• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 59
تعداد نظرات : 164
زمان آخرین مطلب : 3033روز قبل
شعر و قطعات ادبی


آخرین دردی كش میخانه را هم درد كُشت
آخرین بود، آخرین را آخرین نا مرد كُشت


آخرینی تا طلوع مرد و زنجیری دگر
‏ حنجر هیهات من الذله شیری دگر


بشنوید، ای دوستان از درد می گویم سخن
از شب سرد، آن شب نا مرد می گویم سخن‏


زان شبی كه در دل خود قصه ای جانكاه داشت
جوی خون و بوی زرد سكه ها همراه داشت‏


آن شبی كه خون بابای یتیمان ریختند
آن گل سرخی كه با خون پدر آمیختند  


از كجا آغاز باید قصة خورشید را ‏
ما جرای سوزناك آخرین امید را  


اینطرف خیل غریبان گره در كار، بود
آن طرف خیل بخیلان غریب آزاد بود  


ماند این سو هركسی كه با دل خود كار داشت
رفت آنسو، هر كسی كه گردن و افسار داشت  


آنطرف یوغ است و گردنهای خدمتكار ها
بوی نان خدمت است و سفرة افسار ها‏  


هر چه گردن هست اینجا گردن سردار هاست
زیر تیغ و بر سر نی یا به روی دار هاست


آه آخر در لباس میش، این خونخوار گرگ
یوسف دُردانة ما را درید اینبار، گرگ  


باز امشب میل دارم بگذرم بر دارها ‏
بنگرم آواره ها و شهری از آوار ها ‏  


می سرایم مثنوی سالهای دار را
داستان غرب كابل، قصه افشار را  


ما كه یكصد سال با خون و خطر سر كرده ایم
داستان غربت این قوم از بر كرده ایم


سراج الدین صداقت

 

 

Click for larger version
پنج شنبه 27/3/1389 - 13:16
خاطرات و روز نوشت

سلامممممممممممممممممم دوستان حالتون خوبه؟

دوباره برگشتم و از این که می بینم بچه ها و دوستان قدیمی هم هستن حسابی خوشحالم

دلم واستون تنگ شده بودددد!!!!!!!!!!!!

 

شنبه 22/3/1389 - 17:52
شعر و قطعات ادبی

 

 خانه ام آتش گرفتست
آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هرسو میدوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وزمیان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته و سوزان
میكنم فریاد ، ای فریاد
خانه ام آتش گرفتست
آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقش هایی را كه من
بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، وای بر من
سوزد و سوزد غنچه هایی را
كه پروردم
به دشواری در دهان گود
گلدان ها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان شاد
دشمنانم موزیانه خنده های
فتحشان بر لب
بر من آتش بجان ناظر
در پناه این مشبك شب
من بهر سو می دوم گریان
از این بیداد می كنم فریاد

ای فریاد

خفته اند این مهربان

همسایگانم شاد در بستر

صبح از من مانده بر جا

مشت خاكستر

وای آیا هیچ سر بر می كنند

از خواب

مهربان همسایگانم از پی امداد

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می كنم فریاد ، ای فریاد

 

شنبه 22/3/1389 - 17:36
محبت و عاطفه
تکیه بر دوست مکن محرم اسرار کسی نیست      ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست


شنبه 11/7/1388 - 10:42
شعر و قطعات ادبی

با من صنما دل یك دله كن        گر سر ننهم آنگه گله كن


مجنون شده ام از بهر خدا        زان زلف خوشت یك سلسله كن



سی پاره بكف در چله شدی     سی پاره منم ترك چله كن



مجهول مرو با غول مرو       زنهار سفر با قافله كن

ای مطرب دل زان نغمه خوش     این مغز مرا پر مشغله كن


ای زهره و مه زان شعله رو      دو چشم مرا دو مشعله كن


ای موسی جان شبان شده ای      بر طور برو ترك گله كن

.
نعلین زد و پا بیرون كن و رو     در دست طوی پا آبله كن


تكیه گه تو حق شد نه عصا     انداز عصا وان را یله كن


فرعون هوا چون شد حیوان       در گردن او رو زنگله كن


 
يکشنبه 5/7/1388 - 18:18
شعر و قطعات ادبی

 

 

برون شو ای غم از سینه كه لطف یار می آید        تو هم ای دل ز من گم شو كه آن دلدار می آید



نگویم یار را شادی كه از شادی گذشتست او         مرا از فرط عشق او ز شادی عار می آید


مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید        كه كفر از شرم یار من مسلمان وار می آید


برو ای شكر كین نعمت ز حد شكر بیرون شد       نخواهم صبر گرچه او گهی هم كار می آید

روید ای جمله صورتها كه صورتهای نو آمد     علم هاتان نگون گردد كه آن بسیار می آید

در و دیوار این سینه همی درد ز انبوهی        كه اندر در نمی گنجآید د پس از دیوار می

 


 

يکشنبه 5/7/1388 - 11:7
دانستنی های علمی

 


 بسمه تعالی
  پادشاهی به درویشی گفت: آن لحظه که در درگاه حق تعالی به مقام قرب و تجلی رسیدی و صفای باطن یافتی، مرا هم یاد کن.
   درویش گفت: چون به حضـور دوست رسم و آفتاب جمالش بر من بتابد، از خودم فرامــوش می کنم، چگونه تو را به یاد می آورم؟!
يکشنبه 5/7/1388 - 10:39
خاطرات و روز نوشت

 

امشب تمام آینه ها را صدا کنید

 گاه اجابت است رو به سوی خداکنید

 ای دوستان آبرودار در نزد حق

 درنیمه شب قدرمرا هم دعا کنید

      دوستان عزیزم سلام

     امیدوارم طاعات و عباداتتون مورد قبول درگاه حق قرار بگیره و راز و نیاز هاتون با خدای مهربون به فلک الافلاک برسه

دعاهاتون به استجابت برسه و...

    دوستان گلم اومدم تا بگم تو این شبا دوستان تبیانی مون رو فراموش نکنیم ویادمون باشه کسانی بودن که بهمون التماس دعا گفتن و ما فراموششون کردیم

  خواستم بگم بد نیست از این دوستان چه تبیانی چه غیر تبیانی یادی ازشون بشه.

مارا به دعا کاش فراموش نسازند
رندان سحر خیز که صاحب نفسانند

چهارشنبه 18/6/1388 - 12:26
خواستگاری و نامزدی

  

 

 روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند استد و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.



    در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر میکرد که از همه قدرتمند تر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر میشدم.


    در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.



    پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف تکان داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.



    با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد می شود. نگاهی به پایین انداخت و  سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!!!!

سه شنبه 17/6/1388 - 10:41
محبت و عاطفه

از آتش پرسیدم محبت چیست؟

 گفت: از من سوزان تر است.

 

از گل پرسیدم محبت چیست؟

 گفت: از من زیباتر است.

 

 از شمع پرسیدم محبت چیست؟

گفت: از من عاشق تر است.

 

از خودش پرسیدم محبت چیست؟

گفت: نگاهی بیش نیستم…!

سه شنبه 17/6/1388 - 0:3
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته