ياری ، غمخواری بسپاريم به هم بسراييم به آواز بلند : - شادی روی تو ! ای ديده به ديدار تو شاد باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست تازه ، عطر افشان گلباران باد .
يکشنبه 28/5/1386 - 2:16
محبت و عاطفه
دست غريقی به دست توست ، كه دريا در پي آن طعمه ، در تلاش و تكاپوست . دست غريقی به دست توست ، كه هر موج می زندش مشت ، می كَندَش موي ، می دَرَدش پوست ! هر چه توان در تو بوده ، برده به غارت ، هر چه رمق در تو بوده ، رفته به تاراج . می كُشدت درد ، می كِشدت آب ، بر سر و روی تو تازيانه امواج ! زور تو ناچيز و زور موج زياد است راه تو بسته ست و دست و پای تو خسته ست . دست تو از دست او جدا شدنی نيست رشته ای از جان او به جان تو بسته ست ! طرفه نبردی است ، نابرابر ، خونبار ، حمله موجت ميان ورطه كشانده ست . گاه ، يقين می كنی ، كه اينك ، تا مرگ ، فاصله ای جز يكی دو لحظه نمانده ست ! دير زمانی است ، اين غريق ، دريغا سخت فسرده ست و دل به مرگ سپرده ست در تو ، شگفتا ! هنوز ، در دل گرداب ذره ای از گرمی اميد ، نمرده است
يکشنبه 28/5/1386 - 2:16
محبت و عاطفه
چه مي گذشت آنجا كه از طلوع سحر به جاي موج سپاس از دميدن خورشيد ، به جاي بانگ نيايش در آستانه صبح ، غبار و دود به اوج كبود ، جاري بود ! هواي سربي سنگين به سينه ها مي ريخت لهيبت كوره آهن به شهر مي پيچيد . چه مي گذشت آنجا كه جاي ناز گل و ساز باد و رقص درخت به جاي خنده بخت غبار مرگ بر اندام برگ مي باريد نسيم ، - سوخته پر – مي گريخت ، مي افتاد ! درخت ، جان مي داد ! كبوتران گريزان در آسمان دانند كه حال ماهي در زهرناك رود ، چه بود كه چشم بيد در آن جاري پليد ، چه ديد كه نيك روزي از آدمي چگونه رميد كبوتران دانند ! چراغ و آينه آب ، جاودان خاموش نگاه و دست درختان به استغاثه بلند نه ماه را دگر آن چهره گشوده به ناز نه مهر را دگر آن روي روشن از لبخند ! چه مي گذشت آنجا ؟ - چه مي گذشت ؟ - نگاهي ازين دريچه به شهر به مرغ و ماهي دريا به كوه و جنگل و دشت : تن مسيح طبيعت به چار ميخ ستم سرش به سينه اندوه جاوداني خم !
يکشنبه 28/5/1386 - 2:15
محبت و عاطفه
نفس مي زند موج نفس مي زند موج ساحل نمي گيردش دست پس مي زند موج . فغاني به فرياد رس مي زند موج ! من آن رانده مانده بي شكيبم كه راهم به فريادرس بسته دست فغانم شكسته زمين زير پايم تهي مي كند جاي زمان در كنارم عبث مي زند موج ! نه در من غزل مي زند بال نه در دل هوس مي زند موج . رها كن ، رها كن كه اين شعله خرد چندان نپايد يكي برق سوزنده بايد كزين تنگنا ره گشايد كران تا كران خار و خس مي زند موج ! گر اين نغمه ، اين دانه اشك درين خاك ، روئيد و باليد و بشكفت پس از مرگ بلبل ببينيد چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج !
يکشنبه 28/5/1386 - 2:15
محبت و عاطفه
چگونه خاك نفس مي كشد ؟ بينديشيم چه زمهرير غريبي ! شكست چهره مهر فسرد سينه خاك شكافت زهره سنگ ! پرندگان هوا دسته دسته جان دادند گل آوران چمن جاودانه پژمردند در آسمان و زمين ، هول كرده بود كمين به تنگناي زمان ، مرگ كرده بود درنگ ! به سر رسيده جهان ؟ پاسخي نداشت سپهر دوباره باغ بخندد ؟ كسي نداشت يقين چه زمهرير غريبي .... چگونه خاك نفس مي كشد ؟ بياموزيم : شكوه رستن اينك : طلوع فروردين ! گداخت آنهمه برف دميد اينهمه گل شكفت اينهمه رنگ ، زمين به ما آموخت ز پيش حادثه بايد كه پاي پس نكشيم مگر كم از خاكيم نفس كشيد زمين ما چرا نفس نكشيم ؟
يکشنبه 28/5/1386 - 2:14
محبت و عاطفه
نه غار كهف ، نه خواب قرون ، چه مي بينم ؟ به چشم هم زدني ، روزگار برگشته است به قول پير سمرقند ” همه زمانه دگر گشته است “ چگونه پهنه خاك كه ذره ذره آب و هوا و خورشيدش ، چو قطره قطره خون در وجود من جاري ست ؛ چنين به ديده من ناشناس می‌آيد ؟ ميان اين همه مردم ، ميان اين همه چشم رها به غربت مطلق رها به حيرت محض يكي به قصه خود آشنا نمي بينم . كسي نگاهم را چون پيشتر نمي خواند كسي زبانم را چون پيشتر نمي داند ز يكدگر همه بيگانه وار مي گذريم به يكدگر همه بيگانه وار مي نگريم ! ”همه زمانه دگر گشته است ! “ من آنچه از ديوار ، به ياد مي آرم صف صفاي صنوبرهاست ! بلوغ شعله ور سرخ و سبز نسترن است : - شكفته در نفس تازه سپيده دمان درست گويي ، جاني ، به صدهزار دهان نگاه در نگه آفتاب مي خندد ! - نه برج آهن و سيمان نه اوج آجر و سنگ كه راه بر گذر آفتاب مي بندد ! من آنچه از لبخند به خاطرم مانده است شكوه كوكبه دوستي است ، بر رخ دوست صلاي عشق دو جان است و اهتزاز دو روح نه خون گرفته شياري ز سيلي شمشير ! نه جاي بوسه تير ! من آنچه از آتش به خاطرم باقي است فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است شراب روشن خورشيد و ، گونه ساقي است ! سرود حافظ و جوش درون مولاناست ! خروش فردوسي است ! نه انفجار فجيعي ، كه شعله سيال به لحظه‌ای بدن صد هزار انسان را بدل كند به زغال! ” همه زمانه دگر گشته است “ نه آفتاب حقيقت ، نه پرتو ايمان فروغ راستي از خاك رخت بربسته است و آدمي - افسوس – به جاي آنكه دلي را ز خاك بردارد به قتل ماه كمر بسته است ! نه غار كهف ، نه خواب قرون ، چه افتاده ست ؟ يكي به پرسش بي پاسخم جواب دهد ! يكي پيام مرا ازين قلمرو ظلمت ، به آفتاب دهد ! كه در زمين ، - كه اسير سياهكاري هاست ، - و قلب ها دگر از آشتي گريزان است هنوز رهگذري خسته را تواند ديد كه با هزار اميد ، چراغ در كف ، در جستجوي انسان است !
يکشنبه 28/5/1386 - 2:14
محبت و عاطفه
در قرن هاي دور در بستر نوازش يك ساحل غريب - زير حباب سبز صنوبرها - همراه با ترنم خواب آور نسيم  ، در لحظه اي كه ، شايد يك خلوص خورشيد و خاك و آب و نسيم و درخت را در بر گرفته بود ، موجود ناشناخته اي ، در ضمير آب يا روي دامن خزه اي ، در لعاب برگ يا در شكاف سنگي ، در عمق چشمه اي ، از عالمي كه هيچ نشان در جهان نداشت ، پا در جهان گذاشت فرزند آفتاب و زمين و نسيم و آب يك ذره بود – اما – جان بود ، نبض بود . نفس بود . قلبش به خون سبز طبيعت نمي تپيد نبضش به خون سرخ تر از لاله مي جهيد فرزند آفتاب و زمين و نسيم و آب در قرن هاي دور افراشت روي خاك لواي حيات را تا قرن هاي بعد آرد به زير پر ، همه كائنات را ! آن مستي مقدس آن لحظه هاي پر شده از جذبه هاي پاك آن اوج ، آن خلوص هنگام آفرينش يك شعر ، در من هزار مرتبه تكرار مي شود . ذرات جان من در بستر تخيل گسترده تا افق - آن سوي كائنات - زير حباب روشن احساس از جام ناشناخته اي مست مي شوند . دست خيال من انبوه واژه هاي شناور را در بيكرانه ها پيوند مي دهد . آنگاه شعر من از مشرق محبت ، چون تاج آفتاب پديدار مي شود . اين است شعر من با خون تابناك تر از صبح با تار و پود پاك تر از آب ! اين است كودك من و ، هرگز نگويمش در قرن هاي بعد ، چنين و چنان شود ، باشد ، شبي طنين تپش هاي جان او با جان دردمندي ، همداستان شود .
يکشنبه 28/5/1386 - 2:13
محبت و عاطفه
اي بينوا ، كه فقر تو ، تنها گناه توست ! در گوشه اي بمير! كه اين راه ، راه توست اين گونه گداخته ، جز داغ ننگ نيست وين رخت پاره ، دشمن حال تباه توست در كوچه هاي يخ زده ، بيمار و دربدر جان مي دهي و مرگ تو تنها پناه توست باور مكن كه در دل شان مي كند اثر اين قصه هاي تلخ كه در اشك و آه توست اينجا لباس فاخر و پول كلان بيار تا بنگري كه چشم همه عذرخواه توست در حيرتم كه از چه نگيرد درين بنا اين شعله هاي خشم كه در هر نگاه توست !
يکشنبه 28/5/1386 - 2:12
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته