• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1216
تعداد نظرات : 572
زمان آخرین مطلب : 1572روز قبل
قرآن

واقعا جای تاسف داره ....

ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ؛ آﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ۵ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻗﺒﻞ

 

 

ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ ؛ آﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ۲ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻗﺒﻞ

 

 

 

ﻭﯾﭽﺖ؛ آﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ۸ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻗﺒﻞ

 

 

 

ﺗﻮﯾﯿﺘﺮ ؛ آﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ؛ ۱۳ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻗﺒﻞ

 

 

 

ﻗﺮﺍﻥ؛ آﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ

ﺃﻟَﻢْ ﻳَﺄْﻥِ ﻟِﻠَّﺬِﻳﻦَ ﺁﻣَﻨُﻮﺍ ﺃَﻥْ ﺗَﺨْﺸَﻊَ ﻗُﻠُﻮﺑُﻬُﻢْ ﻟِﺬِﻛْﺮِ ﺍﻟﻠَّﻪ
شنبه 24/3/1393 - 8:53
اخلاق

شرمنده می کند ....


شنبه 24/3/1393 - 8:53
نماز
به فرزندانت بگو: بخوابید تا براى نماز صبح بیدار شویم 
که هم و غم شان آخرت باشد 



و نگو: بخوابید تا صبح براى مدرسه بیدار شوید 
مبادا که دنیا هم و غم شان شود.

شنبه 24/3/1393 - 8:48
داستان و حکایت
داستانی درباره ی این موضوع: بنی آدم اعضای یكدیگرند

 


معلم اسم دانش آموز را صدا كرد، دانش آموز پای تخته رفت ، معلم گفت: شعر بنی آدم را بخوان ، دانش آموز شروع كرد:

بنی آدم اعضای یكدیگرند

كه در آفرینش ز یك گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

به اینجا كه رسید متوقف شد ،معلم گفت: بقیه اش را بخوان! دانش آموز گفت: یادم نمی آید ، معلم گفت: یعنی چی ؟این شعر ساده را هم نتوانستی حفظ كنی؟! دانش آموز گفت:آخر مشكل داشتم مادرم مریض است و گوشه ی خانه افتاده ،پدرم سخت كار میكند اما مخارج درمان بالاست، من باید كارهای خانه را انجام بدهم و هوای خواهر برادرهایم را هم داشته باشم ببخشید، معلم گفت: ببخشید همین؟!مشكل داری كه داری باید شعر رو حفظ میكردی مشكلات تو به من مربوط نمیشه!در این لحظه دانش آموز گفت:



تو كز محنت دیگران بی غمی 

نشاید كه نامت نهند آدمی
 
شنبه 24/3/1393 - 8:47
خاطرات و روز نوشت
پسر 10 ساله ای وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. 
پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟
خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد، بعد پرسید بستنی معمولی چند است؟
خدمتکار با توجه به اینکه تمامی میزها پرشده بود و عده ای نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودند، با بی حوصلگی گفت: 35 سنت.
پسرک همان بستنی معمولی را سفارش داد. خدمتکار بستنی را آورد و صورت حساب را به پسرک داد و رفت..!
پسرک بستنی اش را تمام کرد، صورت حساب را به صندوق پرداخت کرد و رفت...
هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت..! پسر بچه روی میز کنار بشقاب خالی 15 سنت انعام گذاشته بود؛ در صورتی که می توانست بستنی شکلاتی بخرد.
.
.

 


شکسپیر چه زیبا می گوید:
بعضی بزرگ زاده می شوند،
برخی بزرگی را به دست می آورند،
و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند..!

http://story-short.blogfa.com/

 

شنبه 24/3/1393 - 8:46
اهل بیت

پسر دیندار اما فقیری به خواستگاری دختری رفت..... 

 

چی بگم .....!!!!!!!!!!!!!

شنبه 24/3/1393 - 8:45
شعر و قطعات ادبی

 دانلود دکلمه ویدیویی بسیار زیبا از زنده یاد خسرو شکیبایی 

 

خسرو شکیبایی

 

دانلود 


شنبه 24/3/1393 - 8:45
خاطرات و روز نوشت

دانلود کتاب دوم بنده حقیر با نام  " لایک های عاشقانه یک حاجی " 







دانلود

يکشنبه 4/12/1392 - 14:2
داستان و حکایت
مدیر:خانم اگه میخوای اسم دخترت روبنویسی باید 150هزار تومن بریزی
به حساب همیاری...
زن: اگه اینجا مدرسه دولتی نیست!؟
-اگه دولتی نبود که میگفتم یک میلیون تومن بریز!!
زن: آقا..آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن!
... ... -اینکه شهریه نیست اسمش همیاریه!
زن: اسمش هرچی هست.تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن!
- برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!!این قدر هم وقت منونگیر...
زن: آقای مدیر من دو تا بچه یتیم دارم!آخه از کجا بیارم ؟!!
-خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه؟!

زن با چشمهای پراشک منتظر اتوبوس بود...
اتومبیل مدل بالائی ترمزکرد...
روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت بهش خیره شد:
کمیته مبارزه با فقر در جلسه امروز...
ستاد مبارزه با بیسوادی ..

تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود:با 200000 زن خیابانی چه میکنید !؟

زن با خودکاری که ازکیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد:

با 200001 زن خیابانی چه می کنید !؟
دوشنبه 10/4/1392 - 23:43
امر به معروف و نهی از منکر

به آنچه خداوند بهره تو نموده است راضی باش
سفری به یکی از کشورهای جهت ایرد سخنرانی داشتم. این شهر به وجود تیمارستان (بیمارستان دارالمجانین) شهرت داشت. دو سخنرانی را در صبح ایراد نمودم و بیرون آمدم که هنوز یک ساعت برای نماز ظهر باقی مانده بود.
عبدالعزیز که از جمله دعوتگران برجسته بود، با من همراه بود. باهم سوار ماشین بودیم که من رو به او کردم و گفتم: عبدالعزیز! در اینجا جایی وجود دارد که در این فرصت دوست دارم بدانجا برویم. پرسید: می‌خواهی کجا برویم؟ رفیق شما شیخ عبدالله مسافر است و با دکتر احمد تماس گرفتم ولی جواب نداد. آیا می‌خواهی به کتابخانه‌ی قدیمی برویم یا... من گفتم: خیر، بلکه به بیمارستان روانپزشکی. گفت: بیمارستان؟ من گفتم: بله تیمارستان.
او خندید و از روی شوخی گفت: چرا؟ می‌خواهی عقلت را بسنجی؟!
گفتم: خیر، بلکه می‌خواهم استفاده کنیم و عبرت بگیریم و قدر نعمت‌های خداوند را بر خویش بدانیم. عبدالعزیز خاموش شد و در مورد وضعیت آن‌ها به فکر فرو رفت، احساس نمودم که او غمگین شد، عبدالعزیز فردی بیش از اندازه عاطفی بود. مرا با ماشین خود بدانجا برد و به یک ساختمانی غارمانند رفت که از هر طرف درختان آن را پوشانده بودند و آثار اندوه و دل‌گرفتگی از ظاهر آن نمایان بود، با یکی از پزشکان ملاقات کردیم وی از ما استقبال نموده و سپس ما را جهت بازدید از بیمارستان به داخل همراهی نمود. این پزشک از دردها و کارهای غم‌انگیز این دیوانگان با ما سخن می‌گفت و افزود: شنیدن کی بُوَد مانند دیدن. به هرحال آرام آرام ما را به یکی از راهروهای این مرکز برد که من صداهایی از اینجا و آنجا می‌شنیدم. اتاق‌های بیماران به دو طرف راهرو قرار داشتند. به یک اتاقی که در قسمت راستمان قرار داشت گذر کردیم، به داخل آن نگاه کردم، دیدم بیش از ده تخت خالی در آن وجود دارد جز یک تخت که مردی در آن دراز کشیده و دست و پاهایش می‌لرزد. رو به پزشک کردم و پرسیدم: این چطور است؟ گفت: این دیوانه است و گرفتار بحران بیهوشی است که هر پنج شش ساعت گرفتار این بیماری می‌شود. من گفتم: «لاَ حَوْلَ وَلاَ قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّـهِ». چند وقت است که وی در این حالت به سر می‌برد؟ گفت: بیش از ده سال است، من اشک‌هایم را در درونم مخفی نموده و خاموش به جلو حرکت کردم، چند قدمی جلوتر رفتیم که به اتاق دیگری رسیدیم که درِ آن بسته بود و در شکافی داشت که از خلال آن مردی نمایان می‌شد که به سوی ما اشاراتی غیر مفهوم می‌کرد. کوشیدم دزدانه به داخل آن بنگرم که دیدم دیوارها و زمین آن همرنگ هستند.
از پزشک پرسیدم: وضعیت این فرد چگونه است؟ گفت: این دیوانه است. من احساس نمودم که او از نحوه سوال من تمسخر می‌کند. لذا به او گفتم: می‌دانم که دیوانه است، اگر شخص سالم و عاقلی بود که او را در اینجا نمی‌دیدیم، اما داستان او از چه قرار است؟ گفت: این فرد هرگاه دیوار را ببیند، اعصابش به هم می‌ریزد و با دست و پا و گاهی با سر وصورت به زدن آن می‌پردازد و در نتیجه روزی انگشترش می‌شکند و روزی پایش می‌شکند و روزی سرش شکاف شده و روزی... آنگاه پزشک در حالتی اندوه‌ناک سرش را پایین گرفت و گفت: ما نتوانستیم وی را معالجه کنیم، از این جهت او را در این اتاق که می‌بینی محبوس نمودیم که دیوارها و زمین آن با اسفنج فرش نموده‌ایم که به هرچه بخواهد بزند، آنگاه پزشک خاموش شد و به جلو حرکت کرد. اما من و دوستم عبدالعزیز همچنان بر جای خویش ایستاده بودیم تا دعای: «الحمد لله الذی عافانا مما ابتلاك به» را به پایان برسانیم. سپس به ادامه بازدید اتاق‌های بیماران ادامه دادیم. از کنار اتاقی گذشتیم که در آن تختی وجود نداشت، بلکه در آن بیش از 30 مرد بود که هرکدام در وضعیت خاصی قرار داشتند. یکی اذان می‌گفت و دیگری به ترانه و غنا مشغول بود. یکی به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد و چهارمی می‌رقصید. از میان این‌ها سه نفر بود که بر صندلی نشانده شده بودند و دست و پاهایشان بسته بود و به اطراف خود نگاه می‌کردند و می‌خواستند خود را بگشایند، اما نمی‌توانستند. من به شگفت آمدم و از پزشک پرسیدم: این‌ها چه کسانی هستند و چرا فقط این سه نفر را بسته‌اید؟
پزشک گفت: این‌ها هرگاه چیزی در جلو خود ببینند به آن حمله می‌کنند. پنجره‌ها، کولرها و دروازه‌ها را می‌شکنند. از این جهت ما از صبح تا شام آن‌ها را به این وضعیت می‌بندیم.
من در حالی که اشک‌هایم را کنترل می‌کردم پرسیدم: چند سال است که این‌ها در این وضعیت قرار دارند؟ گفت: این ده سال و این هفت سال و این جدید است که هنوز پنج سال نگذشته است!
از اتاق آن‌ها بیرون آمدم در حالی که در مورد وضعیت آن‌ها می‌اندیشیدم و خداوند را از این که مرا به بیماری آن‌ها مبتلا نساخته است حمد و سپاس می‌گفتم.
پرسیدم: دروازه خروجی بیمارستان کجاست؟ گفت: هنوز یک اتاق باقی است و شاید در آن نیز یک عبرت جدیدی باشد. به آن هم سری بزنید. آنگاه دستم را گرفت و به طرف یک اتاق بزرگی برد، اتاق را باز کرد و در آن داخل شد و دست مرا به داخل کشید. این اتاق نیز مشابه اتاق سابق بود که از آن بازدید کرده بودیم. تعداد بیشماری از بیماران در آن بودند که هرکدام به حال خود که یکی می‌رقصید و دیگری خواب بود و... ممشغول بودند. شگفت است من چه می‌بینم؟؟
مردی که عمرش از پنجاه سال گذشته بود و موهای سرش سفید شده بود و در حالت چمباته بر زمین نشسته بود و تمام بدنش را به خود می‌پیچید و جمع می‌کرد و با چشم‌های زاغ به ما نگاه می‌کرد و نگاه‌های وحشت‌زده داشت و همگی این کارها طبیعی بودند.
اما چیزی عجیبی که مرا دل نگران می‌کرد و بلکه به هیجان درمی‌آورد، این بود که این مرد به طور کامل لخت و عریان بود حتی پارچه‌ای که عورت غلیظه‌اش را بپوشاند هم بر تن نداشت.
رنگ چهره‌ام پرید و فوراً به پزشک نگاه کردم. وقتی چهره‌ام را سرخ دید گفت: آرام باش و بر اعصابت مسلط باش.
اینک حال وی را برایت شرح خواهم داد. ما هر بار که به این مرد لباس می‌پوشانیم آن را با دندان‌هایش جویده و تکه تکه می‌کند و می‌بلعد، گاهی ما در یک روز بیش از ده دست لباس به وی می‌پوشاندیم و همگی بر این وضعیت بودند، زیرا این مرد تحمل پوشیدن لباس را ندارد. از این جهت ما در طول تابستان و زمستان وی را به این حالت گذاشتیم و دیوانگانی که در پیرامون او هستند از حال و وضع او بی‌خبرند.
از این اتاق بیرون شدم و کاسه‌ی صبرم لبریز گشته و تاب و توان بیشتر را نداشتم. به پزشک گفتم: مرا به دروازه خروجی بیمارستان راهنمایی کن. گفت: هنوز قسمت‌هایی از آن باقی مانده است. من گفتم: خیر آنچه بازدید کردیم کافی است.
همچنانکه ما و پزشک در مسیر راه از کنار اتاق‌های بیماران راه می‌رفتیم، ناگهان پزشک رو به من کرد و انگار چیزی را که فراموش کرده بود به یاد آورده است. گفت: جناب شیخ! در اینجا یکی از بازرگانان بزرگ که صاحب میلیون‌ها سرمایه بوده است وجود دارد که دچار بحران روانی شده و فرزندانش وی را به اینجا آوردند و سال‌هاست که او را در اینجا انداختند، در اینجا مهندس یک شرکتی وجود دارد و شخص سومی...
همواره پزشک از افرادی سخن می‌گفت که پس از دسترسی به عزت، ذلیل و خوار گشته‌اند و افرادی پس از مال و ثروت به فقر و تنگدستی مواجه گشته‌اند و...
همچنان من در میان اتاق‌های بیماران قدم می‌زدم و به فکر فرو رفته بودم. پاک است ذاتی که رزق و روزی را در میان بندگانش تقسیم نموده است، به هرکس بخواهد می‌دهد و از هرکسی بخواهد بازمی‌دارد. گاهی خداوند به یکی مال، نژاد و پست و مقام عنایت می‌کند؛ اما عقل و خرد را از او می‌گیرد، می‌بیند از همه سرمایه‌ی بیشتری دارد و از نیروی بدنی بیشتری برخوردار است، اما در تیمارستان زندانی است.
گاهی خداوند به یکی نژاد اصیل و ثروت کلان و عقل و خرد فراوان عطا می‌کند، اما نیروی سلامتی را از او می‌گیرد و می‌بینی که بیست الی سی سال بر تخت خود نشسته است و کمال و نژادش به او سودی نمی‌بخشد!
خداوند به برخی مردم نعمت تندرستی و عافیت و نعمت قدرت و عقل بخشیده است، اما نعمت مال و سرمایه را از آن‌ها گرفته است، در نتیجه می‌بینی در بازار به کارگری و حمالی مشغول هستند یا می‌بینی که چنان در تنگدستی و نادارای به سر می‌برند و کلمات حقیرانه و متواضعانه‌ای در شکایت از فقر و ناداری بر زبان می‌آورند و چیزی که با آن رفع گرسنگی نمایند، در اختیار ندارند.
به برخی می‌دهد و سپس از او می‌ستاند و محرومش می‌کند. خداوند می‌فرماید(وَرَبُّكَ یَخْلُقُ مَا یَشَاءُ وَیَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ)
[القصص: 68].
«و پروردگارت هرچه بخواهد می‌آفریند و برمی‌گزیند، آن‌ها هیچ اختیاری ندارند».
لذا بر هر آسیب‌دیده و مبتلا به آزمایش لازم است تا قبل از در نظرگرفتن بلاها و مصیبت‌های وارده از جانب خداوند، بخشش‌ها و عطاهای خداوند را بر خود بشناسد. بنابراین، اگر چنانچه تو را از نعمت مال محروم ساخته است نعمت سلامتی را به تو ارزانی داشته است و اگر تندرستی را از تو گرفته است، نعمت عقل و خرد را به تو عطا کرده است و اگر از عقل و خرد محروم شده‌ای، قطعاً نعمت اسلام را نصیب تو ساخته است پس بسیار مبارک است که با اسلام زنده باشی و با اسلام بمیری.
لذا با پری دهان و صدای بلند بگو: الحمدلله.
آری، اصحاب گرانقدر آنحضرت (صلی الله علیه وسلم) اینگونه بودند.
رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) در غزوه «ذات السلاسل»، «عمرو بن عاص» t را به سوی شام فرستاد. وقتی بدانجا رسید، بزرگی لشکر دشمن را مشاهده کرد، قاصدی را جهت نیروی کمکی به سوی آنحضرت (صلی الله علیه وسلم) گسیل داشت. رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) «ابوعبیده بن جراح» را به عنوان امیر به همراه لشکری جهت نیروی کمکی او فرستاد که در میان آن‌ها افراد زیادی از مهاجرین و انصار از جمله ابوبکر و عمر وجود داشتند. وقتی رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) ابوعبیده را اعزام نمود، و رو به او کرد و گفت: باهم اختلاف نکنید. ابوعبیده به همراه لشکر به راه افتاد تا این که به «عمرو بن عاص» پیوست، «عمرو» به او گفت: تو جهت یاری من آمدی و من امیر لشکر هستم. ابوعبیده گفت: خیر، بلکه من امیر یاران خودم که با من آمده‌اند هستم و تو امیر یاران خودت هستی. ابوعبیده مردی نرم‌خو و ساده بود و اموردنیا بر او آسان بودند. آنگاه عمرو گفت: خیر بلکه تو به عنوان نیروی کمکی من آمدی. در این هنگام ابوعبیده گفت: ای عمرو! همانا رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) به من گفت: اختلاف نکنید و تو از من نافرمانی کردی، ولی من از تو اطاعت می‌کنم. عمرو گفت: پس من امیر لشکر هستم و تو تحت فرمان من قرار داری. ابوعبیده بر این امر توافق نمود و عمرو بن عاص جلو شد و به مردم امامت کرد.
پس از پایان غزوه، اولین کسی که به مدینه رسید، «عوف بن مالک» بود که نزد رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) رفت، وقتی رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) او را دید گفت: مرا از غزوه خبر بده و «عوف بن مالک» گزارش غزوه را به سمع آنحضرت و آنچه بین ابوعبیده و عمرو بن عاص اتفاق افتاده است، رساند.
رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) فرمود: خدا به ابوعبیده بن جراح رحم کند.
آری، خدا بر ابوعبیده t رحم کند.
اندیشه...
«به قسمت‌های درخشان زندگی‌ات بنگر قبل از آن که به قسمت‌های تاریک آن بنگری، تا خوشبخت باشی».

سه شنبه 19/10/1391 - 12:12
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته