درود
فکر کنم پنجم دبستان بودم شایدم کمتر!
اون زمان سلمونی از خونمون خیلی دور بود در عوض یه بازارچه خیابون پشتی خونمون بود!
ظهر ماه رمضان پدرم گفت اینبار محمد خودت برو سلمونی تا چند مدت دیگه رزمایش هست و من حسابی سرم شلوغه نمی تونم ببرمت منم کلی کیف کردم که این بار قرار خودم تنها برم تا اون سر پایگاه!!! گفتم باشه کی برم؟؟ پدرم گفت عصری منم گفتم چشم!
عصری حدود 4 یا 5 ظهر پدرم خواب آلود اومد بالا سر من که در حال سگا بازی کردن بودم یه حرفی زد و 500 تومان پول بهم داد و رفت بیرون دنبال کارها! من از حرف پدرم که هیچی نفهمیدم جز یه برو! چون بابام خوابالود حرف می زد منم که در حال بازی بودم و هیچ صدایی جز دوف دوف تنگ بازی نمی شنیدم! ولی از 500 تومان پول فهمیدم که باید برم سلمونی! سریع سگا رو خاموش کردم پول رو گرفتم سوار دوچرخه کوچولوم شدم از هیجان بدون اینکه به بقیه چیزی بگم از خونه زدم بیرون به سوی سلمونی!!! رفتم سلمونی (اتفاقا سلمونی هم فوق العاده شلوغ بود) حدود 4 ساعت بعد در حال کیف کردن که اولین بار خودم رفتم تا اونجا با سر اصلاح شده برگشتم!!!
دیدم مامانم وسط خیابون غش کرده و همه خانوم ها همسایه دورش هستن! خواهرم داره زار زار گریه می کنه بابام اون سر خیابون نشسته سرش رو گرفته بین دستاش!
با دوچرخه داشتم نزدیک می شدم یه مرتبه خواهرم داد زد اوناهاش! منم زود ترمز گرفتم که خدایا چی شده!!! یه مرتبه دیدم بابام، مامانم، خواهرم، همسایه، فک و فامیل خلاصه یه 20 نفر آدم دارند می دوند به طرفم!!! کپ کردم!!! همونجا از ترس دور زدم الفرار با تمام جونم پایدون می زدم!!! نمی دونستم چی شده!! فقط وقتی دیدم یه 20 نفر آدم دارند بهم حمله می کندد زدم به فرار همه داد و بیداد می کردن که برگرد ولی مگه من جرات داشتم!! یه مرتبه پسر همسایمون پرید جلوم از جلو گرفت منو!! گفت کجا می ری؟؟؟؟؟ چرا فرار می کنی؟؟؟ منم زدم زیر گریه گفتم نمی دونم اونا می خوان منو بگیرن بکشنم!! خندید گفت نه بابا فقط نگرانتن از ظهر تا حالا کجا بودی؟؟؟ منم با بغض گتم به خدا بابا گفت برو سلمونی منم رفتم سلمونی نیگا موهامم آلمانی زدم!!
خلاصه آخرش فهمیدم بابام ون روز ظهر بهم گفته برو 500 تومان زولبیا بخر برای افطار بیا! بازارچه هم که پشت خونمون انتظار داشتند من 10 دقیقه ای برگردم ولی من رفته بودم سلمونی و 4 ساعت دیر کرده بودم بدون هیچ گونه نشانی غیبم زده بود! کل پایگاهم همه گشته بودن ولی محمد نبود!!!
هنوز که هنوز ماه روضون ها یه کلی با این خاطره بخصوص فرار من می خندیم!