• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 23
زمان آخرین مطلب : 5691روز قبل
طنز و سرگرمی

یه بار غضنفر   گوشش درد می گیره می ره گوشش رو می کشه !!! دوستش بش می گه: دیوونه چرا گوشت رو کشیدی، تو هم مثل من پرش می کردی !!!

جمعه 2/6/1386 - 7:27
شعر و قطعات ادبی

میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جانم به قربانت ولی حالا چرا عاقل کند کاری که باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواستن توانستن است.

جمعه 2/6/1386 - 7:7
دانستنی های علمی

آیا شما موافقید که مطالب روزانه اعضا باید مختصر و مفید باشه تا مورد پسند قرار بگیره؟

پنج شنبه 1/6/1386 - 6:54
طنز و سرگرمی

پروفسور قل مراد: زندگی مستطیل سبزی است که سه ضلع دارد: عشق و کار!!!

پنج شنبه 1/6/1386 - 6:45
دانستنی های علمی

بچه ها شما بیشتر چه مطلبی را دوست دارید؟ و چند درصد از مطالب روزانه اعضا رو می خونید؟

چهارشنبه 31/5/1386 - 7:58
طنز و سرگرمی
غضنفر   تو شنا رتبه میاره، ازش می پرسن شما شنارو از کجا شروع کردید؟ میگه: خب ما  از زمین های خاکی! شروع کردیم!!! 
سه شنبه 30/5/1386 - 7:36
طنز و سرگرمی

یه بار غضنفر  دوپینگ می کنه، بعد واسه اینکه کسی نفهمه تو مسابقه آخری می شه!!!  

سه شنبه 30/5/1386 - 7:32
دانستنی های علمی
   

همان طور که قول داده بودم داستان زيبای سه دزد رو  براتون نوشتم. اميدوارم خوشتون بياد. انشاالله در مطالب بعدی اشعاری زيبا از پدربزرگم براتون می نويسم.

               سه دزد

روزي روزگاري در دهکده اي سه دزد باهم زندگي مي کردند. دزدان قصّه ما با هم شريک بودند و هرچه به دست مي آوردند به طور مساوي با هم تقسيم ميکردند. در يکي از روزها از راهي مي گذشتند ازقضا پيرزني را ديدند که کيسه بزرگي را حمل ميکرد. يکي از دزدها گفت: حتماً پول زيادي در کيسه آن پيرزن است بايد آن کيسه را از او بدزديم. بقيه هم با او موافق بودند. به اين ترتيب دزدهـــا کيسه پيرزن را دزديدند و به مخفيگاه خود رفتند تا محتويات کيسه را با هم تقسيم کنند. وقتي درکيسه را باز کردند ديدند درآن کيسه چند لباس کهنه است و مقدارپول درون آن بسيار کم است و در صورت تقسيم کردن به هرکدام مقدار بسيار ناچيزي ميرسد. درحالي که درباره آن پول با هم مشورت مي کردند ناگهان فکري به ذهن يکي از دزدان رسيد. اوگفت: ما با هم مسابقه مي دهيم هرکس برنده شد پول مال او ... . هنوز حرفش تمام نشده بود که دو دزد ديگر حرفش را قطع کردند و گفتند: مسابقه؟!!! . دزد گفت: بله، مسابقه دروغگويي! ببينيد بچه ها من فکر همه چيز را کرده ام. هرکدام از ما دروغــــي مي گوييم. هرکسي دروغ عجيب تري بگويد پول ها مال او مي شود. آيا شما هم موافقيد؟ آنها هم موافقت کردند.

دزد اولي شروع کرد به گفتن که:

سالها پيش که براي پيدا کردن کار به سفر مي رفتم از دور شئ بزرگي را ديدم. وقتي نزديکتر رفتم فهميدم آن شئ بزرگ يک هويج است. آن هويج به قدري بزرگ بود که چهل الاغ بدون اين که يکديگر را ببينند آن را مي خوردند.

دزد دوّم گفت: من هم براي کاري از ديار خود خارج مي شدم. همانطور که مي رفتم به ديگ بزرگي رسيدم. آن ديگ به قدري بزرگ بود که چهل رويگر در آن کار مي کردند بدون اين که يکديگر را ببينند و يا صداي هم را بشنوند.

دزد سوم که تا آن لحظه سخني نگفته بود شروع به صحبت کرد: در گذشته پدر من براي تأمين مخارج خانواده روزها به جنگل مي رفت و هيزم جمع مي کرد و به مردم مي فروخت و از اين راه خرج ما را مي داد. روزي پدرم مريض شد و ديگر نمي توانست پياده کار کند. مادرم به او گفت: من خروس بزرگي دارم که آن را براي روز مبادا در انباري نگه داري کردم. تو هر روز سوار خروس شو و با آن به جنگل برو و هيزم جمع کن. پدرم هم همين کار را کرد. روزها به همين صورت مي گذشت که ناگهان در يکي از روزها پشت خروس زخم شد. پدرم خروس را به نزد طبيب برد. و طبيب هم مشغول دادن دستور شد. به محض اين که طببيب گفت هسته خرما، پدرم فکر کرد بايد هسته خرما را بر روي زخم بگذارد، براي همين از طبيب تشكر کرد و به سرعت به خانه آمد و هسته خرما اي را بر روي زخم خروس گذاشت و آن را با پارچه اي بست. بعداز مدّتي پدرم پارچه را باز کرد و ديد هسته خرما سبز شده!!! کم کم گياه کوچک تبديل به درختي بزرگ شد و خرماي زيادي داد. بچه ها براي آن که بتوانند از خرما هاي آن درخت بخورند کلوخ و سنگ به درخت ميزدند. به مرور زمان بر روي پشت خروس زمين بزرگي به وجود آمد. من به پدرم گفتم: حالا که ما زمين بزرگي داريم برروي آن هندوانه بکاريم. پدرم هم موافق بود به اين ترتيب بر پشت خروس هندوانه کاشتيم و پس از مدتی مزرعه هندوانه بزرگي در پشت خروس به وجود آمد. پدرم مرا نگهبان مزرعه قرار داد تا نگذارم بچّه ها هندوانه ها را بخورند روزي يکي از دوستانم به من گفت: دوست عزيزم بيا باهم برويم و هندوانه بخوريم. من هم قبول کردم و با کمک دوستم تکّه اي از پوست هندوانه اي را کنديم و با طناب به داخل آن رفتيم. در داخل هندوانه جوي هاي آب سرخ روان بود. هر کدام از دانه هاي هندوانه اندازه يک انسان بود. بعد از اينکه به قدر کافی خورديم مشغول گردش در داخل هندوانه شديم. درميان راه متوجّه شديم چاقـــــو هايمان گم شده است. مشغول جسـتجو شديم. درحين جستجو به مردي رسيديم. من از او پرسيدم اينجا چه کار مي کني؟ اوگفت: چند ماه است چهل شتر در اينجا گم کرده ام و هرچه مي گردم آن ها را پيدا نمي کنم.

سخن دزد سوّم که به اين جا رسيد دزدان ديگر گفتند : بس است ديگر تو برنده شدي پول ها مال تو.                                               

به اين ترتيب داستان ما به پايان رسيد.

دوشنبه 29/5/1386 - 8:50
طنز و سرگرمی

یه روز یه مورچه میره خون بده می پرسن چن سی سی؟

میگه: سی سی می سی رو ولش کن بشکه بیار پرش کن.  

يکشنبه 28/5/1386 - 8:28
موسيقي

کسی بیوگرافی فریدون آسترایی خواننده خوب ایران رو میدونه که به من بگه؟  

در ضمن بهتون بگم می خوام به مناسبت اعیاد ماه شعبان یه عیدی قشنگ بهتون بدم. منتظر قصه طنز سه دزد باشید.  

شنبه 27/5/1386 - 12:51
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته