• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 59
زمان آخرین مطلب : 4803روز قبل
خانواده

 

زندگي سخت نيست ما سختش مي كنيم.

عشق تلخ نيست ما تلخش مي كنيم.

دل سنگ نيست ما سنگش مي كنيم.

پنج شنبه 29/6/1386 - 11:41
دانستنی های علمی

دلبري آسان است

اما دلداري كار هركسي نيست.

پنج شنبه 29/6/1386 - 11:40
محبت و عاطفه
اخرين بازی يادته
هنوز وسوسه عروسک بازی
در سرم بود که
عروسکِ بازيه ديگری شدم
اخرين بازی يادته
دنبال پروانه ها ميدوييدم
افتادم زخمی شدم
دستامو نگرفتی
اخرين بازی يادته
چشمامو بستم
ثانيه ها رو شمردم
زندگی پنهان شد
ديگه پيداش نکردم
اين اخرين بازی ها
از اولين بازيه تو شروع شد
يادته به دنيا امدم
در فراموشی هات بزرگ شدم ٬زخمی شدم...
حالا خسته ام...خسته
ميشنوی
نه ٬ نمی شنوی
انقدر خسته ام که صدام به آن بالاها نمی رسه
حالا چشمامو بستم تا تمومش کنی
تمامش کن رو برای کدام روز مبادا نگه داشتی ؟...
مگه روزی مبادا تر از امروز هم هست ...
به هرچی مي پرستی قسم نصيحتم نکن ٬ من همه اون جمله های لعنتی و مثبت نگری هارو از برم...من فقط خسته ام ٬خسته از حادثه هايی که می آيند خسته از خاطره هايی که پاک نمی شوند...پاک نمی شوند...دلم خسته است از اين بی صدا در خود شکستن ٬ دلم خسته شده بس که توی حادثه هايی که در پی هم ميان ٬ چنگ انداخت به لبخندهای عصبی...دستانم پوست انداخته و در هر حديث نو ٬ تاول های کهنه ميسوزند و زخمهای قديم سر باز می کنند...نصيحتم نکن ٬ نگو کودک دورنم خفته ٬نگو....کودک درونم می گريد ٬صدای ضجه هاش رو ميشنوم..فقط ديگه توی کيسه واژگانم حرفی برای اروم کردنش ندارم...دستم رو خونده ٬ خر نميشه.... ؛ من خوبم ٬ چشمامو پياز نمناک کرده ٬از سر دلخوشی نمی خوابم...من از اين نقابهای رنگين که هر روز به چهره ميزنم ٬ بدم مياد...متنفرم...بيزارم...از اينکه کارهامو با بغض تمام ميکنم و گاهی نيمه تمام ٬رها ...دلم ميگيره...خدايا از بحث و درگيری هام با تو هم خسته شدم...خسته شدم بس که يه روز هستی و يه روز نيستی .خسته شدم بس که بردی به عرش و کوبيدی به فرش....نميبينی چطور با کوچکترين حرفی بهم ميريزم و فاتحه زندگی رو ميخونم...نمی بينی چطور يه شوخی بيخود داغونم ميکنه....
نمی بينی اين نفس کشيدن هارو دارم به درک ميفرستم.....نمی بينی...نمی بينی...
جمعه 16/6/1386 - 8:28
دانستنی های علمی
آن چيست كه وقتي نيستيم به سراغمان مي آيد؟عشق
آن چيست كه بهتر از مادر ما را مي شناسد؟مرگ
آن چيست كه از دست ما غذا مي خورد؟اميد
آن چيست كه بعد از مردن ما مي آيد؟باران روي شاخساران
آن چيست كه تا صبح مي رقصد؟ستاره
آن چيست كه بعد از رفتنش جاي پايي نمي گذارد؟خوبي
جمعه 16/6/1386 - 8:26
رويا و خيال
 

اخرين بازی يادته

هنوز وسوسه عروسک بازی

در سرم بود که

عروسکِ بازيه ديگری شدم

اخرين بازی يادته

دنبال پروانه ها ميدوييدم

افتادم زخمی شدم

دستامو نگرفتی

اخرين بازی يادته

چشمامو بستم

ثانيه ها رو شمردم

زندگی پنهان شد

ديگه پيداش نکردم

اين اخرين بازی ها

از اولين بازيه تو شروع شد

يادته به دنيا امدم

در فراموشی هات بزرگ شدم ٬زخمی شدم...

حالا خسته ام...خسته

ميشنوی

نه ٬ نمی شنوی

انقدر خسته ام که صدام به آن بالاها نمی رسه

حالا چشمامو بستم تا تمومش کنی

تمامش کن رو برای کدام روز مبادا نگه داشتی ؟...

مگه روزی مبادا تر از امروز هم هست ...

به هرچی مي پرستی قسم نصيحتم نکن ٬ من همه اون جمله های لعنتی و مثبت نگری هارو از برم...من فقط خسته ام ٬خسته از حادثه هايی که می آيند خسته از خاطره هايی که پاک نمی شوند...پاک نمی شوند...دلم خسته است از اين بی صدا در خود شکستن ٬ دلم خسته شده بس که توی حادثه هايی که در پی هم ميان ٬ چنگ انداخت به لبخندهای عصبی...دستانم پوست انداخته و در هر حديث نو ٬ تاول های کهنه ميسوزند و زخمهای قديم سر باز می کنند...نصيحتم نکن ٬ نگو کودک دورنم خفته ٬نگو....کودک درونم می گريد ٬صدای ضجه هاش رو ميشنوم..فقط ديگه توی کيسه واژگانم حرفی برای اروم کردنش ندارم...دستم رو خونده ٬ .... ؛ من خوبم ٬ چشمامو پياز نمناک کرده ٬از سر دلخوشی نمی خوابم...من از اين نقابهای رنگين که هر روز به چهره ميزنم ٬ بدم مياد...متنفرم...بيزارم...از اينکه کارهامو با بغض تمام ميکنم و گاهی نيمه تمام ٬رها ...دلم ميگيره...از بحث و درگيری هام با تو هم خسته شدم...خسته شدم بس که يه روز هستی و يه روز نيستی .خسته شدم بس که بردی به عرش و کوبيدی به فرش....نميبينی چطور با کوچکترين حرفی بهم ميريزم و فاتحه زندگی رو ميخونم...نمی بينی چطور يه شوخی بيخود داغونم ميکنه....

نمی بينی اين نفس کشيدن هارو دارم به درک ميفرستم.....نمی بينی...نمی بينی...

چهارشنبه 7/6/1386 - 18:40
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته