آقا بچسبون ستاره چهارمووووو :))
این اون شبیه که تیم ملی فوتبال برد و ما رفتیم خیابون بوق بوق بازی و اون خاطره ای که از ماشین خارجیه گفتم که دیگه جاش نیست اینجا بگم آخه مکالماتشون مورد دار بود از نوع آبکی! گرفتین دیگه درباره چی حرف میزدن؟ نگم بقیه شو دیگه :))
اینقد تو خیابون گشتیم بچه خواهرم خسته شد بردیمش پارک کنار دریا یه عکس هنری هم خلق نمودم .
قربونش برم یکمی هم ترسیده بود رنگ به روش نبود
و یه نکته ی دیگه که در این خاطره خیلی پررنگه آقای مسنی بود که صاحب این بازیه
اول که بچه رو گذاشتم بالا انتظار داشتم خودش این کارو بکنه
بعدش که گفت فلان طور زنجیر صندلی رو بنداز تو دلم گفتم اینو که دیگه میتونست خودش انجام بده
بعد که نزدیک اومد تا مطمئن بشه همه چی درسته و بچه جاش محکمه
فهمیدم هی شونه هاشو میندازه بالا
فکر کردم تیک داشته باشه
بعد دیدم هردوتا دستاش مصنوعیه !
فکر کنم از شونه دست نداشت و پروتزی که گذاشته بود به شونه هاش وصل بود
از قضاوت زود خودم خیلی بدم اومد
خیلی درس داشت برام ...