• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 425
تعداد نظرات : 176
زمان آخرین مطلب : 5539روز قبل
ازدواج و همسرداری

مادرم میگفت : عاشقی یك شب است و هزار شب پشیمانی.اكنون هزار شب پشیمانم كه چرا یك شب عاشق نبودم

جمعه 2/12/1387 - 17:48
دانستنی های علمی
 می دونی چرا رنگ غروب سرخه؟ چون خورشید وقتی می بینه من وتو با هم دوستیم آتیش می گیرهبه ترکه میگن نظرت در مورد گل چیه؟ میگه : خیلی خوبه... خوش بو... قشنگه... همانظور که خدا در قرآن می فرماید : قل هوالله احد

خنده آدم ها همیشه از دلخوشی نیست . گاهی شکستن دلی کمتر از آدم کشی نیست . گاهی دل اینقدر تنگ میشه که گریه هم کم مییاره . یک حرف ساده هم گاهی چقدر غم مییاره

جمعه 2/12/1387 - 17:45
رويا و خيال

 

میسپارم دل به دریا بی خیال ....می شمارم لحظه ها را بی خیال......می کشم بر دفتر نقاشی ام ..... نقش ها ی زشت وزیبا بی خیال.... گاه می سازم برای روح خود.... نردبانی تا ثریا بی خیال... بی خیالم با خود اما با تو من.... حر فهایی دارم اما بی خیال

جمعه 2/12/1387 - 17:43
دانستنی های علمی
 

 

عشق یک جوشش کور استو پیوندی از سر نابینایی،دوست داشتن پیوندی خودآگاهواز روی بصیرت روشن و زلال.  عشق بیشتر از غریزه آب می خورد وهرچه از غریزه سر زند بی ارزش است،دوست داشتن از روح طلوع می کند وتا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد.  عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست،و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارددوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.  عشق طوفانی ومتلاطم است،دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.  عشق جنون استو جنون چیزی جز خرابیو پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست،دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرودو فهمیدن و اندیشیدن رااززمین میکندو باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.  عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،دوست داشتن زیبایی های دلخواه رادر دوست می بیند و می یابد.  عشق یک فریب بزرگ و قوی است ،دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،بی انتها و مطلق.  عشق در دریا غرق شدن است،دوست داشتن در دریا شنا کردن.  عشق بینایی را میگیرد،دوست داشتن بینایی میدهد.  عشق خشن است و شدید و ناپایدار،دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار.  عشق همواره با شک آلوده است،دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر.  ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم،از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر.  عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند،دوست داشتن جاذبه ای در دوست ،که دوست را به دوست می برد. عشق تملک معشوق است،دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.  عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند،دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهدومیخواهد که همه ی دل ها آنچه را او از دوستدر خود دارد ،داشته باشند.  در عشق رقیب منفور است،در دوست داشتن است که:“هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”که حسد شاخصه ی عشق استعشق معشوق را طعمه ی خویش میبیندو همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نربایدو اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد ومعشوق نیز منفور میگردد  دوست داشتن ایمان است وایمان یک روح مطلق استیک ابدیت بی مرز استاز جنس این عالم نیست.” 

“دکتر علی شریعتی”

 

جمعه 2/12/1387 - 17:39
دانستنی های علمی

هر هزار سال‌ یك‌ بار فرشته‌ها قالی‌ جهان‌ را در هفت‌ آسمان‌ می‌تكانند، تا گرد و خاك‌ هزار ساله‌اش‌ بریزد و هر بار با خود می‌گویند: "این‌ نیست‌ قالی‌ای‌ كه‌ قرار بود انسان‌ ببافد، این‌ فرش‌ فاجعه‌ است ..."با زمینه‌ سرخ‌ خون‌ و حاشیه‌های‌ كبود معصیت، با طرح‌های‌ گناه‌ و نقش‌ برجسته‌های‌ ستم،فرشته‌ها گریه‌ می‌كنند و قالی‌ آدم‌ را می‌تكانند و دوباره‌ با اندوه‌ بر زمین‌ پهنش‌ می‌كنند.رنگ‌ در رنگ، گره‌ در گره، نقش‌ در نقش، قالی‌ بزرگی‌ است‌ زندگی،‌ كه‌ تو می‌بافی‌ و من‌ می‌بافم‌، همه‌ بافنده‌ایم، می‌بافیم‌ و نقش‌ می‌زنیم، می‌بافیم‌ و رج‌ به‌ رج‌ بالا می‌بریم، می‌بافیم‌ و می‌گسترانیم.دار این‌ جهان‌ را خدا برپا كرد، و خدا بود كه‌ فرمود: "ببافید"، و آدم‌ نخستین‌ گره‌ را بر پود قالی زندگی‌ زد.و هر كه‌ آمد، گره‌ای‌ تازه‌ زد و رنگی‌ ریخت‌ و طرحی‌ بافت و چنین‌ شد كه‌ قالی‌ آدمی‌ رنگ‌ رنگ‌ شد، آمیزه‌ای‌ از زیبایی و نازیبایی، سایه‌ روشنی‌ از گناه‌ و صواب.گره‌ تو هم تا ابد بر این‌ قالی‌ خواهد ماند، طرح‌ و نقشت‌ نیز، و هزاران سال‌ بعد، آدمیان‌ بر فرشی‌ خواهند زیست‌ كه‌ گوشه‌ای‌ از آن‌ را تو بافته‌ای.

كاش‌ گوشه‌ای‌ را كه‌ سهم‌ توست، زیباتر ببافی.

 

 

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.

مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

سه شنبه 29/11/1387 - 19:54
دانستنی های علمی

سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند..چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند. سردار حسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند،اما باز هم فرمانفرما  نمی پذیرد. افضل الملک به فرمانفرما می گوید:((قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد.))فرمانفرما پاسخ می دهد:((در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد.)) همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد.دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد.  فرمانفرما در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر می برد.درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید:((افضل الملک!باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری!والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.)).افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید:((قربان این فرمایش را نفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد!))
سه شنبه 29/11/1387 - 19:53
محبت و عاطفه

 

مردی در جهنم بود كه فرشته ای برای كمك به او آمد و گفت من تو را نجات می دهم برای اینكه تو روزی كاری نیك انجام داده ای فكر كن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟  او فكر كرد و به یادش آمد كه روزی در راهی كه می رفت عنكبوتی را دید اما برای آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت دیگری عبور كرد.  

فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی. مرد تار عنكبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم كه فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بیفتد. كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را كه داشتی با فكر كردن به خود و فراموش كردن دیگران از دست دادی. دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.

سه شنبه 29/11/1387 - 19:50
دانستنی های علمی
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین»    كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود.   گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.»  آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین»؟!  نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»  دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»  آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم.  لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
سه شنبه 29/11/1387 - 19:47
محبت و عاطفه

به راحتی میشه در دفترچه تلفن کسی جایی پیدا کرد ولی به سختی می شه در قلب او جایی پیدا کرد.
به راحتی میشه در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد ولی به سختی می شه اشتباهات خود را پیدا کرد
.
به راحتی میشه بدون فکر کردن حرف زد ولی به سختی می شه زبان را کنترل کرد
.
به راحتی میشه کسی را که دوستش داریم از خود برنجانیم ولی به سختی می شه این رنجش را جبران کنیم
.
به راحتی میشه کسی را بخشید ولی به سختی می شه از کسی تقاضای بخشش کرد
.
به راحتی میشه قانون را تصویب کرد ولی به سختی می شه به آن ها عمل کرد
.
به راحتی میشه به رویاها فکر کرد ولی به سختی می شه برای بدست آوردن یک رویا جنگید
.
به راحتی میشه هر روز از زندگی لذت برد ولی به سختی می شه به زندگی ارزش واقعی داد
.
به راحتی میشه به کسی قول داد ولی به سختی می شه به آن قول عمل کرد
.
به راحتی میشه دوست داشتن را بر زبان آورد ولی به سختی می شه آنرا نشان داد

به راحتی میشه اشتباه کرد  ولی به سختی می شه از آن اشتباه درس گرفت.
به راحتی میشه گرفت ولی به سختی می شه بخشش کرد
.
به راحتی میشه یک دوستی را با حرف حفظ کرد ولی به سختی می شه به آن معنا بخشید
.
و در آخر
:
به راحتی میشه این متن را خوند ولی به سختی می شه به آن عمل کرد...

سه شنبه 29/11/1387 - 19:44
دانستنی های علمی

همین چند روز پیش، یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.به او گفتم: بنشینید، یولیا واسیلی‌‌‌‌‌اِونا! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟ چهل روبل.نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید.. شما دو ماه برای من کار کردید.دو ماه و پنج روز.دقیقا دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته بایدن نه تا یکشنبه از آن کسر کرد همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب کولیا نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید و سه تعطیلی… یولیا واسیلی‌‌‌‌اونا از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد. سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. کولیا چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب وانیا بودید فقط وانیا و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید… آن مرخصی‌‌‌ها… آهان…چهل ویک‌‌روبل، درسته؟چشم چپ یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.  و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم. موارد دیگر: به خاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما کولیا از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. هم چنین بی‌‌‌‌توجهی تان باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های وانیا فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید. پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم... در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید.یولیا واسیلی‌‌‌‌‌‌اِونا نجواکنان گفت: من نگرفتم امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام. خیلی خوب شما، شاید …از چهل ویک بیست و هفتا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند. چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !من فقط مقدار کمی گرفتم.در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد، من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم نه بیشتر.دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا … یکی و یکی.یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آن را گرفت و توی جیبش ریخت.به آهستگی گفت، متشکّرم.جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.پرسیدم : چرا گفتی متشکرم؟به خاطر پول.یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد.. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم.همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟  چرااعتراض نکردید؟  چرا صدایتان درنیامد؟ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است. به خاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت، متشکرم.پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکرکردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود.  

آنتوان چخوف

 
سه شنبه 29/11/1387 - 19:38
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته