دکتر علی شریعتی : خدایا ؛ کسی را که قسمت کس دیگریست، سر راهمان قرار نده ! تا شبهای دلتنگیش برای ما باشد ، و روزهای خوشش برای دیگری .
تسبيح عالم
شيخ بهايى در اوايل جلد دوم كشكول مى گويد: (( عالم با تمام اجزايش ، حى و ناطق است و چيزى نيست جز اين كه خدا را تسبيح مى كند؛ ولى شما تقديس و تسبيح آنها را درك نمى كنيد.
بايد گفت كه بعضى از سخنان ، چنان هستند كه شنيده و فهميده مى شوند؛ مانند تكلم دو نفر كه به زبانى مشترك سخن مى گويند. در اين صورت هر كدام سخن ديگرى را مى شنود و مى فهمد. در مواقعى ديگر، سخنان شنيده مى شوند، ولى فهميده نمى شوند. مانند دو نفر كه در زبان ، با يكديگر مختلفند و مانند اين كه ما صداى حيوانات را مى شنويم ، و آنها نيز صداى ما را مى شنوند، ولى سخن يكديگر را نمى فهميم . حالتى ديگر نيز است كه در آن ، سخنى نه شنيده مى شود و نه معنايى درك مى شود، و اين نسبت به كسانى است كه در حجاب هستند؛ و اما غير آنها، پس سخن هر چيزى را مى شنوند
ليوان آب
صداي زيباي آبشار نقره اي را با همين گوشهاي تيزم مي شنوم0 گويي که قطره قطره اش برايم حکم يک دريا دارند،صدايشان کردم آمدند وبرايم يک جام از آب گوارا آوردند،گفتم:مگر خودتان تشنه نيستيد گفتند ما سيرابيم،اما تو هنوز رودخانه دلت کوير است،ليوان را گرفتم،نوشيدم آن را،گوارا بود وبه دلم نشست ودر همان لحظه ديدم صدايي دگر نمي شنوم،هر چه نگاه کردم آن همان قطرات آب را نديدم، گفتم خدايا جرا اينگونه مرا تنها گذاردند0 چرا اينگونه سيراب شدم،اما مرا خواب کردند ورفتند،صدايي شنيدم0 به سويش دويدم ورسيدم،آريٍ،آري،اين همان آبشار است ورفتم يک ليوان را در کنار سنگ ريزه هاي آبشار ديدم،دويدم،دويدم،آنقدر که دوباره تشنه شدم اما ديدم نوري کنارم ايستاده ،گفتم که هستي!:
به جوي رفتم آب بياوردم.چون بر سر مادر آمدم، خوابش برده بود. با خود گفتم که اگر بيدارش کنم من بزهکار باشم. بايستادم تا مگر بيدار شود. تا بامداد بيدار شد. سربلند کرد و گفت: چرا ايستاده اي؟ قصه بگفتم.
برخاست و نماز کرد و دست بر دعا برداشت و گفت: الهي چنان که اين پسر مرا بزرگ و عزيز داشت، اندر ميان خلق او را بزرگ و عزيز گردان
منبع:روزنامه خراسان
صلوات
آموزگار زندگی به من آموخت كه هیچ گاه كسی را چون خود دوست نداشته باشم ، اما
چه بگویمت که در دل چه حقایقی عیان است
دل زنده ای بباید به اشارتی بیابد
که دل عشیق زاری دل زنده ای چه سان است
همه آن آن نگارم همه را نگارم آن است
همه جا فروغ رویش همه عاشقان کویش
همه رخت بسته سویش همه جای کاروان است
همه مات ذات خویش و همه کس به گفت و گویش
همه دل به جست و جویش همه در ژیش روان است
حسن دل آگه او شده خاک درگه او
به هماره همره او برود که جان جان است
هزار و یک کلمه جلد هفت کلمه۶۷۹
زمان بادی است كه می وزد، هم هست و هم نیست . آنان را كه ریشه در خاك استوار دارند از طوفان هراسی نیست...
گنجینه آسمانی ص269