هر جمعه به جاده آبی نگاه می كنم
و در انتظار قاصدكی می نشینم كه قرار است خبر گامهای تو را برای من بیاورد،
گامهای استوار و دستهای سبزت را.
اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت خواهم كرد.
تو می آیی و در هر قدم،
شاخه ای از عاطفه خواهی كاشت و قاصدكی را آزاد خواهی كرد.
تو می آیی و روی هر درخت پر شكوه لانه ای از امید
برای كبوتران غریب خواهی ساخت.
صدای تو، بغض فضا را می شكافد.
فضای مه آلودی كه قلب چكاوكها را از هر شاخه درختش آویزان كرده اند.
تو با دستهایت بر قلبهای شقایق ها رنگ سبز امید خواهی زد
و با رنگ پر معنای دریا خواهی نوشت:
" به نام خدای امیدها"!