• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 957
تعداد نظرات : 707
زمان آخرین مطلب : 4273روز قبل
شهدا و دفاع مقدس

یک بار که از جلوی سپاه رد می شدیم،گفت:"مهین! چند لحظه این جا بمون، یک کاری دارم، زود بر می گردم." گفتم باشد و دم در منتظر ماندم؛پنج دقیقه، یک ربع، بیست دقیقه.هر چه به ساعتم نگاه کردم،دیدم بیرون نمی آید. وقتی آمد،بیشتر از نیم ساعت گذشته بود.

_اِ، تو این جایی؟

_دست شما درد نکند،به همین زودی ما رو یادت می رود.

به حالتی که مثلا باهاش قهر کرده ام، راه افتادم. معذرت خواهی کرد و دنبالم آمد. می دانستم که حریف منت کشی هایش نمی شوم. به راحتی از دلم در می آورد. نه من ، بلکه بعضی از دوستانش هر وقت جایی بدقولی می کردند یا ناراحتی و کدورتی پیش می آمد،حسن(رضوان خواه) را با خودشان می بردند.

 

همه دوستش داشتند؛چه خودی و چه بیگانه،حتی آن هایی که زیاد موافق  نظام و انقلاب نبودند. فکر  و اعتقادش را قبول نداشتند، اما خوشرویی و اخلاق خوبش باعث میشد که توی دل همه جا باز کند. وقتی بود،به همه سر می زد. حال و احوالشان را می پرسید و ارتباط نزدیکش را حفظ می کرد. همیشه خدا هم مهمان داشتیم. به من می گفت:"خودت رو به زحمت ننداز.چیز خاصی نمیخواد درست کنی." بعضی وقت ها اگر وقت داشت، صدایم می زد که "خانم! اون ماهی رو بیار من درستش کنم" وقتی که گوشت یا مرغ می خرید، می نشست با دقت آماده اش می کرد.

 

یک سفر با اتوبوس رفتیم شیراز خانه خواهرش زهرا. بعد از نه ماه انتظار و بارداری بچه اش مرده به دنیا آمده بود. حسن گفت هم می رویم عیادت و هم این که تفریح کرده باشیم. حسن جز یک کتانی کهنه، کفش دیگری نداشت.از برادرش کفش گرفت که برایش بزرگ بود.وقتی پوشید به پایش زار می زد. من هم که این جور مواقع می زدم زیر خنده،بهش گفتم:"کفشش رو نگاه! دلم خوش است شوهر دارم!" او هم با قیافه ای حق به جانب گفت:"به دل است،نه به ظاهر."

توی راه در مورد زندگیمان حرف زدیم و نقشه کشیدیم.از ریز آن حرف ها چیزی یادم نیست،اما خوب یادم هست که چه همسفر و هم صحبت خوبی بود.نگذاشت در طول مسیر بهم سخت بگذرد.

 

حسن می گفت:"ازدواج خیلی اهمیت داره، هر کی توانایی داره، اصلا نباید معطل کنه" همیشه سر به سر بعضی از دوست های مجردش می گذاشت. خودش دست به کار شده بود و برای چند تاشان آستین بالا زده بود.هدیه می گرفت و بهشان میداد.آن قدر پی گیر این موضوع بود که حتی این کارش را بعد از شهادتش هم ترک نکرد.برای بچه ها این خصلت پدرشان را تعریف کرده بودم. زینب با خوابی که دید، از پدرش اجازه گرفت. ماجرای این خواب پدرش را به یکی از دوستان نزدیکش گفت. او هم توی انتخاب خواستگارش مانده بود. زینب بهش گفت:"اگه توی انتخاب دو دل هستی، از بابای من بخواه. اگه با تمام وجودت بخوای،حتما می آید." حسن آمده بود.

 

آن اواخر بیرون رفتن هایمان خیلی کم شده بود.چون یک بار که ازش خواستم برای کاری برویم بیرون، بهم گفت"نمی آم" وقتی با تعجب پرسیدم"چرا؟" گفت:"مهین!خیلی از دوست هام شهید شده اند و همسرهاشون وقتی من رو با تو ببینند شاید غصه بخورند.اگه ممکن است کمتر با هم برویم بیرون"

 

تولد:1مهر1344

ازدواج با مهین پورسرپرست:1دی 1361

شهادت:10شهریور1365

 

منبع:کتاب نیمه پنهان ماه/حسن رضوان خواه به روایت همسر شهید(مهین پورسرپرست)

http://www.mihan24.com/images/user/editor_photo/133586100713910212000131_PhotoL.jpg

چهارشنبه 4/5/1391 - 8:19
شهدا و دفاع مقدس

http://khabar.pconline.ir/Social-Articles/34/post-47630

صیغه عقد را که خواندند،رفتیم با هم صحبت کنیم،دیدم دنبال چیزی می گردد.گفت: این جا مهر هست؟

پرسیدم : مهر برای چی؟مگه نماز نخوندی؟

گفت: حالا تو یه مهر بده.

گفتم:"تا نگی برای چی می خوای نمیدم". می خواست نماز شکر بخواند که خدا در روز تولد رسول الله(ص) به او همسر عطا کرده.ایستادیم و با هم نماز خواندیم.فردای روز عقد رفت جبهه.هر روز زنگ میزد، عذرخواهی میکرد که مجبور شده بعد از عقد برود.هفت،هشت روز بعد آمد و رفتیم کارهای محضریمان را کردیم و با هم رفتیم آزمایش خون دادیم.عروسی نگرفتیم،نتوانستیم عروسی بگیریم،اما عبدالله(میثمی) می خواست همین که فرصت شد،ولیمه عروسی را بدهد. اولین بچه مان هم که به دنیا آمد، گوسفند قربانی کرد و میهمانی دادیم. سنت ها را در حد معمول قبول می کرد.اصرار داشت که برای خرید،خودش بیاید.من خجالت میکشیدم جلوی او مثلا درباره رنگ و مدل لباس بحث کنم.میخواستم با خواهرهاش بروم.عبدالله می گفت:"خجالت نداره که." آخر هم با هم نرفتیم خرید عروسی. وقتی از جبهه برگشت،پنجشنبه جمعه بود و مغازه ها تعطیل بودند.فقط کفش خریدیم و انگشتر.چند جا رفتیم که کفش بخریم. عبدالله می گفت: برای خواهرت هم کفش بگیریم.

من میگفتم: نمیخواد

می گفت: پس خواهر عروس بودن به چه دردی می خورده؟

کفش ها یا به پایم نمیخورد یا از مدلش خوشم نمی آمد.به من ایراد نمیگرفت که معطلش کرده ام. وقتی می خواست برای خودش چیزی بخرد،وسواس به خرج نمی داد.

 

اولین باری که رفتم خانه مادر عبدالله، هر کاری می توانست می کرد که با آن ها خودمانی باشم.خانه شان یک خانه قدیمی بود،نزدیک مسجد حکیم. از خیابان دور بود. باران هم آمده بود و چادرم حسابی گلی شده بود. می گفت:"حالا نمیخواد بری چادرت رو عوض کنی،چون فکر کنم اگه برگردی خونه، دیگه برنگردی.همین طوری بیا بریم." آنجا که رسیدیم،بچه های برادرش خانه را به هم ریخته بودند.مادرش به عبدالله گله کرد که چرا به آن ها خبر نداده.می گفت:"میخوام خودمونی باشه" از این که در بند تشریفات و تجملات نبود،خوشم می آمد.

 

مادرش را حاج خانم صدا می زد و مرتب می آمد پیش من می نشست و می گفت"غریبی نکن.مامان این ها از خودمونن.مثل مادر خودت،فرقی نمی کند." برای من کمی سخت بود که از روز اول خودمانی باشم،ولی او اینطور دوست می داشت.

بعد از آن،هر ده پانزده روز می آمد اصفهان.یک بار آمده بود  که برود مشهد،قرار شد با هم برویم. پدرش گفت:" من هم دوست دارم با شما بیام." چند تا از دوستانش هم می خواستند بیایند.ماشین جا نداشت.عبدالله رفت بلیط بگیرد،برای سه نفر بلیط هواپیما نبود.می گفت"بی احترامیه که من با هواپیما بیام، حاج آقا رو با ماشین بفرستم." من را با یکی از دوستانش با هواپیما فرستاد. عبدالله با پدرش با ماشین آمدند.هم برای من سخت بود هم برای عبدالله. من نمیخواستم بروم،ولی می گفت:"حالا که بهت قول داده ام با هواپیما ببرمت،همین جوری هم خوبه."

 

هر موقع که می آمد اصفهان،حتما می رفت گلستان شهدا. بعد از آن به اولین نفری که سر می زد،مادرش بود. حتا اگر خانه نبود، خانه خواهرش بود یا جایی دیگر،می رفت آنجا. می گفت:" این طوری حاج خانم خیلی خوش حال میشه." بعد هم به خواهرهاش سر می زد.خانه هیچ کس هم دست خالی نمی رفت.هر چیزی می توانست،می خرید می برد.یک بار زمان عقدمان،برای من بادام آورد.از این بادام هایی که می شد پوستش را با دست بشکنی. من خیلی دوست داشتم. بعد از آن هر بار که می آمد هر چیزی که می آورد،بادام هم می آورد.

 

یک بار عبدالله گفت آب گوشت دوست دارد.اتفاقا زودپز هم داشتم و آب گوشت بار گذاشتم،ولی آب زیاد ریخته بودم.خانم  یکی از دوستانمان خانه ما بود.گفتم:"این همه آب رو چیکار کنم؟" نشستیم با هم آب های اضافه را خوردیم تا اندازه شود. وقتی برای عبدالله تعریف کردم،گفت :"طوری نبود که،آبش رو با هم سر میکشیدیم." بعد هم رفته بود خانه ما و خانه خودشان از دست پخت من حسابی تعریف کرده بود.

من خودم البته اصلا راضی نبودم از دست پختم،ولی او پیش همه من را تشویق میکرد.خیلی بچه دوست بود.هادی(بچه اول) که قرار بود به دنیا بیاید،گفتم به کسی نگوید،ولی به همه گفته بود.همه اهل خانواده خبر داشتند.هر چیزی که فکر می کرد زن حامله دوست دارد،برایم می خرید.آن موقع ها موز در ایران نبود.پدرم از مکه موز آورده بود.سهم خودش را نخورد،داد به من. بعد هم رفته بود از یک جایی در اصفهان،موز گیر آورده بود برای من. موز آن روزها خیلی گران بود.

 

بچه به دنیا آمد.تا دو روز بعدش هم عبدالله نتوانست بیاید اصفهان.خبرش را از خواهرم شنیده بود.همیشه به خواهرم میگفت:"شما من رو خوشحال کردی.ان شاالله همیشه خوش خبر باشی." وقتی آمد،بچه را بغل کرد و در گوشش اذان و اقامه گفت و بوسیدش.اسمش را محمد هادی گذاشت و کنیه اش را ابوالحسن. پرسیدم:"خیلی دوستش داری؟"

گفت: مادر بچه رو بیشتر دوست دارم.

بعداز زایمانم بیشتر از یک ماه ماندم اصفهان.عبدالله دوست داشت زودتر برگردم شیراز.میگفتم:"من خیلی برام سخته. بذار بچه چند ماهه بشه بعد." می گفت:"خودم بهت کمک میکنم." خیلی تاکید داشت حتما شیر خودم را بهش بدم.موقع شیر دادن هم وضو داشته باشم. حتی اگر شب بود و نمی توانستم وضو بگیرم، بدل از وضو،تیمم کنم. برایم بادام می گرفت می آورد.می گفت:"بخور،شیرت زیاد میشه." وقتی رفتم شیراز،هادی شب ها خیلی ناآرامی می کرد.یک روز دیدم با یک ننو آمد خانه.خانه مان را عوض کرده بودیم. یکی از اتاق هایمان گرم بود و همان جا مینشستیم. گفتم:"این رو برای چی گرفته ای؟"توی این اتاق،خودمون هم جا نمیشیم.میخوای ننو ببندی؟" گفت:"درستش می کنم" شب ها خودش بلند می شد وبچه را تکان میداد تا بخوابد.

هر موقع که خانه بود،در کارهای بچه کمکم می کرد؛ بچه را میشست،پارچه های شسته اش را پهن میکرد و هر کمکی که می توانست می کرد.همیشه از من عذرخواهی میکرد.میگفت:"تو  رو آورده ام توی این شهر غریب،نه کسی هست کمکت کند،نه من میرسم کمکت کنم." ظهرها که می آمد خانه،اگر غذا آماده نبود،خوشحال می شد. می گفت:"امروز به بچه بیشتر رسیده ای." اصولا خیلی کم غذا بود.صبح ها که میرفت،معمولا چیزی نمیخورد یا فقط یک تکه نان میخورد.اگر چای آماده بود،میخورد،وگرنه کمی چای خشک می گذاشت توی دهنش و می رفت.

 

عبدالله هیچوقت از حقوقش به من حرفی نمیزد.هیچ وقت هم سخت گیری نمی کرد که چیزی بخر یا  نخر.من خودم هم اهل ریخت و پاش نبودم.او هم این را می دانست.میگفت:"هرچی احتیاج داری بخر."

 

عبدالله خیلی دوست داشت هر وقتی توانست برود زیارت امام رضا(ع).از دوران عقدمان میرفتیم. بعد هم که بچه دار شدیم،باز تنهایی نمی رفت. با هم میرفتیم،مگر این که جلسه ای،سمیناری،چیزی بود که یکی دو روزه می رفت و می آمد.با بچه ها که می رفتیم مشهد،یک ساعت او بچه ها را نگه می داشت من میرفتم زیارت،بعد جایمان عوض می شد.گاهی هم یک جا مینشستیم و با هم زیارت می خواندیم.

 

عبدالله واقعا برای من یک معلم بود.پنج سال با او بودم و هر روز از او درس گرفتم.هیچ وقت نشد که به من درس عربی ای را که قول داده بود،بدهد،ولی درس زندگی داد. حتی وقت هایی که خیلی خسته میشدم؛باز زندگی با او را به هر چیز دیگر ترجیح میدادم.

 

شهید عبدالله میثمی

تولد:10خرداد1334

ازدواج با مریم شکوهنده:دی1361

شهادت:12بهمن1365

 

منبع:کتاب نیمه پنهان ماه/عبدالله میثمی به روایت همسر شهید (مریم شکوهنده)

 

 

سه شنبه 3/5/1391 - 7:46
شهدا و دفاع مقدس

بسم الله الرحمن الرحیم

ما تو را دوست داریم

جواد مجلسی:پائیز سال شصت و یک بود.بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم.این بار نقل هم مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا(س)بود.هر جا می رفتیم حرف از ابراهیم بود.

خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند.همه آن ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره(س)انجام شده بود.

به منطقه سومار رفتیم.به هر سنگری سر می زدیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا(س)بخواند.

شب بود.ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد.صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود.بعد از تمام شدن مراسم،یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند.آن ها چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.

ابراهیم عصبانی شد و گفت:من مهم نیستم،این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند.برای همین دیگر مداحی نمی کنم!

هر چه می گفتم:حرف بچه ها را به دل نگیر،آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن،اما فایده ای نداشت.آخر شب برگشتیم مقر،دوباره قسم خورد که:دیگر مداحی نمی کنم!

ساعت یک نیمه شب بود.خسته و کوفته خوابیدم.قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد.چشمانم را به سختی باز کردم.چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود.من را صدا زد و گفت:پاشو،الان موقع اذانه.

من هم بلند شدم.با خودم گفتم:این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟!

البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد،قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد.بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را بر پا کرد.

بعد از نماز و تسبیحات،ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد.بعد هم مداحی حضرت زهرا(س)!!!

اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد.من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم،ولی چیزی نگفتم.بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم.بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم.

ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت:می خواهی بپرسی با این که قسم خوردم،چرا روضه خواندم؟!

گفتم:خوب آره،شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت:چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.

بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد.اما نیمه های شب کمی خوابم برد.یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره(س)تشریف آوردند و گفتند:نگو نمی خوانم،ما تو را دوست داریم. هر کس گفت بخوان تو هم بخوان

دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد.ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.

منبع:کتاب سلام بر ابراهیم/نشر پیام آزادی

اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم

پنج شنبه 24/1/1391 - 15:46
شهدا و دفاع مقدس

دلش شور افتاد.شانزده سال بیشتر نداشت.چنین چیزی در خانواده نوبر بود.مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود.هر وقت سر و کله خواستگار پیدا می شد،می گفت:"دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم."

فرشته این جور وقت ها می گفت:"ما را شوهر نمی دهند برویم سر زندگیمان!"و می زد روی شانه مادر که اخم هایش به هم گره خورده بود،و میخنداندش.هر چند این حرف ها را به شوخی می زد،اما حالا که جدی شده بود،ترس برش داشته بود.زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود.

حتا غذا درست کردن بلد نبودم.اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم،استانبولی بود.از مادرم تلفنی پرسیدم.شد سوپ.آبش زیاد شده بود.کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره.منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد.خودم رغبت نکردم بخورم.روز بعد گوشت قلقلی درست کردم.شده بود عین قلوه سنگ .تا من سفره را آماده کنم،منوچهر چیده بودشان روی میز و با آن ها تیله بازی می کرد.قاه قاه می خندید،می گفت:"چشمم کور،دنده م نرم.تا خانم آشپزی یاد بگیرند،هر چه درست کنند می خوریم.حتا قلوه سنگ." و می خورد.به من می گفت:دانه دانه بپز.یک کم دقت کن،یاد می گیری."

روزی که آمدند خواستگاری،پدرم گفت:"نمی دانی چه خبر است.مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو."

خودش نیامد.پدرم از پنجره نگاه کرده بود.منوچهر گوشه اتاق نماز میخواند.

منبع:کتاب اینک شوکران1/منوچهر مدق به روایت همسر

پنج شنبه 24/1/1391 - 12:16
شهدا و دفاع مقدس

بسم الله الرحمن الرحیم

گمنامی

مصطفی هرندی:قبل از اذان صبح برگشت.پیکر شهید هم روی دوشش بود.خستگی در چهره اش موج می زد.برگه مرخصی را گرفت.بعد از نماز با پیکر شهید حرکت کردیم.خسته بود و خوشحال.می گفت:یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم.فقط همین شهید جا مانده بود.حالا بعد از آرامش منطقه،خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.

خبر خیلی سریع رسیده بود تهران.همه منتظر پیکر شهید بودند.روز بعد از میدان خراسان تشییع باشکوهی برگزار شد.میخواستیم چند روزی تهران بمانیم.اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است.قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم.با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم.بعد از اتمام نماز بود.مشغول صحبت و خنده بودیم.پیرمردی جلو آمد.او را می شناختم.پدر شهید بود.همان که ابراهیم،پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.سلام کردیم و جواب داد.همه ساکت بودند.برای جمع جوان ما غریبه می نمود.امگار می خواهد چیزی بگوید،اما!

لحظاتی بعد سکوتش را شکست؛آقا ابراهیم ممنونم.زحمت کشیدی،اما پسرم!پیرمزد مکثی کرد و گفت:پسرم از دست شما ناراحت است!!

لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت.چشمانش گرد شده بود از تعجب،آخر چرا؟!!!

بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته:دیشب پسرم را در خواب دیدم.می گفت:در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم،هر شب مادر سادات حضرت زهرا(س)به ما سر می زد.اما حالا!دیگر چنین خبری نیست.می گویند:شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه(س) هستند!

پیرمرد دیگر ادامه نداد.سکوت جمع ما را فراگرفته بود.به ابراهیم نگاه کردم.دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد.می توانستم فکرش را بخوانم.گمشده اش را پیدا کرده.گمنامی!

بعد از این ماجرا نگاه ابراهیم به جنگ و شهدا بسیار تغییر کرد.می گفت:دیگر شک ندارم.شهدای جنگ ما چیزی از اصحاب رسول خدا(ص)و امیرالمومنین(ع)کم ندارند.مقام آن ها پیش خدا خیلی بالاست.بارها شنیدم که می گفت:اگر کسی آرزو می کرده،همراه امام حسین(ع)در کربلا باشد،وقت امتحان رسیده.ابراهیم مطمئن بود،دفاع مقدس محلی برای رسیدن به مقصود و سعادت و کمال انسانی است.برای همین هر جا می رفت از شهدا می گفت.از رزمنده ها و بچه های جنگ تعریف می کرد.اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغییر می کرد و معنوی تر می شد.در همان مقر اندرزگو معمولا دو سه ساعت اول شب را می خوابید و بعد بیرون می رفت.موقع اذان بر می گشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا می زد.با خودم گفتم:ابراهیم مدتی است که شب ها اینجا نمی ماند.یک شب به دنبال ابراهیم رفتم.دیدم برای خواب به آشپرخانه سپاه رفت.فردا از پیرمردی که داخل آشپرخانه کار می کردپرس و جو کردم.فهمیدم:بچه های آشپزخانه همگی اهل نماز شب هستند.ابراهیم برای همین به آنجا می رود.اما اگر بخواهد داخل مقر،نماز شب بخواندهمه می فهمیند.این اواخر حرکات و رفتار ابراهیم من را یاد حدیث امام علی(ع)به نوف بکالی می انداخت که فرمودند:شیعه من کسانی هستند که عابدان در شب و شیران در روز باشند.

منبع:کتاب سلام بر ابراهیم/نشر پیام آزادی

اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم
شنبه 19/1/1391 - 22:35
شهدا و دفاع مقدس

بسم الله الرحمن الرحیم

دوست

مصطفی هرندی:خیلی بی تاب بود.ناراحتی در چهره اش موج می زد.پرسیدم:چیزی شده؟!ابراهیم با ناراحتی گفت:دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی،تو راه برگشت،درست در کنار مواضع دشمن،ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد.عراقی ها تیراندازی کردند.ما هم مجبور شدیم برگردیم.علت ناراحتی اش را فهمیدم.هوا که تاریک شد حرکت کرد.نیمه های شب هم برگشت.خوشحال و سرحال.مرتب فریاد می زد؛امدادگر،امدادگر سریع بیا ماشاالله زنده است.بچه ها خوشحال بودند.ماشاالله را سوار بر آمبولانس کردیم.اما ابراهیم گوشه ای نشسته بود به فکر!کنارش نشستم. با تعجب پرسیدم:تو چه فکری!؟ مکثی کرد و گفت:ما شالله وسط میدان مین افتادده بود.نزدیک سنگر عراقی ها.اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود.کمی عقب تر پیدایش کردم.دور از دید دشمن.در مکانی امن!نشسته بود منتظر من.

                                ***

خون زیادی از پای من رفته بود.بی حس شده بودم.عراقی ها اما مطمئن بودند که زنده نیستم.حالت عجیبی داشتم.زیر لب فقط می گفتم:یا صاحب الزمان ادرکنی.هوا تاریک شده بود.جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد.چشمانم را به سختی باز کردم.مرا به آرامی بلند کرد.دردی حس نمیکردم.از میدان مین خارج شد.در گوشه ای امن مرا روی زمین گذاشت.آهسته و آرام.

بعد گفت:کسی می آید و تو را نجات می دهد.او دوست ما است!لحظاتی بعد ابراهیم آمد.با همان صلابت همیشگی.مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود معرفی کرد.خوشا به حالش این ها را ماشالله نوشته بود.در دفتر خاطراتش از جبهه گیلان غرب.

منبع:کتاب سلام بر ابراهیم/نشر پیام آزادی

اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم

جمعه 18/1/1391 - 23:0
شهدا و دفاع مقدس

بسم الله الرحمن الرحیم

عنایت ام ابیها(سلام الله علیها)

حجت الاسلام محمدرضا رضایی(این خاطره نقل قول است از شهید برونسی)

هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد.گردان ما زمین گیر شد و حال و هوای بچه ها،حال و هوای دیگری.

تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت.نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند؛همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتش،با جان و دل می رفتند!

به چهره بعضی ها دقیق نگاه می کردم.جور خاصی شده بودند،نه می شدبگویی  ضعف دارند،نه می شد بگویی ترسیدند،هیچ حدسی نمی شد بزنی.هرچه برایشان صحبت کردم،فایده نداشت.اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستندجدا شوند.هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند،نشد.اگر ما توی گود نمی رفتیم،احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود،آن هم با کلی شهید.پاک درمانده شدم.ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود.با خودم گفتم:چه کار کنم؟

سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که:خدایا خودت کمک کن.از بچه ها فاصله گرفتم.اسم حضرت صدیقه(س)را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش.زمزمه کردم:خانم،خودتون کمک کنین،منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم،وضع ما رو خودتون بهتر می دونین.

چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها.یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند،اصلا منتظر عنایت بودم؛توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض،یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد.رو کردم به بچه ها.محکم و قاطع گفتم:دیگه به شما احتیاجی ندارم!هیچ کدومتون رو نمیخوام؛فقط یه آرپیجی زن از بین شما بلند شه با من بیاد،دیگه هیچی نمی خوام.

زل زدم به شان.لحظه شماری می کردم یکی بلند شود.یکی بلند شد،یکی از بچه های آرپی جی زن.بلند گفت:من می آم.

نگاهش مصمم بود و جدی.به چند لحظه نکشید،یکی دیگر،مصمم تر از او بلند شد.گفت:منم می آم.

پشت بندش یکی دیگر ایستاد.تا به خودم آمدم،همه گردان بلند شده بودند.سریع راه افتادم،بقیه هم پشت سر.

پیروزیمان توی آن عملیات چشم همه را خیره کرد.اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم،کارمان این جور گل نمی کرد. عنایت ام ابیها(سلام الله علیها)باز هم به دادمان رسیده بود.

منبع:کتاب خاک های نرم کوشک/نشر ملک اعظم

اگر ما جای این شهید بودیم چه انتخابی می کردیم؟

اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم
جمعه 18/1/1391 - 22:33
شهدا و دفاع مقدس

بسم الله الرحمن الرحیم

بهترین دلیل

مادر شهید عبدالحسین برونسی:

روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقت ها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند. با اینکه کار هم می کرد، نمره اش همیشه خوب بود.

رز زرد

 یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.

من و باباش با چشم‏های گرد شده به هم نگاه کردیم . همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت.  باباش گفت: تو که مدرسه رو دوست داشتی ،  برای چی نمی خوای بری ؟»

آمد چیزی بگوید ، بغض گلوش را گرفت. همان طور، بغض کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می کنم ، خاکشوری می کنم ، هر کاری بگی می کنم ، ولی دیگه مدرسه نمی ‏رم.

این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه . حدس زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد ، آن روز ولی هرچه پیله اش شدیم ، چیزی نگفت.

روز بعد دیدیم جدی - جدی نمی خواهد مدرسه برود . باباش به این سادگی ها راضی نمی شد ، پا تو یک کفش کرده بود که : یا باید بری مدرسه ، یا بگی چرا نمی خوای بری.

بابا از فردا برات کشاورزی می کنم ، خاکشوری می کنم ، هر کاری بگی می کنم ، ولی دیگه مدرسه نمی ‏رم.

آخرش عبدالحسین کوتاه آمد . گفت: آخه بابا روم نمی شه به شما بگم .

گفتم : ننه به من بگو.

سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت . فکر کردم شاید خجالت می کشد. دستش را گرفتم و بردمش تو اتاق دیگر. کمی ناز و نوازشش کردم . گفت و با گریه گفت : ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!

تعجب کردم . پرسیدم :چرا پسرم؟

رز صورتی

اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختری دیدم ، داشت...

شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد . فقط صدای گریه اش بلند تر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده ، من دیگه نمی‏ رم.

آن دبستان تنها یک معلم داشت. او را هم می دانستیم طاغوتی است ، ازاین کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.

موضوع را به باباش گفتم . عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت. رو همین حساب ، پدرش گفت : حالا که اینطور شد ، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.

تو آبادی ما علاوه بر دبستان ، یک مکتب هم بود . از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن 1.

پاورقی:

1- زمان وقوع این خاطره بر می گردد به حول و حوش سال 1333 هجری شمسی

منبع:کتاب خاک های نرم کوشک/نشر ملک اعظم

اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم
پنج شنبه 17/1/1391 - 9:13
شهدا و دفاع مقدس

بسم الله الرحمن الرحیم

ورزش باستانی

اوایل دوران دبیرستان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد.او شب ها به زورخانه حاج حسن می رفت.

حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار،عارفی وارسته بود.او زورخانه ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت.ابراهیم هم یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی و معنوی شد.

حاج حسن ورزش را با یک یا چند آیه قرآن شروع می کرد.سپس حدیثی می گفت و ترجمه می کرد.بیشتر شب ها،ابراهیم را می فرستاد وسط گود، او هم در یک دور ورزش، معمولا یک سوره قرآن،دعای توسل و یا اشعاری در مورد اهل بیت می خواند و به این ترتیب به مرشد هم کمک می کرد.

از جمله کارهای مهم در این مجموعه این بود که؛هر زمان ورزش بچه ها  به اذان مغرب می رسید،بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود زورخانه،پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند.

به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب،درس ایمان و اخلاق را در کنار ورزش به جوان ها می آموخت.

فراموش نمی کنم یکبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشیدن لباس و مشغول خداحافظی بودند.یکباره مردی سراسیمه وارد شد.بچه خردسالی را نیز در بغل داشت.با رنگی پریده و با صدایی لرزان گفت:حاج حسن کمکم کن.بچه ام مریضه،دکترا جوابش کردند،داره از دستم میره.نفس شما حقه.تو رو خدا دعا کنید.تو رو خدا... بعد شروع به گریه کرد.

ابراهیم بلند شد و گفت:لباساتون رو عوض کنید و بیائید توی گود.خودش هم آمد وسط گود.آن شب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه کرد.بعد هم از  سوز دل برای آن کودک دعا کرد.آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای  نشسته بود و گریه می کرد.

دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت:بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شدید!با تعجب پرسیدم:کجا؟!

گفت:بنده خدایی که با بچه مریض آمده بود.همان آقا دعوت کرده.بعد ادامه داد:الحمدلله مشکل بچه اش بر طرف شده.دکتر هم گفته بچه ات خوب شده.برای همین ناهار دعوت کرده.

برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم.مثل کسی که چیزی نشنیده،آماده رفتن می شد.اما من شک نداشتم،دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده.

منبع:کتاب سلام بر ابراهیم/نشر پیام آزادی

اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم

پنج شنبه 17/1/1391 - 0:31
شعر و قطعات ادبی
http://farsi.khamenei.ir/audio-content?id=12409
بسم رب‌العشق رب‌العالمین
عشق مولایم امیرالمومنین

عشق مولا بضعه‌ی طه‌هاست این
حضرت صدیقه‌ی كبری‌(س)ست این

فاطمه(س) تعبیر دوری از عذاب
برترین تفسیر از ام‌الكتاب

مادر یكتای هستی از عدم
مادر لوح و قلم روحِ قسم

جنتی كه زیر پای مادر است
خاك پای دختر پیغمبر است

وامدار اوست قدر مصطفی(ص)
بی‌قرار اوست صبر مرتضی(ع)

از كرم میراث دارش مجتبی(ع)ست
خون پاكش در رگ خون خداست

ارث مادر بر تمام اولیا
علم و حلم و صدق و تسلیم و رضا

در امامت گر علی(ع) تكثیر شد
بچه شیر از شیر مادر شیر شد

جسم ناسوتی او روح فلك
روح لاهوتی او جسم ملك

اولیا دُرّ اند و دریا فاطمه(س)
«لم یكن» ایجاد «لولا» فاطمه(س)

دست تقدیر خدا در عالمین
مادر ارباب مظلومم حسین(ع)

حجت كبری‌ست بر كلّ حجج
با دعایش می رسد یوم الفرج

برترین یار ولایت در جهان
بهترین راه نجات عاصیان

تا امید جود از دادار از اوست
رونق بازار استغفار از اوست

حق چو در محشر هویدا می‌شود
مومن از مجرم مجزا می‌شود

روح در عشاق او چون می‌دمند
صور «أین الفاطمیون» می‌دمند

خلق در محشر پیاده او سوار
هاتفی آواز می‌دارد: «كنار»

«كور باد و دور باد هر كس كه هست»
هان كه اجلال نزول فاطمه(س) ست

آمده عرش خدا را قائمه
آمده ناموس یزدان فاطمه(س)

آنكه حق جنت به او تقدیم كرد
نار را جنت به ابراهیم كرد

گفت احمد(ص): «مرتضی(ع) جان من است
حافظ زهرا(س) و قرآن من است
ناجی كل بشر هستیم ما
امت خود را پدر هستیم ما»

حال اگر باب مسلمانان علی‌ست
مادر خود خوب فهمیدیم كیست

روز وصل دوستاران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد

یاد پشت خاكریز جبهه‌ها
یاد یاران عزیز جبهه‌ها

یاد مجنون و شلمچه، یاد هور
یاد كارون و فرات و كرخه‌نور

نام سرداران، «برادر» بود و بس
پیش هر نامی، «برادر» بود و بس
فاطمه(س) در جبهه «مادر» بود و بس

مادری‌اش را چو باور داشتیم
گرد خود صدها «برادر» داشتیم

داغ مادر جان ما را شمع كرد
گرد فرزند رشیدش جمع كرد

ای برادر! حال مادر خوب نیست
پای بستر حال حیدر(ع) خوب نیست

فاطمه(س) در غشوه‌های احتضار
مرتضی(ع) در رعشه‌های اضطرار

گوش دلهای همه در پشت در
بر وصیتهای مادر با پدر

ناله‌ی آرام زهرا(س) زیر لب
صحبت كفن است دفن نیمه شب

صحبت تنها و بی یاور شدن
غسل دادن از ورای پیرهن

صحبت سجاده و چادر نماز
نیمه‌ی شب زینب(س) و راز و نیاز

فاطمه(س) میگوید امشب باعلی(ع)
رفتنی هستم من امشب، یاعلی

ای به رضوان همنشین فاطمه(س)
ای امیر المومنین فاطمه(س)

ای كه غم‌ها را عسل كردی علی(ع)
پس چرا زانو بغل كردی كردی علی(ع)

ای كه بر ارض و سما هستی امیر
جان زهرایت سرت بالا بگیر

آنكه باید این چنین باشد منم
دل‌غمین شرمگین باشد منم

خواستم یاری كنم اما نشد...

مرگ چون آید برآید كام من
گریه كن بر من و بر ایتام من

شد صدای فاطمه(س) آرام‌تر
ای برادرها! همه آرام‌تر

ناله‌ی جانسوز می‌آید به گوش
صحبت از یك روز می‌آید به گوش

صحبت یك روز گرم و آتشین
ماجرای یك بدن روی زمین

ماجرای خیمه‌ی افروخته
دختران و گیسوان سوخته

ماجرای مادر بی طفل چیست؟
ساقی تشنه كنار آب كیست؟

قصه‌ی سرباز در گهواره چیست؟
داستان گوشهای پاره چیست؟

داستان سربریدن از قفا
غارت دار و ندار خیمه‌ها

نقل از باران سنگ از بام شد
صحبت از بازار شهر شام شد

زینب(س) و بند اسارت وای وای
اهل بیت و این جسارت وای وای...
شاعر: محمود کریمی


 التماس دعا

چهارشنبه 16/1/1391 - 19:41
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته