به خانه رفتم وقلم در دست گرفتم تا انشای خود را بیاغازم... اما هر کاری کردم انشایم
نیامد...! به همین دلیل تصمیم گرفتم که از بزرگتر ها درباره ی کارمند سوال کنم...
پیش بابایی رفتم و از او پرسیدم کارمند یعنی چه؟ بابا در حالی که مثل همیشه داشت با
ماشین حسابش ور می رفت ، گفت : کارمند ؛ یعنی من .... یعنی فشار مالی...
در آمد کم ... بد بختی ... بیچارگی ...
کم کم حس کردم صدای پدر در حال بالا رفتن است ... به خودم که آمدم و دیدم پدر،
قندان را به زمین کوبیده و در آستانه ی پرتاب آیینه شمعدان جهیزیه مامان به سمت من
است، در حالی که داد می زد : برو بچه...چی می خوای ...ولم کن، بذار به
بد بختی خودم بمیرم ... من هم سریعا از محل متواری شدم .
پیش مامانی رفتم و از او در باره ی کارمند پرسیدم ، مامانی اشک در چشمانش حلقه
زد و گفت : کارمند یعنی بابات که هیچی از پولش رو به ما نمی ده و همش رو خرج
خودش می کنه .
سپس بغض مامانی ترکید و گفت : بابات هم کارمنده ، شوهر شمسی خانم هم کارمنده
اون برای خانمش چی می خره .....بابات برای من چی می خره ؟
در همین لحظه صدای بابا بلند شد که : خانم باید ته حقوقم چیزی بمونه که خرج شما
بکنم.......
مادر گفت : برو خودتو سیاه کن ..... ما ختم این دو دره بازیهاییم....
بابا گفت : چرا چرت و پرت می گی.... زنیکه ...( اینجا بابا فحش بد داد ، ما
گوشهایمان را گرفتیم و نشنیدیم!) من از کجا بیارم خرج شما بکنم...ندارم....
مامان گفت : پس حتما زن دیگه ای داری که پولات به ما نمی رسه دیگه ...
این را گفت و به سمت اتاق رفت و پس از چند دقیقه با یک چمدان بازگشت و دست
ما را گرفت و با هم به خانه ی بابابزرگمان رفتیم ....
این بود انشای من .....زنده باد معلم و بابای کارمند من ........