بسم الله الرحمن الرحیم
سلام ببخشیدم که اینقدر دیر اومدم ،درس داشتم
خوشحالم که اینقدر مطلب بازدید داشته دوستان هم اگه مطلب دارند بزارن
اما قضیه سوم
چرا آقا را بدرقه نکردی ؟
جناب آقای صادق محمدی که از دوستان هستند از خانمشان نقل نمودند که می گفت :مدتها
در آرزوی دیدار و ملاقات امام زمان (ع) به سر می بردم و روز به روز آتش
ملاقات
آن امام همام زیاد تر می شد . تا اینکه ایام روضه خوانی و سوگواری
برای ابا عبدالله
الحسین (ع) فرا رسید و ما رد دو ماه محرم و صفر ده روز
برای حضرت ابا عبد الله
الحسین (ع) مجلس روضه خوانی داشتیم و روز آخر نهار
می دادیم . یک سالی که
مجلس داشتیم قبل از برگزاری مجلس رو به قبله نشستم
و از حضرت بقیه الله اروحنا
فداه خواهش و تمنا نمودم که به مجلس ما تشریف
بیاورند لا اقل به خاطر جدشان امام
حسین (ع) ما را سر فراز کنند . به دلم
الهام شد که خبری خواهد شد .از
روز اول بالای
مجلس پتوی نویی را چهار لا کردم و پشتی بسیار خوب و تازه ای
که هنوز از آن
استفاده ای نکرده بودیم بالای ان پتو گذاشتم و به شوهرم
گفتم هیچ کسی بر این پتو ننشیند
. این جا را برای امام زمان (ع) گذاشته ام
که بر روی آن جلوس فرمایند .
من (آقای محمدی می گوید ) : تبسمی کردم و گفتم : چشم !
سپس
آقای محمدی از همسرشان نقل کردند که می گفت هر روز داخل مجلس مردانه را
از
پشت پرده نگاه می کردم که آقا تشریف آورده اند یا نه ؟ ولی خبری نمی شد تا
اینکه
روز آخر می خواستم ناهار بدهم و من در آپز خانه مشغول آماده کردن
وسایل پذیرایی
بودم ، دلم شکست و بناا کردم به گریه کردن و کار کردن ، تا
اینکه سفره را پهن کردند
،در این اثنا از پشت پرده نگاه کردم دیدم سید
معممی با یک دنیا جلالت و مهابت روی آن
پتو نشسته است و همه مردم و حضار
مشغول صحبت بودند و به آن آقا توجهی نمی
کردند ، حتی همسرم که عادتا از
افرادی که وارد می شدند استقبال می نمود و خوش آمد
می گفت به او بی توجه
بود ، خیلی تعجب کردم .
یکی از خانم ها به من گفت : چه عطر عجیبی امروز مجلس شما را فرا گرفته است ،
روز های قبلی چنین عطری را نمی فهمیدیم .
دیدم
راست می گوید . عطر عجیبی فضای منزل را فرا گرفته است .غذا آماده شد و
مهمانان مشغول غذا خوردن شدند ، از لای پرده دیدم آن آقا با دست مبارکشان
چند لقمه
ای غذا خوردند که گاهی به طرف آشپزخانه نگاه می کردند و تبسم می
نمودند . بعد از
غذا یکی از علما مشغول دعا کردن شد ، دیدم آن آقا دست های
مبارک را بلند کردند و
آمین گفتند . مشغول سفره جمع کردن بودیم و ظرف ها
را از پشت پرده می گرفتم و
هنوز کسی از مجلس خارج نشده بود که دیگر آن آقا
را ندیدم زود همسرم را صدا کردم
و به او گفتم : چرا آقا را بدرقه نکردی ؟
گفت : کدام آقا ؟
گفتم : همان شخصی که روی پتو نشسته بود .
گفت : کسی آنجا نبود .
گفتم
: چرا ، آقای سیدی با این خصوصیات ان جا نشسته بودند و هیچ کس از شما مرد
ها
به او توجه نمی کردید و او تنها و غریبانه نشسته بود .
تا این را گفتم دیدم همسرم متحول شد و گفت : این عطر عجیب از آن آقا بود ؟
گفتم :بله
گفت : ولی من و افراد مجلس او را ندیدیم !
خبر میان مجلس پخش شد و آن روز تا غروب مردم گریه می کردند و فریاد یا صاحب
الزمان سر می دادند .
خدایا دیدار روی بی مثالش را نصیبمان فرما ... آمین
برگرفته از وبلاگ: خورشید هدایت