دل توی دلش نبود از صبح. صدای هواپیما را كه شنید ترس چنگ زد توی گلویش!
بوی خردل همانطور بود كه بوی نان تازه پخته شده سر تنور. بوی خردل آمد و پخش شد توی هوا، گرد سپید نشست روی بدنش. درد توی سرش پیچید؛ مماس دیوار نشست روی زمین. درد باز هم آمد، انگار پخش شده باشد روی تنش، پاشیده باشد روی چشمهایش... مزه خون زیر زبانش دوید...
روی صورتش كه دست كشید به تاولها رسید؛ بزرگ، آبدار! تاولها روی بدنش راه افتاده بودند انگار، سرخ میشدند و پف میكردند. زن، مرگ را همان روز دیده بود؛ اول ترسیده بود از تاولها، از گرد سپید. مرگ اما همان موقع خیلیها را با خود برده بود؛ زن را فقط نشان كرده بود... زن 21 سال است مرگ را به انتظار نشسته، مرگ خیلی وقتها نفس به نفسش آمده، زن اما هنوز نفس میكشد... مثل خیلی از سردشتیهای دیگر
سردشتیها سالهاست كه صف كشیدهاند پشت در بهشت، «تیمن» از 6 ماهگی توی صف ایستاده! همسن و سال است با حادثه بمباران، نگاه بیحالتش را میریزد توی چشمهای ما: «6 ماهه بودم كه شیمیایی شدم، مادرم همان موقع شهید شد با صبیه خواهرم كه 5 ساله بود.»
كارت جانبازیاش را جلو میآورد: «نام و نامخانوادگی جانباز: تیمن سعیدپور؛ شهر: سردشت؛ استان: آذربایجان غربی»
میگوید: «از وقتی یادم میآید همیشه درد داشتهام... توی پروندهام هم نوشتهاند جانباز شیمیایی70 درصد، دوست دارم یك روز این دردها تمام شوند، تاولها گُم شوند...»
«سردشت» شهر مردههاست، زنده نیست و این تمام واقعیت این شهر است؛ سرزمین آدمهایی كه رویاهایشان را در روزهای خوش قبل از تیر 1366 جا گذاشتهاند، آدمهایی كه به چشم دیدهاند سردشت زمینش سبز بود، آسمانش آبی بود و بخت آدمهایش سفید اما خردل كه روی تن شهر نشست بخت همه سیاه شد...
هشتم تیرماه هرسال روز مبارزه با سلاح های شیمیایی ومیكربی ومصادف با سالروز بمباران سردشت توسط رژیم بعثی عراقه.به روح شهدای این واقعه درود می فرستیم وشفای مجروحان بازمانده رااز درگاه خدای متعال خواستاریم