• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 260
تعداد نظرات : 1771
زمان آخرین مطلب : 5066روز قبل
خواستگاری و نامزدی
 در این دنیای وانفسا در این جمعی که خوبانش همه رفتند و نیکانش همه ویران شده کاشانه هاشان ، به دنبال چه می گردی؟صفا یا مهر ؟ محبت یا کمی مردی؟ مگرد ای دوست ! که گشتند دیگران اما نیافتند این چنین چیزی در این دنیای بی پیکر .
پنج شنبه 1/5/1388 - 0:8
ادبی هنری

چه ساعتهای تاریکی را که

 

پشت سر نمی گذارم

 

چه دقیقه های تلخی را

 

چه سکوتهایی را

 

آه....

 

کسی چه می داند

 

از چشمم

 

که به رنگ دریا

 

و به رنگ گنجشک است

 

و از دستم

 

و از گامهایم

 

که پر از

 

ترانه های کوچه است

 
پنج شنبه 1/5/1388 - 0:5
دانستنی های علمی
 

خدایا ! زنگ تفریح دنیا چقدر کوتاه است ، زنگ بعد حساب داریم !

 

عشق برا ی همیشه از زیبایی می هراسد، با این وجود،زیبایی برای همیشه توسط عشق دنبال خواهد شد.

 

دونارک:اگر دارای قلب مهربان نباشیم هرگز نمی توانیم عادل باشیم.

 

شکسپیر: بزرگترین گناه آنست که به کسی که تو را راستگو می داند دروغ بگویی!

 

امروز را برای نهایت احساس به عزیزانت غنیمت شمر،شاید فردا احساس باشد ،اما عزیزی نباشد !

 

زیر ترانه باران ، چه آسوده خاطر بی چتر می روی و من منتظر، مثل همیشه مثل هر لحظه که اشکهای سرخم گونه هایم را می سوزاند، بازم منتظر در باران.

 

شاید دور شاید نزدیک فاصله ای نیست بین قلب هایی که برای هم می تپد.

 
دوشنبه 29/4/1388 - 0:2
دانستنی های علمی
 

خورشید می تابید و به او گرمی می داد.داشت روی ابرها راه می رفت.ناگهان ابرها از هم شکافتند و او به پایین پرت شد.سرش گیج می رفت ولی از اینکه با این سرعت سقوط می کرد و هوا به صورتش می خورد لذت می برد،نگران نبودچرا که اگر در دریای زیر پایش می افتاد می توانست تا ساحل را شنا کند و زنده بماند .اما ناگهان درد شدیدی را در پهلوی خود احساس کرد.کم کم درد جای جای بدنش را فرا گرفت .پرندگان احاطه اش کرده بودندو با منقارشان به او ضربه می زدند.سعی کرد دستانش را تکان بدهد تا بلکه آنها را از خود براند،اما فایده ای نداشت . پرندگان گوشت بدنش را می کندند و درد شدید و زخمهای عمیقی بر بدنش باقی  می گذاشتند.

 

با خود فکر کرد:چه کنم ؟

 

و همان لحظه بادی شدید وزیدن گرفت و او را با خود برد و در جایی بسیار دور افتاده روی شن های صحرا انداخت.خوشحال شد پیش خود فکر کرد:حالا می توانم به خانه بروم و دوباره زندگی عادی ام را از سر بگیرم . با همین فکر خندان به راه افتاد و به زودی دریافت که در این صحرای دورافتاده بدون آب و علف به زودی می میرد.اما به رفتن ادامه داد. با خود فکر کرد:تا جان در بدن دارم به راه خود ادامه می دهم .

 

ساعت ها راه می رفت . دیگر آخرین رمق هایش بود. روی زمین، رو به آسمان افتاده بود و از درد زخم و تشنگی و گرسنگی می نالید. داشت به خود امید می داد که : من حتما زنده خواهم ماند. اما فرشته مرگ را دید . می خواست او را با خود ببرد قبل از انکه جانش را تسلیم او کند نالید: چرا خدا کمکم نکرد؟ تو می دانی ؟

 

عزرائیل لبخند زد و گفت : بله ، می دانم !

 

گفت : پس به من بگو!

 

عزرائیل در حالی که روحش را از کالبدش جدا می کرد گفت : از حافظه ات کمک بگیرو به یاد بیاور روی ابرها وقتی در حال قدم زدن و لذت بردن از نور آفتاب بودی به چه چیز فکر می کردی ؟

 

ناگهان به خاطر آورد:فقط یک لحظه در وجود خدا شک کرده بود.

 

چشمانش را که باز کرد، خورشید تازه طلوع کرده بود.صبح روز قبل که فهمیده بود ممکن است به خاطر تصادفی که داشته دیگر نتواند راه برود تا می توانست کفر گفته بود که چرا او به دچار شده ، تا اینکه از فرط درد و خستگی و گریه های بی وقفه پلکهایش سنگین شده و به خواب رفته بود. به یاد آیه 31 سوره حج افتاد.خطاب به خدا گفت: خودت که می دانی چیزی در دلم نیست،عصبانی بودم ، اگر مرا ببخشی و شفایم دهی قول می دهم که هر سال کمک های زیادی به معلولین تحت پوشش بهزیستی بکنم ! تقاضایم را رد مکن....

 

آنقدر با خلوص این جملات را گفت که لحظاتی بعد دکتر با نتایج آزمایشاتش آمد و گفت که اگر خوب استراحت کند تا چند هفته ی دیگر می تواند سلامتی کامل پاهایش را بدست آورد .

 
شنبه 20/4/1388 - 0:5
دانستنی های علمی

هیچ خشمی بالاتر از عشقی که به نفرت بدل شده باشد نیست   .       کنگر بو

 

کسانی که دوستی را از زندگی برمی دارند، همانند آن است که آفتاب را از عالم برداشته اند.    سیسرون

 

وقتی که شهرت یافتی ، انتظارها هم از تو فراوان می شود  .    حسین بهزاد

 

همیشه خواب بی رویا(مرگ)از خوابی که از رویا آشفته می شود، شیرین تر و دلچسب تر است .  اپیکور

 

مطمئنا مرگ برای تولد است ، و تولد برای مرگ .بنابراین برای امر ناچار ، اندوه جایز نیست.   باها گاواد گیتا

 

عشق زن به فرزند خویش است ، اما به دیگران عشق را می فروشد .  محمد حجازی

 
جمعه 19/4/1388 - 0:4
خواستگاری و نامزدی

شماس خراسانی : کسی گفت: روزی جهان ویران می شود! از بیخ ، گفتم : اما آن روز من باز هم می توانم سیبی را لمس کنم ، باد را ، بخندم ، گریه کنم ، چرا که انسانم .

پنج شنبه 18/4/1388 - 0:5
ادبی هنری

رویاهایم را

 

از خودم پنهان می کنم

 

آرزوهایم را

 

می دهم به گل یاس

 

و اندیشه هایم را می سپارم به زمین

 

رها می شوم

 

آزاد می شوم

 

مثل سرو

 

اما از سر گلدسته سرو

 

صدایی می آید

 

محال است از خودت فرار کنی !

 
پنج شنبه 18/4/1388 - 0:4
خواستگاری و نامزدی

دلم گرفته از این روزهای تنهایی در این حیاط خلوت خموش رویایی.دریغ!درد دلم را کسی نمی فهمد . خزیده ام به گوشه این تاب دنیایی .

چهارشنبه 17/4/1388 - 0:6
دانستنی های علمی
یکی از وزرای هرمز به وی نوشت که بازرگانان دریا جواهر بسیار آورده اند، صدهزار دینار از جواهر های آنان را برای ملک خریداری کرده ام شنیده ام که ملک آن جواهرات نمی خواهد،بازرگانی حاضر است که به صد هزار دینار سود خریداری کند اگر اجازت فرمایی جواهرها را به صدهزار دینار سود به نفع شما بفروشم هرمز جواب داد که صدهزار دینار نزد ما ارزشی ندارد، اگر ما بازرگانی کنیم پادشاهی چه کسی کند و بازرگانان به چه کار بپردازند.
چهارشنبه 17/4/1388 - 0:3
خواستگاری و نامزدی

گنجشک به خدا گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیم سرپناه بی کسیم بود،توفان تو آن را از من گرفت.کجای دنیای تو را گرفته بودم؟! خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی !!

سه شنبه 16/4/1388 - 0:30
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته