آیتالله صدوقی گفت این آقای سید علی خیلی مشتشان پُر است
به گزارش حوزه دانشگاه خبرگزاری فارس، حجتالاسلام والمسلمین راشد یزدی استاد حوزه و دانشگاه در همایش "در سایه سار آفتاب " كه با موضوع تبیین شخصیت مقام معظم رهبری در هشتمین دوره اردوی آموزشی تشكیلاتی جهاد اكبر اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان مستقل در مشهد مقدس برگزار شد، به بیان خاطراتی از مقام معظم رهبری پرداخت كه بخشی از این خاطرات به شرح ذیل است:
* در سال 56 به اتفاق آقای صدوقی و تعدادی از آقایان دیگر، تصمیم گرفتیم برویم به افرادی كه در تبعید هستند، سری بزنیم. چون مقام معظم رهبری به ایرانشهر تبعید شده بودند، خدمت ایشان رسیدیم.
به امامت آقای صدوقی نماز مغرب و عشا را خواندیم. من شنیده بودم كه در سمت ایرانشهر، كفشهای خوبی تولید میشود، لذا تصمیم گرفتم به بازار بروم و یك جفت كفش بخرم. كارم یك الی دو ساعت طول كشید. به خانه آقای خامنهای تلفن زدم كه دیگر آقای صدوقی و آقای خامنهای برای صرف غذا منتظر من نباشند و شام را میل كنند. وقتی برگشتم دیدم این دو بزرگوار هنوز مشغول بحث هستند. من وارد كه شدم، آقای صدوقی به من گفت: "ماشاالله، ماشاالله این آقای سیدعلی آقا خیلی مُشتشان پر است. "
صبح روز بعد رفتیم چابهار برای زیارت آقای مكارم؛ در این فاصله، اسم آقای خامنهای از دهان آقای صدوقی نیفتاد؛ از بس مجذوب ایشان شده بود.
بعد از زیارت آقای مكارم، گفتم كنار دریا برویم تا مدتی استراحت كنیم. ایشان گفت من میخواهم برگردم پیش آقای خامنهای و بعد حدود دو ساعتی با هم بحث كردند. از لحاظ علمی آقای خامنه ای، مورد تائید صد در صد آقای صدوقی بود.
* در زمان انقلاب، بین حزب جمهوری اسلامی و امام جمعه بندر عباس اختلافی در گرفت. آقای صدوقی به من گفتند تا درباره اختلاف آنها، گزارشی بیاورم. بعد از تهیه و دادن گزارش آن به آقای صدوقی، ایشان پرسیدند: كی به تهران میروی؟ گفتم فردا. ایشان پاكتی را به من دادند. پشت پاكت نوشته بود: "تقدیم به محضر مبارك آیتالله العظمی آقای خامنهای "
پسر آقای صدوقی اعتراض كردند كه آیا ایشان به مقام آیتاللهی رسیدهاند؟
آقای صدوقی از بالای عینك به پسرش نگاه كرد و گفت: "بله كه آیتالله هستند. "
* چهارشنبه شبها، آقا جلسهای دارند كه ده تن از علما جمع میشوند. آقایان احمدی گیلانی، خزعلی، بهجتی، امامیكاشانی، مومنی، شیخ محمد یزدی، سیدجعفر كریمی، آقای شاهرودی و آملی لاریجانی حضور دارند.
گاهی هم ما آنجا میرویم.
یكبار خیلی غوغا و سر و صدا شد. بحث پیرامون یك مسئله فقهی پیچیده بود. بعد از اتمام جلسه، آقای شاهرودی به من گفت، امشب من "العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء " را درك كردم. یعنی "آقا " مچ همه را پیچانده بود.
* من از افتخاراتم این است كه هشت ماه در جایی كه آقا تبعید بودند، به آنجا تبعید شدم. در آنجا ایشان به من درس میداد. یكبار به اتفاق ایشان مشغول بحث بودیم كه دو نفر عالم در زدند و خواستند وارد شوند. قرار شد به مدت 20 دقیقه، آقا این بحث را تمام كند و بعد با آن بزرگوران سخن بگوید. در این مدت آن دو بزرگوار مبهوت استدلالات ایشان شند و بعد چندین مرتبه تقدیر كردند.
* زمانی كه با مقام معظم رهبری در تبعید بودیم برای ایشان هدیه میآوردند و آقا نمیپذیرفتند. یكبار به ایشان گفتم با این نپذیرفتنها باعث میشوید كه ما هم به خاطر شما بسوزیم.
در قبل از تبعید این گونه بودند، الان هم همین گونهاند.ایشان از سهم امام، خمس و ... استفاده نمیكنند. تمام مایملك این مرد یك خانه گلی در مشهد بود و بعد آن را فروخت و با كمی قرض خانهای در خیابان ایران خرید. پاسدارانی كه خانه ندارند، برای مدتی در آن زندگی میكنند.
* یكبار به ایشان گفتم نرفتهاید دیدن خانواده شهدا؟ ایشان گفتند: "چند وقت پیش دیدن یكی از خانوادههای شهدا در شهرری رفتم. پدر شهید بعد از خوشآمد گویی به من گفت: خواهشی دارم كه نباید نه بگویید. گفتم: هر كاری از دستم بر آید انجام میدهم. گفت: من دو پسر دارم كه آنها خانه ندارند كاری كنید كه آنها صاحب خانه شوند.
گفتم: من چهار تا پسر دارم، هر چهارتای آنها در خانهای اجارهای زندگی میكنند. بعد كه از خانهشان بیرون آمدم، گفتم پرس و جو كنند كه آیا میتوانند كرایه و اجاره بدهند، كه به من خبر دادند آنها سوپر ماركت دارند و میتوانند اجاره دهند. "
* تمام چیزهایی كه به مقام معظم رهبری هدیه دادهاند، ایشان به موزه حضرت رضا (ع) تقدیم كردهاند. هیچ چیزی برای خودشان نگه نمیدارند.
چندی قبل به همراه یكی از فرزندان آقا به مراسمی در كیش دعوت شدیم. در برگشت چند دست سرویس كامل ظروف به ما هدیه دادند. بعد از چند روز وقتی به دیدن آقا رفتم ایشان در مورد هدیه گفتند: "نه به درد ما میخورد نه به درد مهمانهای ما " و بعد قرار شد آن را بفروشند و پولش را به فقیران بدهند.
* یكبار در مراسمی چند خانواده، به محضر رهبری آمده بودند و با ایشان دیدار داشتند و ما هم حضور داشتیم. حاج ناصر، چایی برای مهمانان آورد. به من كه رسید، گفتم قند برایم ضرر دارد، اگر امكان دارد خرما بیاور. او در نعلبكی خرما گذاشت و برایم آورد. وقتی خرما را به پسر آقا تعارف كردم، پسر حضرت آقا گفتند: من خرما نمیخورم؛ خرما برای مهمان آقا است. معلوم نیست جایز باشد من هم از آنها بخورم.
* یكبار خانم آقا به كربلا رفته بود، دختران من وقتی به حضور ایشان رسیدند، خانم آقا گفته بود: من از سن سیزده سالگی خرج سفر كربلا را كنار گذاشتم تا اینكه حالا توانستم یكبار كربلا بروم.
* آقای رفیقدوست در كنار مصلی یك عمارتی به عنوان مقر رهبری ساخت، آقا از آنجا بازدید كردند ولی نرفتند.
یكی از آنها به من گفت: به آقا بگو هوای آنجا بهتره و چند دلیل دیگر. وقتی من به حضرت آقا گفتم، آقا فرمود: من یازده سال است اینجا هستم و در این مدت اصلاً احساس هوای بد نكردم، من با بقیه مردم هیچ تفاوتی ندارم من هم مثل بقیه.