با اصرار از من پرسیدی
میخواستی بگویم آری بعد از اینکه بروی
نه رنجی می کشم ونه غصه ای میخورم
میخواستی آسوده بروی
میخواستی این را از خودم بشنوی که رفتنت
ناراحتم نمی کند،رنجم نمی دهد
ومن
هنوز آنقدر بزرگ نشده ام که دروغ بگویم.
شعری از خودم
نغمه
ساده آمدی و /ساده رفتی /بدون آنکه بیندیشی /ساده دلم را /به اندازه /سادگی دلت /شکستی /ساده گرفتمت /ساده اندیشیدمت /ساده گرفتی مرا /ساده اندیشیدی مرا /اما /ساده رنجم دادای /ساده روزها گذشت /اما /ساده ازت رد نمیشوم /ساده پایت می ایستم /تا ساده بیایی و /من ساده را /با سادگی ات /ساده ببری.
برای تنهایی خودم/کلبه ای ساخته ام از جنس روزهایی که در آن زندگی میکنم/اگر به کلبه ام آمدی یک سبد حرف بیاور وبرایم بگو.../بگو تا تنهاییم بفهمد حرفهایی برای گفتن هست/ولی کسی نیست آنها را بگوید/راستی اگر تو بیایی به کلبه ام برای من تنها چه می آوری؟؟؟؟
برای ماندنت/آنقدر دویدم تا به تو برسم/که زمین خوردم/وتو بی هیچ تاملی /دست مرا/مثل کودکی نوپا گرفتی/و از زمین بلند کردی/ومن دراین بین به این فکر میکنم/کاش به این سرعت زمین خوردن عشقمان را می دیدی ونمی رفتی/ودوباره بلندش می کردی/وراه رفتن را یادش میدادی.
ولی خودت عاشق نشدی...هیچوقت/
ویکی مثل تو شوم/ بشوم تو...
حالا من تنهایی اینجام،بقیه تو جمعن اونجان****هیچکسی شاید ندونه،بعضی آدما چه تنهان/.
تو می روی
وذهن من پر می شود از رفتن تو
تو می روی و
او می آید
تقصیر من نیست
که دستور زبان را چنین نوشته اند.
مُشت
مشت خود را باز کرد
پُر بو از خاطراتی
که با او داشت
پر بود از دستی که
روزی آن را
به نشانه دوستی
می فشرد
پر بود از نگاه
دختری فالگیر که
روزی میخواست با خواندن کف دستش
آینده عشق اش را بگوید
پر بود از حرفهایی که
گاهی از او میگفت
وبرای اینکه کسی آن ها را نشنود
دستش را روی دهان می گذاشت
وحالا در مشتش جای داشت
مشت خود را که باز کرد
رها شد ،از همه چیز