• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 141
تعداد نظرات : 120
زمان آخرین مطلب : 4815روز قبل
دانستنی های علمی
پدر و پسری مشغول قدم زدن در كوه بودند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و ناخودآگاه فریاد کشید: آآآی ی ی !!
صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب میدهد.
اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.

بله ! خواستن تمام چیزهایی كه ما انتظارش را داریم به یك تصویر ذهنی ایده آل بستگی دارد. این تصویر ذهنی شماست كه به شما شادی یا غم‌، موفقیت‌، یا شكست‌، خوشبختی و یا درد و رنج را هدیه می‌دهد. تصویر ذهنی شما می‌تواند به شما كمك كند تا آنچه را برای رسیدن به شادی و رضایت لازم دارید انجام دهید، می‌تواند به شما كمك كند تا از زندگی خود لذت ببرید، می‌تواند اسباب اعتماد به نفس و اطمینان به كار و فعالیت هایی باشد كه شما برای زمان فراغت خود انتخاب می‌كنید، مصمم بر شاد زیستن شوید، از روی خیرخواهی به ارزیابی خودتان بپردازید، بهترین و طلایی‌ترین لحظات زندگی را در ذهن مجسم كنید و با توجه به واقعیت‌ها، نه خیالات واهی‌، بلكه براساس تصویر مثبت كه از واقعیات زندگی دارید، این تصویر خوشایند از خویش را تقویت كنید.
مراقب باشید تا تصویر ذهنی خود را جایی گم نكنید تا بهمراه آن انگیزه خوشبخت شدن را از دست دهید‌. مواظب خودتان و روحتان و اندیشه‌های قشنگتان باشید‌. نگذارید كه هیچ باد مخالفی ابرهای سیاه را روبه‌روی پنجرهٔ رو به اقبال ذهنتان بیاورد تا موفقیت و خوشبختی در زندگی را آنطور كه می پسندید تجربه كنید !
سه شنبه 8/11/1387 - 14:8
ادبی هنری
شیطنت در وجود همه هست، اما قوه خودداری در وجود همه نیست. ( ارنست همینگوی ) 
سه شنبه 8/11/1387 - 14:7
ادبی هنری

نمی توان همساز طبیعت بودن را یک اصل اخلاقی دانست. زیرا طبیعت بی رحم است و اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد . فریدریش ویلهلم نیچه
سه شنبه 8/11/1387 - 9:54
خواستگاری و نامزدی

اگر یک قورباغه تیزهوش وشاد را بردارید وداخل یک ظرف آب جوش بیندازید قورباغه چه کار می کند؟ بیرون می پرد!
درواقع قورباغه فورا به این نتیجه می رسد که لذتی در کارنیست وباید برود! !!

حالا اگر همین قورباغه یا یکی از فامیلهایش را بردارید وداخل یک ظرف آب سرد بیندازید وبعد ظرف را روی اجاق بگذارید وبتدریج به آن حرارت بدهید قورباغه چه کار می کند؟

استراحت میکند...چند دقیقه بعد به خودش می گوید : ظاهرا آب گرم شده است وتا چشم به هم بزنید یک قورباغه آب پز آماده است!!!

نتیجه اخلاقی داستان!

زندگی به تدریج اتفاق می افتد.ماهم می توانیم مثل قورباغه داستانمان کوتاهی کنیم و وقت را از دست بدهیم وناگهان ببینیم که کار از کار گذشته است ...
همه ما باید نسبت به جریانات زندگیمان آگاه وبیدار باشیم.
پرسش دوم ؟

اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید وببینید که بیست کیلو چاق شده اید نگران نمی شوید؟

البته که می شوید!سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید :الو ،اورژانس،کمک،کمک ،من بیست کیلو چاق شده ام !

اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه،یک کیلو ماه آینده و... آیا بازهم همین عکس العمل را نشان میدهید؟ نه!با بی خیالی از کنارش می گذرید...

برای کسانی که ورشکسته می شوند ،اضافه وزن می آورند یا طلاق میگیرند یا آخر ترم مشروط می شوند! این حوادث دفعتا اتفاق نمی افتد یک ذره امروز،یک ذره فردا وسر انجام یک روز هم انفجار و سپس می پرسیم :چرا این اتفاق افتاد؟ زندگی ماهیت انبار شوندگی دارد.هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید.

اصل قورباغه ای به ما هشدار می دهد که مراقب تمایلات خود باشید!

ما باید هر روز این پرسشها را برای خود مطرح کنیم :
به کجا دارم می روم؟
آیا من سالمتر، مناسبتر، شادتر وثروتمندتراز سال گذشته ام هستم؟
واگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم ...

