جرم پاسداري
يادم هست برادر پاسداري را به جرم سپاهي بودن آنقدر با كابل زدند كه تمام بدنش كبود شه و بعد آب جوش بر بدنش ريختند و پس از تاول دوباره با كابل به جانش افتادند و او را روي شيشه خرده غلتاندند و نمك روي بدنش پاشيدند تا اينكه او شهيد شد.
منبع: كتاب فرهنگ آزادگان
ابوالفضل
از آن شب پرستاره سالها ميگذرد. شبي كه با هم پيمان بستند كه خودشان را وقف خوشبختي همديگر كنند. آن شب درباره همه چيز صحبت كردند. حتي راجع به اسم پسري كه به دنيا خواهند آورد. آنقدر حرفهايشان گل انداخت تا سپيده دميد. نماز صبح را خواندند و خوابيدند. از آن شب 10 سال گذشت و هرگز پسري به دنيا نيامد. مداوا كردند فايده نداشت؛ نذكر كردند اگر به دنيا آمد نامش را ابوالفضل بگذارند. ابوالفضل به دنيا آمد. 20 ساله شد. رشيد، زيبا، خوشخلق، از تنهايي درآمدند. ولي شكسته شده بودند. پنجاه سالشان بود. ابوالفضل به جبهه رفت و باز هم تنها شدند. وقتي كه شهيد شد، ديگر قدعلم نكردند. الان 60 ساله هستند. 10 سال است با عكس ابوالفضل حرف ميزنند تا كمي از بيقراري دلشان كاسته شود.
منبع: كتاب تركش و انار
ايرباس
جنازه شهداي هواپيماي مسافربري ايرباس را توي دريا جمع ميكردم كه چشمم به خانمي افتاد كه بچهاش را بغل كرده چنان محكم بچه را در آغوش گرفته بود كه بچه در بغلش خشك شده بود هركاري كرديم نتوانستيم آن دو را از هم جدا كنيم .
منبع: ماهنامه بشري
همتم بدرقه راه کن اي مايرقدس که دراز است ره مقصد من نو سفرم
گفتم ميشنوي چه آهنگ حزيني دارد ؟ گفت: آري اين صداي ... است كه ميخواند. گفتم: نه, نه خوب گوش كن من صداي قافله را ميگويم قافله دو كوهه كه دارد دور ميشود . گفت: دور نميشود عزيزم دارد گم ميشود. گفتم: من نميگذارم كه صداي زنگ قافله دو كوهه در دالان گوشهاي من گم شود. گفت: گم ميشود دير يا زود اين جبر تاريخ است. گفتم :تاريخ مديون دو كوهه است.من هنوز صداي نيايشها را ميشنوم من هنوز صداي زيارت عاشوراها را ميشنوم. باور كن كه دوكوهه زنده است. گفت:اين انعكاس دور صدايي است كه سالهاي سال مرده است. گفتم : من جا ماندهام بايد بروم.قافله دوكوهه دارد ميرود. گفت: ميرود نه بگو رفت. گفتم: هواي آن روز ها را كردهام هواي دوكوهه را هواي بيرنگي را هواي يك رنگي هواي آن مردان بيادعا گفت:اصحاب كهف شدهاي سكه بيوقت ميخواهي؟ گفتم:دلم براي آن روزها تنگ شده حسرت يك شبش را دارد من اينجا زنده نميمانم من با دوكوهه زندهام. گفت: چشمهايت را باز كن تقويم بالاي سرت است . سال دو هزار را گذرانديم.دوره دل دادگي ها به خاطره ها پيوست. از اينترنت حرف بزن. گفتم:ديسكت براي گنجاندن شبهاي دوكوهه سرد است. من نمي توانم حاج همت را با آن همه عظمت را توي حقارت سي دي جا دهم. گفت: ديروز ها تمام شدند.دوكوهه ها و حاج همت ها رفتند.چشمهايت را باز كن دنياي خودت را ببين. گفتم:دنياي من دوكوهه ها و حاج همت ها و با كري هاست..خاطرات من تاريخ مصرف ندارند . آنها تمام نمي شوند. گفت : شعار نده به خيابانهاي شهرت نگاه كن آيا خاطرات گذشته ات را مي بيني؟ گفتم:نه هيچ كدامشان را ...اما گاهي ... گفت: گاهي چه؟ گفتم:گاهي سايه كسي را مي بينم كسي مثل محمد زماني , مجيد پازوكي, آقاسي,ابو الفضل سپهر. گفت :اينها كه گفتي امروز قاب عكس شده اند فردا همايش خواهند شد و فرداتر فراموش. گفتم:اما اينها با خونشان تاريخ را رنگ زده اند. رنگ تاريخ اين سرزمين هميشه سرخ خواهد بود. گفت:باران گناه رنگ ها را با خودش مي برد. راه دوري نرو,توي همين صندلي نشين ها, آنها كه دم از غم مردم مي زنند,آيا كسي را شبيه به با كري مي بيني؟ گفتم: نه انگار هيچ كس همرنگ او نيست. گفت:آيا رد حاج همت را مي بيني؟ گفتم: نه گفت:جاي پايش را توي اين همه دود و غبار مي تواني پيدا كني؟ گفتم: نه انگار... گفت : انگار نه مطمئن باش كه راه آنها گم شده است. گفتم:اما من هنوز مي بينمشان حي و حاضر و زنده . گفت :چشمها را بايد شست , جور ديگر بايد ديد. گفتم: را كه گم نمي شود .راه مي ماند مقصد مي ماند. آدمها گم مي شوند . آنها كه كورند آنها كه كر شده اند و صداي قافله را نمي شوند. گفت: جنگ تمام شد دروازه هاي شهادت را بسته اند چفتش را هم انداخته اند. گفتم: شهادت را با زخم و تير نمي دهند خيلي ها شهيد شده اند قبل از آنكه بميرند. گفت:رفته ايم توي سال هشتادوپنج . سال خودت را باور كن شهادت غزل معاصر نيست. خاك و خاكريز رفته توي عكس ها . گفتم: توي خيابان هم مي شود خاكريز زد. دشمن لباس خاصي ندارد. خاكريزها هم تقويم ندارند. گفت: باور كن از دوكوهه تنها اسم وخاطره اش مانده بيا حرف روز بزنيم. گفتم: باور كن من هنوزهر صبح با صداي اذان دوكوهه از خواب بيدار مي شوم . گفت:اينجا تهران است دوكوهه نيست.بايد مراقب باشي كه چه مي گويي و چه مي كني. گفتم: من همه جا را دو كوهه مي بينم و چه حيف كه تهران دو كوهه ي قشنگي نيست.
بوي چفيه رهبر
دخترك 8 ساله بود، اهل كرمان. موقع بازي در كوچه بود كه با اتومبيلي تصادف كرد. ضربه آن قدر شديد بود كه به حالت كما و اغما رفت. حال زهرا هر روز بدتر از روز قبل ميشد. مادرش ديگر نااميد شده بود. دكترها هم جوابش كرده بودند، دكتر معالجش – دكتر سعيدي، رزيندنت مغز و اعصاب – ميگويد: زهرا وقتي به بيمارستان اعزام شد، ضربه شديدي به مغزش وارد شده بود. براي همين هم نميتوانستيم هيچ گونه عملي روي او انجام دهيم. احتمال خوبشدنش خيلي ضعيف بود. در بخش مراقبتهاي ويژه، پيرزني چند هفتهاي است كه بر بالين نوهاش با نوميدي دست به دعا برداشته است. اين ايام مصادف بود با سفر رهبر انقلاب به استان كرمان. ولي حيف كه زهرا با مادربزرگش نميتوانستند به استقبال و زيارت آقا بروند. اگر اين اتفاق نميافتاد، حتماً زهرا و مادربزرگش هم به ديدار آقا ميرفتند؛ اما حيف ... مادربزرگ مدتي بعد تعريف كرد: « وقتي آقا آمدند كرمان، خيلي دلم ميخواست نزد ايشان بروم و بگويم: آقا جان ! يك حبه قند يا ... را بدهيد تا به دختر بيمارم بدهم، شايد نور ولايت، معجزهاي كند و فرزندم چشمانش را باز كند. » مثل كسي كه منتظر است دكتري از ديار ديگري بيايد و نسخه شفابخشي بپيچد، همهاش ميگفتم: خدايا ! چرا اين سعادت را ندارم كه از دست رهبر انقلاب- سيد بزرگوار- چيزي را دريافت كنم كه شفاي بيمارم را در پي داشته باشد. آن شب ساعت 11 بود. نزديك درب اورژانس كه رسيدم، مأمور بيمارستان گفت: رهبر تشريف آوردهاند اينجا. گفتم: فكر نميكنم، اگر خبري بود سر و صدايي، استقبالي يا عكسالعملي انجام ميشد؛ اما ناگهان به دلم افتاد، نكند كه راست بگويد. به طرف اورژانس دويدم، نه پرواز كردم. وقتي رسيدم، ديدم راست است. آقا اينجاست و من در يك قدمي آقا هستم. با گريه به افرادي كه اطراف آقا بودند، گفتم: ميخواهم آقا را ببينم. گفتند: صبر كن. وقتي آقا از اين اتاق بيرون آمدند، ميتواني آقا را ببيني. وقتي رهبر بيرون آمدند، جلو رفتم. از هيجان ميلرزيدم. اشك جلوي ديدگانم را گرفته بود و قدرت حرف زدن نداشتم. عاقبت زبان در دهانم چرخيد و گفتم: آقا ! دختر هشت سالهام تصادف كرده و در كما است. نامش زهرا است. تو را به جان مادرت زهرا (س) يك چيزي به عنوان تبرّك بدهيد كه به بچهام بدهم تا شفا پيدا كند. آقا بدون تأمل چفيهاش را از شانه برداشت و توي دستهاي لرزان من گذاشت. داشتم بال درميآوردم. سراسيمه برگشتم و بدون هيچ درنگ و صحبتي فوراً چفيه متبرك آقا را روي چشمان و دست و صورت زهرا ماليدم و ناگهان ديدم زهرا يكي از چشمانش را باز كرد. حال عجيبي داشتم. روحم در پرواز بود و جسمم در تلاش براي بهبودي فرزندم كه تا دقايقي پيش، از سلامت وي قطع اميد كرده بوديم. ساعت 2 بعد از ظهر آن روز، زهرا هر دو چشمش را كاملاً باز كرد و روز بعد هم به بخش منتقل شد و فردايش هم مرخص گرديد. زهراي كوچك حالا يك يادگاري دارد كه خود ميگويد: « آن را با هيچ چيز عوض نميكنم.» او ميگويد: « اين چفيه مال خودم است. آقا به من داده، خودم از روي حرم حضرت علي (ع) برداشتم. » مادربزرگ نيز ميگويد: « از آن روز تاكنون فقط يك آرزو دارم. آن هم اين است كه با زهرا به ملاقات آقا بروم. »
اي همنفسان بودن و آسودن ما چيست؟ ياران همه کردند سفر، بودن ما چيست؟
هديه جشن ازدواج
دلم ميخواست پدر كنارم باشد. چشم در چشم و من گرمي دستانش را حس كنم. دلم ميخواست تكيهگاه امن من همينجا درست داخل همين اتاق باشد. دلم ميخواست از نگاهش بخوانم. انتخابم درست است يا نه. دلم ميخواست وقتي ميروم، دعايش را بدرقه راهم كنم. اما هر چه نگاه كردم در ميان جمعيت او را نديدم. دلم نميآمد بدون حضور او اين مرحله را بگذرانم. بايد او نگاهم مي كرد تا دلم قرص ميشد. چشمانم را بستم. مقابل ديدگانم قرار گرفت لبخندي شيرين و زيبا بر لبانش بود. دلم آرام گرفت و با صداي لرزان گفتم: بله بله و اشك مثل جويباري از چشمانم جاري شد. وقتي خودم را يافتم با لباس سپيد عروسي در ميان گلزار شهداي گمنام بودم. نشستم و ضجه زدم. اي كاش ميدانستم كجايي تا دلم آرام بگيرد. پدر اي كاش هديه جشن ازدواجم، مزارت را به من نشان ميدادي و باز تو را ديدم پرغرور و پرشكوه و همانطور آرام از مقابل چشمانم دور شدي ... تقديم به شهيدان گمنام