در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
مرد جوانی مربی شنا و دارنده چندین مدال بود ،به خدا اعتقادی نداشت. او چیز اهایی را كه در مورد خدا و مذهب می شنید مسخره می كرد.
شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهش رفت . چراغ خاموش بود ولی ماه روشن و همین برای شنا كافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفتو دستانش را باز كرد تا به درون استخر شیرجه بزند.
ناگهان سایه بدنش را مانند صلیبی روی دیوار مشاهده كرد.احساس عجیبی سراسر بدنش را فرا گرفت.
از پله ها پایین آمد و به سمت كلید برق رفت و چراغ ها را روشن كرد .
استخر به دلیل تعمیرات خالی شده بود!
زندگی مثل یک شطرنج است که وقتی بلد نیستی همه می خواهند یادت دهند
وقتی هم بلدی همه می خواهند شکستت دهند
وقتی دل کسی رو شکوندی یک میخ بکوب تو دیوار
وقتی هم از دلش در آوردی میخ رو از تو دیوار در بیار
اما یادت باشه که جای اون میخ برای همیشه تو دلش می مونه