خلاصه کلام

شاید این نکته رعب انگیز باشد اما واقعیت این است که هیچ ثباتی در کار نیست یا باید به جلو پیش بروید یا بلغزید وپایین بیفتید ...

سه شنبه 8/11/1387 - 9:49
طنز و سرگرمی
با اون میشه یه خونه خرید،
ولی نمیشه باهاش محل آسایش خرید.

میتونی باهاش ساعت بخری،
ولی نمیتونی باهاش فرصت بخری

من میتونم با پول برات مقام و درجه بخرم،
ولی احترام را نمی‌تونم واسه‌ت بخرم.

میتونم برات یه رختخواب بخرم،
ولی خواب خریدنی نیست!

میشه باهاش كتاب خرید.
ولی دانش و معرفت را نمیشه.

اون میتونه واسه تو دارو تهیه كنه،
اما تندرستی را نمیتونه.

با پول میشه خون تهیه كرد، ولی زندگی خریدنـی نیست.

بنابراین میبینی كه پول همه چیز نیست.

و اغلب هم باعث ایجاد رنج و زحمت میشه.


من اینا را بهت گفتم، چون من دوست تو هستم

و به عنوان یه دوست میخوام كه رنج و زحمت را ازت دور كنم.
پس
هر چی پول داری، بفرست واسه من.
و من رنج اون را به جای تو تحمل میكنم.
(لطفاً فقط وجه نقد)

سه شنبه 8/11/1387 - 8:58
طنز و سرگرمی
پس از 9 ماه ورجه وورجه متولد شدم.

یک روزگی: ناخواسته، عریان جلوی یک پرستار نامحرم ظاهر شده بودم و حتی پرستار بدون چشم های درویش شده، مدام به پشت من می زد!
یک سالگی: در حالیکه عمویم من را بالا و پایین می انداخت و هی می گفت گوگوری مگوری، یهو لباسش خیس شد!
چهارسالگی: در حین بازی با پدرم مشتی محکم بر دماغش زدم و در حالیکه او گریه می کرد، من می خندیدم! نمی دانم چرا؟!
هفت سالگی: پا به کلاس اول گذاشتم و در آنجا نوشتن جملاتی از قبیل آن مرد آمد، آن مرد با ال90 آمد را یاد گرفتم.
نه سالگی: در حین فوتبال توی کوچه شیشه همسایه را شکستم ولی انداختم پای پسر همسایه دیگرمان. بنده خدا سر شب یک کتک مفصل از باباش خورد تا دیگر او باشد که شیشه همسایه را بشکند و بعدش هم دروغکی اصرار کند که من نبودم پسر همسایه بود که الکی انداخت پای من!
دوازده سالگی: به دوره راهنمایی و یک مدرسه جدید وارد شدم. در حالی که من هنوز به اخلاق ناظم آنجا آشنا نشده بودم ولی ناظم آنجا کاملاً به اخلاق من آشنا شده بود و به همین خاظر چندین و چند منفی انضباطی گرفتم! البته به محض اینکه به اخلاق ایشان آشنا شدم، چند پلاستیک پفک در لوله اگزوز ماشینش فرو کردم!
هجده سالگی: در این سال من هیچ درسی برای کنکور نخواندم ولی در رشته فراگیرغیرانتفاعی شبانه ی علمی کاربردی کاردانی میخ کج کنی در دانشگاه آزاد واحد بوقمنچزآباد (البته یکی ازشعب توابع روستاهای بوقمنچزآباد!) قبول شدم.
بیست و چهار سالگی: در این سال دانشگاه آزاد به اصرار مدرک کاردانی ام را که هنوز نیمی از واحدهایش مانده بود تا پاس شود، به من داد!
بیست و شش سالگی: رفتم زن بگیرم، گفتند باید یک شغل پردرآمد داشته باشی. رفتم یک شغل پردآمد داشته باشم، گفتند باید سابقه کارداشته باشی. رفتم دنبال سابقه کار که در نهایت سابقه کار به من گفت: بی خیال زن گرفتن!
سی وسه سالگی: بالاخره با یکی مثل خودمون که در ترشی قرار داشت قرارمدارهای ازدواج و خواستگاری و عقد و بله برون و نخیردرون و پاتخت و کنارتخت و گوشه پایین سمت چپ تخت و... رو گذاشتیم.
چهل ویک سالگی: در این سال گل پسر بابا که می خواست بره کلاس اول، دوتا پاش رو کرده بود توی یک کفش که لوازم التحریر دارا و سارا میخوام. بردمش لوازم التحریری تا انتخاب کنه.
شصت وشش سالگی: تمام دندانهایم را کشیده بودم و حالا باید دندان مصنوعی می خریدم. به علت اینکه حقوق بازنشستگی ما اجازه خرید دندان مصنوعی صفرکیلومتر رو نمی داد، دندان مصنوعی پدربزرگ همکلاسی سابقم رو که تازه به رحمت خدا رفته بود(!) برای حدااکثر بیست سال اجاره کردم. معلوم بود که این دندان مصنوعی ها یک بار هم مسواک نخورده ولی خوبیش این بود که حداقل شبها یک لیوان آب یخ بالای سرم بود!
هفتاد و هشت سالگی: به علت سن بالای من و همسرم، پسرانمان( شما بخوانید عروسهایمان!) ما را به خانه هایشان راه نمی دادند.
هشتاد و پنج سالگی: بلافاصله پس از خوردن یک کله پاچه درست حسابی دندان مصنوعی ها را به ورثه پس دادم تا دندانهایش را بین خودشان تقسیم کنند!
نود سالگی: همه فامیل در مورد اینکه من این همه عمر کرده بودم، زیادی حرف شنده بودند وفردای همین حرف های زیادی بود که به طور نابهنگامی خدابیامرز شدم!
سه شنبه 8/11/1387 - 8:54
دنیای گیاهان و حیوانات


گل محمدی، گل رز

 












سه شنبه 8/11/1387 - 8:50
دانستنی های علمی
«خواندنی‌ها» آبان 1334: قبل از بروز دومین جنگ جهانی مردی به نام «ناتزمایر» از اهالی اتریش به علت اختلال مشاعر به تیمارستان اعزام گردید و مدت 10 سال در تیمارستان گذرانید و در ماه مه سال 1947 در حالی که یک سکه طلا به مبلغ 20 شیلینگ در جیب او بود، مرخص شد.
ناتزمایر رستورانی را به خاطر آورد که در آن غذا می‌خورد. مستقیما به رستوران رفت و غذایی را که دوست می‌داشت خواست. پس از صرف غذا صورت حساب خواست و پیش خدمت صورت حسابی به مبلغ 1300 شیلینگ مقابل او گذارد.
ناتزمایر با حالت شگفتی و حیرت به پیش خدمت نگریست و از او پرسید 1300 شلینگ قیمت یک وعده غذا ؟!
ناتزمایر از روی نامیدی یک سکه طلا را که در جیب داشت بیرون آورد و روی میز گذارد و به زبان حال می‌گفت: جز این مبلغ، دینار دیگری ندارم. چشم پیش خدمت که به سکه طلا افتاد از روی تواضع خم شده و تبسم بر لب‌هایش نقش بست و سکه طلا را برداشت و مبلغ 230 شیلینگ که به موجب نرخ جدید طلا بقیه سکه مزبور بود به او پس داد.
ناتزمایر سر را تکان داد و زیر لب از خود سوال کرد: خیال نمی‌کنم که هنوز بهبود یافته باشم. خیر، من هنوز دیوانه‌ام!
از جا برخاسته و از رستوران خارج شد و سوار تاکسی گردیده و به راننده دستور داد که او را مستقیما به تیمارستان برگرداند.
سه شنبه 8/11/1387 - 8:45
محبت و عاطفه
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می كرد كه زیبا ترین قلب
را درتمام آن منطقه دارد . جمعیت زیاد جمع شدند . قلب او كاملاً سالم بود و
هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق كردند كه قلب او به راستی
زیباترین قلبی است كه تاكنون دیده‌اند.
مرد جوان با كمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت .
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت كه قلب تو به زیبایی قلب من نیست .
مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه كردند قلب او با
قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او
برداشته شده و تكه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی
جاهای خالی را به خوبی پر نكرده بودند برای همین گوشه‌هایی
دندانه دندانه درآن دیده می‌شد.

در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت كه هیچ تكه‌ای آن را
پرنكرده بود، مردم كه به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند
كه چطور او ادعا می‌كند كه زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخی می‌كنی؛
قلب خود را با قلب من مقایسه كن ؛ قلب تو فقط مشتی از زخم و بریدگی و خراش
است .

پیر مرد گفت : درست است . قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من
هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌كنم. هر زخمی نشانگر
انسانی است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم
را جدا كرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب
خود را به من داده است كه به جای آن تكه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛
اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد
كه برایم عزیزند؛ چرا كه یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند.
بعضی وقتها بخشی از قلبم را به كسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی
از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند .
گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند كه داشته‌ام .
امیدوارم كه آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای
كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا می‌بینی كه زیبایی واقعی چیست ؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی كه اشك از گونه‌هایش سرازیر
می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای
بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم كرد پیر مرد آن را گرفت و
در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به
جای قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود
زیرا كه عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ كرده بود
دوشنبه 7/11/1387 - 23:39
دانستنی های علمی

امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد. احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی ...

دوست و دوستدارت:خدا

دوشنبه 7/11/1387 - 23:30
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته