• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 70
زمان آخرین مطلب : 2968روز قبل
شهدا و دفاع مقدس

امروز هفتم خرداد ماه 1391خیابانهای شهر بروجرد بوی لیلی و مجنون گرفت . 96 مجنون دلاوری که به عشق لیلی همه ی خطرها را به جان خریدند و عاشقانه در جزیره ی مجنون و فاو به دنبال عشقشان سر و جان فدا کردند. امروز همه آمده بودند ، مرد و زن ، کودک و نوجوان ، پیر و جوان ، همه بدون نوحه سرایی، اشک می ریختند . آنچنان برای دست کشیدن به تابوتهای شهدا تلاش می کردند که انگار امام زاده ای را در مقابل خود می دیدند . خود به خود به یاد این فرمایش امام راحلمان رحمه الله علیه افتادم که فرمودند : شهدا امامزادگان عشقند و مزار انها زیارتگاه اهل یقین است . خوشا به سعادت این لاله های پرپری که معامله ی آنها با خداوند یکجا انجام گرفت و مثل من نیمه تمام رها نکردند . از خیل این کبوترن عاشق که امشب بر باممان نشسته اند برای خودم و همه ی کسانی که التماس دعا داشتند دعا می کنم . شاید گوشه ی چشمی به ما هم داشته باشند انشاالله

 آنان که خاک را به نظر کیمیا کنندآیا بود که گوشه چشمی به ما کننددردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانه غیبم دوا کنندمعشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشدهر کس حکایتی به تصور چرا کنندچون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست آن به که کار خود به عنایت رها کنندبی معرفت مباش که در من یزید عشق اهل نظر معامله با آشنا کنندحالی درون پرده بسی فتنه می‌رودتا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنندگر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدارصاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنندمی خور که صد گناه ز اغیار در حجاب بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنندپیراهنی که آید از او بوی یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنندبگذر به کوی میکده تا زمره حضوراوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنندپنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان خیر نهان برای رضای خدا کنندحافظ دوام وصل میسر نمی‌شودشاهان کم التفات به حال گدا کنند .

بروجرد

عکسها در ادامه مطلب  ادامه مطلب...

دوشنبه 8/3/1391 - 1:30
شهدا و دفاع مقدس

شب عملیات بیت المقدس ، یک تیپ از لشکر ذولفقار ارتش در منطقه ی کوشک مامور بود که 35 دستگاه تانک دشمن رو که تو کوشک مستقر بودند با عملیات ایذایی خود سرگرم کنند تا اینکه اونا نتونند خودشون رو به خرمشهر برسونند و به نیروهاشون که تو شهر مقاومت می کردند کمک کنند . عملیات از ساعت 11 شب شروع شد . چند نفر از  گروهان دوم ،گردان 436 مهندس رزمی بروجرد هم مامور به لشکر ذوالفقار شده بود . اون شب گروهبان یکم حسین فردی از هم دوره ایهای آموزشگاه نوجوانان رو دیدم که با موتور و با اون دل شیرش به قلب دشمن می زد و تو شکار تانکها به بچه ها کمک می کرد . عملیات که شروع شد  دشمن غافلگیر شده بود و واقعا نمی دونست باید چیکار کنه . همه ی تانکها با آرپی جی بچه ها منهدم شدند و بچه ها خیلی جلوتر از اون حدی رفته بودند که قرار بود برند به همین خاطر ساعت 4 صبح دوباره صدای موتور حسین رو شندیم که پیشم وایساد و گفت احمد سوار شو  باید برگردیم عقب . گفتم چرا ؟ گفت :همه ی نیروها باید برگردند . با حسین برگشتم پشت خاکریزها و سربازها رو که جمع کردیم به گروهان برگشتیم اون شب ما فقط یک شهید به نام اسدالله گودرزی که دانشجو بود تقدیم کردیم البته ایشون هم با گروه آقای حسن معظمی  بود. یاد این شهید بزرگوار در سالگرد شهادتش گرامی باد .

اما اینکه در عملیات های ایذایی نتیجه مهم نیست و هدف سرگرم کردن دشمن است .باید بگویم  به حول و قوه ی الهی این عملیات نتیجه بسیار خوبی هم داشت و اون انهدام تانکهای دشمن و جلوگیری از کمکشون به جبهه ی میانی جنگ یعنی خرمشهر شد .  

چهارشنبه 3/3/1391 - 15:4
خاطرات و روز نوشت

  ( برای اینکه رغبت کنید و مطلب رو بخونید سعی کردم خیلی کوتاه و گذرا بنویسم و زیاد وقت شما رو نگیرم )

سال گذشته هول و هوش همین روزها بود که برای اولین بار خداوند منت رو سرمون  گذاشت و گفت : پاشین بیاین بلکه این جلال و جبروت عمره رو ببینید و یه کم آدم شید .ما که همیشه

یه مدیون قدر نشناس عاصی بیشتر نبودیم ، شال و کلاه کردیم و رفتیم .

احمد یوسفی

رسم بر اینه که اول باید خدمت نبی مکرم (ص) و دخت گرامیش حضرت فاطمه (س) و اولاد اون رسید تا یه کم زمینه برای

شناختت فراهم بشه بعد وارد مکه و دیدار کعبه شد.

هر چقدر دلت چون من همانند سنگ باشد با اولین نگاه به گنبد خضرای پیامبر (ص) چنان مجذوب می شوی که انگار مدینه شهر تو نیز هست . چون به جایگاهی رسیده ای که محل فرود فرشتگان وحی و

محل زندگی پیامبر اکرم (ص) و حضرت علی (ع) بوده است .دوست داری کوچه ی بنی هاشم را بیابی و با همان فضای کاهگلی خانه ها ، سراغ خانه ی علی (ع) و فاطمه (س) را بگیری شاید آدمیت گم شده ات را بتوانی در این کوچه پیدا کنی ولی افسوس که دیگر اثری از آن بناها و کوچه هایی که قدمگاه پیامبر رحمت بوده به جا  نیست و چنان هتل های سر به فلک کشیده و پاساژهای لوکس اطراف حرم را احاطه کرده اند که نمی دانی حالا از کجا باید کوچه ای که خاطرات بی بی را در خود جای داده پیدا کرد .

کوچه ی بنی هاشم در مدینه

پس از حضور در مسجد النبی و روضه ی رضوان و روان کردن اشک و خواندن نماز در مسجد النبی و نزدیک منبر پیامبر (ص ) (محلی  که هر گز در خواب هم نمی دیدی )راهی تنها جایگاهی که غربت فاطمه (س) و فرزندان گرامیش را بیشتر برایت نمایان می کند می شوی قبرستان بقیع . و بقیع چه بی رحمانه و لخت میزبان مادر و فرزند شده است .


چون نمی خواهم بیش از این خوانندگان عزیز وبلاگ را خسته کنم اصل مطلب را بیان می نمایم و آن اینکه چون خداوند دید با یک بار رفتن آدم نشده ام مجددا امسال نیز گفت بیا شاید نیمه ی گمشده ات را بیابی .

از همه ی دوستان و کسانی که در این مدت آزاری به آنها رسانده ام حلالیت می طلبم و عاجزانه درخواست عفو و بخشش دارم . اگر خدا قسمت کند پس فردا چهارشنبه سالروز شهادت بی بی فاطمه زهرا (س)  6/2/ 91 در مدینه خواهم بود .

تمام کسانی که التماس دعا داشته اند را فراموش نمی کنم و برای همه دعا خواهم کرد . لذا از شما هم انتظار دعای خیر و بخشش دارم .

الهی با خاطری خسته از اغیار و به فضل تو امیدوار، دست از غیر تو شسته و در انتظار رحمتت نشسته ام، بدهی کریمی ، ندهی حکیمی بخوانی شاکرم، برانی صابرم. الهی احوالم چنانست که می دانی و اعمالم چنین است که می بینی. نه پای گریز دارم و نه زبان ستیز، یا ارحم الراحمین .

سه شنبه 5/2/1391 - 1:39
داستان و حکایت

بهانه (داستان کوتاه )


 


ادامه داستان


ادامه داستان بهانه


شنبه 2/2/1391 - 18:21
شهدا و دفاع مقدس
صیدی به کمند
نگارش در تاریخ دوشنبه 21/1/91 توسط احمد یوسفی

شهید صیاد


 

آهو کمند زلفت ، دامی به پای دل شد

از سر بزیری تو ، صیاد هم خجل شد

آهو مشو پریشان ، از شور و شوق صیاد

او که نکرده صیدی ،  در   عمر رفته بر باد

بهار که میاد یاد شکوفه زدنت تو ارتش می افتم . یاد روزایی که با همه ی توان می خواستی در خفقان طاغوت جوان هایی مکتبی  و با اخلاق پرورش بدی و انگار می دونستی حکومتی که بر ظلم پایه ریزی بشه ، به حکم سنت الهی فرو می ریزه. پس با تمام ناملایمات و لجاجت ظلم با کمک هم فکرانت ، شهید ستاری ، شهید بابایی ، شهید قره نی  و صد ها شهید بخون خفته ی ارتش دلاور کارستانی کردید که ارتش ، گل به دامان ملتش ریخت 

و این را از مکتبت آموخته بودی که تا ظلم هست هر گز نباید از پای نشست ، به همین خاطر این بار با پیمانی محکم تر از قبل دشمنی را که به سرزمین مقدسمان چشم دوخته بود لحظه ای آرام نگذاشتی و با لشکر 77 خراسان در حصر آبادان با همکاری ارتش و سپاه و بسیج در فتح خرمشهر با لشکر 23 نوهد و با لشکر 28 پیاده ی کردستان  در کوه های سر به فلک کشدیده ی سرزمین زیبای کردستان بساط گروهک های ضد انقلاب را در هم پیچیدی و با درایت خوبت با گروه 411 بروجرد پل پیروزی را به کارون زدی . آیا دشمنی که چهل چراغش در مرصاد با طوفان توخاموش شده بود  کینه اش را از تو به یاد می برد ؟

بهارکه از نیمه گذشت با این که صیاد بودی در دام گرفتار شدی و در همان بهار به ظاهر خزان شدی ولی شکوفه هایت تا ابدیت عطر و بوی خودشان را از دست نخواهند داد. در سالروز شهادتت یادت را گرامی می داریم .

دوشنبه 21/1/1391 - 15:1
شهدا و دفاع مقدس

درشب عملیات والفجر4، ناگهان بچه های گردان اخلاص با میدان مینی رو به رو شدند که ممکن بود توقف در آن، همه برنامه ها را برهم بزند. چند نفر داوطلب شدند که وارد میدان شوند. جواد آخوندی که در گروه خط شکن قرار داشت، گفت:«یک نیروی غیبی به من می گوید که از این میدان به سلامت عبور می کنیم!» گفتم:«چه طوری، مگر نمی بینی، بیابان پراز مین های ضد نفر است». هنوز داشتم با جواد حرف می زدم که یکی از بچه آمد و کاغذی را در دستم گذاشت. همراه با جواد داخل شیاری رفتیم و من با چراغ قوه دست نوشته را خواندم؛ یکی از عراقیها دراین یادداشت کوچک نوشته بود:« برادر ایرانی من، افسر مسئول این منطقه مین گذرای هستم، هیچکدام از مین ها چاشنی ندارد. با خیال راحت از میدان عبور کنید!»

میدان مین
جواد گفت:«من می روم داخل میدان و امتحان می کنم». او را در آغوش گرفتم. جواد ادامه داد:«می خواهم طوری روی میدان مین دراز بکشم که سرم روی یک مین و دست و پایم هم روی مین های دیگر باشد. اگر چاشنی نداشتند که هیچ وگرنه خلاص!»
جواد که به سوی میدان می رفت، من از آقا امام زمان(عج) طلب کمک کردم. یکباره صدای جواد را شنیدم که گفت:«دیدید که بادمجان بم آفت ندارد!»
به این ترتیب، گردان اخلاص به خط دشمن زد و پیروز میدان شد.

سایت نوید شاهد
سه شنبه 15/1/1391 - 3:11
اخبار

خبرگزاری موج - منتخبان جشنواره سراسری وبلاگ‌نویسی کشور «بیداری اسلامی» در لرستان معرفی و تجلیل شدند.

جشنواره وبلاگ نویسی

به گزارش خبرگزاری موج به نقل از روابط عمومی اداره کل تبلیغات اسلامی لرستان، اردشیر ویسکرمی، کارشناس امور فرهنگی اداره‌کل تبلیغات اسلامی استان لرستان، گفت: با اعلام فراخوان جشنواره وبلاگ‌نویسی «بیداری اسلامی»، 100 وبلاگ از استان‌های کشور به دبیرخانه جشنواره واقع در اداره‌کل تبلیغات اسلامی لرستان ارسال شد که از بین آن‌ها 10 وبلاگ برگزیده شدند.
وی افزود: وبلاگ «اسلام بیدار است» اثر سیدجعفر فاطمی‌نوش‌‌‌‌‌‌آبادی از اصفهان به‌عنوان وبلاگ برتر ، وبلاگ «بیداری اسلامی» اثر مرضیه جان‌جانی‌جزیی از اصفهان ، وبلاگ «دختر نسل سومی» اثر مریم بیرانوند از خرم‌‌‌‌‌آباد نیز به‌عنوان وبلاگ‌های برتر در ردیف دوم و سوم این جشنواره قرار گرفتند.
وی اظهار داشت: وبلاگ «پیام امام» اثر پویا فرهادی از خرم‌‌‌آباد و بیداری اسلامی اثر رعنا حیدری از بیرجند، وبلاگ «شکوه پارس» اثر مهدی شعبان از بروجرد، بیداری اسلامی اثر امیر نوری از کرج، «صبح انقلاب» اثر احمد یوسفی از بروجرد، بیداری اسلامی اثر عباس یاراحمدی از خرم‌آباد و وبلاگ «دین و اندیشه» اثر مسلم قائد‌رحمتی از خرم‌‌‌‌آباد به ترتیب به‌عنوان دیگر وبلاگ‌های برتر این جشنواره معرفی شدند.

دوشنبه 15/12/1390 - 1:10
انتخابات
به گزارش فارس،‌روزنامه آمریکایی کریستین ساینس مانیتور در گزارشی درباره انتخابات 12 اسفند،‌نوشت:‌ «رسانه های جهان در طول روز رای گیری به طور پیوسته از رای دهندگان این عبارت را نقل کردند که شرکت در انتخابات یک حق و تکلیف بوده و نشانه وفاداری آنان به جمهوری اسلامی است».

این روزنامه برای گزارشی که در همین باره منتشر کرد، تیتر «خدایا! این رای را از من بپذیر"‌را برگزید؛‌ عبارتی که پیرمرد 95 ساله دماوندی در حین انداختن رای خود به صندوق آن را بر زبان آورد و سپس جان به جان آفرین تسلیم کرد.

گفتنی است،‌پیرترین مرد "کیلان" پس از حضور در پای صندوق اخذ رأی و شرکت در انتخابات نهمین دوره مجلس شورای اسلامی از دنیا رفت.

مرحوم علی جان ‏اخگری  در حالی که انگشت آغشته به جوهرش خشک نشده بود و رأیش را به صندوق انداخت، به ملکوت پیوست.

پیرمرد کیلانی که آمده بود تا آخرین دینش به نظام مقدس جمهوری اسلامی و مقام معظم رهبری ادا کند، در لحظه جان دادن، کلامی زیبا، معنادار و شنیدنی بر زبان جاری کرد: خدایا این رأی را هم از من بپذیر...

شهر کیلان با جمعیت پنج هزار نفری و وسعتی حدود دو هزار و 800 هکتار، در فاصله 70 کیلومتری تهران بزرگ، جنوب شرقی شهرستان دماوند و دامنه‏های بلندی قره آقاج(درخت سیاه) قرار دارد.

 


دوشنبه 15/12/1390 - 1:7
خاطرات و روز نوشت

انتحاب نامزد


یک روز قبل از انتخابات امسال یعنی دیروز پنجشنبه یازده اسفند با دوست دوران دفاع مقدسم حاج ذبیح الله رفته بودیم خرم آباد تا در مراسم تجلیل از هنرمندان برتر استان شرکت کنیم . در راه بر گشت از خرم آباد به بروجرد صحبت از انتخابات فردا شد .

ایشون گفت من یه مادر بزرگ دارم که الان چند روزه یکسره می گه ذبیح جون دوازدهم کی هست ؟ گفت منم می گم مثلا سه روز مونده تا دوازدهم ، امروز نهم اسفنده . بعد اون می گه یادت نره اون سال که تو نبودی هیشگی منو پای صندوق نبرد .

پرسیدم چند سالشه ؟

گفت : 95 ساله است . من از 12 سال پیش هر جا می خواد بره کولش می کنم.

گفتم آفرین به تو . و کمی هم خندیدیم . کمی فکر کردم و گفتم فردا هم می بریش ؟

گفت : آره ، اگه بفهمه که انتخابات از تاریخش گذشته و من نبردمش دیگه واویلا

گفتم : کدوم صندوق می بریش تا منم بیام همونجا و چه ساعتی ؟

گفت : همون محله خودمون خیابون تختی . بات هماهنگ می کنم .

ازش تشکر کردم .

امروز ساعت 9 صبح زنگ زد و گفت ما برای ساعت ده میایم همون خیابون تختی .گفتم خیلی خوب پس من زودتر می رم و منتظرتم .

ماشین رو روشن کردم و برای ساعت 9 و نیم ، تو شعبه ی اخذ رای حضور داشتم . شعبه حسابی  شلوغ بود . رفتم تو صف وایسادم و به نفری که پشت سرم قرار گرفت گفتم ببخشید یه نفر دیگه جلوی شماست . ایشون هم قبول کرد .

ساعت 10 و 5 دقیقه بود که دیدم حاج ذبیح در حالیکه مادر بزرگ پیرش رو کول کرده اومد . همه ی مردم چشمهاشون به طرف اونا دوخته شد . بعضی ها با تعجب نگاه می کردند بعضی ها کمی نیش خند می زدند .

از صف خارج شدم و به حاج ذبیح گفتم بیا اینجا نوبت گرفتم . یه تشکر کرد و اومد تو صف قرار گرفت .

پیرزن همونطور که هیکل تکیده و استخوانیش را با مشکل روی کول حاجی حفظ کرده بود شناسنامه خودش رو به دستش گرفته بود و دستش به شدت می لرزید.

مسئول صندوق اومد جلو و می خواست شناسنامه ی اونو بگیره که کارش زودتر راه بیفته . پیرزن شناسنامشو نمی داد و آن را سفت چسبیده بود . بعد حاج ذبیح تو همون حالت سرش رو برگردوند و بلند به طوری که گوشهای سنگین مادر بزرگش صداش رو بشنوند گفت .

ننه سجلدته به  وش . ماخا بنویسش ( ننه شناسنامه ات را به اون بده ، می خواد بنویسه داخلش )

پیرزن با صدای ضیعفی رو به نوه اش گفت : روله مه ای کیه ؟ ( پسرم مگه این چه کسی است ؟)

حاجی او را توجیه کرد که شناسنامه اش را به مسئول بدهد .  

موقع استامپ زدن ، آن را نزدیک دست پیرزن آوردند چنان دستانش می لرزید که با انگشت تمام پهنای استامپ را چندین بار طی کرد تا توانست انگشتش را آغشته به جوهر کند . کمکش کردند تا برگه را انگشت بزند . به محض اینکه اثر انگشتش روی برگه نمایان شد همه یکباره صلوات فرستادند .

پیرزن که از صلوات مردم شوکه شده بود رو به نوه اش گفت : روله اینا چشونه ؟! (پسرم چی شد ؟ چرا صلوات فرستادند ؟)

حاجی با صدای بلند به او گفت برای تو صلوات می فرستند که او این بار هم گفت : مثه ایکه اینا هوج آیم وچش نیدن ! ( انگار اینها هیچ آدم به چشم ندیده اند )

من و ذبیح و چند نفر دیگه که متوجه موضوع شده بودیم کلی خندیدم .

خلاصه ی کلام اینکه وقتی ذبیح آن طرف تر می خواست نام کاندیداهای او را روی برگه بنویسد مرا صدا زد . پیرزن نگاهی به من انداخت و تبسم کرد . بعد هم حاجی از او سوال کرد و من هم برایش نوشتم . وقتی از من خدا حافظی کردند و خارج شدند به صورت های مردم که نگاه می کردی بزرگی این پیر زن را می شد درون چشم های آنان دید . 

جمعه 12/12/1390 - 20:12
شهدا و دفاع مقدس

تومنطقه ی شرهانی هواپیما ی عراقی بعضی روزا خیلی اذیت می کرد ند  یه روز ساعت یازده صبح پدافند ضد هوایی ارتش یکی از هواپیما ها رو زد .هواپیما تو آسمون آتیش گرفت و با فاصله ی زیادی از ما سقوط کرد . رضا نمایی که از درجه دارای  خیلی  شاد و چابک لشکر ذوالفقار بود با شهید اسماعیلی سوار جیپ کا ام شدند و برای آوردن خلبان آن هواپیما به طرف محل سقوط رفتند .


چون فاصله ی محل استقرار شهید محمد اسماعیلی و رضا نمایی با ما زیاد بود در جریان چگونگی کارشون قرار نگرفتم تا اینکه ساعت 4 بعد از ظهر شهید اسماعیلی زنگ زد و گفت : احمد آقا اگه می خوای خلبان عراقی رو ببینی پاشو بیا اینجا .

خلبان عراقی

منم از خدا خواسته بلند شدم سوار جیپ شدم و رفتم طرف گروهان شهید اسماعیلی اینا . وقتی رسیدم محمد دم در سنگرشون وایساده بود و یه سرباز مسلح رو هم برای نگهبانی اونجا گذاشته بود .

احوالپرسی که کردم . محمد گفت : خلبانه داخله برو تو . پرسیدم رضا کجاست ؟ گفت : هر جا باشه الان میاد .  سر باز مسلح به احترام پایی جفت کرد و من  پتویی که جلوی سنگر  زده شده بود کنار زدم و داخل شدم

شهید اسماعیلی هم پشت سرم داخل شد . داخل  سنگر خلبانه رو همون صندلی هواپیما که با اون اجکت کرده بود نشسته و عینک دودی به چشماشه زده و منو نگاه می کرد . رفتم طرفش گفتم عوضی می دونی چند نفر رو تو این منطقه شهید کردی ؟ مشتم رو بالا آوردم که داغ دلمو خالی کنم که یهو هر دو زدند زیر خنده . من هاج و واج مونده بودم که چیه ! دیدم خلبان که همون رضا نمایی بود عینک رو از جلوی چشماش ورداشت و با اون لهجه ی شیرین ملایریش گفت : کوره ماخواسی بکشیم .

احمد یوسفی


من که جا خورده بودم چهره ی شهید اسماعیلی رو که از زور خنده قرمز شده بود نگاه کردم و گفتم مارو دست انداختید ؟! خلبان کجاست

بعد رضا از روی همون صندلی بلند شد و گفت : زحمت آوردنشو ما کشیدیم بچه های حفاظت نذاشتن نیم ساعت پیشمون بمونه فقط این صندلی وعینک  نصیب ما شد . رفتم رو صندلی به جای رضا نشستم و خود بخود کلمات عربی بلغور کردم.

سه شنبه 2/12/1390 - 0:6
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته