زندگي سخت نيست ما سختش مي كنيم.
عشق تلخ نيست ما تلخش مي كنيم.
دل سنگ نيست ما سنگش مي كنيم.
دلبري آسان است
اما دلداري كار هركسي نيست.
اخرين بازی يادته
هنوز وسوسه عروسک بازی
در سرم بود که
عروسکِ بازيه ديگری شدم
دنبال پروانه ها ميدوييدم
افتادم زخمی شدم
دستامو نگرفتی
چشمامو بستم
ثانيه ها رو شمردم
زندگی پنهان شد
ديگه پيداش نکردم
اين اخرين بازی ها
از اولين بازيه تو شروع شد
يادته به دنيا امدم
در فراموشی هات بزرگ شدم ٬زخمی شدم...
حالا خسته ام...خسته
ميشنوی
نه ٬ نمی شنوی
انقدر خسته ام که صدام به آن بالاها نمی رسه
حالا چشمامو بستم تا تمومش کنی
تمامش کن رو برای کدام روز مبادا نگه داشتی ؟...
مگه روزی مبادا تر از امروز هم هست ...
به هرچی مي پرستی قسم نصيحتم نکن ٬ من همه اون جمله های لعنتی و مثبت نگری هارو از برم...من فقط خسته ام ٬خسته از حادثه هايی که می آيند خسته از خاطره هايی که پاک نمی شوند...پاک نمی شوند...دلم خسته است از اين بی صدا در خود شکستن ٬ دلم خسته شده بس که توی حادثه هايی که در پی هم ميان ٬ چنگ انداخت به لبخندهای عصبی...دستانم پوست انداخته و در هر حديث نو ٬ تاول های کهنه ميسوزند و زخمهای قديم سر باز می کنند...نصيحتم نکن ٬ نگو کودک دورنم خفته ٬نگو....کودک درونم می گريد ٬صدای ضجه هاش رو ميشنوم..فقط ديگه توی کيسه واژگانم حرفی برای اروم کردنش ندارم...دستم رو خونده ٬ .... ؛ من خوبم ٬ چشمامو پياز نمناک کرده ٬از سر دلخوشی نمی خوابم...من از اين نقابهای رنگين که هر روز به چهره ميزنم ٬ بدم مياد...متنفرم...بيزارم...از اينکه کارهامو با بغض تمام ميکنم و گاهی نيمه تمام ٬رها ...دلم ميگيره...از بحث و درگيری هام با تو هم خسته شدم...خسته شدم بس که يه روز هستی و يه روز نيستی .خسته شدم بس که بردی به عرش و کوبيدی به فرش....نميبينی چطور با کوچکترين حرفی بهم ميريزم و فاتحه زندگی رو ميخونم...نمی بينی چطور يه شوخی بيخود داغونم ميکنه....
نمی بينی اين نفس کشيدن هارو دارم به درک ميفرستم.....نمی بينی...نمی بينی...