• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
کد: 597355

پرسش

باسلام خدمت شمالطفاابیات زیرکه تعدادانها نیززیاداست رابرایم معنی کنید.همچنین لغات مشکل هربیت وارایه های انها راهم بیانبفرماییدچون به انها نیازفراوانی دارم -باتشکر
داستان زال زر

داستان زال زر

کنون پر شگفتی یکی داستان
بپیوندم از گفته باستان
نگه کن که مرسام را روزگار
چه بازی نمود ای پسر گوش دار
کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب جفت
یکی دایه بودش به کردار شیر
بر پهلوان اندر آمد دلیر
مر او را به فرزند بر مژده داد
زبان بر گشاد آفرین کرد یاد
فرود آمد از تخت سام سوار
به پرده در آمد سوی نوبهار
یکی پیرسر پور پرمایه دید
که چون او نه دیدو نه از کس شنید
همه موی اندام او همچو برف
ولیکن به رخ سرخ بود وشگفت
چو فرزند را دید مویش سفید
ببود از جهان یکسره ناامید
بترسید سخت از پی سرزنش
شد از راه دانش به دیگر منش
بفرمود پس تاش برداشتند
از آن بوم و بر دور بگذاشتند
یکی کوه بد نامش البرز کوه
به خورشید نزدیک و دور از گروه
بدان جای سیمرغ را لانه بود
که آن خانه از خلق بیگانه بود
نهادند برکوه گشتند باز
برآمد بر این روزگار دراز
چنان پهلوان زاده ی بیگناه
ندانست رنگ سپید از سیاه
پدر مهر ببرید و بفگند خوار
چو بفگند برداشت پروردگار
همان خرد کودک به دان جایگاه
شب و روز افتاده بد بی پناه
زمانی سر انگشت را می مکید
زمانی خروشیدنی می کشید
چو سیمرغ را بچه شد گرسنه
به پرواز برشد بلند از بنه
یکی شیر خواره خروشنده دید
زمین همچو دریای جوشنده دید
زخاراش گهواره و دایه خاک
تن از جامه دور و لب ازشیر پاک
بگرد اندرش تیره خاک نژند
به سر برش خورشید گشته بلند
پلنگش بدی کاشکی مام و باب
مگرسایه ای یافتی از آفتاب
خداوند مهری به سیمرغ داد
نکرد او به خوردن از آن بچه یاد
فرود امد از ابرسیمرغ و چنگ
بزد برگرفتش از آن گرم سنگ
ببردش دمان تابه البرز کوه
که بود ش در آنجا کنام گروه
سوی بچگان برد تا بشکرند
بدان ناله و زار اوننگرند
ببخشود یزدان نیک دهش
یکی بودنی داشت اندر بوش
نگه کرد سیمرغ با بچگان
بر آن خرد خون از دو دیده چکان
شگفتی بر او برفگندند مهر
بماندند خیره بدان خوب چهر
شکاری که نازک تر آن برگزید
کی به شیر مهمان همی خون مرید
بدین گونه تا روزگاری دراز
برآمد که بد کودک آنجا به راز
چو آن کودک خورد پر مایه گشت
بر آن کوه بر کاروانها گذشت
یک مرد شد چون یکی زادسر
برش کوه سیم و میانش چو غرو
نشانش پراکنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان
به سام نریمان رسید آگهی
از آن نیکی پی پور با فرهی
پسر گر به نزدیک تو بود خوار
مر او هست پرورده کردگار
کزاو مهربانتر بدو دایه نیست
تو را خود به مهر اندرون پایه نیست
سر اندر ثریا یکی کوه دید
توگفتی ستاره بخواهد کشید
نشیمی از او برکشیده بلند
که ناید زکیوان بر او برگزند
بدان سنگ خارا نگه کرد سام
بدان هیبت مرغ و هول کنام
یکی کاخ بد اندر تارک اندر سماک
نه از دسترنج و نه از سنگ وخاک
ستاره جوانی به کردار سام
بدیدش که می گشت گرد کنام
ابر افریننده کرد آفرین
بمالید رخسارگان بر زمین
کزین سان بر ان کوه مرغ آفرید
ز خارا سر اندر ثریا کشید
بدانست کاو دادگر داور است
توانا و از برتران برتراست
ره بر شدن جست وکی بود راه
دد و دام را بر چنان جایگاه ؟
ستایش کنان گرد آن کوه بر
برآمد زجایی ندید او گذر
همی گفت ای برتر از جایگاه
زروشن روان و ز خورشید وماه
به پوزش بر تو سرافکنده ام
ز ترس تو جان را پراکنده ام
گر این کودک از پاک پشت من است
نه از تخم بد گوهنر اهرمن است
برین برشدن بنده را دست گیر
مر این پرگنه را تو اندرپذیر
چو با داور این رازها گفته شد
نیایش همان گه پذیرفته شد
نگه کرد سیمرغ زا افراز کوه
بدانست چون دید سام و گروه
که آن امدنش پی بچه بود
نه از مهر سیمرغ او رنجه بود
چنین گفت سیمرغ با پورسام
که ای دیده رنج نشیم و کنام
تو را پرونده یک دایه ام
همت دایه ام نیک سرمایه ام
نهادم ترا نام ، دستان زند
که با تو پدر کرد دستان وبند
بدین نام چون بازگردید به جای
بگو تات خواند یل ره نمای
پدرسام یل پهلوان جوان
سرافراز ترکس، میان مهان
بدین کوه فرزند جوی آمده ست
تو را نزد او ابروی آمده ست
روا باشد اکنون که بردارمت
بی آزار نزدیک او آرمت
جوان چو ز سیمرغ بشنید این
پر از آب چشم و دل اندوهگین
اگر جند مرد ندیده بد اوی
ز سیمرغ آموخته بود گفت و گوی
به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت
مگر سیر گشتی همانا ز جغد
نشیم تو درخشنده گاه من است
تو پر تو فر کلاه من است
سپاس از تو دارم پس از کردگار
که آسان شدم از تو دشوار کار
دلش کرد پدرام و برداشتش
گرازان به ابر اندر افراشتش
ز پروازش آورد نزد پدر
رسیده به زیر برش موی سر
تنش پیلوار ورخش چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار
فرو برد سر پیش سیمرغ زود
نیایش همی به آفرین بر فزود
که ای شاه مرغان تو را دادگر
بدان داد نیرو و زور وهنر
که بیچارگان را همی یاوری
به نیکی همه داوران داوری
زتو بدسگالان همیشه نژند
بمان همچنین جاودان وزورمند
همان گاه سیمرغ برشد به کوه
بماند ه بر او چشم سام گروه
پس آن گه سراپای کودک بدید
همان تاج و تخت کیی را سزید
بر بازوی شیر وخورشید روی
دل پهلوان دست شمشیرجوی

پاسخ

سلام
ر.ک.نامه باستان.میر جلال الدین کزازی
ومقاله ای در کتاب برگهایی در اغوش باد از غلامحسین یوسفی
موفق باشید

مشاور : خانم معيري | پرسش : سه شنبه 10/10/1387 | پاسخ : جمعه 20/10/1387 | پیش دانشگاهی | ديپلم | 18 سال | ادبيات | تعداد مشاهده: 1178 بار

تگ ها :

UserName