• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 12
تعداد نظرات : 411
زمان آخرین مطلب : 5085روز قبل
دعا و زیارت
خدایا ! عقیده ی مرا از دست عقده ام مصون بدار

خدایا ! به من قدرت تحمل عقیده ی مخالف ارزانی کن

خدایا! رشد عقلی و عملی ، مرا از فضیلت ِ تعصب ، احساس و اشراق محروم نسازد

خدایا ! مرا همواره آگاه و هوشیار دار ، تا پیش از شناخت ِ درست و کامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.

خدایا ! جهل آمیخته با خود خواهی و حسد ، مرا رایگان ابزار قتاله ی دشمن ، برای حمله به دوست نسازد.

خدایا ! شهرت ،منی را که می خواهم باشم ، قربانی منی که می خواهند باشم نکند

خدایا ! در روح من اختلاف در انسانیت را با اختلاف در فکر و اختلاف در رابطه با هم میامیز ، آنچنان که نتوانم این سه اقنوم جدا از هم را باز شناسم.

خدایا ! مرا به خاطر حسد ، کینه و غرض ، عمله ی آماتور ظلمه مگردان.

خدایا ! خود خواهی را چنان در من بکش که خود خواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم

خدایا ! مرا در ایمان اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق باشم

خدایا ! به من تقوای ستیز بیاموز تا در انبوه مسئولیت نلغزم و از تقوای ستیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم

خدایا ! مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان

اضطراب های بزرگ، غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن

لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و درد های عزیز بر جانم ریز.

خدایا! مگذار که آزادی ام اسیر پسند عوام گردد….که دینم در پس وجهه ی دینیم دفن شود…که عوام زدگی مرا مقلد تقلید کنندگانم سازد..که آنچه را حق می دانم بخاطر اینکه بد می دانند کتمان کنم

خدایا ! به من توفیق تلاش در شکست..صبر در نومیدی..رفتن بی همراه..جهاد بی سلاح..کار بی پاداش..فداکاری در سکوت..دین بی دنیا..خوبی بی نمود…دین بی دنیا…عظمت بی نام… خدمت بی نان..ایمان بی ریا…خوبی بی نمود…گستاخی بی خامی…مناعت بی غرور..عشق بی هوس ..تنهایی در انبوه جمعیت…ودوست داشتن بی آنکه دوست بداند…روزی کن

خدایا !آتش مقدس شک را آن چنان در من بیفروز

تا همه یقین هایی را که در من نقش کرده اند بسوزد

وآنگاه از پس توده ی این خاکستر

لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی

شسته از هر غبار طلوع کند

خدایا! مرا از چهار زندان بزرگ انسان :«طبیعت»، «تاریخ» ،«جامعه » و«خویشتن» رها کن ، تا آنچنان که تو ای آفریدگار من ، مرا آفریدی ، خود آفرید گار خود باشم، نه که چون حیوان خود را با محیط که محیط را با خود تطبیق دهم.

خدایا ! به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم ومردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم.

خداوندا تقدیرم را زیبا بنویس
کمک کن آنچه تو زود می خواهی من دیر نخواهم و آنچه تو دیر می خواهی من زود نخواهم.

دوشنبه 26/11/1388 - 11:23
دعا و زیارت

بسمه رب المهدی

چشم در راهیم اما قاصدی در راه نیست

جمعه هم آمد ولی آن جمعه دلخواه نیست

ما کجا و نورباران شب دریا کجا!

قطره در خواب و خیالِ جذر و مد ماه نیست

ما کجا و بارگاه حضرت خوبان کجا!

هر گدایی، لایق هم صحبتی با شاه نیست

عشق، اینجا بین آدم ها غریب افتاده است

پایمردی کن برادر! یوسفی در چاه نیست

بارمان را آب برد و تازه فهمیدیم که

در بساط خالی ما، آه حتی آه نیست

ریشه در خاکیم و دم از آسمان ها می زنیم

بت پرستانیم و مثل ما کسی گمراه نیست
تک سوار قصه ها، یک روز می آید ولی
جز خدا از پشت پرده، هیچ کس آگاه نیست

اللهم عجل لولیک الفرجو العافیه و النصرو جعلنا من خیر اعوانه و انصارهو المستشهدین بین یدیه

عصر یک جمعه دلگیر، دلم گفت بگویم، بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیدست؟ چرا آب به گلدان نرسیدست؟ چرا لحظه باران نرسیدست؟ وهرکس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیدست، به ایمان نرسیدست، و غم عشق به پایان نرسیدست. بگو حافظ دل‌خسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیدست؟ چرا کلبه احزان به گلستان نرسیدست؟ دلِ عشق ترک خورد، گلِ زخم نمک خورد، زمین مُرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط بُرد، فقط بُرد، زمین مُرد، خداوند گواه است، دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی.......
عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بی‌دل آشفته شود حس، تو کجایی گل‌نرگس؛ به خدا آهِ نفس‌های غریب تو که آغشته به حزنی‌ست زجنس غم و ماتم، زده آتش به دلِ عالم و آدم، مگر این روز و شبِ رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی، به تنت رخت عزا کرده‌ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نمِ شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می‌زند آتش به دل فاطمه آهت، به فدای نخ آن شال سیاهت،‌ به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی، آجرک‌الله! عزیز دو جهان یوسف در چاه، دلم سوخته از آه نفس‌های غریبت، دل من بال کبوتر شده، خاکستر پرپر شده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس، گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه؛ شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کربُ‌بلایی، به خدا در هوس دیدن شش‌گوشه دلم تاب ندارد، نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارۀ دلدادۀ دلسوخته ارباب ندارد......
تو کجایی؟ تو کجایی/ شده‌ام باز هوایی، شده‌ام باز هوایی.......


«گر نیایی فقیر می میرم» مثل دنیاحقیر می میرم

چون کبوتر که در قفس حبس است

 تک وتنها اسیر می میرم 

ای شکوه ترنم باران

در فراقت کویر می میرم

توی شهر دلم زمین لرزه است

زیر آوارپیر می میرم

بی تو زجرآور است جان کندن!

 وای برمن؛ چه دیر می میرم!

تو بیا، می خورم قسم به خدا

چون بگویی بمیر، می میرم


«مهدیا» ای تمام هستی من

گر نیایی فقیر می میرم

 السلام علیك یا اباصالح المهدی 

 

دوشنبه 26/11/1388 - 10:50
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته