• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 356
تعداد نظرات : 295
زمان آخرین مطلب : 5421روز قبل
ادبی هنری
می خواهم سفر كنم به اوج آسمان ؛ ابر ها را در آغوش بگیرم ، ستاره ها را غرق در بوسه كنم ، و ماه و خورشید را با هم آشتی بدهم . با پرستو كوچ كنم و با كبوتر همسفر شوم . گاهی با عقاب به شكار بروم و گاهی شهاب را دنبال كنم .
می خواهم سفر كنم ، به جنگلی دور ؛ روی بلند ترین شاخه ها بایستم و خود را به دست نوازشگر باد بسپارم . با شیر بغرم و با آهو بدوم . گاه روی چمن دراز بكشم و گاه میان نیلوفر های آبی بركه . روی تنه درختان با بوسه یادگاری بنویسم . دستی به سر و روی لانه ی قناری بكشم و با میمون موز و نارگیل را شریك شوم .
می خواهم سفر كنم ، به اعماق اقیانوس ؛ روی پولك ماهی نقاشی بكشم و با حباب بازی كنم . دسته ای مرجان بچینم و برای دلقك ماهی هورا بكشم . كف اقیانوس را آب و جارو بكنم و غبار خستگی را از تن فرسوده ی كشتی بزدایم .
می خواهم سفر كنم ، از این شهر شلوغ ؛ دور شوم از آسمان خراش و برج ، خیابان سیاه و صیقل داده شده ، ماشین آهنی و آدم هایی كه انگار میان فلز و رنگ های كدر ، فراموش كرده اند طعم ملس احساس را .
نوشته دختر سایه
جمعه 29/3/1388 - 15:17
شعر و قطعات ادبی
زندگی جیره ی مختصری است
مثل یک فنجان چای....
و کنارش عشق است
مثل یک حبه ی قند....
زندگی را با عشق نوش جان باید کرد


پنج شنبه 28/3/1388 - 10:9
خواستگاری و نامزدی
 

ای خدای بزرگ به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم, کمی با کفش های او راه بروم _ دكتر شریعتی

سه شنبه 25/4/1387 - 20:30
شعر و قطعات ادبی
 

 

 

 

زندونی دلش می گیره ، پشت این درای بسته

همه دیوار وجودش ، دلش از غصه شكسته

زندونی دلش می گیره .....

عجب دنیای كوچیكیس اینجا ، عجب شهر غریب و بی عبوری

یكی كم خواب و یكی توی سالن ، یكی خوابیده روی تخت تاریك

پشت میله های زندون ، همه چی رنگ عذابه

بد جوری تلخ و گرفته است ، حال زندونی خرابه

تیكه تیكه می سوزه ، ذره ذره می پوسه

چشم پر از اشكشو ، به دیوارا می دوزه

آجرای دیوارو می شماره دونه دونه

میله های زندون ، درد اونو می دونه

خسته از روزای رفته ، با چشای خیس و گریون

از خدا می خواد نمونه ، تا ابد گوشه ی زندون

حسرت یه حرف ساده ، حسرت یه ذره خورشید

حسرت روزی كه جز مهر ، جز خوشی چیزی نمی دید

چیزی نمی دید .....

نمی دونه تو دنیا چند روز دیگه مهمونه

میله های زندونم درد اونو نمی دونه

حسرت یه حرف ساده ، حسرت یه ذره خورشید

حسرت روزی كه جز مهر ، جز خوشی هیچی نمی دید

سه شنبه 25/4/1387 - 20:28
خواستگاری و نامزدی
 

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

ستایش کردم ، گفتند خرافات است

عاشق شدم ، گفتند دروغ است

گریستم ، گفتند بهانه است

خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !

دكتر شریعتی

 

شنبه 22/4/1387 - 14:54
خواستگاری و نامزدی

انسان بیش از زندگی است ؛ آنجا که هستی پایان می یابد ، او ادامه می یابد .

دكتر شریعتی

پنج شنبه 20/4/1387 - 0:34
خواستگاری و نامزدی
عده ای مثل قرص جوشانند؛ در لیوان آب كه بیاندازیشان طوری غلیان كرده و كف می كنند كه سر می روند اما كافی است كمی صبر كنی بعد می بینی كه از نصف لیوان هم كمترند.
سه شنبه 18/4/1387 - 16:3
خواستگاری و نامزدی

به نظر شما چه لباسی را به زن امروز بپوشانیم ؟

دکتر علی شریعتی در جواب گفتند : نمیخواهند لباسی بدوزید و بر تن زن امروز نمائید . فکر زن را اصلاح کنید او خود تصمیم میگیرد که چه لباسی برازنده اوست

 

سه شنبه 18/4/1387 - 16:1
خواستگاری و نامزدی
  .. نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد ... نمیخواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت ... ولی بسیار مشتاقم ... كه از خاك گلویم سوتكی سازد ... گلویم سوتكی باشد به دست كودكی گستاخ و بازیگوش ... تا كه پی در پی دم گرم خویش را بر گلویم سخت بفشارد .... و سراب خفتگان خفته را آشفته تر سازد ... تا بدین سان بشكند دائم سكوت مرگبارم را ...
شنبه 15/4/1387 - 17:31
طنز و سرگرمی
 

زن به شوهرش: عزیزم واقعاً عجیبه! از وقتی با تو شروع کردم به صحبت و خواسته‌ها و نیازهامو برات گفتم، سردردم کلاً از بین رفت.

شوهر: عزیزم از بین نرفته، به من منتقل شده!

چهارشنبه 12/4/1387 - 19:15
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته