• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 70
زمان آخرین مطلب : 2969روز قبل
شهدا و دفاع مقدس
بوسه یک فرمانده برپای مادرشهید
فاش نیوز -  در مراسم بزرگداشت شهید بروجردی ، سردار مشایخی با ادای احترام و افتادن به پای مادر شهید...
بروجردی، صحنه‌ای ماندگار را در ادای احترام به مادر شهید بروجردی خلق كرد.
به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا» شب گذشته همسنگر‌های محمد بروجردی دور هم جمع شده بودند تا بار دیگر خاطرات دوران مجاهدت‌های خاموش را در ذهن بازنگری كنند ولی این جمع شدن در حدود یك ساعت برنامه را به تاخیر انداخت.

مادر محمد كه غم مسیح كردستان كمرش را خم كرده بود به سختی از پله‌ها بالا رفت و خود را به جایگاه رساند.


همه منتظر بودند تا خوش‌آمدگویی را از زبان مادر شهید بروجردی بشنوند كه مجری از سردار مشایخی هم‌رزم دوران مجاهدت‌های خاموش شهید بروجردی خواهش كرد كه او نیز به جایگاه بیاید. 
سردار به علت كمبود وقت از رفتن به جایگاه ممانعت می‌كرد ولی وقتی اصرار بیش از حد مجری را دید به ناچار خود را به جایگاه رساند. 
حضور هم‌رزم شهید بروجردی در كنار مادر شهید بروجردی هزاران معنا را تولید كرده بود كه ناگهان سخنان مجری سكوت را بر مجلس حكم‌فرما كرد. 
سردار مشایخی كه خلق تصاویر ماندگار را از مسیح كردستان به ارث گرفته بود با آرامش خاصی به پای مادر شهید بروجردی افتاد و بوسه‌ بر پای او زد.

يکشنبه 9/3/1389 - 2:42
شهدا و دفاع مقدس
 

جانبازی که اجزای بدنش را نیز به مردمش بخشید و رفت...

پیکر این شهید ایثار گر امروز پنجشنبه 2/2/89 در بروجرد به خاک شد سپرده

 و چه زیباست جنس معامله خدا با بندگانش که چگونه‌ است ترکشی یک سانتی و بی‌ارزش، انسان را به سمت شهادت و تقرب به خدا می‌رساند و باعث عاقبت به خیری او می‌شود! خداوند از دیرباز، ترکش علقه و محبت خود را در بدن این شهید جانباز به ودیعه نهاده بود تا در زمان مقرر و پس از سال‌ها، نامزد و منتخب خود را به خود برساند.

 محمود گودرزی، مهاجر مسافری بود که پس از سال‌ها دوری از معشوق و معبود خود، سبکبال پر گشود و به سوی معبود خود شتافت؛ عاشقی که به عشق میهن، حتی پس از پایان جنگ نیز ذره ذره وجود خود را بخشید و رفت.

گویی معشوق حلقه نامزدی خود را به دست او و جان او را به نام خود کرده و حال پس از این هجران، او را به سوی خود فراخوانده بود. ترکش به جای مانده در بدن محمود مهاجر، نشان برگزیده بودن او بود و هم‌‌اکنون پس از سال‌ها آنان را به هم رساند و چه زیبا!


آنچه می‌خوانیم، ناشنیده‌هایی است از داستان عاشقی شهید جانباز محمود گودرزی از زبان دکتر محمدحسن آزما، پزشک وی در تهران:

دکتر آزما در این باره می‌گوید: محمود، متولد 1343 و پدر دو فرزند است که در سال 1367 در عملیات بیت‌المقدس 5 در منطقه عملیاتی پنج‌وین مجروح شد. وی جانباز 20 درصدی بود که به اجبار اطرافیان این درصد را پذیرفته بود، چرا که به صورت عادی هم که در نظر می‌گرفتیم، درصد جانبازی ایشان، خیلی بیش از اینها بود و این یار دیرین همچنان با او همراه گشته تا این که حدود یک ماه پیش به خاطر درد بسیار در ناحیه کمر و مشکلاتی که برای ایشان پیش آمده، به پزشک مراجعه می‌کند.

وی پس از بازگشت از مطب پزشک، گویی صلای فراخوانده شدن را دریافته و برای رفتن آماده می‌شده است. چه بزرگ است روح وی و چه عزیز بوده است، میهن برای وی که حتی در آخرین لحظه‌های زندگی نیز باز هم روحیه ایثار و از خودگذشتگی به جوشش درآمده و گویی خواسته بی‌خود از خود شود و به دیار باقی بشتابد و در همین زمان بوده که به خانواده‌اش وصیت می‌کند که اگر روزی اعضای بدنش نیز بتواند جان هم‌وطن دیگری را نجات دهد، کوتاهی نکنند.

با وخیم شدن حال وی، خانواده‌‌اش او را برای مداوا از شهرستان بروجرد به تهران می‌آورند؛ اما پس از بررسی‌های بسیار، پزشکان متوجه می‌شوند که در اثر وجود ترکش، خون وارد مغز و مخچه شده و باعث لخته شدن خون و نرسیدن خون به مغز وی شده و به این ترتیب، بیمار دچار مغزی می‌شود.

به دنبال این رخداد بود که پزشکان بیمارستان به خانواده وی پیشنهاد اهدای اعضا را می‌دهند و خانواده نیز که گویی رنج راه و غم عزیزشان، گفته عزیز سفر کرده را از خاطرشان برده بود، با شنیدن این پیشنهاد به یاد می‌آورند، وصیت این شهید بزرگوار را و با کمال میل پذیرای آن می شوند و به این صورت بود که «قلب، دو کلیه و کبد» محمود گودرزی نیز در تداوم ایثارش اهدا می‌شود.

دکتر آزما در این باره مطلبی می‌آورند که آوردن آن در این نوشتار خالی از لطف نیست. وی از تداوم ایثاری گفتند که بسیاری از جانبازان ما آن را در وجود خود دارند و چه زیباست، بی هیچ چشم داشتی آماده هر گونه از خودگذشتگی هستند، بدون داشتن برچسب درصد جانبازی.

وی می‌گوید: اما هم‌اکنون وجود سیاست‌گذاری‌های بد و نامطلوب، باعث شده است که مردم دیگر به جانباز و فرزند شهید و ایثارگر نگاه خوبی نداشته باشند، که این خود جای بسی پرسش است؟!

اینها همه در حالی است که اگر به هر کجای دنیا بنگریم، حضور شرافتمندانه افراد تنها به اندازه 24 ساعت در جبهه ارزشی نمادین دارد؛ برای نمونه در الجزیره، نمادی است به نام «نماد ایثارگری» که هر روز صبح، مردم برای ادای احترام به شهدایشان در برابر آن نماد ادای احترام می‌کنند و آن را نماد عشق می‌دانند؛.

وی می‌افزاید: خدماتی که در دیگر نقاط جهان برای جانبازان جنگ ارایه می‌دهند، به هیچ وجه قابل مقایسه با ایران نیست .
دکتر آزما مصاحبه با خبرنگار «تابناک» را این گونه پایان می‌دهد که چه زیباست جنس معامله خدا با بندگانش و قشنگی کار را در این خلاصه کرد که چگونه‌ است ترکشی یک سانتی و بی‌ارزش، انسان را به سمت شهادت تقرب به خدا می‌رساند و باعث عاقبت به خیری او می‌شود! خداوند از دیرباز، ترکش علقه و محبت خود را در بدن شهید جانباز محمود گودرزی به ودیعه نهاده بود تا در زمان مقرر و پس از سال‌ها، نامزد و منتخب خود را به خود برساند.

 
پنج شنبه 2/2/1389 - 22:48
شهدا و دفاع مقدس
شبها برای مین گذاری جلوی لشکر ۸۴ در اطراف مهران با بچه ها جلو می رفتیم و ساعت ۳ یا چهار شب بر می گشتیم و در سنگری که داشتیم استراحت می کردیم .

 

شب اول که جلو رفتیم و برگشتیم صبح زود دیدیم ظرف صبحانه خالی است و شب قبل به آن دستبرد زده اند . (معمولادر جبهه صبحانه را همراه شام می دادند و ما درظرف یونولیت بزرگی که داشتیم روی یخ صبحانه را برای فردانگهداری می کردیم  )

شب دوم هم .صبح زود با جای خالی کره و مربای صبحانه مواجه شدیم و مجبور بودیم تا ظهر روده کوچکمان را به خوردن روده بزرگ عادت دهیم .

ظهر که همه بچه جمع شدند . گفتیم : کیه دو شبه نامردی می کنه و حال بقیه رو می گیره ؟ همه به صبحانه خور رندُ. دری وری گفتند و اظهار بی اطلاعی کردند .

آقای اکبر شهبازی که جثه ای ضعیف داشت گفت : من امشب کشیک می دم و دزد را معرفی می کنم .

همه خوشحال شدیم و با خیال راحت برای مین گذاری به جلو رفتیم . وقتی برگشتیم اکبر کیسه خوابش را روی یونولیت پهن کرده بود و روی آن خوابیده بود . با دیدن اکبر که خور و پفش سنگر را تکان می داد گفتم: دمش گرم . این جوری باید نگهبانی داد .

فردا صبح بچه ها یکی یکی بیدار شدند و اکبر هم بلند شد .کیسه خوابش را جمع کرد سفره را پهن کرد مقدار خیلی کمی نان در سفره بود . چشمهای اکبر گرد شد .درب یونولیت را باز کرد که ظرف صبحانه را بیاورد . ولی چشمتان روز بد نبیند باز هم بلای شب قبل به سرمان امده بود و از صبحانه اثری نبود  

مجتبی که حسابی کلافه شده بود. گفت : مگه نا سلامتی تا صبح روی ظرف جا یخی نخوابیده بودی ؟

نکنه خودت اون رو می خوری ؟

اکبر که مات شده بود گفت انصافا برای وضو گرفتن هم که بیدار شدم تمام حواسم پیش این بوده . من نمی دونم چه ........

 گفتم . بچه ها از حالا به بعد صبحانه را هم همراه شام می خوریم تا خیالمان راحت شود .

با شنیدن حرفهای من حمید و یداله نتوانستند جلوی خنده اشان را بگیرند . یداله زندی (که بعدا در سومار به درجه رفیع شهادت نائل شد )  با لحجه کرمانشاهی و خنده بلندش گفت :

کوره بزارید راستش را بگم . وقتی از میدان برگشتیم من و حمید گرسنمان بود . اکبر را با کیسه خوابش بلند کردیم و زمین گذاشتیم .سیر که شدیم  دوباره بدون اینکه از خواب بیدار بشه بلندش کردیم و رو ظرف یونولیتگه گذاشتیمش .

اون روز آنقدر به خواب سنگین اکبر و تیزی حمید و یداله خندیدیم که یادمان رفت صبحانه نخورده ایم .

راوی خاطره: احمد یوسفی

سه شنبه 17/1/1389 - 2:27
شهدا و دفاع مقدس

 درجه :سرهنگ دوم     تاریخ شهادت :بهمن ماه 1364 در عملیات والفجر 8 منطقه کوشک تاریخ تشیع :88/12/1

دوشنبه 3/12/1388 - 1:48
شهدا و دفاع مقدس
شهید غلام رضا گودرزی

 

 من از تبار سبز پوشان زمینم        من سینه سرخ پهنه میدان مینم
از کرخه می آیم دلی شوریده دارم    من حب نسل فاطمه در سینه دارم
از هور می آیم عزیزانم کجایند        با من سلحشوران ارتش آشنایند
صبح روز شنبه یکم اسفند پیكر پاك یك شهید ارتش بعد از 25 سال دوری از قبر در بروجرد تشیع می شود .شهید سرهنگ غلام رضا گودرزی كه 25 سال پیش شهید شده است یكی از مفقود الجسد هاو جاویدان اثرهای ارتش جمهوری اسلامی ایران است كه قبری خالی برای تسلای دل پدر و مادرش در بهشت شهدای این شهر داشت اكنون او بعد از این همه فراق بار
 دیگر آتش به دل شهروندان بروجردیش افكند و بلاخره قسمتی از پیكرش به قبر از پیش ساخته اش آمد روحش با روح شهدای كربلا محشور باد 
سرگرد نزاجا احمد یوسفی


 

جمعه 30/11/1388 - 2:26
دانستنی های علمی
اعلامیه

 

شاه كه رفت وضعیت پادگان هم كم كم عوض شد . خصوصا در ساعاتی كه افسران ارشد و درجه داران به ظاهر وفا دار به سلطنت در گردان نبودند .غروب روز 28/10/57 از شامگاه كه برگشتیم كاغذ چهار تا شده ای را در محوطه ی یگان دیدم ، كاغذ را برداشتم و آن را باز كردم .یكی از اعلامیه های حضرت امام بود كه از پاریس نوشته بودند . تا چشمم به نام امام افتاد سریعا كاغذ را تا كردم و با عجله ان را در جیبم گذاشتم . صورتم قرمز شده بود و مثل كسی كه چند كیلو مواد مخدر را با خود حمل می كند هراسان بودم . از یك نوجوان 16 ساله بیشتر از این را نمی شد انتظار داشت .سعی كردم هر چه زودتر خودم را به دوستم علی برسانم و قضیه را برایش بگویم . چون او تنها كسی بود كه با هم ، حرفهای امام و انقلاب را زمزمه می كردیم ، البته بچه های دیگری هم بودند ولی ما نه شناخت كافی از آنها داشتیم نه اطمینان می كردیم .به آسایشگاه كه رسیدم فكر می كردم همه می دانند كه من اعلامیه همراه دارم و یا فكر می كردم نكندكسی این اعلامیه را به عنوان طعمه گذاشته باشد و بخواهد بچه های انقلابی را شناسایی كند . خلاصه در آن جو خفقان فكر های جور واجور به سراغم می آمد .تخت من و علی تقریبا آخر اسایشگاه قرار داشت . بدون اینكه به كسی نگاه كنم به طرف تختم رفتم . علی مشغول صاف كردن آنكادر تختش بود . آرام به او گفتم : بیا برویم بیرون كارت دارم .وقتی پشت آسایشگاه رسیدیم ، گفتم : یكی از اعلامیه های امام را پیدا كرده ام .او بعد از اینكه دور و برش را نگاه كرد گفت : اعلامیه ی امام ؟ تو پادگان ؟اعلامیه را از جیبم بیرون آوردم و با هم شروع به خواندن آن كردیم . حرفهای امام آنقدر زیبا و دلنشین بود كه دوست داشتیم دوباره و چند باره آن را بخوانیم ، ولی از نظر امنیتی جرات این كار را نداشتیم . كافی بود كسی به ما شك كند حسابمان پاك بود .علی گفت : ما وظیفه داریم اعلامیه را تكثیر كنیم و در جاهای مختلف پادگان پخش كنیم .-       ولی چه طوری ؟-       باید امشب طوری كه كسی شك نكند، نگهبانی پاس دو را به عهده بگیریم. نگران نباش ، من ترتیب این كار را می دهم .علی استادانه لوحه ی نگهبانی را با هماهنگی پاس بخش تغییر داد . او نگهبان اسلحه خانه شد و من نگهبان آسایشگاه .ساعت  10  شب خاموشی بود و ما ساعت دوازده سر پستهایمان رفتیم . فاصله آسایشگاه تا اسلحه خانه چند متر بیشتر نبود و ما می توانستیم دو ساعت پستمان را در كنار هم باشیم .علی گفت :-       من كلید دفتر را از منشی گرفتم . تو طرف اسلحه خانه باش تا من اعلامیه را تا جای ممكن با ماشین تایپ ، تكثیر كنم .-       اگر افسر نگهبان آمد چه كار كنیم ؟-       باید خیلی مراقب باشی . البته من با نگهبان اسلحه خانه ی  گروهان یكم هماهنگ كردم كه اگه افسر نگهبان آمد بلند ایست بكشد .-       ایوالله فكر همه جا را كرده ای .من هر چند وقت یكبار درب دفتر را باز می كردم . علی سخت مشغول تایپ اعلامیه بود آن شب افسر نگهبان هم نیامد و تا آخرین دقایق پستمان حدود بیست اعلامیه تایپ شد . هر كدام ده تا از آنها را همراهمان گرفتیم و قرار شد اعلامیه ها را در جاهای مختلف پادگان بیندازیم .انگاری  ترسم كمتر شده بود. دلم قرص تر بود و دیگر آن وحشت اولیه را نداشتم .ساعت بیدار باش نام خدا را به زبان آوردم و به بهانه ی نظافت ، محوطه اطراف گروهانهای ساسان ،اشك ، بهرام ، مازیار، وكلاسهای آموزش و آشپز خانه  آموزشگاه نوجوانان (پادگان امام حسین (ع) فعلی ) را اعلامیه انداختم .بعد از ظهر همان روز بعد از تشكیل كلاسها و رفتن به شامگاه ،   جو كاملا عوض شده بود بچه ها با هم پچ پچ می كردند . در میدان شامگاه وقتی افسر نگهبان نام شاهنشاه را به زبان آورد كسی هورا نكشید . صلواتهای بچه ها رعب و وحشت عجیبی در دل افسر نگهبان انداخته بود و ایشان سكوت اختیار كرده بودند .شامگاه كه با آن وضعیت به پایان رسید ، فاصله میدان صبحگاه تا آسایشگاه را، روی ضربه چهارم ، بچه ها صلوات می فرستادند .به علی گفتم : ما فكر می كردیم كه فقط خودمان از این وضعیت بیزاریم و امام را دوست داریم.شب كه شد ، یه خبر از گروهان سوم كه یك طبقه بالاتر از ما بود شنیدم كه اصلا باورم نمی شد  می گفتند : آنها  عكسهایی از امام خمینی (ره) را به دیوار آسایشگاه نصب كرده اند  و بچه های یگان های دیگر ، برای دیدن عكسهای حضرت امام به آنجا می روند .به علی گفتم : اگر خبر درست باشد ، الحمدولله، بچه های گروهان سوم هم شاهكار كردند .گفت : عكسها احتمالا كار  آقای كرماجانی است . او واقعا دل شیر دارد و یكی از علاقه مندان مخلص امام است  .وقتی با علی به دیدن عكسها رفتیم و برای اولین بار عكس مقتدایمان را دیدیم ،  بی اختیار اشك شوق در چشمانمان حدقه زد . امام با چهره ی خندان به بالشی تكیه زده بود و دل ربایی می كرد. از دیدن عكسها سیر نمی شدیم . كمی با آقای كرماجانی صحبت كردیم وتصمیم گرفتیم كه از فردا فعالیتمان را دو چندان كنیم . ضمن اینكه اعلامیه اولیه ای را كه همراهم بود با منگنه بغل عكسها زدیم . خوشحال به آسایشگاه برگشتیم .وقتی افسر نگهبان جریان شامگاه روز گذشته را به فرمانده آموزشگاه اطلاع داده بود تمام فرمانده گردان ها مامور شده بودند كه برای گردان هایشان صحبت كنند .ما صبح زود جلوی تخت هایمان مرتب به خط شده بودیم و منتظر آمدن جناب سرهنگخوش نیت بودیم . ایشان انصافا انسان شرافتمند و خوبی بود. منتها آن روز بنا به مقتضای شغلی و كمی ترس از عوامل ساواك كه همه جا بودند در پرده گفتند :به طوری كه اطلاع پیدا كردیم دیروز وضعیت آموزشگاه به هم خورده و شامگاه به درستی اجرا نشده است . انشااالله وضعیت هر چه زودتر با مصلحت خداوند سرو سامان می گیرد .  همانطور كه می دانید شاه برای مداوا به خارح از كشور رفته است . شما نظامی هستید و كاری با اوضاع داخل شهر ها نداشته باشید .شاه به....وقتی جناب سرهنگ خوش نیت اسم شاه را آورد قاب عكسی كه از شاه ، سر درب آسایشگاه نصب شده بود به یكباره به زمین سقوط كرد و شیشه اش جلوی پای سرهنگ پخش  شد . همه تعجب كرده بودیم حتی سرهنگ هم از این ماجرا یكباره جا خورد .رو به علی كردم و گفتم : به یاری خداوند سقوط شاه حتمی شد .جناب سرهنگ كه این ماجرا را دید و ایشان هم به یقینش افزوده شد كه شاه دیگر برگشتی نخواهد داشت گفت :اشكال ندارد بعدا شیشه عكس را عوض كنید و آن را نصب كنید . او بدون اینكه ادامه حرفهایش را دنبال كند از آسایشگاه خارج شد .وعكس شاه  دیگر هیچگاه نصب نشد .

   احمد یوسفی

چهارشنبه 14/11/1388 - 1:57
شهدا و دفاع مقدس
                                     به نام خدادوپازا           پلکهای خیلی سنگینم را به زور باز کردم . تصویر آتا فوکوس خانمی سفید پوش  به سختی در مغزم نشست .خواستم با او حرف بزنم ولی لبانم تکان نمی خورد . پلکها سنگین تر شد واختیار نگه داری آنها از دستم بیرون رفت و دوباره به خوابی سنگین فرو رفتم . نمیدانم چند ساعت طول کشید تا دوباره توانستم چشم بازکنم. درد عجیبی در سر و پایم  احساس می کردم.پای راستم که به شدت درد می کرد با وزنه های بسیار سنگینی که به تخت آویزان شده بود ، بسیار سنگین بود، و یارای تکان دادنش را نداشتم . به سرم که به شدت درد می کرد دست کشیدم . باند زیادی به آن بسته شده بود . دو تخت خالی در چپ و راستم قرار داشت و در این اتاق نسبتا بزرگ هیچ جنبنده ای وجود نداشت . سرمی که به دست چپم وصل بود قطره قطره تزریق میشد و من نمی دانستم چرا در این اتاق و با این وضعیت به سر می برم .صداهای در هم و برهمی از راهرو به گوش می رسید . به سختی لبانم را باز کردم و با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه بیرون می آمد و با ناله ای نا خواسته همراه بود کمک خواستم .هیچکس صدایم را نمی شنید .دوباره سعی کردم کسی را صدا بزنم ولی این بار هم فریاد ضعیفم به جایی نرسید . کمی فکر کردم . برای جلب توجه سعی کردم با دستی که سرم به آن وصل نبود ظرف استیلی که روی تختم قرار داشت و پر از باند و گاز بود  را روی زمین پرتاب کنم . صدای ظرف استیل که در سالن پیچید ، خانم  پرستاری با عجله و شتابان به طرفم آمد .-         شما به هوش اومدید . ؟!-         بله مگه بیهوش بودم ؟!-         خدا را شکر ، الان سه  روز است که بی هوشید .-         چرا ؟-         با ضربه ای که به سر شما خورده ، دکتر ها قطع امید کرده بودند . اگر به دکتر تابان اطلاع بدم خیلی خوشحال می شه .-         میشه بگین اینجا کجاست ؟ !-         بیمارستان مهاباد .-         مهاباد ؟!-         بله ، می خواستی کجا باشه .-         آخه من تو مهاباد چه کار مبکنم؟!-         می بینین که تو بیمارستان هستی و تحت درمان . اصلا اجازه بدین دوستتون که بیاد همه چیز براتون روشن می شه . اون بیشتر در جریانه کارهاست .-         دوستم ، بله ، همقطارتون ،آقا مجتبی .-         منو مجتبی اینجا آورده ؟ ای بی معرفت .-         اتفاقا خیلی شما رو دوست داره . نمی دونید تو این سه شبانه روز چه قدر بالای سرتون اشک ریخته . حالاهم گفت من چند دقیقه برم تو خیابون و یه زنگ به خونه بزنم . - خانم می شه بگین من تا کی باید اینجا بمونم ؟- شما تازه ده دقیقه است به هوش اومدید زود از ما خسته شدید؟ تا یه مد ت مهمان ما هستی .- ولی من نمی خوام اینجا بمونم . باید به کی بگم ؟- به دکتر تابان . اینقدر هم به خودتون سخت نگیرید اصلا براتون خوب نیست .- تورو خدا به دکتر بگین بیاد . من نمی تونم بمونم . خانم پرستار وقتی اصرار من را دید  ناراحت  شد وبه طرف راهرو حرکت کرد. نزدیک در اتاق که رسید ایستاد صورتش را به من برگرداند و گفت :-         شما با پایی که از 3 قسمت خورد شده و سری که حسابی آسیب دیده کجا می خواین برین؟پرستار که خارج شد سعی کردم با فشار به حافظه ام ،علت بودنم در این بیمارستان را بدانم ولی فایده ای نداشت . درد سر و پایم به شدت اذیتم می کرد . باید یکبار دیگر پرستار را صدا می زدم تا چاره ای برای دردهایم بیندیشد . توانم را برای فریاد زدن که جمع کردم مجتبی از در وارد شد . وقتی مرا به هوش دید خیلی خوشحال شد و خدا را بارها شکر کرد . بعد از اینکه صورتم را بوسید . گفتم :-         اول از همه بگو من اینجا چیکار می کنم ؟-         سه شب پیش یادت هست ؟ می خواستیم جلوی نیروهای سپاه ارومیه رو توارتفاعات دوپازای عراق مین گذاری کنیم .-          بله .-         شما با تویوتای سپاه رفتی و تعدای از بچه ها پشت ماشین همراهت بودن . ما هم با ماشین یگان خودمون پشت سر شما حرکت کردیم .-         بله .-         منورهایی که عراق می زد هم یادتونه ؟ چند بار راننده شما نگه داشت و شما از ماشین پیاده شدید که عراقی ها با وجود فاصله خیلی کم ماشین رو نزنند .-         بله .-         اون شب پیچ آخر جاده رو می خواستیم رد بشیم که یه خمپاره جلوی ماشین شما خورد و ماشین رو به دره پرت کرد . همون راننده ای که گفتی تازه داماد شده و در سپاه پاسداران ارومیه خدمت می کرد همونجا شهید شد و شما هم به این وضعیت در اومدید.-         بقیه بچه ها چی ؟-         اونا مورد خیلی مشکلی نداشتند چند تاشون سر پایی مداوا شدند و آقای کبود وند  بیمارستان سر دشت موندند . ولی چون وضعیت سر شما دکتر ها را نگران کرده بود شبانه به اینجا فرستادن و الحمدولله حالا هم که خوبی .-         من از اون لحظه هیچی یادم نمیاد . لطف کن پرستار رو صدا کن تا این درد لعنتی رو کم کنه .بعد هم بگو زودتر منو از اینجا نجات بدن که اصلا حوصله موندن رو ندارم .-         خیالت راهت باشه من پیشت می مونم و  تنهات نمی ذارم .       سرگرد نزاجا احمد یوسفی از گروه 411 مهندس دفاعی بروجرد .     
جمعه 17/7/1388 - 16:0
شهدا و دفاع مقدس
                                     به نام هستی بخش دانا

فکه کوتاه ترین فاصله رزمندگان تا کربلا

 


 هفته دفاع مقدس به رزمندگان 8 سال دفاع جانانه مبارک باد صبح زود از چنانه که عازم فکه بودیم با مجید قرار گذاشتیم  ، هر کداام از ما روی یک نوار میدان مین کار کند . محلی که باید مین برداری می شد حد فاصل سنگرهای خودی تا خط عراقیها بود . چون تا پاسگاه فکه فاصله زیادی بودو ما اگر رفت و آمدمان را به حداقل می رساندیم عراقیها متوجه حضورمان نمی شدند .  مجید گفت ما باید تا قبل از اینکه ظهر بشود و آفتاب عمودی بتابد کارمان را تمام کنیم .، در غیر این صورت با تابش نور دشمن تک تک ما را شکار می کند .با یک جیپ km  آمبولانس از سنگرهای خودی جداشدیم و به منطقه مورد نظر رسیدیم 4 نفر سرباز را کنار ماشین و روی جاده آسفالت گذاشتیم و من به همراه ستواندوم مجید ناظری روی دو نوار جداگانه مین pomenz  شروع به خنثی کردن مین ها کردیم .قرارشد هیچکدام از ما به مین هایی که در اثر باران زنگ زده انددست نزنیم و آنها را در فرصتی مناسب تر سر جایشان تخریب کنیم . با گذشت دو ساعت از شروع کار فاصله زیادی با سربازان و ماشین پیدا کرده بودیم . گرمای زیاد و انعکاس حرارت آفتاب روی رمل های فکه و عطش هر چند وقت یکبار، قمقمه آبم را خالی کرده بود .   مجید سخت مشغول کار بود و فاصله اش با من زیاد شده بود . تصمیم گرفتم به طرف ماشینمان بروم و قمقمه ام را آب کنم . چند متر که از دستک مین دور شدم صدای انفجاریرا روی خطی که مجید کار می کرد شنیدم  .فکر کردم خمپاره شصت بود . دود و خاکها که کناره گرفت مجید سر پا نبود ، با عجله خودم را به او رساندم . اوروی رملهای داغ در محل گودی افتاده بود و ناله می کرد ، هر دو دستش از بالای آرنج قطع شده بود و از پیشانیش که جای ترکش مین بود خون فواره می زد. سربازها که این وضع را از دور می دیدند برانکار را داخل ماشین گذاشتند و به طرف ما حرکت کردند . بعد از انفجار مین عراقیها هم شروع به شلیک خمپاره کرده بودند و لحظه ای انفجارها قطع نمی شد .  ماشین که به طرف ما می آمد روی مین ضد خودرو رفت و سربا زان با موج انفجار هر کدام به گوشه ای پرتاب شده بودند . بچه های خط مقدم که پشت سر ما بودند با دوربین این صحنه ها را می دیدند، آنها وقتی به کمک رسیدند مجید تازه داماد دیگر رمقی برای ماندن نداشت . با چفیه ای که همراهم بود نمی دانستم کدام قسمت بدنش را ببندم . چفیه را با فشار روی پیشانیش گذاشتم و او را دلداری دادم . او هر لحظه و با صدای بریده آقایمان امام حسین و ابوالفضل(ع)  را صدا می زدو آب می خواست . قمقمه اورا که بیرون آوردم خشک تراز قمقه من بود .مجید در آخرین لحظات با زحمت سرش را که بین دستان من قرار داشت رو به قبله چرخاند نگاهی به دور دست کرد لبانش تکانی خورد و .................   سرگرد نزاجا : احمد یوسفی  از گروه ۴۱۱ مهندس رزمی ارتش جمهوری اسلامی ایران .بروجرد 
چهارشنبه 1/7/1388 - 20:29
دعا و زیارت
بهشت و دوزخ

یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: “خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟”

خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: “تو جهنم را دیدی!”

آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!

افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: “نمی فهمم!”


خداوند جواب داد: “ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!”

 

پنج شنبه 29/5/1388 - 1:28
دعا و زیارت
مردی بود در آرزوی فتح یکی از مرتفع ترین قله های شهر.
عزم سفر کرد، بارش را بست و به سوی قله به راه افتاد.
با خود همه چیز برده بود. نان، آب، کفش.
او چون این افتخار را فقط برای خود میخواست تنها به راه افتاد.
شب شد. هوا تاریک بود.
کوه نورد جایی را نمی دید.
به راهش ادامه داد.
در راه پایش به سنگی گیر کرد و از سخره ها به پایین پرت شد.
در این مسیر چند ثانیه ای همه رویداد های گذشته را از جلوی دیدگان گذراند.
ناگهان فریاد کرد خدایا.
از حرکت به سمت جاذبه باز ایستاد.
گویی طناب دور کمرش محکم شد.
در آن تاریکی کسی نبود.
کوه نورد فریاد زد خدایا کمکم کن.
نوایی را درون خود حس کرد.
-   آیا مطمئنی که می توانم کمکت کنم؟
-   آری خداوندا، فقط تو می توانی مرا کمک کنی.
-   به من ایمان داری؟
-   بله خدایا، کمکم کن.
-   پس طناب دور کمرت را باز کن.

مرد اما طناب را با قدرت هرچه بیشتر گرفت.
صبح روز بعد گروه امداد جسد یخ زده ی کوه نوردی، که طنابی را محکم گرفته بود پیدا کردند، اما تعجب آنان از این بود که این کوه نورد با زمین فقط یک متر فاصله داشت!

آری آری. این است بی ایمانی ما انسان ها...



به نقل از نشریه ندا
پنج شنبه 15/5/1388 - 2:12
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته