• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 44
تعداد نظرات : 16
زمان آخرین مطلب : 4138روز قبل
طنز و سرگرمی

 

 

 

 

آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت:

آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟

 

آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.


پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.


شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.


حاکم پرسید : علت طلاق؟


آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.


حاکم پرسید:دیگه چی؟


آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می

اندازه.


حاکم پرسید:دیگه چی؟


آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.


حاکم پرسید:دیگه چی؟


آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.


حاکم پرسید:دیگه چی؟

 

آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم

نگاه می کنه.


حاکم پرسید:دیگه چی؟


آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می

کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟


آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل

مانکن ها می مونی.


حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟


الاغ گفت: آره.


حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟


الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.


حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.

نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.


نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید

عشق چشم هایتان را کور نکند.

پنج شنبه 28/10/1391 - 15:57
طنز و سرگرمی

تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستن...موبایل یکی از اونا زنگ میزنه...مردی

گوشی رو بر میداره و روی اسپیکر میذاره و شروع به صحبت میکنه...همه ساکت میشن

و به گفت و گوی اون با طرف مقابل گوش میدن

مرد:بله بفرمایید...

زن:سلام عزیزم باشگاهی؟

مرد:سلام بله باشگاهم...

زن:من الان توی فروشگاهم یه کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط هزار دلاره میشه بخرم؟

مرد:آره اگه خیلی خوشت اومده بخر...

زن:میدونی از کنار نمایشگاه ماشین که رد میشدم دیدم اون مرسدس بنزی که خیلی

دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خیلی دلم میخواد یکی ازونا رو داشته باشم...

مرد:چنده؟

زن:شصت هزار دلار

مرد:باشه اما با قیمتی که داره باید مطمئن باشی همه چیزش رو به راهه...

زن:آخ مرسی...یه چیز دیگه هم مونده...هون خونه ای که پارسال ازش خوشم میومد

هم واسه فروش گذاشتن نهصد و پنجاه دلاره...

مرد:خب برو بگو نهصد هزار تا اگه میدن بخرش...

زن:وااای مرسی باشه...بعدآ میبینمت خیلی دوست دارم.

مرد:باشه...خدافظ

مرد گوشی رو قطع میکنه...مردای دیگه با تعجب مات و مبهوت به اون خیره میشن...

بعد مرد میپرسه:این گوشی مال کیه؟؟؟!!!!!

پنج شنبه 28/10/1391 - 15:50
اخلاق
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.


آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.


در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان

نمی کردند


مگر یک چیز : یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش

خواسته بود


هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن

به بستر بیماری افتاد


و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع

ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش


را آورد و نزد همسرش برد.

پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه

به شوهرش بگوید.


پس از او خواست تا در جعبه را باز کند.


وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ

95 هزار دلار پیدا کرد


پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من

گفت


که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره

نکنید


او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک

عروسک ببافم.

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر

نشود
فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی

مشترکشان از دست او رنجیده بود


از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این

همه پول چطور؟ جریان اینها چیست؟

پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها

به دست اورده ام !!!

پنج شنبه 28/10/1391 - 15:48
اخلاق

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل

گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر

عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به

زودی خواهید مرد.


دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که

از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از

تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند

مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و

دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر

چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او

مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد.

بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد

که دیگران او را تشویق می کنند.

پنج شنبه 28/10/1391 - 15:45
اخلاق

مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی

سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم

همونجا خوابش می بره…


زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه…


صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو

تا شب ادامه بده…


مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …


که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…


زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست…


من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…


زود بر می گردم پیشت عشق من


دوست دارم خیلی زیاد…


مرد که خیلی تعجب کرده بود


میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟


پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به

اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی…


هی خانوووم ، تنهااااام بزار، بهم دست نزن…


من ازدواج کردم…تشویق

پنج شنبه 28/10/1391 - 15:34
اخلاق

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت

کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه

نِنه بدم؟

پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!

قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....

اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو

واسه سگت می‌خوای مادر؟

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟

جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری

اینا رو می‌خوره؟

پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....

جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا

بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!

جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال

گوشتای پیرزن .....

پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟

جوون گفت: چرا

پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....

بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

پنج شنبه 28/10/1391 - 15:32
اخلاق

بچه ‏ام کوچولو بود، از من بیسکویت خواست .

گفتم : امروز مى‏خرم . وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم .

بچه دوید جلو و پرسید : بابا بیسکویت کو ؟

گفتم : یادم رفت .

بچه تازه به زبان آمده بود، گفت : بابا بَده ، بابا بَده .

بچه را بغل کردم و گفتم : باباجان ! دوستت دارم.

گفت : بیسکویت کو ؟

دانستم که دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد .

چگونه ما میگوییم خدا و رسول و اهل بیت او را دوست داریم ، ولى در

عمل کوتاهى مى‏کنیم ؟

پنج شنبه 28/10/1391 - 15:30
طنز و سرگرمی

چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می

کردم و تخمه می خوردم.

ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد

زدند که (ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر).

رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم:

دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور!

پاشو برو دانشگاه. رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ،برگشم

رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز.

گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی.

رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم ،برگشتم

رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر

نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! پاشو برو سر کار. رفتم کار

پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم.

گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم،

گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم.برگشتم

رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه

کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار

نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!. برگشتم

رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی

گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل

شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید

متاهل باشی تا به تو کار بدهیم. برگشتم

رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال

نگاه کردم!قهقهه

پنج شنبه 28/10/1391 - 15:28
اخلاق

آبجی کوچیکه: زودیه آرزو کن،زود
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد

آبجی کوچیکه:چپ یاراست؟

آبجی بزرگه:ممم راست

آبجی کوچیکه:درسته،آرزوت برآورده میشه،هورا

... ... بعددستشو درازکرد و از زیرچشم چپ مژه
روبرداشت!
آبجی بزرگه: اینکه چشم چپ بود
آبجی کوچیکه چپ و راستُ مرور کردو گفت:خوب

اشکال نداره
دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی

برداشت
دیدی؟آرزوت میخواد برآورده شه،حالا چی آرزو کردی؟

آبجی بزرگه:آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه

بعد سه تایی زدن زیرخنده

آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی
درمانی
پنج شنبه 28/10/1391 - 15:24
طنز و سرگرمی

زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!


پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟


زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم


ماموران مدرک خواستند،


زن و مرد گفتند نداریم !


ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!


زن و مرد گفتند ...



برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !

اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،


ما دستهایمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،


ما رویمان به طرف دیگریست!

سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،


ما احساسی به هم نداریم!

چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،


می بینید که، ما غمگینیم!

پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،


اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!

ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،


ما هیچ نمی خوریم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،


ما لباسهای کهنه تنمان است.. !



هشتم، ...



ماموران گفتند


خیلی خوب،


بروید،


بروید،..


فقط بروید ... !

پنج شنبه 28/10/1391 - 15:21
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته